eitaa logo
سربازان آقا صاحب الزمان (عج)❤
81 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
846 ویدیو
12 فایل
بِسْمِ رَبِّ الزَّهْرٰا(سلام‌الله‌علیها)⁦🖐🏻⁩ ⁦❤️⁩خدا کند که مرا با خدا کنی آقـا🌱 💛ز قید و بند معاصی جدا کنی آقـا🌷 💚دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش🌱 💙خودت برای ظهورت دعا کنی آقـا🌷 خادم کانال @AMD313 ارتباط باادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات هفتۀ اول را با مخفی شدن در خانه‌ها و تغذیه از نان‌های خشک و سفت ـ که دیگر آب هم از نرم کردن آن‌ها عاجز بود ـ و خوردن ریشۀ گیاهان اطراف نهر سپری کردم. روز هشتم، نان‌های خشک را، که بیش از حد سفت شده بودند، بیرون ریختم و تصمیم گرفتم برای یافتن خوراک دوباره به مقر گروهان و مقر و مقر بروم. با تاریک شدن هوا، به هر سه مقر رفتم و با حوصله و دقت همۀ اتاق‌ها و محوطۀ اطراف را گشتم؛ اما جز دو تکۀ کوچک نان خشک در میان زباله‌ها چیزی نیافتم. به مخفیگاهم برگشتم و دو تکه نان را با مقداری ریشۀ نی خوردم. با خودم فکر کردم که برای یافتن مواد غذایی کجا باید بروم. همۀ اماکن و سنگرها و مقرهای اطراف را بارها گشته بودم و هر چیزی را که می‌شد خورد خورده بودم. جایی نمانده بود که نرفته باشم، جز مقر . مقر گردان 1 کنار جادۀ منتهی به شهر قرار داشت. قبلاً بارها به آن مقر رفته بودم و با همۀ قسمت‌های آن آشنا بودم. می‌دانستم و و محل انباشت پس‌مانده‌های غذاها و زباله‌ها کجاست. آن جاده مقر گروهان را به مقر جیش‌الشعبی و سپس متصل می‌ساخت و در نهایت به جادۀ اصلی می‌رسید. بنا به دلایلی انتهای جاده را با مسدود کرده بودند. دو طرف آن جاده را تا روستای ، با استفاده از ستون‌های و با ارتفاع دو متر، محصور کرده بود تا از ورود و به محوطۀ جاده جلوگیری کند. با رعایت جوانب احتیاط و کنترل دقیق منطقه، خودم را به در ورودی منطقۀ رساندم. از کنار خاکریز مقر گروهان به سمت مقر گردان رفتم تا رسیدم به دیوارۀ توری که جلوی جادۀ اصلی قرار داشت. هوا کاملاً تاریک بود و فقط نور ضعیف چراغ‌های کوچک خودروها، هر از چند گاهی، از تاریکی می‌کاست. با کمک نور ضعیف خودروها، موفق شدم قسمتی از دیوار توری را، که بر اثر یا منهدم شده و برای عبور یک نفر مناسب بود، ببینم. حدوداً یک متر از سطح زمین بالاتر بود. بنابراین، باید پیش از رفتن روی جاده اطمینان پیدا می‌کردم که کسی در آن حوالی نیست؛ زیرا با قرار گرفتن بر جاده، چون ارتفاع آن از سطح زمین بالاتر بود، از فاصلۀ هفتصد تا متری دیده می‌شدم در فاصلۀ بیست و پنج متری جاده، با رو به جاده وجود داشت. خودم را به اتاقک رساندم و تا صبح مقر گردان را زیر نظر گرفتم. با طلوع آفتاب، از شدت ترس و وحشت، جرأت نکردم از عرض جاده عبور کنم و مجبور شدم به مخفیگاهم بازگردم. غروب که شد، خودم را به همان اتاقک مشرف بر مقر گردان رساندم و تا نیمه‌های شب مراقب مقر گردان و تحرکات احتمالی نیروهای ایرانی در مقر بودم. وقتی مطمئن شدم که