eitaa logo
سربازان آقا صاحب الزمان (عج)❤
86 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
790 ویدیو
11 فایل
بِسْمِ رَبِّ الزَّهْرٰا(سلام‌الله‌علیها)⁦🖐🏻⁩ ⁦❤️⁩خدا کند که مرا با خدا کنی آقـا🌱 💛ز قید و بند معاصی جدا کنی آقـا🌷 💚دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش🌱 💙خودت برای ظهورت دعا کنی آقـا🌷 خادم کانال @AMD313 ارتباط باادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات ام با تاریک شدن هوا، نیروهای عراقی، برای روشن کردن منطقۀ و ، پی‌درپی گلوله‌های شلیک می‌کردند که اطراف مقر گردان را، که هموار و کاملاً مسطح بود، روشن می‌کرد. با شلیک هر گلولۀ منور بخش وسیعی از منطقه قابل رؤیت می‌شد و احتمال اینکه نیروهای ایرانی مرا ببنند به‌شدت افزایش می‌یافت. چند جنازۀ عراقی در زمین مانند کنار مقر گردان افتاده و فضای اطراف مقر را متعفّن کرده بودند.وارد مقر شدم و اتاق‌های جلویی را جست‌وجو کردم. مقداری پنبه و چند پماد در یکی از اتاق‌ها دیدم که به دردم نمی‌خورد. در بقیۀ اتاق‌ها هم چیزی برای خوردن پیدا نکردم. به اتاق غذاخوری رفتم و آنجا را به‌دقت جست‌وجو کردم؛ ولی هیچ نیافتم. از آنجا به مقر رفتم. در آشپزخانه مقداری نان خشک پیدا کردم و همۀ آن‌ها را در گونی ریختم؛ اما کمتر از نصف گونی پر شد. با ترس و واهمۀ فراوان، خودم را به مقر گردان رسانده بودم به امید آنکه غذایی پیدا کنم؛ اما آنچه یافته بودم کفاف بیش از دو یا سه روز مرا نمی‌داد. با خودم گفتم حالا که خودم را به اینجا رسانده‌ام همۀ گوشه و کنار مقر را می‌گردم شاید آذوقۀ بیشتری پیدا کنم. نصف گونی نان خشک ارزش آن همه ریسک کردن و دو روز معطلی همراهِ ترس و دلهره را نداشت. گونی نان خشک را گوشه‌ای گذاشتم و به طرف محل انباشت غذاها و رفتم. گودالی بزرگ بود که به وسیلۀ لودر پشت آشپزخانۀ گردان کنده شده بود و از پنجرۀ پشتی آشپزخانه زباله‌ها و پسماندۀ غذاها را داخل آن گودال می‌ریختند و هر‌ چند وقت یک بار با آن‌ها را به جای دورتری انتقال می‌دادند و رویش را با خاک می‌پوشاندند. چند گونی برداشتم و از پنجرۀ پشتی آشپزخانه به داخل گودال پریدم. چند واق‌واق‌کنان از گودال گریخته و به سوی مادرشان، که بیرون گودال بود، دویدند. برای اینکه به تاریکی گودال عادت کنم چشمانم را یکی دو دقیقه بستم. چشمانم را که باز کردم را دیدم که روی مقدار زیادی نان خشک افتاده بود؛ ولی قادر به تشخیص آن نبودم. را از جیبم درآوردم و با استفاده از انعکاس نور منورها بر صفحۀ شبرنگ دیدم یک ، که از آن فقط و و باقی ‌مانده، روی افتاده است. به نظر می‌رسید گوشت تن او را خورده بودند. این صحنه برایم خیلی تکان دهنده بود و تا دقایقی همانطور خشکم زده بود. پس از دقایقی چند به خودم آمدم و را با فشار پا از روی نان خشک‌ها کنار زدم و با خوشحالی مشغول پُر کردن گونی‌هایم از شدم. گونی را پر کردم. ابتدا دو گونی را برداشتم، از مقر گردان خارج شدم، و پس از عبور از عرض جادۀ اصلی خودم را به اتاقک پشت جاده رساندم. سپیدۀ صبح در حال دمیدن بود و هوا گرگ و میش. معمولاً در چنین ساعاتی و و طرفین جنگ به حداقل می‌رسید و من برای تردد در منطقه مشکل خاصی نداشتم. همۀ گونی‌های نان خشک را در سه نوبت به اتاقک بردم. استراحت کوتاهی کردم. بعد، دو گونی را برداشتم و خودم را به مخفیگاه رساندم. دیگر هوا کاملاً روشن شده بود و امکان تردد وجود نداشت. من هم، که خسته بودم، تا حوالی ظهر خوابیدم. از خواب که بیدار شدم کیسه‌های نان خشک را کف حمام خالی کردم و مشغول پاکسازی آن‌ها شدم. مقداری از آن‌ها را، که یا بود، بیرون ریختم. مقداری را برای خوردن کنار گذاشتم و بقیه را داخل گونی ریختم و گوشۀ حمام جا دادم. با تاریک شدن هوا از مخفیگاهم خارج شدم و خودم را به اتاقک رساندم. دو گونی دیگر را برداشتم و به حمام بردم. پس از استراحتی کوتاه، به اتاقک رفتم و دو کیسۀ باقی‌مانده را هم به حمام رساندم. حاصل تلاش فراوان من در چند شبانه‌روز بود. نان خشک برایم حکم خوراک اصلی را داشت و در آن اوضاع و احوال اندک رمقی برای زنده ماندن به من می‌داد. در سرگردانی در منطقه، از بس نان خشک خورده بودم دلم را زده بود. ولی چاره چه بود؟ یا باید با آن وضع می‌ساختم یا یا را برای مدتی نامعلوم و در سخت‌ترین شرایط می‌پذیرفتم. ادامه دارد