eitaa logo
سربازان آقا صاحب الزمان (عج)❤
82 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
838 ویدیو
12 فایل
بِسْمِ رَبِّ الزَّهْرٰا(سلام‌الله‌علیها)⁦🖐🏻⁩ ⁦❤️⁩خدا کند که مرا با خدا کنی آقـا🌱 💛ز قید و بند معاصی جدا کنی آقـا🌷 💚دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش🌱 💙خودت برای ظهورت دعا کنی آقـا🌷 خادم کانال @AMD313 ارتباط باادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات ام با تاریک شدن هوا، نیروهای عراقی، برای روشن کردن منطقۀ و ، پی‌درپی گلوله‌های شلیک می‌کردند که اطراف مقر گردان را، که هموار و کاملاً مسطح بود، روشن می‌کرد. با شلیک هر گلولۀ منور بخش وسیعی از منطقه قابل رؤیت می‌شد و احتمال اینکه نیروهای ایرانی مرا ببنند به‌شدت افزایش می‌یافت. چند جنازۀ عراقی در زمین مانند کنار مقر گردان افتاده و فضای اطراف مقر را متعفّن کرده بودند.وارد مقر شدم و اتاق‌های جلویی را جست‌وجو کردم. مقداری پنبه و چند پماد در یکی از اتاق‌ها دیدم که به دردم نمی‌خورد. در بقیۀ اتاق‌ها هم چیزی برای خوردن پیدا نکردم. به اتاق غذاخوری رفتم و آنجا را به‌دقت جست‌وجو کردم؛ ولی هیچ نیافتم. از آنجا به مقر رفتم. در آشپزخانه مقداری نان خشک پیدا کردم و همۀ آن‌ها را در گونی ریختم؛ اما کمتر از نصف گونی پر شد. با ترس و واهمۀ فراوان، خودم را به مقر گردان رسانده بودم به امید آنکه غذایی پیدا کنم؛ اما آنچه یافته بودم کفاف بیش از دو یا سه روز مرا نمی‌داد. با خودم گفتم حالا که خودم را به اینجا رسانده‌ام همۀ گوشه و کنار مقر را می‌گردم شاید آذوقۀ بیشتری پیدا کنم. نصف گونی نان خشک ارزش آن همه ریسک کردن و دو روز معطلی همراهِ ترس و دلهره را نداشت. گونی نان خشک را گوشه‌ای گذاشتم و به طرف محل انباشت غذاها و رفتم. گودالی بزرگ بود که به وسیلۀ لودر پشت آشپزخانۀ گردان کنده شده بود و از پنجرۀ پشتی آشپزخانه زباله‌ها و پسماندۀ غذاها را داخل آن گودال می‌ریختند و هر‌ چند وقت یک بار با آن‌ها را به جای دورتری انتقال می‌دادند و رویش را با خاک می‌پوشاندند. چند گونی برداشتم و از پنجرۀ پشتی آشپزخانه به داخل گودال پریدم. چند واق‌واق‌کنان از گودال گریخته و به سوی مادرشان، که بیرون گودال بود، دویدند. برای اینکه به تاریکی گودال عادت کنم چشمانم را یکی دو دقیقه بستم. چشمانم را که باز کردم را دیدم که روی مقدار زیادی نان خشک افتاده بود؛ ولی قادر به تشخیص آن نبودم. را از جیبم درآوردم و با استفاده از انعکاس نور منورها بر صفحۀ شبرنگ دیدم یک ، که از آن فقط و و باقی ‌مانده، روی افتاده است. به نظر می‌رسید گوشت تن او را خورده بودند. این صحنه برایم خیلی تکان دهنده بود و تا دقایقی همانطور خشکم زده بود. پس از دقایقی چند به خودم آمدم و را با فشار پا از روی نان خشک‌ها کنار زدم و با خوشحالی مشغول پُر کردن گونی‌هایم از شدم. گونی را پر کردم. ابتدا دو گونی را برداشتم، از مقر گردان خارج شدم، و پس از عبور از عرض جادۀ اصلی خودم را به اتاقک پشت جاده رساندم. سپیدۀ صبح در حال دمیدن بود و هوا گرگ و میش. معمولاً در چنین ساعاتی و و طرفین جنگ به حداقل می‌رسید و من برای تردد در منطقه مشکل خاصی نداشتم. همۀ گونی‌های نان خشک را در سه نوبت به اتاقک بردم. استراحت کوتاهی کردم. بعد، دو گونی را برداشتم و خودم را به مخفیگاه رساندم. دیگر هوا کاملاً روشن شده بود و امکان تردد وجود نداشت. من هم، که خسته بودم، تا حوالی ظهر خوابیدم. از خواب که بیدار شدم کیسه‌های نان خشک را کف حمام خالی کردم و مشغول پاکسازی آن‌ها شدم. مقداری از آن‌ها را، که یا بود، بیرون ریختم. مقداری را برای خوردن کنار گذاشتم و بقیه را داخل گونی ریختم و گوشۀ حمام جا دادم. با تاریک شدن هوا از مخفیگاهم خارج شدم و خودم را به اتاقک رساندم. دو گونی دیگر را برداشتم و به حمام بردم. پس از استراحتی کوتاه، به اتاقک رفتم و دو کیسۀ باقی‌مانده را هم به حمام رساندم. حاصل تلاش فراوان من در چند شبانه‌روز بود. نان خشک برایم حکم خوراک اصلی را داشت و در آن اوضاع و احوال اندک رمقی برای زنده ماندن به من می‌داد. در سرگردانی در منطقه، از بس نان خشک خورده بودم دلم را زده بود. ولی چاره چه بود؟ یا باید با آن وضع می‌ساختم یا یا را برای مدتی نامعلوم و در سخت‌ترین شرایط می‌پذیرفتم. ادامه دارد