نیروهای ایرانی در آن حوالی نیستند. تصمیم گرفتم با عبور از عرض جادۀ اصلی خودم را به مقر گردان برسانم. فاصلۀ اتاقک با دیوارۀ توری جادۀ اصلی را سینه‌خیز طی کردم. به‌قدری کند و با احتیاط حرکت می‌کردم که فاصلۀ سی متر را نیم‌ ساعته طی کردم. با عبور از معبر ایجادشده در دیوارۀ توری، خودم را به کنارۀ پایین جاده رساندم. می‌خواستم با یک جهش سریع خودم را به آن‌سوی جادۀ اصلی برسانم که عبور یک مرا در جایم میخکوب کرد. دفعۀ دوم که تصمیم گرفتم از عرض جاده عبور کنم را دیدم که به سمت خطوط اول می‌رفت. کنار جاده، روی زمین نشستم تا خودرو عبور کند. ناگهان یکی از عقب خودور دَر رَفت و سی چهل متر جلوتر، نزدیک در ورودی مقر گردان، متوقف شد. با جدا شدن چرخ، میلۀ چرخ، اتومبیل روی آسفالت جاده کشیده می‌شد و صدای مهیبی ایجاد می‌کرد. خودرو همان‌طور روی سه چرخ به حرکت خود ادامه داد تا اینکه در فاصلۀ چند متری من متوقف شد. مرگ را در یک قدمی خودم حس کردم. به سختی آب گلویم را پایین دادم...دو از خودرو پیاده شدند. ادامه دارد
خاطرات ام با تاریک شدن هوا، نیروهای عراقی، برای روشن کردن منطقۀ و ، پی‌درپی گلوله‌های شلیک می‌کردند که اطراف مقر گردان را، که هموار و کاملاً مسطح بود، روشن می‌کرد. با شلیک هر گلولۀ منور بخش وسیعی از منطقه قابل رؤیت می‌شد و احتمال اینکه نیروهای ایرانی مرا ببنند به‌شدت افزایش می‌یافت. چند جنازۀ عراقی در زمین مانند کنار مقر گردان افتاده و فضای اطراف مقر را متعفّن کرده بودند.وارد مقر شدم و اتاق‌های جلویی را جست‌وجو کردم. مقداری پنبه و چند پماد در یکی از اتاق‌ها دیدم که به دردم نمی‌خورد. در بقیۀ اتاق‌ها هم چیزی برای خوردن پیدا نکردم. به اتاق غذاخوری رفتم و آنجا را به‌دقت جست‌وجو کردم؛ ولی هیچ نیافتم. از آنجا به مقر رفتم. در آشپزخانه مقداری نان خشک پیدا کردم و همۀ آن‌ها را در گونی ریختم؛ اما کمتر از نصف گونی پر شد. با ترس و واهمۀ فراوان، خودم را به مقر گردان رسانده بودم به امید آنکه غذایی پیدا کنم؛ اما آنچه یافته بودم کفاف بیش از دو یا سه روز مرا نمی‌داد. با خودم گفتم حالا که خودم را به اینجا رسانده‌ام همۀ گوشه و کنار مقر را می‌گردم شاید آذوقۀ بیشتری پیدا کنم. نصف گونی نان خشک ارزش آن همه ریسک کردن و دو روز معطلی همراهِ ترس و دلهره را نداشت. گونی نان خشک را گوشه‌ای گذاشتم و به طرف محل انباشت غذاها و رفتم. گودالی بزرگ بود که به وسیلۀ لودر پشت آشپزخانۀ گردان کنده شده بود و از پنجرۀ پشتی آشپزخانه زباله‌ها و پسماندۀ غذاها را داخل آن گودال می‌ریختند و هر‌ چند وقت یک بار با آن‌ها را به جای دورتری انتقال می‌دادند و رویش را با خاک می‌پوشاندند. چند گونی برداشتم و از پنجرۀ پشتی آشپزخانه به داخل گودال پریدم. چند واق‌واق‌کنان از گودال گریخته و به سوی مادرشان، که بیرون گودال بود، دویدند. برای اینکه به تاریکی گودال عادت کنم چشمانم را یکی دو دقیقه بستم. چشمانم را که باز کردم را دیدم که روی مقدار زیادی نان خشک