eitaa logo
سربازان آقا صاحب الزمان (عج)❤
86 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
791 ویدیو
11 فایل
بِسْمِ رَبِّ الزَّهْرٰا(سلام‌الله‌علیها)⁦🖐🏻⁩ ⁦❤️⁩خدا کند که مرا با خدا کنی آقـا🌱 💛ز قید و بند معاصی جدا کنی آقـا🌷 💚دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش🌱 💙خودت برای ظهورت دعا کنی آقـا🌷 خادم کانال @AMD313 ارتباط باادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات از خانه بیرون رفتم تا ببینم چه خبر شده است. بیشتر خانه‌های روستا و با یکسان شده بود. به پشت‌بام یکی از خانه‌ها، که آسیب کمتری دیده بود، رفتم. از ساختمان ، که با بلوک ساخته شده بود، هیچ اثری نمانده بود. خودروهای ایرانی با سرعت در حال نقل و انتقال و به خطوط مقدم بودند. از میان خانه‌های منهدم‌شده، سینه‌خیز، خودم را به ساختمان دوطبقه، که کاملاً منهدم شده بود، رساندم. درست وسط ساختمان اصابت کرده بود. به قطر متر ایجاد شده و قسمت اعظم خانه درون گودال فروریخته بود. با خراب شدن خانه‌های اطراف مخفیگاهم، می‌توانستم از شکاف پشت حمام تردد خودروهای ایرانی را در جادۀ اصلی ببینم و متقابلاً اگر کسی از جادۀ اصلی به خانه‌ای که در آن مستقر بودم نگاه می‌کرد، به‌راحتی می‌توانست درون آن را ببیند. با وضعی که پیش آمده بود، تصمیم گرفتم مخفیگاه را ترک کنم و به هر قیمتی شده خودم را به نیروهای عراقی برسانم. یا موفق می‌شدم یا کشته می‌شدم. در هر صورت از آن وضع نجات پیدا می‌کردم. را، که حوادث را به صورت در آن می‌نوشتم، برداشتم و خود را در صفحات آخر آن نوشتم و در پایان از فرد عراقی یابندۀ آن تقاضا کردم دفتر خاطرات و وصیت‌نامه‌ام را به دست خانواده‌ام برساند تا اگر نتوانستم به عراق برگردم، مادر و خانواده‌ام از رنج‌ها و سختی‌هایی که در آن مدت به خاطر دیدار آن‌ها تحمل کرده بودم آگاه شوند. در مدت ، که در منطقۀ و بودم، هر بار که به کنار رودخانه می‌رفتم مشخصات خود را همراه آدرس خانه و خبر سلامتی‌ام روی کاغذی می‌نوشتم و داخل یک قرار می‌دادم و به رودخانه می‌سپردم تا شاید یکی از بطری‌ها به دست نیروهای عراقی برسد و خبر سلامتی مرا به خانواده‌ام برسانند. معمولاً آب آن بطری‌ها را به ‌طرف ، ، ، و می‌برد.(البته با توجه به جهت جریان اصلی آب که به سمت میباشد، این امر میسر نیست حتی در زمان هم احتمال آن کم است). پس از نوشتن وصیت‌نامه، و را در یک کیسۀ پلاستیکی و یک گونی سنگری گذاشتم و آن را در باغچۀ حیاط، نزدیک محل اختفای ٧ خاک کردم تا شاید روزی ارتش عراق منطقه را باز پس گیرد و با پیدا کردن اسلحه و دفتر خاطرات آن را به خانواده‌ام برساند. ادامه دارد
