#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
قسمت دهم
#حمله_بزرگ
من دورههای آموزشی متعددی را گذرانده بودم و میدانستم که ارتش عراق، برخلاف ارتش ایران، نمیتواند بهخوبی از عهدۀ #رزم_شبانه برآید. با گذشت چهار شبانهروز از عملیات، ارتش عراق جز عقبنشینی و اجرای پاتکهای ناموفق کار دیگری نکرده بود. پیش خودم فکر میکردم ارتش عراق، با توجه به موقعیت جغرافیایی مهم و استراتژیک فاو، با استفاده از همۀ امکانات و حتی به قیمت دادن تلفات زیاد، برای بازپسگیری #فاو اقدام خواهد کرد. چند روز از عملیات گذشته بود؛ اما نیروهای عراقی هنوز واکنش قابل توجهی از خود نشان نداده
بودند. میدانستم که با گذشت زمان و تحکیم مواضع ایرانیها بازپسگیری فاو سختتر میشود. از دست دادن فاو و تجهیزات پیشرفتۀ موشکی مستقر در منطقه و از دست دادن کنترل بر #خلیج_فارس و آزاد شدن حرکت کشتیها و نفتکشهای ایرانی لطمۀ شدیدی بر پیکرۀ ارتش عراق بود که جبران آن بهسادگی میسر نبود.
شب بعد، به دلیل تشنگی و گرسنگی بیش از حد و ترس از رفت و آمد سربازان ایرانی، تصمیم گرفتم مخفیگاهم را عوض کنم. بعد از تاریک شدن هوا، از داخل میز بیرون آمدم و برای یافتن پناهگاهی مطمئنتر به جستوجو پرداختم. بعد از مدتی جستوجو، یک خانۀ دوطبقه در نزدیکی نهر آب و روبهروی #مخازن_نفت پیدا کردم. آن خانه، برخلاف خانههای دیگر، با بلوکهای سیمانی ساخته شده بود و میان خانههای فقیرنشین و خشتی خودنمایی میکرد. طبقۀ دوم خانه کامل نبود و فقط اسکلت آن ساخته شده بود. با حضور در طبقۀ دوم ساختمان، امکان کنترل تردد ایرانیها برایم فراهم میشد و
میتوانستم محل استقرار و مواضع آنها را شناسایی کنم و در صورت پیوستن به ارتش عراق میتوانستم اطلاعات مفیدی به آنها بدهم.
از استقرار در محل جدید، ارتش عراق با استفاده از آتش پرحجم توپخانه و بهرهگیری از تانکها و نفربرهای متعدد دست به پاتک زد و در مدتی کوتاه تانکها و نفربرهای زرهی تا نزدیکی پست بازرسی دوم پیشرَوی کردند. تانکها و نفربرهای زرهی عراقی، با گرفتن آرایش نظامی، به پست بازرسی دوم در جادۀ استراتژیک نزدیک میشدند. حرکت نیروهای عراقی به سمت محل اختفای من بود و از طبقۀ دوم ساختمان بهراحتی میتوانستم حرکت آنها را ببینم.
ادامه دارد
#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_سی_و_ششم
#دفتر_خاطرات
از خانه بیرون رفتم تا ببینم چه خبر شده است. بیشتر خانههای روستا #منهدم و با #خاک یکسان شده بود. به پشتبام یکی از خانهها، که آسیب کمتری دیده بود، رفتم. از ساختمان #دوطبقه، که با بلوک ساخته شده بود، هیچ اثری نمانده بود. خودروهای ایرانی با سرعت در حال نقل و انتقال #نیرو و #مهمات به خطوط مقدم بودند. از میان خانههای منهدمشده، سینهخیز، خودم را به ساختمان دوطبقه، که کاملاً منهدم شده بود، رساندم. #موشک درست وسط ساختمان اصابت کرده بود. #گودالی به قطر #هفت متر ایجاد شده و قسمت اعظم خانه درون گودال فروریخته بود.
