#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_بیستم
#هنوز_زندهام
شب سوم، با پای برهنه از حمام خارج شدم تا ببینم در مقر گروهان ما و #اسکلۀ اول نیروهای ایرانی حضور دارند یا نه. گروهان ما، قبل از عملیات ایرانیها، در سه #اسکلۀ بارگیری نفت در کنارۀ #اروندرود مستقر بود. محافظت و نگهبانی از آن سه اسکله به عهدۀ #دستۀ_١١ گروهان بود. #دستۀ_١٢ در #کازینوی مشرف بر رودخانه مستقر بود. زمانی که مسئول پست دیدبانی خط مقدم بودم، در منطقۀ #اسکلۀ_اول تا #المعام، که روبهروی #ابوالخصیب و موازی با رودخانه بود، زیاد رفت و آمد میکردم و منطقه را کاملاً میشناختم. منطقه از #کشتزارها و #باغات و #نخلستان وسیعی تشکیل شده بود. اگر میتوانستم اسکلۀ اول عبور کنم و خود را به کشتزارها و باغات برسانم، میتوانستم با عبور از نهری به نهر دیگر و از منطقهای به منطقۀ دیگر خودم را به اسکلۀ المعام برسانم.
برای اینکه موقع حرکت سروصدایی ایجاد نشود و ردّ پایم روی زمینهای شنی و شورهزار نماند پابرهنه آمده بودم.
به حوالی اسکلۀ اول که رسیدم، متوجه شدم نیروهای ایرانی روی اسکله مستقر شدهاند. تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را به آن منطقه برسانم و در فرصت مناسب، با عبور از خط اول نیروهای ایرانی، خودم را به خط اول نیروهای خودی برسانم. با همین نقشه حرکت کردم؛ اما تاریکی هوا و تغییراتی که نیروهای واحد مهندسی در شکل ظاهری زمین داده بودند باعث شد راه را گم کنم و از آنطرف مقر گروهان، که دشتی هموار بود، سر در آورم. نیروهای ایرانی در آن منطقۀ رملی و شورهزار سنگرهایی با ارتفاع خیلی کم ساخته بودند که از دور به صورت تلی از خاک دیده میشد.
همانطور که حرکت میکردم، احساس کردم جایی که ایستادهام از سطح زمین مرتفعتر است. شکافی زیر پایم بود و نور ضعیفی از آنجا به بیرون میتابید. بیشتر که دقت کردم، فهمیدم روی سقف یکی از سنگرهای ایرانی قرار دارم. از شدت ترس مدتی نتوانستم از جایم حرکت کنم. عقلم کار نمیکرد. نمیدانستم چه باید بکنم. ماه زیر ابرهای متراکم پنهان شده و تاریکی محض بر منطقه حکمفرما بود.
آهسته، طوری که هیچ صدایی ایجاد نشود، از سقف سنگر ایرانیها پایین آمدم و با سرعت دور شدم و خودم را به مخفیگاهم رساندم. آنقدر ترسیده بودم که تصمیم گرفتم دیگر ریسک نکنم و جانم را به مخاطره نیندازم. اما، چند روز بعد، باز هم تصمیم گرفتم هر طور شده از آن مهلکه جان سالم به در ببرم. یک بار خواستم از پل عبور کنم؛ اما نشد. بار دیگر کوشیدم خودم را به اسکله برسانم؛ اما باز بخت یاریام نکرد. هر بار که به نحوی جان سالم به در میبردم از کارم پشیمان میشدم و به مخفیگاهم بازمیگشتم و خودم را سرزنش میکردم.
چند روزی به همین منوال گذشت. ترس و ناامیدی و یأس مثل خوره به جانم افتاده بود. احساس میکردم روز به روز به مرگ نزدیکتر میشوم. یاد و خاطرۀ پدر و مادر و برادرانم همیشه ذهنم را مشغول میکرد. اما چاره چه بود؟ ذخیرۀ غذایی که تمام شد، تصمیم گرفتم بار دیگر به مقر گروهان بروم؛ شاید چیزی برای خوردن پیدا کنم.
ساعت ده شب به سمت مقر گروهان به راه افتادم. با هوشیاری بسیار همهجا را زیر نظر گرفتم. وقتی به نزدیکی خاکریز مقر گروهان رسیدم، دیدم نیروهای ایرانی در مقر مستقر شدهاند. خود را به جایی که آنها پسماندههای غذای خود را میریختند رساندم. نانهای خشک، به علت شورهزار بودن زمین و قرار گرفتن در معرض نور خورشید، مانند سنگ سفت شده بود. با همۀ این اوصاف، در آن حال، همان نانها هم برایم بسیار گوارا و خوشمزه بود. یک گونی سنگری را از نان خشک پر کردم و همراه خود به پناهگاه بردم. در طول شبانهروز از #ریشۀ_گیاهان و #نان_خشک، که در آب نرم میکردم، تغذیه میکردم و خدا را شکر میکردم که #هنوز_زندهام.
