eitaa logo
سربازان آقا صاحب الزمان (عج)❤
81 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
846 ویدیو
12 فایل
بِسْمِ رَبِّ الزَّهْرٰا(سلام‌الله‌علیها)⁦🖐🏻⁩ ⁦❤️⁩خدا کند که مرا با خدا کنی آقـا🌱 💛ز قید و بند معاصی جدا کنی آقـا🌷 💚دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش🌱 💙خودت برای ظهورت دعا کنی آقـا🌷 خادم کانال @AMD313 ارتباط باادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات قسمت دهم من دوره‌های آموزشی متعددی را گذرانده بودم و می‌دانستم که ارتش عراق، برخلاف ارتش ایران، نمی‌تواند به‌خوبی از عهدۀ برآید. با گذشت چهار شبانه‌روز از عملیات، ارتش عراق جز عقب‌نشینی و اجرای پاتک‌های ناموفق کار دیگری نکرده بود. پیش خودم فکر می‌کردم ارتش عراق، با توجه به موقعیت جغرافیایی مهم و استراتژیک فاو، با استفاده از همۀ امکانات و حتی به قیمت دادن تلفات زیاد، برای بازپس‌گیری اقدام خواهد کرد. چند روز از عملیات گذشته بود؛ اما نیروهای عراقی هنوز واکنش قابل ‌توجهی از خود نشان نداده بودند. می‌دانستم که با گذشت زمان و تحکیم مواضع ایرانی‌ها باز‌پس‌گیری فاو سخت‌تر می‌شود. از دست دادن فاو و تجهیزات پیشرفتۀ موشکی مستقر در منطقه و از دست دادن کنترل بر و آزاد شدن حرکت کشتی‌ها و نفت‌کش‌های ایرانی لطمۀ شدیدی بر پیکرۀ ارتش عراق بود که جبران آن به‌سادگی میسر نبود. شب بعد، به دلیل تشنگی و گرسنگی بیش از حد و ترس از رفت و آمد سربازان ایرانی، تصمیم گرفتم مخفیگاهم را عوض کنم. بعد از تاریک شدن هوا، از داخل میز بیرون آمدم و برای یافتن پناهگاهی مطمئن‌تر به جست‌وجو پرداختم. بعد از مدتی جست‌وجو، یک خانۀ دوطبقه در نزدیکی نهر آب و روبه‌روی پیدا کردم. آن خانه، برخلاف خانه‌های دیگر، با بلوک‌های سیمانی ساخته شده بود و میان خانه‌های فقیرنشین و خشتی خودنمایی می‌کرد. طبقۀ دوم خانه کامل نبود و فقط اسکلت آن ساخته شده بود. با حضور در طبقۀ دوم ساختمان، امکان کنترل تردد ایرانی‌ها برایم فراهم می‌شد و می‌توانستم محل استقرار و مواضع آن‌ها را شناسایی کنم و در صورت پیوستن به ارتش عراق می‌توانستم اطلاعات مفیدی به آن‌ها بدهم. از استقرار در محل جدید، ارتش عراق با استفاده از آتش پرحجم توپخانه و بهره‌گیری از تانک‌ها و نفربرهای متعدد دست به پاتک زد و در مدتی کوتاه تانک‌ها و نفربرهای زرهی تا نزدیکی پست بازرسی دوم پیش‌رَوی کردند. تانک‌ها و نفربرهای زرهی عراقی، با گرفتن آرایش نظامی، به پست بازرسی دوم در جادۀ استراتژیک نزدیک می‌شدند. حرکت نیروهای عراقی به سمت محل اختفای من بود و از طبقۀ دوم ساختمان به‌راحتی می‌توانستم حرکت آن‌ها را ببینم. ادامه دارد