با خراب شدن خانههای اطراف مخفیگاهم، میتوانستم از شکاف پشت حمام تردد خودروهای ایرانی را در جادۀ اصلی ببینم و متقابلاً اگر کسی از جادۀ اصلی به خانهای که در آن مستقر بودم نگاه میکرد، بهراحتی میتوانست درون آن را ببیند. با وضعی که پیش آمده بود، تصمیم گرفتم مخفیگاه را ترک کنم و به هر قیمتی شده خودم را به #خط_مقدم نیروهای عراقی برسانم. یا موفق میشدم یا کشته میشدم. در هر صورت از آن وضع نجات پیدا میکردم.
#دفتر_خاطراتم را، که حوادث را به صورت #روزشمار در آن مینوشتم، برداشتم و #وصیتنامۀ خود را در صفحات آخر آن نوشتم و در پایان از فرد عراقی یابندۀ آن تقاضا کردم دفتر خاطرات و وصیتنامهام را به دست خانوادهام برساند تا اگر نتوانستم به عراق برگردم، مادر و خانوادهام از رنجها و سختیهایی که در آن مدت به خاطر دیدار آنها تحمل کرده بودم آگاه شوند. در مدت #سه_ماه_و_نیم، که در منطقۀ #فاو #سرگردان و #محبوس بودم، هر بار که به کنار رودخانه میرفتم مشخصات خود را همراه آدرس خانه و خبر سلامتیام روی کاغذی مینوشتم و داخل یک #بطری_خالی قرار میدادم و به رودخانه میسپردم تا شاید یکی از بطریها به دست نیروهای عراقی برسد و خبر سلامتی مرا به خانوادهام برسانند. معمولاً #جریان آب آن بطریها را به طرف #تنومه، #ابوالخصیب، #گطعه، و #سیبه میبرد.(البته با توجه به جهت جریان اصلی آب که به سمت #خلیج_فارس میباشد، این امر میسر نیست حتی در زمان #مد هم احتمال آن کم است).
پس از نوشتن وصیتنامه، #اسلحه و #دفتر_خاطراتم را در یک کیسۀ پلاستیکی و یک گونی سنگری گذاشتم و آن را در باغچۀ حیاط، نزدیک محل اختفای #آرپیجی_٧ خاک کردم تا شاید روزی ارتش عراق منطقه را باز پس گیرد و با پیدا کردن اسلحه و دفتر خاطرات آن را به خانوادهام برساند.
ادامه دارد
#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_سی_و_نهم
#مهمان
تصمیم گرفته بودم آن روز روزِ #آخر_سرگردانیام باشد. اگر به نیروهای عراقی میرسیدم، چه بهتر! و اگر قرار بود هدف گلولۀ نیروهای ایرانی قرار بگیرم یا #اسیر شوم، به آنچه برایم مقدّر شده بود تن در میدادم.
اما موفق نشدم. از یافتن معبر ناامید شدم و به پشت سرم نگاه کردم. عده نسبتاً زیادی از نیروهای #ایرانی را دیدم که از سنگرهایشان بیرون آمدهاند و به من نگاه میکنند. دیگر به آخر خط رسیده بودم. نه راه پس داشتم و نه راه پیش. چند متر جلوتر یک سرباز ایرانی را دیدم که کنار تانکر آب، داخل تَشتی، مشغول شستن لباسهایش بود. آرام از خاکریز پایین رفتم و کنار تانکر آب ایستادم. #سرباز_ایرانی چهرهای #نورانی و #مهربان داشت. به دلم نشست. دستم را روی شانهاش گذاشتم و به عربی گفتم: «#من_سرباز_عراقی_هستم.» در حالی که لبخند ملیحی بر لبانش نقش بسته بود، رو به من کرد و به زبان عربی گفت: «#نترس! #تو_مهمان_ما_هستی.»