خاطرات با طلوع آفتاب، روز ١١٣ سرگردانی‌ام در منطقۀ آغاز شد. روز قبل، و را در پنهان کرده بودم و در نهایت ناامیدی و یأس نقشۀ خروج نهایی از مخفیگاه را مرور می‌کردم. از شدت گرسنگی و ضعف داشتم از حال می‌رفتم. ٢ روز بود که چیزی برای نیافته بودم؛ جایی هم نمانده بود که برای یافتن خوراکی سر نزده باشم. پس، فقط یک راه برایم مانده بود؛ آن هم رساندن خودم به بود. تنها مسئله‌ای که به آن فکر نمی‌کردم بود. اگر می‌خواستم تن به اسارت بدهم، همان روزهای اول تسلیم می‌شدم و این همه مشکلات و سختی‌ها را تحمل نمی‌کردم. خواستم به سمت بگریزم؛ ولی با توجه به روشن بودن هوا و تردد بسیار زیاد نیروهای ایرانی این طرح عملی نبود. راه کنارۀ را، که به ختم می‌شد، انتخاب کردم. آن مسیر، علاوه بر اینکه و بیشتری داشت، کمتر هدف عراق قرار می‌گرفت. مسیری را که باید تا اسکلۀ اول می‌پیمودم چیزی در حدود ١۵ کیلومتر بود. تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را به اسکلۀ اول برسانم و سپس با در نظر گرفتن موقعیت جدیدم خودم را برای حوادث بعدی و انتخابِ راهکارهای ممکن آماده کنم. وسایلم را آماده کردم و با این فکر که دیگر به آن منطقه باز نخواهم گشت حرکت خود را به موازات شروع کردم. با طی کردن مسافتی کوتاه، می‌ایستادم و اطراف را کنترل می‌کردم تا مبادا نیروهای ایرانی غافلگیرم کنند؛ سپس به راهم ادامه می‌دادم. پس از پیمودن مسافتی طولانی، که یک روز طول کشید و با ترس و دلهره همراه بود، خسته و کوفته به اسکلۀ اول رسیدم. زمانِ آب بود و سطح آب رودخانۀ به حد خود رسیده بود. با خودم فکر کردم اگر از روی گیاهان حاشیۀ رودخانه یا از داخل آب حرکت کنم، سروصدا ایجاد می‌شود و احتمال دارد نیروهای ایرانی متوجه حضورم در منطقه بشوند. با توجه به پایین بودن سطح آب، تصمیم گرفتم عرض رودخانه را پشت ‌سر بگذارم و به موازات طول رودخانه حرکت کنم و خود را مقابل منطقۀ برسانم و در فرصتی مناسب، با عبور از عرض اروند، خودم را به منطقۀ تحت کنترل نیروهای عراقی برسانم بارها و بارها در اروندرود دیده بودم و خطر حملۀ آن‌ها همواره مرا در آب تهدید می‌کرد؛ اما این خطر هم نمی‌توانست مرا از تصمیمی که گرفته بودم منصرف کند. عبور از رود آخرین و تنها راه برای خلاصی از آن وضع نابه‌سامان بود. لباس‌هایم را درآوردم. ساحل و اطراف آن را به‌دقت از نظر گذراندم. بعد، وارد آب شدم و شناکنان به آن‌سوی رودخانه حرکت کردم. حدود٢٠_٣٠ متر از ساحل رودخانه فاصله گرفته بودم که حالت به حالت تبدیل شد و آب آمد و مرا به کنارۀ رودخانه و نزدیک سیم‌های خاردار عقب راند. در حالت مدّ رودخانه، توان اینکه خودم را به آن‌سوی رودخانه برسانم نداشتم. به محل سابقم برگشتم. لباس‌هایم که کمی خشک شد آن‌ها را پوشیدم و میان دو ردیف از سیم‌های خاردار به سمت جلو راه افتادم. همان‌طور که جلو می‌رفتم، متوجه دو (احتمالا طارق رو میگه) مسطح بزرگ شدم که یک خودروی بزرگ و حدود١٠٠٠ نفر از نیروهای تازه‌نفس ایرانی را به این‌طرف رودخانه منتقل می‌کردند. نیروهای ایرانی خاکریز کنار رودخانه را، که قبلاً واحدهای