🥀🌹🕊🌷🕊🌹🥀
#زندگی_نامه
#شهید_والامقام
#محمد_حسین_فهمیده
#قسمت_دوم
#محمد_حسین پس از بهبودی نسبی دوباره در جبهه ها حاضر می شود .
۸ آبان ماه ۱۳۵۹ #محمد_حسین و رفیق همرزمش محمد رضا شمس ، در سنگر بودند که توسط تانک های رژیم بعثی محاصره می شوند .
محمد رضا شمس دوست و همسنگر #محمد_حسین در این میان زخمی می شود و #محمد_حسین با سختی و مشقت بسیار او را به پشت خط می رساند .
وی به جایگاه قبلی خود برگشته و می بیند #تانک_های عراقی به طرف رزمندگان در حال حرکتند .
#محمد_حسین در حالی که تعدادی #نارنجک به #کمرش بسته بود به سمت #تانک_ها حرکت می کند .
#تیری به #پای او می خورد و او از ناحیه پا مجروح می شود .
وی با این حال خود را به #تانک می رساند و با استفاده از #نارنجک موفق می شود #تانک را #منفجر کند .
با این #انفجار سایر #تانک_ها دست به #عقب_نشینی می زنند .
بدنبال #شهید شدن #محمد_حسین_فهمیده ، صدای جمهوری اسلامی ایران با قطع برنامههای خود اعلام میکند که #نوجوانی_سیزدهساله با فداکاری زیر #تانک عراقی رفته ، آن را #منفجر کرده و خود نیز #شهید شده است .
#امام_خمینی_ره در پیامی که به مناسبت دومین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی بیان کردند ، چنین فرمودند :
#رهبر ما آن طفل #سیزده_سالهای است که با #قلب کوچک خود که ارزشش از صدها #زبان و #قلم بزرگتر است ، با #نارنجک ، خود را زیر #تانک دشمن انداخت و آن را #منهدم نمود و خود نیز شربت #شهادت نوشید.
جا مانده از یاران:
در پیام رسان ایتا
کانال سربازان آقا صاحب الزمان عج
https://eitaa.com/joinchat/1665728625G3b0c869f50
#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_سی_و_ششم
#دفتر_خاطرات
از خانه بیرون رفتم تا ببینم چه خبر شده است. بیشتر خانههای روستا #منهدم و با #خاک یکسان شده بود. به پشتبام یکی از خانهها، که آسیب کمتری دیده بود، رفتم. از ساختمان #دوطبقه، که با بلوک ساخته شده بود، هیچ اثری نمانده بود. خودروهای ایرانی با سرعت در حال نقل و انتقال #نیرو و #مهمات به خطوط مقدم بودند. از میان خانههای منهدمشده، سینهخیز، خودم را به ساختمان دوطبقه، که کاملاً منهدم شده بود، رساندم. #موشک درست وسط ساختمان اصابت کرده بود. #گودالی به قطر #هفت متر ایجاد شده و قسمت اعظم خانه درون گودال فروریخته بود.
با خراب شدن خانههای اطراف مخفیگاهم، میتوانستم از شکاف پشت حمام تردد خودروهای ایرانی را در جادۀ اصلی ببینم و متقابلاً اگر کسی از جادۀ اصلی به خانهای که در آن مستقر بودم نگاه میکرد، بهراحتی میتوانست درون آن را ببیند. با وضعی که پیش آمده بود، تصمیم گرفتم مخفیگاه را ترک کنم و به هر قیمتی شده خودم را به #خط_مقدم نیروهای عراقی برسانم. یا موفق میشدم یا کشته میشدم. در هر صورت از آن وضع نجات پیدا میکردم.
#دفتر_خاطراتم را، که حوادث را به صورت #روزشمار در آن مینوشتم، برداشتم و #وصیتنامۀ خود را در صفحات آخر آن نوشتم و در پایان از فرد عراقی یابندۀ آن تقاضا کردم دفتر خاطرات و وصیتنامهام را به دست خانوادهام برساند تا اگر نتوانستم به عراق برگردم، مادر و خانوادهام از رنجها و سختیهایی که در آن مدت به خاطر دیدار آنها تحمل کرده بودم آگاه شوند. در مدت #سه_ماه_و_نیم، که در منطقۀ #فاو #سرگردان و #محبوس بودم، هر بار که به کنار رودخانه میرفتم مشخصات خود را همراه آدرس خانه و خبر سلامتیام روی کاغذی مینوشتم و داخل یک #بطری_خالی قرار میدادم و به رودخانه میسپردم تا شاید یکی از بطریها به دست نیروهای عراقی برسد و خبر سلامتی مرا به خانوادهام برسانند. معمولاً #جریان آب آن بطریها را به طرف #تنومه، #ابوالخصیب، #گطعه، و #سیبه میبرد.(البته با توجه به جهت جریان اصلی آب که به سمت #خلیج_فارس میباشد، این امر میسر نیست حتی در زمان #مد هم احتمال آن کم است).
پس از نوشتن وصیتنامه، #اسلحه و #دفتر_خاطراتم را در یک کیسۀ پلاستیکی و یک گونی سنگری گذاشتم و آن را در باغچۀ حیاط، نزدیک محل اختفای #آرپیجی_٧ خاک کردم تا شاید روزی ارتش عراق منطقه را باز پس گیرد و با پیدا کردن اسلحه و دفتر خاطرات آن را به خانوادهام برساند.
ادامه دارد