eitaa logo
سربازان آقا صاحب الزمان (عج)❤
81 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
846 ویدیو
12 فایل
بِسْمِ رَبِّ الزَّهْرٰا(سلام‌الله‌علیها)⁦🖐🏻⁩ ⁦❤️⁩خدا کند که مرا با خدا کنی آقـا🌱 💛ز قید و بند معاصی جدا کنی آقـا🌷 💚دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش🌱 💙خودت برای ظهورت دعا کنی آقـا🌷 خادم کانال @AMD313 ارتباط باادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات شب سوم، با پای برهنه از حمام خارج شدم تا ببینم در مقر گروهان ما و اول نیروهای ایرانی حضور دارند یا نه. گروهان ما، قبل از عملیات ایرانی‌ها، در سه بارگیری نفت در کنارۀ مستقر بود. محافظت و نگهبانی از آن سه اسکله به عهدۀ ١١ گروهان بود. ١٢ در مشرف بر رودخانه مستقر بود. زمانی که مسئول پست دیدبانی خط مقدم بودم، در منطقۀ تا ، که روبه‌روی و موازی با رودخانه بود، زیاد رفت و آمد می‌کردم و منطقه را کاملاً می‌شناختم. منطقه از و و وسیعی تشکیل شده بود. اگر می‌توانستم اسکلۀ اول عبور کنم و خود را به کشتزارها و باغات برسانم، می‌توانستم با عبور از نهری به نهر دیگر و از منطقه‌ای به منطقۀ دیگر خودم را به اسکلۀ المعام برسانم. برای اینکه موقع حرکت سروصدایی ایجاد نشود و ردّ پایم روی زمین‌های شنی و شوره‌زار نماند پابرهنه آمده بودم. به حوالی اسکلۀ اول که رسیدم، متوجه شدم نیروهای ایرانی روی اسکله مستقر شده‌اند. تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را به آن منطقه برسانم و در فرصت مناسب، با عبور از خط اول نیروهای ایرانی، خودم را به خط اول نیروهای خودی برسانم. با همین نقشه حرکت کردم؛ اما تاریکی هوا و تغییراتی که نیروهای واحد مهندسی در شکل ظاهری زمین داده بودند باعث شد راه را گم کنم و از آن‌طرف مقر گروهان، که دشتی هموار بود، سر در آورم. نیروهای ایرانی در آن منطقۀ رملی و شوره‌زار سنگرهایی با ارتفاع خیلی کم ساخته بودند که از دور به ‌صورت تلی از خاک دیده می‌شد. همان‌طور که حرکت می‌کردم، احساس کردم جایی که ایستاده‌ام از سطح زمین مرتفع‌تر است. شکافی زیر پایم بود و نور ضعیفی از آنجا به بیرون می‌تابید. بیشتر که دقت کردم، فهمیدم روی سقف یکی از سنگرهای ایرانی قرار دارم. از شدت ترس مدتی نتوانستم از جایم حرکت کنم. عقلم کار نمی‌کرد. نمی‌دانستم چه باید بکنم. ماه زیر ابرهای متراکم پنهان شده و تاریکی محض بر منطقه حکم‌فرما بود. آهسته، طوری که هیچ صدایی ایجاد نشود، از سقف سنگر ایرانی‌ها پایین آمدم و با سرعت دور شدم و خودم را به مخفیگاهم رساندم. آن‌قدر ترسیده بودم که تصمیم گرفتم دیگر ریسک نکنم و جانم را به مخاطره نیندازم. اما، چند