افتاده بود؛ ولی قادر به تشخیص آن نبودم. را از جیبم درآوردم و با استفاده از انعکاس نور منورها بر صفحۀ شبرنگ دیدم یک ، که از آن فقط و و باقی ‌مانده، روی افتاده است. به نظر می‌رسید گوشت تن او را خورده بودند. این صحنه برایم خیلی تکان دهنده بود و تا دقایقی همانطور خشکم زده بود. پس از دقایقی چند به خودم آمدم و را با فشار پا از روی نان خشک‌ها کنار زدم و با خوشحالی مشغول پُر کردن گونی‌هایم از شدم. گونی را پر کردم. ابتدا دو گونی را برداشتم، از مقر گردان خارج شدم، و پس از عبور از عرض جادۀ اصلی خودم را به اتاقک پشت جاده رساندم. سپیدۀ صبح در حال دمیدن بود و هوا گرگ و میش. معمولاً در چنین ساعاتی و و طرفین جنگ به حداقل می‌رسید و من برای تردد در منطقه مشکل خاصی نداشتم. همۀ گونی‌های نان خشک را در سه نوبت به اتاقک بردم. استراحت کوتاهی کردم. بعد، دو گونی را برداشتم و خودم را به مخفیگاه رساندم. دیگر هوا کاملاً روشن شده بود و امکان تردد وجود نداشت. من هم، که خسته بودم، تا حوالی ظهر خوابیدم. از خواب که بیدار شدم کیسه‌های نان خشک را کف حمام خالی کردم و مشغول پاکسازی آن‌ها شدم. مقداری از آن‌ها را، که یا بود، بیرون ریختم. مقداری را برای خوردن کنار گذاشتم و بقیه را داخل گونی ریختم و گوشۀ حمام جا دادم. با تاریک شدن هوا از مخفیگاهم خارج شدم و خودم را به اتاقک رساندم. دو گونی دیگر را برداشتم و به حمام بردم. پس از استراحتی کوتاه، به اتاقک رفتم و دو کیسۀ باقی‌مانده را هم به حمام رساندم. حاصل تلاش فراوان من در چند شبانه‌روز بود. نان خشک برایم حکم خوراک اصلی را داشت و در آن اوضاع و احوال اندک رمقی برای زنده ماندن به من می‌داد. در سرگردانی در منطقه، از بس نان خشک خورده بودم دلم را زده بود. ولی چاره چه بود؟ یا باید با آن وضع می‌ساختم یا یا را برای مدتی نامعلوم و در سخت‌ترین شرایط می‌پذیرفتم. ادامه دارد
خاطرات اطراف روستای ، یک مقر استقرار و یک مقر نیروهای ایرانی قرار داشت. با توجه به اینکه مواضع فوق پشت جبهه بود، از آن‌ها کمتر می‌شد و به‌آسانی می‌توانستم وارد آن مواضع شوم. دیگر از خوردن نان خشک، آن هم نان خشک سه ماه پیش، عاجز شده بودم و معده‌ام آن را تحمل نمی‌کرد. تصمیم گرفتم، با رعایت کامل جوانب احتیاط، خودم را به مواضع کاتیوشا و توپخانه‌های نیروهای ایرانی برسانم و ازپس‌ماندۀ غذای آنان، که تازه‌تر بود، استفاده کنم. پس از غروب آفتاب، به سمت مقر کاتیوشا حرکت کردم و خودم را به صد و پنجاه متری مقر رساندم. سروصدای نیروهای ایرانی حاضر در مقر را از آن فاصله به‌ راحتی می‌شنیدم. نیروهای ایرانی بیرون سنگرها بودند. من هیچ‌ شناختی از سنگرهای استراحت و نگهبانی‌شان نداشتم. برای همین تصمیم گرفتم صبح زود، که آن‌ها در خواب‌اند و من هم دید کافی دارم، نقشه‌ام را عملی کنم. صبح روز بعد، تازه سپیده زده بود که خودم را به پشت خاکریز مقر کاتیوشا رساندم. و چند کاتیوشا داخل محوطۀ مقر رها شده بود. سنگرهای استراحت در فاصلۀ دویست