مهندسی عراق آن‌ را احداث کرده بودند، برداشته بودند و با استفاده از خاک آن و شن و ماسه جاده‌ای تا کنارۀ اروندرود احداث کرده بودند. و ایرانی هم ابتدای جاده پهلو می‌گرفتند. در شب به صورت خطی سفید میان درختان و باغ‌های منطقه نمایان بود و کسی که رویش حرکت می‌کرد به‌راحتی در معرض دید قرار می‌گرفت. هنوز به جاده نرسیده بودم که لنج اول کنار جاده پهلو گرفت و پس از تخلیۀ نیروهای ایرانی و خودروی سنگین به آن‌سوی اروندرود بازگشت. به‌سرعت دویدم و خودم را به جادۀ خاکی رساندم و با احتیاط عرض جاده را پشت‌ سر گذاشتم و از بین ردیف دوم و سوم سیم‌های خاردار به سمت لنج دوم، که تازه پهلو گرفته بود، حرکت کردم. لنج دوم، برخلاف لنج اول، کج و معوج، نزدیک خاکریزی که به رودخانه ختم می‌شد پهلو گرفته بود. ارتفاع خاکریز بیشتر از کنارۀ رودخانه بود و فاصلۀ بین خاکریز و رودخانه مانند گودالی عمیق به نظر می‌رسید. بین سیم‌های خاردار و گیاهان انبوه مخفی شدم. نیروهای ایرانی با سرعت مشغول تخلیۀ محمولۀ لنج بودند و توجهی به اطراف خود نداشتند. احساس کردم در آن لحظه هیچ خطری تهدیدم نمی‌کند. برای عبورِ دوباره از عرض جادۀ خاکی، از میان گیاهان و سیم‌های خاردار بیرون آمدم و با روی جاده رفتم. وسط جاده قرار گرفته بودم که صدای مرا به خود آورد. ادامه دارد
خاطرات با طلوع آفتاب، روز ١١٣ سرگردانی‌ام در منطقۀ آغاز شد. روز قبل، و را در پنهان کرده بودم و در نهایت ناامیدی و یأس نقشۀ خروج نهایی از مخفیگاه را مرور می‌کردم. از شدت گرسنگی و ضعف داشتم از حال می‌رفتم. ٢ روز بود که چیزی برای نیافته بودم؛ جایی هم نمانده بود که برای یافتن خوراکی سر نزده باشم. پس، فقط یک راه برایم مانده بود؛ آن هم رساندن خودم به بود. تنها مسئله‌ای که به آن فکر نمی‌کردم بود. اگر می‌خواستم تن به اسارت بدهم، همان روزهای اول تسلیم می‌شدم و این همه مشکلات و سختی‌ها را تحمل نمی‌کردم. خواستم به سمت بگریزم؛ ولی با توجه به روشن بودن هوا و تردد بسیار زیاد نیروهای ایرانی این طرح عملی نبود. راه کنارۀ را، که به ختم می‌شد، انتخاب کردم. آن مسیر، علاوه بر اینکه و بیشتری داشت، کمتر هدف عراق قرار می‌گرفت. مسیری را که باید تا اسکلۀ اول می‌پیمودم چیزی در حدود ١۵ کیلومتر بود. تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را به اسکلۀ اول برسانم و سپس با در نظر گرفتن موقعیت جدیدم خودم را برای حوادث بعدی و انتخابِ راهکارهای ممکن آماده کنم. وسایلم را آماده کردم و با این فکر که دیگر به آن منطقه باز نخواهم گشت حرکت خود را به موازات شروع کردم. با طی کردن مسافتی کوتاه، می‌ایستادم و اطراف را کنترل می‌کردم تا مبادا نیروهای ایرانی غافلگیرم کنند؛ سپس به راهم ادامه می‌دادم. پس از پیمودن مسافتی طولانی، که یک روز طول کشید و با ترس و دلهره همراه بود، خسته و کوفته به اسکلۀ اول رسیدم. زمانِ آب