روز بعد، باز هم تصمیم گرفتم هر طور شده از آن مهلکه جان سالم به در ببرم. یک ‌بار خواستم از پل عبور کنم؛ اما نشد. بار دیگر کوشیدم خودم را به اسکله برسانم؛ اما باز بخت یاری‌ام نکرد. هر بار که به نحوی جان سالم به در می‌بردم از کارم پشیمان می‌شدم و به مخفیگاهم بازمی‌گشتم و خودم را سرزنش می‌کردم. چند روزی به همین منوال گذشت. ترس و ناامیدی و یأس مثل خوره به جانم افتاده بود. احساس می‌کردم روز به روز به مرگ نزدیک‌تر می‌شوم. یاد و خاطرۀ پدر و مادر و برادرانم همیشه ذهنم را مشغول می‌کرد. اما چاره چه بود؟ ذخیرۀ غذایی که تمام شد، تصمیم گرفتم بار دیگر به مقر گروهان بروم؛ شاید چیزی برای خوردن پیدا کنم. ساعت ده شب به سمت مقر گروهان به راه افتادم. با هوشیاری بسیار همه‌جا را زیر نظر گرفتم. وقتی به نزدیکی خاکریز مقر گروهان رسیدم، دیدم نیروهای ایرانی در مقر مستقر شده‌اند. خود را به جایی که آن‌ها پس‌مانده‌های غذای خود را می‌ریختند رساندم. نان‌های خشک، به علت شوره‌زار بودن زمین و قرار گرفتن در معرض نور خورشید، مانند سنگ سفت شده بود. با همۀ این اوصاف، در آن حال، همان نان‌ها هم برایم بسیار گوارا و خوشمزه بود. یک گونی سنگری را از نان خشک‌ پر کردم و همراه خود به پناهگاه بردم. در طول شبانه‌روز از و ، که در آب نرم می‌کردم، تغذیه می‌کردم و خدا را شکر می‌کردم که . ادامه دارد
خاطرات برای رسیدن به مقر تیپ باید اول خودم را به خاکریزهای می‌رساندم. با توجه به حضور نیروهای ایرانی در و شلیک پی‌درپی گلوله‌های لازم بود برای رسیدن به مخازن نفتی خیلی احتیاط کنم. به همین دلیل، مقداری از مسیر را و بقیه را طی کردم تا خودم را به پشت خاکریز مخازن نفتی رساندم. پس از قدری استراحت، به ‌راه افتادم و با عبور از مخزن اول و دوم را زیر نظر گرفتم. نیروهای ایرانی در پایگاه موشکی مستقر شده بودند و تردد خودروها و نفرات و روشنایی سنگرها به‌آسانی دیده می‌شد. با عبور از کنار خاکریز مخازن سوم و چهارم، خودم را به خاکریز مخزن پنجم رساندم و از آنجا را زیر نظر گرفتم. سپس به حالت سینه‌خیز به سمت جاده رفتم. ناگهان چند گلولۀ اطرافم را روشن کرد و دیدم تعداد زیادی از اطراف جاده روی زمین افتاده‌اند. با توجه به اینکه زمین منطقه بود، احتمال می‌دادم منطقه شده باشد. ترس بَرَم داشت و از خودم پرسیدم کجا می‌روی؟ چرا خودت را بی‌جهت به خطر می‌اندازی؟ در آن دشت هموار، خطر اصابت گلوله‌های و بسیار زیاد بود و هر لحظه امکان داشت، زیر نور گلوله‌های منور، نیروهای ایرانی مرا شناسایی و دستگیر کنند. تصمیم گرفتم به مخفیگاهم برگردم؛ اما همین که به یاد آوردم هیچ در حمام باقی نمانده، پشیمان شدم و به سمت به راه افتادم. هوا داشت روشن می‌شد که به مقر گروهان رسیدم. خسته و کوفته وارد مقر شدم و در یکی از اتاق‌ها . ضعف و ناتوانی ناشی از سوءتغذیه به حدی رسیده بود که وقتی برمی‌خاستم ده پانزده دقیقه می‌رفت و دنیا در برابر دیدگانم و می‌شد. هجوم افکار و اندیشه‌های یأس‌آلود و تشویش خاطر روحیه‌ام را به‌شدت ضعیف کرده بود. با تاریک شدن هوا برای بررسی وضعیت ، که در حاشیۀ قرار داشت، به راه افتادم. واحدهای و عراق منطقه را با شدت هر چه بیشتر زیر آتش گرفته بودند. هر‌ چند قدم که پیش می‌رفتم، با شنیدن صدای سوت گلوله، روی زمین دراز می‌کشیدم و پس از انفجار بلند می‌شدم و به راهم ادامه می‌دادم. ترس از نیروهای ایرانی از یک طرف و خطر اصابت ترکش گلوله‌های توپخانۀ عراق از طرف دیگر همواره تهدیدم می‌کرد. با گذشتن از تأسیسات شرکت نفت، به اسکلۀ اول رسیدم. حرکت نیروهای ایرانی و تردد خودروهایشان همچنان ادامه داشت و آتش گستردۀ توپخانۀ عراق اثری در جابه‌جایی آن‌ها نداشت. در حوالی اسکلۀ اول کمی استراحت کردم و بعد به سمت حرکت کردم. در مسیر، از چند و عبور کردم و اثری از حضور نیروهای ایرانی در آن حوالی ندیدم. از روی جادۀ اصلی مشرف بر شهر ، که از سطح زمین بلندتر بود، وضع منطقه را بررسی کردم. در حالی که به مزارع سرسبز چشم دوخته بودم، نگاهم به کنارۀ اروندرود افتاد و در آن‌سوی رودخانه نهری دیدم که قبلاً ندیده بودم. ایرانی‌ها توانسته بودند، با هدایت بخشی از آب اروندرود به آن منطقه، ایجاد کنند؛ طوری که غیر از درختان و همه‌چیز زیر آب رفته بود. می‌خواستم از آن منطقه، که بین جادۀ اصلی و خاکریز واقع شده و آب نهر آن را فراگرفته بود، عبور کنم. برای عبور از آن منطقه تنها راه شنا کردن بود؛ اما این کار سروصدا ایجاد می‌کرد و احتمال داشت نیروهای ایرانی متوجه حضور من در منطقه بشوند. جوانب امر را سنجیدم. تصمیم گرفتم از خاکریز عبور کنم. البته عبور از خاکریز هم، که محل تردد نیروهای ایرانی بود، بسیار دشوار بود. آسمان کاملاً صاف بود و ستارگان با زیبایی بسیار می‌درخشیدند. محو تماشای سوسوی بودم که دیدم ده‌ها ، مثل نقطه‌های قرمزرنگ، در آسمان می‌درخشند و به سمت منطقه‌ای که در آن حضور داشتم می‌آیند. یکباره و ظرف مدت کمتر از پنج دقیقه همۀ ، ، و ارتش عراق منطقه را گلوله‌باران کردند. برق شلیک گلوله‌ها در افق همانند رقص نور از چپ به راست و از راست به چپ دیده می‌شد. دقایقی بعد، صدای بم شلیک آن‌ها به گوش می‌رسید. سپس، انفجارهای پی‌درپی زمین را به لرزه درمی‌آورد. در اثر آن گلوله‌باران، شهر در می‌سوخت و شعله‌ها از هر گوشۀ شهر زبانه می‌کشید. ادامه دارد .