متری کاتیوشاها قرار داشت. وارد یکی از اتاق‌ها شدم که حکم را داشت و به سنگر استراحت نیروهای ایرانی متصل بود. و سراسر وجودم را گرفته بود. اولین چیزی که توجه مرا جلب کرد یک کیسه و مقداری بود که لای نان پیچیده بودند. گوشت‌های پخته را همراه مقداری و چند داخل کیسۀ نان خشک ریختم و بدون اینکه کوچک‌ترین سروصدایی ایجاد کنم از سنگر خارج شدم. در محوطۀ مقر کسی دیده نمی‌شد. به‌ سرعت از مقر خارج شدم و خودم را به رساندم. در حالی که کیسۀ مواد غذایی را، که برایم مانند گنجینه‌ای گران‌ بها بود، زیر بغل گرفته بودم، به موازات نهر به سمت مخفیگاهم حرکت کردم. اضطراب و دلهره وجودم را فراگرفته بود. بدنم از شدت و می‌لرزید و خیس عرق بودم؛ اما از اینکه گوشت و نان و شکر و آبلیمو و نان خشک تازه به دست آورده بودم در پوست خود نمی‌گنجیدم. خوشحالی و ترس و بیم و امید در هم آمیخته و در جانم نشسته بود به حمام که رسیدم اول درِ یکی از شیشه‌های آبلیمو را باز کردم و آن را سر کشیدم. ولی به‌سرعت از کردۀ خود پشیمان شدم و شیشۀ آبلیمو را از دریچۀ حمام به بیرون پرت کردم. آن‌قدر بود که فکر کردم داخل شیشه ریخته‌اند. فکر می‌کردم آبلیموی ایرانی‌ها هم مثل آبلیموی عراق و است. بعدها فهمیدم در عراق به ؛ ولی در ایران موقعی به آبلیمو آب و شکر اضافه می‌کنند که بخواهند آبلیمو درست کنند. غذایی که از مقر کاتیوشا آورده بودم دو سه روزه تمام شد. تصمیم گرفتم صبح زود دوباره خودم را به مقر کاتیوشا برسانم و شانسم را امتحان کنم. هوا کاملاً تاریک بود که به مقر کاتیوشا رسیدم. قدری تأمل کردم تا مطمئن شوم کسی در محوطۀ مقر نیست. هوا که روشن‌تر شد، با احتیاط وارد مقر شدم و خودم را به سنگری که نزدیک خاکریز بود رساندم. با احتیاط داخل سنگر را برانداز کردم. خبری نبود. وارد سنگر شدم و به جست‌وجو پرداختم. یک کیسه و را که پس‌ماندۀ شب گذشتۀ سربازان ایرانی در آن بود برداشتم و خوشحال بودم از اینکه بعد از سه ماه و نیم برنج پخته خواهم خورد. با عجله و در حالی‌ که چپ و راست را می‌پاییدم، راه بازگشت را در پیش گرفتم. به که رسیدم، بدون درنگ مشغول خوردن برنج و آن شدم، که عبارت بود از و . با اینکه برنج و خورش داخل حداقل می‌توانست دو تا سه روز غذای مرا تأمین کند، همه را . بعد از سه ماه و نیم دربه‌دری و آوارگی، اولین بار بود که یک وعده غذای درست و حسابی می‌خوردم. کیسۀ نانی را هم که همراه آورده بودم در مدت دو سه روز تمام کردم. خوراکی‌هایم که تمام شد، برای اینکه جوانب احتیاط را رعایت کرده باشم، تصمیم گرفتم به جای مقر کاتیوشا این بار به مقر ، که در همان حوالی بود، بروم. صبح زود خودم را به پشت خاکریز مقر توپخانه رساندم. در آن مقر بزرگ، مستقر بود و هر یک از توپ‌ها یک خاکریز جداگانه هم داشت. در کنار هر توپ، یک اتاق مخصوص قرار داشت. نیروهای آتش‌بار در خانه‌ها و سنگرهای اطراف می‌خوابیدند. چند بار خواستم وارد مقر توپخانه بشوم؛ اما میسر نشد و هر بار ناکام ماندم. ادامه دارد .