بود و سطح آب رودخانۀ به حد خود رسیده بود. با خودم فکر کردم اگر از روی گیاهان حاشیۀ رودخانه یا از داخل آب حرکت کنم، سروصدا ایجاد می‌شود و احتمال دارد نیروهای ایرانی متوجه حضورم در منطقه بشوند. با توجه به پایین بودن سطح آب، تصمیم گرفتم عرض رودخانه را پشت ‌سر بگذارم و به موازات طول رودخانه حرکت کنم و خود را مقابل منطقۀ برسانم و در فرصتی مناسب، با عبور از عرض اروند، خودم را به منطقۀ تحت کنترل نیروهای عراقی برسانم بارها و بارها در اروندرود دیده بودم و خطر حملۀ آن‌ها همواره مرا در آب تهدید می‌کرد؛ اما این خطر هم نمی‌توانست مرا از تصمیمی که گرفته بودم منصرف کند. عبور از رود آخرین و تنها راه برای خلاصی از آن وضع نابه‌سامان بود. لباس‌هایم را درآوردم. ساحل و اطراف آن را به‌دقت از نظر گذراندم. بعد، وارد آب شدم و شناکنان به آن‌سوی رودخانه حرکت کردم. حدود٢٠_٣٠ متر از ساحل رودخانه فاصله گرفته بودم که حالت به حالت تبدیل شد و آب آمد و مرا به کنارۀ رودخانه و نزدیک سیم‌های خاردار عقب راند. در حالت مدّ رودخانه، توان اینکه خودم را به آن‌سوی رودخانه برسانم نداشتم. به محل سابقم برگشتم. لباس‌هایم که کمی خشک شد آن‌ها را پوشیدم و میان دو ردیف از سیم‌های خاردار به سمت جلو راه افتادم. همان‌طور که جلو می‌رفتم، متوجه دو (احتمالا طارق رو میگه) مسطح بزرگ شدم که یک خودروی بزرگ و حدود١٠٠٠ نفر از نیروهای تازه‌نفس ایرانی را به این‌طرف رودخانه منتقل می‌کردند. نیروهای ایرانی خاکریز کنار رودخانه را، که قبلاً واحدهای مهندسی عراق آن‌ را احداث کرده بودند، برداشته بودند و با استفاده از خاک آن و شن و ماسه جاده‌ای تا کنارۀ اروندرود احداث کرده بودند. و ایرانی هم ابتدای جاده پهلو می‌گرفتند. در شب به صورت خطی سفید میان درختان و باغ‌های منطقه نمایان بود و کسی که رویش حرکت می‌کرد به‌راحتی در معرض دید قرار می‌گرفت. هنوز به جاده نرسیده بودم که لنج اول کنار جاده پهلو گرفت و پس از تخلیۀ نیروهای ایرانی و خودروی سنگین به آن‌سوی اروندرود بازگشت. به‌سرعت دویدم و خودم را به جادۀ خاکی رساندم و با احتیاط عرض جاده را پشت‌ سر گذاشتم و از بین ردیف دوم و سوم سیم‌های خاردار به سمت لنج دوم، که تازه پهلو گرفته بود، حرکت کردم. لنج دوم، برخلاف لنج اول، کج و معوج، نزدیک خاکریزی که به رودخانه ختم می‌شد پهلو گرفته بود. ارتفاع خاکریز بیشتر از کنارۀ رودخانه بود و فاصلۀ بین خاکریز و رودخانه مانند گودالی عمیق به نظر می‌رسید. بین سیم‌های خاردار و گیاهان انبوه مخفی شدم. نیروهای ایرانی با سرعت مشغول تخلیۀ محمولۀ لنج بودند و توجهی به اطراف خود نداشتند. احساس کردم در آن لحظه هیچ خطری تهدیدم نمی‌کند. برای عبورِ دوباره از عرض جادۀ خاکی، از میان گیاهان و سیم‌های خاردار بیرون آمدم و با روی جاده رفتم. وسط جاده قرار گرفته بودم که صدای مرا به خود آورد. ادامه دارد