خاطرات با طلوع آفتاب، روز ١١٣ سرگردانی‌ام در منطقۀ آغاز شد. روز قبل، و را در پنهان کرده بودم و در نهایت ناامیدی و یأس نقشۀ خروج نهایی از مخفیگاه را مرور می‌کردم. از شدت گرسنگی و ضعف داشتم از حال می‌رفتم. ٢ روز بود که چیزی برای نیافته بودم؛ جایی هم نمانده بود که برای یافتن خوراکی سر نزده باشم. پس، فقط یک راه برایم مانده بود؛ آن هم رساندن خودم به بود. تنها مسئله‌ای که به آن فکر نمی‌کردم بود. اگر می‌خواستم تن به اسارت بدهم، همان روزهای اول تسلیم می‌شدم و این همه مشکلات و سختی‌ها را تحمل نمی‌کردم. خواستم به سمت بگریزم؛ ولی با توجه به روشن بودن هوا و تردد بسیار زیاد نیروهای ایرانی این طرح عملی نبود. راه کنارۀ را، که به ختم می‌شد، انتخاب کردم. آن مسیر، علاوه بر اینکه و بیشتری داشت، کمتر هدف عراق قرار می‌گرفت. مسیری را که باید تا اسکلۀ اول می‌پیمودم چیزی در حدود ١۵ کیلومتر بود. تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را به اسکلۀ اول برسانم و سپس با در نظر گرفتن موقعیت جدیدم خودم را برای حوادث بعدی و انتخابِ راهکارهای ممکن آماده کنم. وسایلم را آماده کردم و با این فکر که دیگر به آن منطقه باز نخواهم گشت حرکت خود را به موازات شروع کردم. با طی کردن مسافتی کوتاه، می‌ایستادم و اطراف را کنترل می‌کردم تا مبادا نیروهای ایرانی غافلگیرم کنند؛ سپس به راهم ادامه می‌دادم. پس از پیمودن مسافتی طولانی، که یک روز طول کشید و با ترس و دلهره همراه بود، خسته و کوفته به اسکلۀ اول رسیدم. زمانِ آب بود و سطح آب رودخانۀ به حد خود رسیده بود. با خودم فکر کردم اگر از روی گیاهان حاشیۀ رودخانه یا از داخل آب حرکت کنم، سروصدا ایجاد می‌شود و احتمال دارد نیروهای ایرانی متوجه حضورم در منطقه بشوند. با توجه به پایین بودن سطح آب، تصمیم گرفتم عرض رودخانه را پشت ‌سر بگذارم و به موازات طول رودخانه حرکت کنم و خود را مقابل منطقۀ برسانم و در فرصتی مناسب، با عبور از عرض اروند، خودم را به منطقۀ تحت کنترل نیروهای عراقی برسانم بارها و بارها در اروندرود دیده بودم و خطر حملۀ آن‌ها همواره مرا در آب تهدید می‌کرد؛ اما این خطر هم نمی‌توانست مرا از تصمیمی که گرفته بودم منصرف کند. عبور از رود آخرین و تنها راه برای خلاصی از آن وضع نابه‌سامان بود. لباس‌هایم را درآوردم. ساحل و اطراف آن را به‌دقت از نظر گذراندم. بعد، وارد آب شدم و شناکنان به آن‌سوی رودخانه حرکت کردم. حدود٢٠_٣٠ متر از ساحل رودخانه فاصله گرفته بودم که حالت به حالت تبدیل شد و آب آمد و مرا به کنارۀ رودخانه و نزدیک سیم‌های خاردار عقب راند. در حالت مدّ رودخانه، توان اینکه خودم را به آن‌سوی رودخانه برسانم نداشتم. به محل سابقم برگشتم. لباس‌هایم که کمی خشک شد آن‌ها را پوشیدم و میان دو ردیف از سیم‌های خاردار به سمت جلو راه افتادم. همان‌طور که جلو می‌رفتم، متوجه دو (احتمالا طارق رو میگه) مسطح بزرگ شدم که یک خودروی بزرگ و حدود١٠٠٠ نفر