خاطرات از خانه بیرون رفتم تا ببینم چه خبر شده است. بیشتر خانه‌های روستا و با یکسان شده بود. به پشت‌بام یکی از خانه‌ها، که آسیب کمتری دیده بود، رفتم. از ساختمان ، که با بلوک ساخته شده بود، هیچ اثری نمانده بود. خودروهای ایرانی با سرعت در حال نقل و انتقال و به خطوط مقدم بودند. از میان خانه‌های منهدم‌شده، سینه‌خیز، خودم را به ساختمان دوطبقه، که کاملاً منهدم شده بود، رساندم. درست وسط ساختمان اصابت کرده بود. به قطر متر ایجاد شده و قسمت اعظم خانه درون گودال فروریخته بود. با خراب شدن خانه‌های اطراف مخفیگاهم، می‌توانستم از شکاف پشت حمام تردد خودروهای ایرانی را در جادۀ اصلی ببینم و متقابلاً اگر کسی از جادۀ اصلی به خانه‌ای که در آن مستقر بودم نگاه می‌کرد، به‌راحتی می‌توانست درون آن را ببیند. با وضعی که پیش آمده بود، تصمیم گرفتم مخفیگاه را ترک کنم و به هر قیمتی شده خودم را به نیروهای عراقی برسانم. یا موفق می‌شدم یا کشته می‌شدم. در هر صورت از آن وضع نجات پیدا می‌کردم. را، که حوادث را به صورت در آن می‌نوشتم، برداشتم و خود را در صفحات آخر آن نوشتم و در پایان از فرد عراقی یابندۀ آن تقاضا کردم دفتر خاطرات و وصیت‌نامه‌ام را به دست خانواده‌ام برساند تا اگر نتوانستم به عراق برگردم، مادر و خانواده‌ام از رنج‌ها و سختی‌هایی که در آن مدت به خاطر دیدار آن‌ها تحمل کرده بودم آگاه شوند. در مدت ، که در منطقۀ و بودم، هر بار که به کنار رودخانه می‌رفتم مشخصات خود را همراه آدرس خانه و خبر سلامتی‌ام روی کاغذی می‌نوشتم و داخل یک قرار می‌دادم و به رودخانه می‌سپردم تا شاید یکی از بطری‌ها به دست نیروهای عراقی برسد و خبر سلامتی مرا به خانواده‌ام برسانند. معمولاً آب آن بطری‌ها را به ‌طرف ، ، ، و می‌برد.(البته با توجه به جهت جریان اصلی آب که به سمت میباشد، این امر میسر نیست حتی در زمان هم احتمال آن کم است). پس از نوشتن وصیت‌نامه، و را در یک کیسۀ پلاستیکی و یک گونی سنگری گذاشتم و آن را در باغچۀ حیاط، نزدیک محل اختفای ٧ خاک کردم تا شاید روزی ارتش عراق منطقه را باز پس گیرد و با پیدا کردن اسلحه و دفتر خاطرات آن را به خانواده‌ام برساند. ادامه دارد
خاطرات تصمیم گرفته بودم آن روز روزِ باشد. اگر به نیروهای عراقی می‌رسیدم، چه بهتر! و اگر قرار بود هدف گلولۀ نیروهای ایرانی قرار بگیرم یا شوم، به آنچه برایم مقدّر شده بود تن در می‌دادم. اما موفق نشدم. از یافتن معبر ناامید شدم و به پشت سرم نگاه کردم. عده نسبتاً زیادی از نیروهای را دیدم که از سنگرهایشان بیرون آمده‌اند و به من نگاه می‌کنند. دیگر به آخر خط رسیده بودم. نه راه پس داشتم و نه راه پیش. چند متر جلوتر یک سرباز ایرانی را دیدم که کنار تانکر آب، داخل تَشتی، مشغول شستن لباس‌هایش بود. آرام از خاکریز پایین رفتم و کنار تانکر آب ایستادم. چهره‌ای و داشت. به دلم نشست. