#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_سی ام
#صحنه_تکان_دهنده
با تاریک شدن هوا، نیروهای عراقی، برای روشن کردن منطقۀ #المعام و #جادۀ_اصلی_امالقصر، پیدرپی گلولههای #منور شلیک میکردند که اطراف مقر گردان را، که هموار و کاملاً مسطح بود، روشن میکرد. با شلیک هر گلولۀ منور بخش وسیعی از منطقه قابل رؤیت میشد و احتمال اینکه نیروهای ایرانی مرا ببنند بهشدت افزایش مییافت. چند جنازۀ عراقی در زمین #باتلاق مانند کنار مقر گردان افتاده و فضای اطراف مقر را متعفّن کرده بودند.وارد مقر شدم و اتاقهای جلویی را جستوجو کردم. مقداری پنبه و چند پماد در یکی از اتاقها دیدم که به دردم نمیخورد. در بقیۀ اتاقها هم چیزی برای خوردن پیدا نکردم. به اتاق غذاخوری #افسران رفتم و آنجا را بهدقت جستوجو کردم؛ ولی هیچ نیافتم. از آنجا به #آشپزخانۀ مقر رفتم. در آشپزخانه مقداری نان خشک پیدا کردم و همۀ آنها را در گونی ریختم؛ اما کمتر از نصف گونی پر شد. با ترس و واهمۀ فراوان، خودم را به مقر گردان رسانده بودم به امید آنکه غذایی پیدا کنم؛ اما آنچه یافته بودم کفاف بیش از دو یا سه روز مرا
نمیداد. با خودم گفتم حالا که خودم را به اینجا رساندهام همۀ گوشه و کنار مقر را میگردم شاید آذوقۀ بیشتری پیدا کنم. نصف گونی نان خشک ارزش آن همه ریسک کردن و دو روز معطلی همراهِ ترس و دلهره را نداشت.
گونی نان خشک را گوشهای گذاشتم و به طرف محل انباشت #پسماندۀ غذاها و #زبالهها رفتم. #زبالهدانی گودالی بزرگ بود که به وسیلۀ لودر پشت آشپزخانۀ گردان کنده شده بود و از پنجرۀ پشتی آشپزخانه زبالهها و پسماندۀ غذاها را داخل آن گودال میریختند و هر چند وقت یک بار با #لودر آنها را به جای دورتری انتقال میدادند و رویش را با خاک میپوشاندند.
چند گونی برداشتم و از پنجرۀ پشتی آشپزخانه به داخل گودال پریدم. چند #توله_سگ واقواقکنان از گودال گریخته و به سوی مادرشان، که بیرون گودال بود، دویدند. برای اینکه به تاریکی گودال عادت کنم چشمانم را یکی دو دقیقه بستم. چشمانم را که باز کردم #شیئی_سیاه_رنگ را دیدم که روی مقدار زیادی نان خشک افتاده بود؛ ولی قادر به تشخیص آن نبودم. #شبرنگ را از جیبم درآوردم و با استفاده از انعکاس نور منورها بر صفحۀ شبرنگ دیدم یک #جنازه، که از آن فقط #ستون_فقرات و #قفسۀ_سینه و #کفشهایش باقی مانده، روی #تلی_از_نان_خشک افتاده است. به نظر میرسید #سگها گوشت تن او را خورده
بودند. این صحنه برایم خیلی تکان دهنده بود و تا دقایقی همانطور خشکم زده بود.
پس از دقایقی چند به خودم آمدم و #جنازۀ_سرباز_عراقی را با فشار پا از روی نان خشکها کنار زدم و با خوشحالی مشغول پُر کردن گونیهایم از #نان_خشک شدم. #شش گونی را پر کردم. ابتدا دو گونی را برداشتم، از مقر گردان خارج شدم، و پس از عبور از عرض جادۀ اصلی خودم را به اتاقک پشت جاده رساندم. سپیدۀ صبح در حال دمیدن بود و هوا گرگ و میش. معمولاً در چنین ساعاتی #تردد_نیروها و #فعالیت_توپخانه و #ادوات طرفین جنگ به حداقل میرسید و من برای تردد در منطقه مشکل خاصی نداشتم.