با شنیدن این جمله، انگار دنیا را روی سرم خراب کرده بودند. تبلیغات #تلویزیون_عراق و #کشورهای_عربی حوزۀ #خلیج_فارس دربارۀ رفتار ایرانیها با اسرای عراقی مثل فیلم از جلوی چشمانم میگذشت. صحنۀ کشتن آن #سرباز_ایرانی در روستای #عبید را به خاطر آوردم؛ نگاه #مظلومانۀ او را و #پیکر_غرق_در_خونش را. از خودم بدم میآمد. دوست داشتم به جای شنیدن آن جمله، ایرانیها مرا زیر #مشت و #لگد میگرفتند و تا حد مرگ میزدند. دوست داشتم بدن #مجروح و #ناتوانم را #آماج_گلولههای خود قرار میدادند و ... .
حدود #پنجاه سرباز ایرانی، که بعدها فهمیدم بسیجیاند، دورم حلقه زده بودند و هر یک به فارسی چیزی میگفتند. رفتار خوب آنها و جملۀ «نترس! تو مهمان ما هستی.»، بهرغم #تعارض روحیای که در من ایجاد کرده بود، آرامش و اطمینان خاصی به من داده بود.
دقایقی بعد، مرا به سنگر #فرمانده_خط بردند. همان سربازی که کنار تانکر آب لباس میشست به عنوان مترجم آمده بود تا سؤالات فرمانده خط و جوابهای مرا ترجمه کند. به مترجم گفتم: «من چند روز است که #چیزی_نخوردهام.» دست مرا گرفت و به سنگر دیگری برد و مقدار زیادی #خوراکیهای_متنوع برایم آورد. من، که از شدت گرسنگی دچار ضعف شدید شده بودم، با حرص و ولع مشغول خوردن شدم.
پس از آنکه شکمی از عزا درآوردم، همان سرباز از من پرسید: «از کجا آمدهای؟» گفتم: «جمعی #تیپ_١١١ هستم که در حملۀ #فاو و اشغال آن به دست ایرانیها منهدم شد.» یکی دیگر از آنها پرسید: «سه روز پیش #دوازده نفر از نیروهای #عراقی از همان محلی که تو پنج روز پیش آنجا بودی آمدند و خود را تسلیم کردند. اسم آنها چیست؟» گفتم: «من آنها را نمیشناسم.»
جلسۀ اول بازجویی، که در سنگر فرمانده خط بود، یکی دو ساعت طول کشید. در جریان بازجویی به آنها گفتم که #پناهنده هستم و تازه از عراق آمدهام و هیچ اشارهای به اینکه چهار ماه در منطقه سرگردان بودهام نکردم. ساعاتی بعد
مرا سوار خودرویی کردند و به مقر سابق تیپ ١١١ بردند که نزدیک #ورزشگاه_شهر_فاو بود. آنجا یکی از مقرهای نیروهای ایرانی بود. یک نفر، که کاملاً به زبان عربی مسلط بود، وارد اتاق بیسیم شد و سؤالات متعددی از من کرد؛ از جمله دربارۀ محل #سکونت و #تولد، #یگانهای_نظامی محل #خدمت، درجۀ #حزبی، موقعیت من هنگامی که به فاو حمله شد، #زندان_ابوغریب و شعبهای که بر اساس ادعایم پس از فرار از ارتش در آنجا زندانی بودم، و ... دربارۀ یگانهای مستقر در حد فاصل #بصره و منطقۀ فاو هم چیزهایی پرسید. من، که در مقام #مسئول_پست_دیدبانی در طول یک سال بارها به شهر #بصره رفت و آمد کرده
بودم، دربارۀ یگانهای مستقر در منطقه اطلاعات زیادی داشتم؛ ولی اطلاعاتی که دربارۀ موقعیت #تیپها و #گردانها و #لشکرها به آنها میدادم مربوط به چهار ماه قبل بود و من نمیدانستم در آن مدت چقدر تغییر کردهاند. احساس میکردم در طول مدت بازجویی بازجو با تعجب به من نگاه میکند.
بعد از پایان جلسۀ دوم بازجویی، بازجو به پیرمردی که کنارش بود گفت که برایم یک استکان #چای بیاورد. سپس رو به من کرد و گفت: «تو را به عنوان #پناهنده به #اردوگاه_پناهندگان در #اهواز میفرستم و بعد از انجام دادن کارهای مقدماتی آزاد خواهی شد.»
ادامه دارد