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و به عربی گفتم: «.» در حالی که لبخند ملیحی بر لبانش نقش بسته بود، رو به من کرد و به زبان عربی گفت: «! .» با شنیدن این جمله، انگار دنیا را روی سرم خراب کرده بودند. تبلیغات و حوزۀ دربارۀ رفتار ایرانی‌ها با اسرای عراقی مثل فیلم از جلوی چشمانم می‌گذشت. صحنۀ کشتن آن در روستای را به خاطر آوردم؛ نگاه او را و را. از خودم بدم می‌آمد. دوست داشتم به جای شنیدن آن جمله، ایرانی‌ها مرا زیر و می‌گرفتند و تا حد مرگ می‌زدند. دوست داشتم بدن و را خود قرار می‌دادند و ... . حدود سرباز ایرانی، که بعدها فهمیدم بسیجی‌اند، دورم حلقه زده بودند و هر یک به فارسی چیزی می‌گفتند. رفتار خوب آن‌ها و جملۀ «نترس! تو مهمان ما هستی.»، به‌رغم روحی‌ای که در من ایجاد کرده بود، آرامش و اطمینان خاصی به من داده بود. دقایقی بعد، مرا به سنگر بردند. همان سربازی که کنار تانکر آب لباس می‌شست به عنوان مترجم آمده بود تا سؤالات فرمانده خط و جواب‌های مرا ترجمه کند. به مترجم گفتم: «من چند روز است که .» دست مرا گرفت و به سنگر دیگری برد و مقدار زیادی برایم آورد. من، که از شدت گرسنگی دچار ضعف شدید شده بودم، با حرص و ولع مشغول خوردن شدم. پس از آنکه شکمی از عزا درآوردم، همان سرباز از من پرسید: «از کجا آمده‌ای؟» گفتم: «جمعی ١١١ هستم که در حملۀ و اشغال آن به دست ایرانی‌ها منهدم شد.» یکی دیگر از آن‌ها پرسید: «سه روز پیش نفر از نیروهای از همان محلی که تو پنج روز پیش آنجا بودی آمدند و خود را تسلیم کردند. اسم آن‌ها چیست؟» گفتم: «من آن‌ها را نمی‌شناسم.» جلسۀ اول بازجویی، که در سنگر فرمانده خط بود، یکی دو ساعت طول کشید. در جریان بازجویی به آن‌ها گفتم که هستم و تازه از عراق آمده‌ام و هیچ اشاره‌ای به اینکه چهار ماه در منطقه سرگردان بوده‌ام نکردم. ساعاتی بعد مرا سوار خودرویی کردند و به مقر سابق تیپ ١١١ بردند که نزدیک بود. آنجا یکی از مقرهای نیروهای ایرانی بود. یک نفر، که کاملاً به زبان عربی مسلط بود، وارد اتاق بی‌سیم شد و سؤالات متعددی از من کرد؛ از جمله دربارۀ محل و ، محل ، درجۀ ، موقعیت من هنگامی که به فاو حمله شد، و شعبه‌ای که بر اساس ادعایم پس از فرار از ارتش در آنجا زندانی بودم، و ... دربارۀ یگان‌های مستقر در حد فاصل و منطقۀ فاو هم چیزهایی پرسید. من، که در مقام در طول یک سال بارها به شهر رفت و آمد کرده بودم، دربارۀ یگان‌های مستقر در منطقه اطلاعات زیادی داشتم؛ ولی اطلاعاتی که دربارۀ موقعیت و و به آن‌ها می‌دادم مربوط به چهار ماه قبل بود و من نمی‌دانستم در آن مدت چقدر تغییر کرده‌اند. احساس می‌کردم در طول مدت بازجویی بازجو با تعجب به من نگاه می‌کند. بعد از پایان جلسۀ دوم بازجویی، بازجو به پیرمردی که کنارش بود گفت که برایم یک استکان بیاورد. سپس رو به من کرد و گفت: «تو را به عنوان به در می‌فرستم و بعد از انجام دادن کارهای مقدماتی آزاد خواهی شد.» ادامه دارد