همۀ گونیهای نان خشک را در سه نوبت به اتاقک بردم. استراحت کوتاهی کردم. بعد، دو گونی را برداشتم و خودم را به مخفیگاه رساندم. دیگر هوا کاملاً روشن شده بود و امکان تردد وجود نداشت. من هم، که خسته بودم، تا حوالی ظهر خوابیدم.
از خواب که بیدار شدم کیسههای نان خشک را کف حمام خالی کردم و مشغول پاکسازی آنها شدم. مقداری از آنها را، که #خونی یا #کرمزده بود، بیرون ریختم. مقداری را برای خوردن کنار گذاشتم و بقیه را داخل گونی ریختم و گوشۀ حمام جا دادم. با تاریک شدن هوا از مخفیگاهم خارج شدم و خودم را به اتاقک رساندم. دو گونی دیگر را برداشتم و به حمام بردم. پس از استراحتی کوتاه، به اتاقک رفتم و دو کیسۀ باقیمانده را هم به حمام رساندم.
#شش_گونی_نان_خشک حاصل تلاش فراوان من در چند شبانهروز بود. نان خشک برایم حکم خوراک اصلی را داشت و در آن اوضاع و احوال اندک رمقی برای زنده ماندن به من میداد. در #مدت_سه_ماه_و_نیم سرگردانی در منطقه، از بس نان خشک خورده بودم دلم را زده بود. ولی چاره چه بود؟ یا باید با آن وضع میساختم یا #میمردم یا #اسارت را برای مدتی نامعلوم و در سختترین شرایط میپذیرفتم.
ادامه دارد
#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_سی_و_چهارم
#به_دنبال_غذا
برای رسیدن به مقر تیپ باید اول خودم را به خاکریزهای #مخازن_نفتی میرساندم. با توجه به حضور نیروهای ایرانی در #مقر_گردان و شلیک پیدرپی گلولههای #منور لازم بود برای رسیدن به مخازن نفتی خیلی احتیاط کنم. به همین دلیل، مقداری از مسیر را #سینهخیز و بقیه را #دولادولا طی کردم تا خودم را به پشت خاکریز مخازن نفتی رساندم. پس از قدری استراحت، به راه افتادم و با عبور از مخزن اول و دوم #پایگاه_موشکی را زیر نظر گرفتم. نیروهای ایرانی
در پایگاه موشکی مستقر شده بودند و تردد خودروها و نفرات و روشنایی سنگرها بهآسانی دیده میشد. با عبور از کنار خاکریز مخازن سوم و چهارم، خودم را به خاکریز مخزن پنجم رساندم و از آنجا #جادۀ_فاو_امالقصر را زیر نظر گرفتم. سپس به حالت سینهخیز به سمت جاده رفتم.
ناگهان چند گلولۀ #منور اطرافم را روشن کرد و دیدم تعداد زیادی از #اجساد_نیروهای_عراقی اطراف جاده روی زمین افتادهاند. با توجه به اینکه زمین منطقه #شورهزار بود، احتمال میدادم منطقه #مینگذاری شده باشد. ترس بَرَم داشت و از خودم پرسیدم کجا میروی؟ چرا خودت را بیجهت به خطر میاندازی؟ در آن دشت هموار، خطر اصابت #ترکش گلولههای #توپ و #خمپاره بسیار زیاد بود و هر لحظه امکان داشت، زیر نور گلولههای منور، نیروهای ایرانی مرا شناسایی و دستگیر کنند.
تصمیم گرفتم به مخفیگاهم برگردم؛ اما همین که به یاد آوردم هیچ #خوراکی در حمام باقی نمانده، پشیمان شدم و به سمت #مقر_گروهان به راه افتادم. هوا داشت روشن میشد که به مقر گروهان رسیدم. خسته و کوفته وارد مقر شدم و در یکی از اتاقها #خوابیدم.