ادامه دارد
#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_سی ام
#صحنه_تکان_دهنده
با تاریک شدن هوا، نیروهای عراقی، برای روشن کردن منطقۀ #المعام و #جادۀ_اصلی_امالقصر، پیدرپی گلولههای #منور شلیک میکردند که اطراف مقر گردان را، که هموار و کاملاً مسطح بود، روشن میکرد. با شلیک هر گلولۀ منور بخش وسیعی از منطقه قابل رؤیت میشد و احتمال اینکه نیروهای ایرانی مرا ببنند بهشدت افزایش مییافت. چند جنازۀ عراقی در زمین #باتلاق مانند کنار مقر گردان افتاده و فضای اطراف مقر را متعفّن کرده بودند.وارد مقر شدم و اتاقهای جلویی را جستوجو کردم. مقداری پنبه و چند پماد در یکی از اتاقها دیدم که به دردم نمیخورد. در بقیۀ اتاقها هم چیزی برای خوردن پیدا نکردم. به اتاق غذاخوری #افسران رفتم و آنجا را بهدقت جستوجو کردم؛ ولی هیچ نیافتم. از آنجا به #آشپزخانۀ مقر رفتم. در آشپزخانه مقداری نان خشک پیدا کردم و همۀ آنها را در گونی ریختم؛ اما کمتر از نصف گونی پر شد. با ترس و واهمۀ فراوان، خودم را به مقر گردان رسانده بودم به امید آنکه غذایی پیدا کنم؛ اما آنچه یافته بودم کفاف بیش از دو یا سه روز مرا
نمیداد. با خودم گفتم حالا که خودم را به اینجا رساندهام همۀ گوشه و کنار مقر را میگردم شاید آذوقۀ بیشتری پیدا کنم. نصف گونی نان خشک ارزش آن همه ریسک کردن و دو روز معطلی همراهِ ترس و دلهره را نداشت.
گونی نان خشک را گوشهای گذاشتم و به طرف محل انباشت #پسماندۀ غذاها و #زبالهها رفتم. #زبالهدانی گودالی بزرگ بود که به وسیلۀ لودر پشت آشپزخانۀ گردان کنده شده بود و از پنجرۀ پشتی آشپزخانه زبالهها و پسماندۀ غذاها را داخل آن گودال میریختند و هر چند وقت یک بار با #لودر آنها را به جای دورتری انتقال میدادند و رویش را با خاک میپوشاندند.
چند گونی برداشتم و از پنجرۀ پشتی آشپزخانه به داخل گودال پریدم. چند #توله_سگ واقواقکنان از گودال گریخته و به سوی مادرشان، که بیرون گودال بود، دویدند. برای اینکه به تاریکی گودال عادت کنم چشمانم را یکی دو دقیقه بستم. چشمانم را که باز کردم #شیئی_سیاه_رنگ را دیدم که روی مقدار زیادی نان خشک افتاده بود؛ ولی قادر به تشخیص آن نبودم. #شبرنگ را از جیبم درآوردم و با استفاده از انعکاس نور منورها بر صفحۀ شبرنگ دیدم یک #جنازه، که از آن فقط #ستون_فقرات و #قفسۀ_سینه و #کفشهایش باقی مانده، روی #تلی_از_نان_خشک افتاده است. به نظر میرسید #سگها گوشت تن او را خورده
بودند. این صحنه برایم خیلی تکان دهنده بود و تا دقایقی همانطور خشکم زده بود.
پس از دقایقی چند به خودم آمدم و #جنازۀ_سرباز_عراقی را با فشار پا از روی نان خشکها کنار زدم و با خوشحالی مشغول پُر کردن گونیهایم از #نان_خشک شدم. #شش گونی را پر کردم. ابتدا دو گونی را برداشتم، از مقر گردان خارج شدم، و پس از عبور از عرض جادۀ اصلی خودم را به اتاقک پشت جاده رساندم. سپیدۀ صبح در حال دمیدن بود و هوا گرگ و میش. معمولاً در چنین ساعاتی #تردد_نیروها و #فعالیت_توپخانه و #ادوات طرفین جنگ به حداقل میرسید و من برای تردد در منطقه مشکل خاصی نداشتم.
همۀ گونیهای نان خشک را در سه نوبت به اتاقک بردم. استراحت کوتاهی کردم. بعد، دو گونی را برداشتم و خودم را به مخفیگاه رساندم. دیگر هوا کاملاً روشن شده بود و امکان تردد وجود نداشت. من هم، که خسته بودم، تا حوالی ظهر خوابیدم.
از خواب که بیدار شدم کیسههای نان خشک را کف حمام خالی کردم و مشغول پاکسازی آنها شدم. مقداری از آنها را، که #خونی یا #کرمزده بود، بیرون ریختم. مقداری را برای خوردن کنار گذاشتم و بقیه را داخل گونی ریختم و گوشۀ حمام جا دادم. با تاریک شدن هوا از مخفیگاهم خارج شدم و خودم را به اتاقک رساندم. دو گونی دیگر را برداشتم و به حمام بردم. پس از استراحتی کوتاه، به اتاقک رفتم و دو کیسۀ باقیمانده را هم به حمام رساندم.
#شش_گونی_نان_خشک حاصل تلاش فراوان من در چند شبانهروز بود. نان خشک برایم حکم خوراک اصلی را داشت و در آن اوضاع و احوال اندک رمقی برای زنده ماندن به من میداد. در #مدت_سه_ماه_و_نیم سرگردانی در منطقه، از بس نان خشک خورده بودم دلم را زده بود. ولی چاره چه بود؟ یا باید با آن وضع میساختم یا #میمردم یا #اسارت را برای مدتی نامعلوم و در سختترین شرایط میپذیرفتم.
ادامه دارد