از نیروهای تازه‌نفس ایرانی را به این‌طرف رودخانه منتقل می‌کردند. نیروهای ایرانی خاکریز کنار رودخانه را، که قبلاً واحدهای مهندسی عراق آن‌ را احداث کرده بودند، برداشته بودند و با استفاده از خاک آن و شن و ماسه جاده‌ای تا کنارۀ اروندرود احداث کرده بودند. و ایرانی هم ابتدای جاده پهلو می‌گرفتند. در شب به صورت خطی سفید میان درختان و باغ‌های منطقه نمایان بود و کسی که رویش حرکت می‌کرد به‌راحتی در معرض دید قرار می‌گرفت. هنوز به جاده نرسیده بودم که لنج اول کنار جاده پهلو گرفت و پس از تخلیۀ نیروهای ایرانی و خودروی سنگین به آن‌سوی اروندرود بازگشت. به‌سرعت دویدم و خودم را به جادۀ خاکی رساندم و با احتیاط عرض جاده را پشت‌ سر گذاشتم و از بین ردیف دوم و سوم سیم‌های خاردار به سمت لنج دوم، که تازه پهلو گرفته بود، حرکت کردم. لنج دوم، برخلاف لنج اول، کج و معوج، نزدیک خاکریزی که به رودخانه ختم می‌شد پهلو گرفته بود. ارتفاع خاکریز بیشتر از کنارۀ رودخانه بود و فاصلۀ بین خاکریز و رودخانه مانند گودالی عمیق به نظر می‌رسید. بین سیم‌های خاردار و گیاهان انبوه مخفی شدم. نیروهای ایرانی با سرعت مشغول تخلیۀ محمولۀ لنج بودند و توجهی به اطراف خود نداشتند. احساس کردم در آن لحظه هیچ خطری تهدیدم نمی‌کند. برای عبورِ دوباره از عرض جادۀ خاکی، از میان گیاهان و سیم‌های خاردار بیرون آمدم و با روی جاده رفتم. وسط جاده قرار گرفته بودم که صدای مرا به خود آورد. ادامه دارد
خاطرات با طلوع آفتاب، روز ١١٣ سرگردانی‌ام در منطقۀ آغاز شد. روز قبل، و را در پنهان کرده بودم و در نهایت ناامیدی و یأس نقشۀ خروج نهایی از مخفیگاه را مرور می‌کردم. از شدت گرسنگی و ضعف داشتم از حال می‌رفتم. ٢ روز بود که چیزی برای نیافته بودم؛ جایی هم نمانده بود که برای یافتن خوراکی سر نزده باشم. پس، فقط یک راه برایم مانده بود؛ آن هم رساندن خودم به بود. تنها مسئله‌ای که به آن فکر نمی‌کردم بود. اگر می‌خواستم تن به اسارت بدهم، همان روزهای اول تسلیم می‌شدم و این همه مشکلات و سختی‌ها را تحمل نمی‌کردم. خواستم به سمت بگریزم؛ ولی با توجه به روشن بودن هوا و تردد بسیار زیاد نیروهای ایرانی این طرح عملی نبود. راه کنارۀ را، که به ختم می‌شد، انتخاب کردم. آن مسیر، علاوه بر اینکه و بیشتری داشت، کمتر هدف عراق قرار می‌گرفت. مسیری را که باید تا اسکلۀ اول می‌پیمودم چیزی در حدود ١۵ کیلومتر بود. تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را به اسکلۀ اول برسانم و سپس با در نظر گرفتن موقعیت جدیدم خودم را برای حوادث بعدی و انتخابِ راهکارهای ممکن آماده کنم. وسایلم را آماده کردم و با این فکر که دیگر به آن منطقه باز نخواهم گشت حرکت خود را به موازات شروع کردم. با طی کردن مسافتی کوتاه، می‌ایستادم و اطراف را کنترل می‌کردم تا مبادا نیروهای ایرانی غافلگیرم کنند؛ سپس به راهم ادامه می‌دادم. پس از پیمودن مسافتی طولانی، که یک روز طول کشید و با ترس