ضعف و ناتوانی ناشی از سوءتغذیه به حدی رسیده بود که وقتی برمیخاستم ده پانزده دقیقه #چشمانم_سیاهی میرفت و دنیا در برابر دیدگانم #تیره و #تار میشد. هجوم افکار و اندیشههای یأسآلود و تشویش خاطر روحیهام را بهشدت ضعیف کرده بود.
با تاریک شدن هوا برای بررسی وضعیت #اسکلۀ_اول، که در حاشیۀ #اروندرود قرار داشت، به راه افتادم. واحدهای #توپخانه و #ادوات عراق منطقه را با شدت هر چه بیشتر زیر آتش گرفته بودند. هر چند قدم که پیش میرفتم، با شنیدن صدای سوت گلوله، روی زمین دراز میکشیدم و پس از انفجار بلند میشدم و به راهم ادامه میدادم. ترس از نیروهای ایرانی از یک طرف و خطر اصابت ترکش گلولههای توپخانۀ عراق از طرف دیگر همواره تهدیدم میکرد. با
گذشتن از تأسیسات شرکت نفت، به اسکلۀ اول رسیدم. حرکت نیروهای ایرانی و تردد خودروهایشان همچنان ادامه داشت و آتش گستردۀ توپخانۀ عراق اثری در جابهجایی آنها نداشت. در حوالی اسکلۀ اول کمی استراحت کردم و بعد به سمت #اسکلۀ_العمام حرکت کردم. در مسیر، از چند #باغ و #مزرعه عبور کردم و اثری از حضور نیروهای ایرانی در آن حوالی ندیدم. از روی جادۀ اصلی مشرف بر شهر #فاو، که از سطح زمین بلندتر بود، وضع منطقه را بررسی کردم. در حالی که به مزارع سرسبز چشم دوخته بودم، نگاهم به کنارۀ اروندرود افتاد و در آنسوی رودخانه نهری دیدم که قبلاً ندیده بودم. ایرانیها توانسته
بودند، با هدایت بخشی از آب اروندرود به آن منطقه، #نهر_دیگری ایجاد کنند؛ طوری که غیر از درختان #سدر و #خرما همهچیز زیر آب رفته بود. میخواستم از آن منطقه، که بین جادۀ اصلی و خاکریز واقع شده و آب نهر آن را فراگرفته بود، عبور کنم. برای عبور از آن منطقه تنها راه شنا کردن بود؛ اما این کار سروصدا ایجاد میکرد و احتمال داشت نیروهای ایرانی متوجه حضور من در منطقه بشوند. جوانب امر را سنجیدم. تصمیم گرفتم از خاکریز عبور کنم. البته عبور از خاکریز هم، که محل تردد نیروهای ایرانی بود، بسیار دشوار بود.
آسمان کاملاً صاف بود و ستارگان با زیبایی بسیار میدرخشیدند. محو تماشای سوسوی #ستارگان بودم که دیدم دهها #گلولۀ_توپ_اتریشی، مثل نقطههای قرمزرنگ، در آسمان میدرخشند و به سمت منطقهای که در آن حضور داشتم میآیند. یکباره و ظرف مدت کمتر از پنج دقیقه همۀ #توپخانهها، #کاتیوشاها، و #خمپارههای ارتش عراق منطقه را گلولهباران کردند. برق شلیک گلولهها در افق همانند رقص نور از چپ به راست و از راست به چپ دیده میشد. دقایقی بعد، صدای بم شلیک آنها به گوش میرسید. سپس، انفجارهای پیدرپی زمین را به لرزه درمیآورد. در اثر آن گلولهباران، شهر #فاو در #آتش میسوخت و شعلهها از هر گوشۀ شهر زبانه میکشید.
ادامه دارد
.