خاطرات برای رسیدن به مقر تیپ باید اول خودم را به خاکریزهای می‌رساندم. با توجه به حضور نیروهای ایرانی در و شلیک پی‌درپی گلوله‌های لازم بود برای رسیدن به مخازن نفتی خیلی احتیاط کنم. به همین دلیل، مقداری از مسیر را و بقیه را طی کردم تا خودم را به پشت خاکریز مخازن نفتی رساندم. پس از قدری استراحت، به ‌راه افتادم و با عبور از مخزن اول و دوم را زیر نظر گرفتم. نیروهای ایرانی در پایگاه موشکی مستقر شده بودند و تردد خودروها و نفرات و روشنایی سنگرها به‌آسانی دیده می‌شد. با عبور از کنار خاکریز مخازن سوم و چهارم، خودم را به خاکریز مخزن پنجم رساندم و از آنجا را زیر نظر گرفتم. سپس به حالت سینه‌خیز به سمت جاده رفتم. ناگهان چند گلولۀ اطرافم را روشن کرد و دیدم تعداد زیادی از اطراف جاده روی زمین افتاده‌اند. با توجه به اینکه زمین منطقه بود، احتمال می‌دادم منطقه شده باشد. ترس بَرَم داشت و از خودم پرسیدم کجا می‌روی؟ چرا خودت را بی‌جهت به خطر می‌اندازی؟ در آن دشت هموار، خطر اصابت گلوله‌های و بسیار زیاد بود و هر لحظه امکان داشت، زیر نور گلوله‌های منور، نیروهای ایرانی مرا شناسایی و دستگیر کنند. تصمیم گرفتم به مخفیگاهم برگردم؛ اما همین که به یاد آوردم هیچ در حمام باقی نمانده، پشیمان شدم و به سمت به راه افتادم. هوا داشت روشن می‌شد که به مقر گروهان رسیدم. خسته و کوفته وارد مقر شدم و در یکی از اتاق‌ها . ضعف و ناتوانی ناشی از سوءتغذیه به حدی رسیده بود که وقتی برمی‌خاستم ده پانزده دقیقه می‌رفت و دنیا در برابر دیدگانم و می‌شد. هجوم افکار و اندیشه‌های یأس‌آلود و تشویش خاطر روحیه‌ام را به‌شدت ضعیف کرده بود. با تاریک شدن هوا برای بررسی وضعیت ، که در حاشیۀ قرار داشت، به راه افتادم. واحدهای و عراق منطقه را با شدت هر چه بیشتر زیر آتش گرفته بودند. هر‌ چند قدم که پیش می‌رفتم، با شنیدن صدای سوت گلوله، روی زمین دراز می‌کشیدم و پس از انفجار بلند می‌شدم و به راهم ادامه می‌دادم. ترس از نیروهای ایرانی از یک طرف و خطر اصابت ترکش گلوله‌های توپخانۀ عراق از طرف دیگر همواره تهدیدم می‌کرد. با گذشتن از تأسیسات شرکت نفت، به اسکلۀ اول رسیدم. حرکت نیروهای ایرانی و تردد خودروهایشان همچنان ادامه داشت و آتش گستردۀ توپخانۀ عراق اثری در جابه‌جایی آن‌ها نداشت. در حوالی اسکلۀ اول کمی استراحت کردم و بعد به سمت حرکت کردم. در مسیر، از چند و عبور کردم و اثری از حضور نیروهای ایرانی در آن حوالی ندیدم. از روی جادۀ اصلی مشرف بر شهر ، که از سطح زمین بلندتر بود، وضع منطقه را بررسی کردم. در حالی که به مزارع سرسبز چشم دوخته بودم، نگاهم به کنارۀ اروندرود افتاد و در آن‌سوی رودخانه نهری دیدم که قبلاً ندیده بودم. ایرانی‌ها توانسته بودند، با هدایت بخشی از آب اروندرود به آن منطقه، ایجاد کنند؛ طوری که غیر از درختان و همه‌چیز زیر آب رفته بود. می‌خواستم از آن منطقه، که بین جادۀ اصلی و خاکریز واقع شده و آب نهر آن را فراگرفته بود، عبور کنم. برای عبور از آن منطقه تنها راه شنا کردن بود؛ اما این کار سروصدا ایجاد می‌کرد و احتمال داشت نیروهای ایرانی متوجه حضور من در منطقه بشوند. جوانب امر را سنجیدم. تصمیم گرفتم از خاکریز عبور کنم. البته عبور از خاکریز هم، که محل تردد نیروهای ایرانی بود، بسیار دشوار بود. آسمان کاملاً صاف بود و ستارگان با زیبایی بسیار می‌درخشیدند. محو تماشای سوسوی بودم که دیدم ده‌ها ، مثل نقطه‌های قرمزرنگ، در آسمان می‌درخشند و به سمت منطقه‌ای که در آن حضور داشتم می‌آیند. یکباره و ظرف مدت کمتر از پنج دقیقه همۀ ، ، و ارتش عراق منطقه را گلوله‌باران کردند. برق شلیک گلوله‌ها در افق همانند رقص نور از چپ به راست و از راست به چپ دیده می‌شد. دقایقی بعد، صدای بم شلیک آن‌ها به گوش می‌رسید. سپس، انفجارهای پی‌درپی زمین را به لرزه درمی‌آورد. در اثر آن گلوله‌باران، شهر در می‌سوخت و شعله‌ها از هر گوشۀ شهر زبانه می‌کشید. ادامه دارد .