و دلهره همراه بود، خسته و کوفته به اسکلۀ اول رسیدم. زمانِ آب بود و سطح آب رودخانۀ به حد خود رسیده بود. با خودم فکر کردم اگر از روی گیاهان حاشیۀ رودخانه یا از داخل آب حرکت کنم، سروصدا ایجاد می‌شود و احتمال دارد نیروهای ایرانی متوجه حضورم در منطقه بشوند. با توجه به پایین بودن سطح آب، تصمیم گرفتم عرض رودخانه را پشت ‌سر بگذارم و به موازات طول رودخانه حرکت کنم و خود را مقابل منطقۀ برسانم و در فرصتی مناسب، با عبور از عرض اروند، خودم را به منطقۀ تحت کنترل نیروهای عراقی برسانم بارها و بارها در اروندرود دیده بودم و خطر حملۀ آن‌ها همواره مرا در آب تهدید می‌کرد؛ اما این خطر هم نمی‌توانست مرا از تصمیمی که گرفته بودم منصرف کند. عبور از رود آخرین و تنها راه برای خلاصی از آن وضع نابه‌سامان بود. لباس‌هایم را درآوردم. ساحل و اطراف آن را به‌دقت از نظر گذراندم. بعد، وارد آب شدم و شناکنان به آن‌سوی رودخانه حرکت کردم. حدود٢٠_٣٠ متر از ساحل رودخانه فاصله گرفته بودم که حالت به حالت تبدیل شد و آب آمد و مرا به کنارۀ رودخانه و نزدیک سیم‌های خاردار عقب راند. در حالت مدّ رودخانه، توان اینکه خودم را به آن‌سوی رودخانه برسانم نداشتم. به محل سابقم برگشتم. لباس‌هایم که کمی خشک شد آن‌ها را پوشیدم و میان دو ردیف از سیم‌های خاردار به سمت جلو راه افتادم. همان‌طور که جلو می‌رفتم، متوجه دو (احتمالا طارق رو میگه) مسطح بزرگ شدم که یک خودروی بزرگ و حدود١٠٠٠ نفر از نیروهای تازه‌نفس ایرانی را به این‌طرف رودخانه منتقل می‌کردند. نیروهای ایرانی خاکریز کنار رودخانه را، که قبلاً واحدهای مهندسی عراق آن‌ را احداث کرده بودند، برداشته بودند و با استفاده از خاک آن و شن و ماسه جاده‌ای تا کنارۀ اروندرود احداث کرده بودند. و ایرانی هم ابتدای جاده پهلو می‌گرفتند. در شب به صورت خطی سفید میان درختان و باغ‌های منطقه نمایان بود و کسی که رویش حرکت می‌کرد به‌راحتی در معرض دید قرار می‌گرفت. هنوز به جاده نرسیده بودم که لنج اول کنار جاده پهلو گرفت و پس از تخلیۀ نیروهای ایرانی و خودروی سنگین به آن‌سوی اروندرود بازگشت. به‌سرعت دویدم و خودم را به جادۀ خاکی رساندم و با احتیاط عرض جاده را پشت‌ سر گذاشتم و از بین ردیف دوم و سوم سیم‌های خاردار به سمت لنج دوم، که تازه پهلو گرفته بود، حرکت کردم. لنج دوم، برخلاف لنج اول، کج و معوج، نزدیک خاکریزی که به رودخانه ختم می‌شد پهلو گرفته بود. ارتفاع خاکریز بیشتر از کنارۀ رودخانه بود و فاصلۀ بین خاکریز و رودخانه مانند گودالی عمیق به نظر می‌رسید. بین سیم‌های خاردار و گیاهان انبوه مخفی شدم. نیروهای ایرانی با سرعت مشغول تخلیۀ محمولۀ لنج بودند و توجهی به اطراف خود نداشتند. احساس کردم در آن لحظه هیچ خطری تهدیدم نمی‌کند. برای عبورِ دوباره از عرض جادۀ خاکی، از میان گیاهان و سیم‌های خاردار بیرون آمدم و با روی جاده رفتم. وسط جاده قرار گرفته بودم که صدای مرا به خود آورد. ادامه دارد