eitaa logo
سربازان آقا صاحب الزمان (عج)❤
81 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
846 ویدیو
12 فایل
بِسْمِ رَبِّ الزَّهْرٰا(سلام‌الله‌علیها)⁦🖐🏻⁩ ⁦❤️⁩خدا کند که مرا با خدا کنی آقـا🌱 💛ز قید و بند معاصی جدا کنی آقـا🌷 💚دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش🌱 💙خودت برای ظهورت دعا کنی آقـا🌷 خادم کانال @AMD313 ارتباط باادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات با کنجکاوی، اطراف آن را گود کردم. یک زیر خاک مدفون شده بود. درپوش قوطی زنگ زده بود و شکل و شمایل خاصی داشت که همانندِ آن را در ندیده بودم. به هر زحمتی بود آن را از دل خاک بیرون کشیدم. با توجه به اندازه‌اش، بیش از حد سنگین بود. فکر کردم شاید صاحب‌خانه و را داخل آن گذاشته و چونبردن آن برایش مقدور نبوده آن را در باغچه پنهان کرده است تا از دست نیروهای ایرانی در امان باشد. با کلنگ در قوطی را باز کردم و با دیدن محتوای آن یکه خوردم. ظرف فلزی پُر بود از یا ، که همچون عسل شیرین بود. من در مدت دو ماه و اند پیش از آن فقط نان خشک خورده بودم و دچار شده بودم. آن‌قدر ضعیف بودم که رگ‌هایم کاملاً پیدا بود و وزنم به‌شدت کاهش یافته بود. در چنین وضع ناگواری، یافتن یک قوطی شیرۀ خرما ایده‌آل بود. ، در اثر گذشت زمان، از حالت مایع به ‌صورت لاستیکی درآمده بود. برای جدا کردن تکه‌ای از آن باید از زور بازو استفاده می‌کردم؛ اما در آن شرایط همان هم نعمت بزرگی بود. قوطی شیره را کنار گذاشتم و به کندن زمین ادامه دادم. را در گودال گذاشتم و روی آن را با خاک و خار و خاشاک و خرت و پرت‌هایی که کف حیاط ریخته بود پوشاندم. قوطی شیره را برداشتم و با خوشحالی به حمام برگشتم. برای رفع گرسنگی، تصمیم گرفتم مقداری نان بردارم و با شیرۀ خرما بخورم. پتوی روی نان‌ها را که کنار زدم متوجه شدم گوشه‌های نان‌ها زده است. تعجب کردم. حصیر شکاف را کنار زدم تا فضای حمام روشن شود. کمد را هم مقداری کنار کشیدم. همۀ نان‌هایی که پخته بودم، از پایین تا بالا، کپک زده بود. بدتر از این نمی‌شد. کناره‌های کپک‌زدۀ نان‌ها را از وسط آن‌ها، که سالم مانده بود، جدا کردم و بیرون ریختم. به این ترتیب، نیمی از نان‌ها را، که قابل استفاده بود، داخل حمام روی هم چیدم. سه روز دیگر به همین منوال سپری شد و من از یافتن آن قوطی شیره خوشحال بودم. در آن مدت، نان‌های باقی‌مانده مثل سنگ سفت شده بود. موقع شکستن یک قرص نان تکه‌های آن به اطراف پخش می‌شد و اگر زیر پایم می‌ماند، مثل در پایم فرومی‌رفت. با اینکه دندان‌هایم سالم بود، خوردن آن نان‌های سنگی برایم دشوار بود. از اینکه همۀ آردها را در یک نوبت مصرف کرده و نان پخته بودم پشیمان شدم. اگر آن مقدار آرد را در سه یا چهار نوبت می‌پختم، نه کپک می‌زد و نه مثل سنگ سفت می‌شد؛ اما کار از کارگذشته بود و خودکرده را تدبیری نبود. هر وقت گرسنه می‌شدم، مقداری از نان‌های خشک‌ شده را مدتی در آب خیس می‌کردم و سپس به‌زحمت می‌خوردم. کم‌کم خوردن نان‌های سنگی برایم غیر ممکن شد و با دیدن آن‌ها حالم به هم می‌خورد. به همین دلیل، تصمیم گرفتم به مقر نیروهای بروم بلکه کیسۀ یا خوردنی دیگری بیابم پاسی از شب گذشته بود که به سمت مقر نیروهای جیش‌الشعبی حرکت کردم. با رعایت احتیاط و بررسی منطقه، پیش رفتم تا به آخر خاکریز اطراف ، که حد فاصل و بود، رسیدم. آن جاده محل تردد و عبور نیروهای ایرانی از تا خطوط مقدم و برعکس بود. مدتی طولانی به دید‌بانی و مراقبت پرداختم. هیچ در آن حوالی نبود. ایستاده از خاکریز بالا رفتم و روی جادۀ اصلی قرار گرفتم. هنوز عرض جاده را طی نکرده بودم که ناگاه سرباز ایرانی را دیدم که صحبت‌کنان به سمت من می‌آیند. فاصله‌ام با آن‌ها بیست تا سی متر بود. نگاه‌هایمان که به هم افتاد، ایستادیم.ظرف چند ثانیه، به این نتیجه رسیدم که باید هر چه سریع‌تر از آن محل فرار کنم بدون توجه به اطراف، به سمت مخفیگاه شروع کردم به دویدن. صدای پای آن‌ها را به‌وضوح می‌شنیدم. ادامه دارد .
خاطرات پس از طی چهارصد متر، صدای پای قطع شد. در حال دویدن، نگاهی به عقب انداختم. از آن‌ها خبری نبود. مثل اینکه ایرانی‌ها هم با دیدن من کرده و خلاف مسیر حرکت من فرار را بر قرار ترجیح داده بودند. ظاهراً آن‌ها هم ؛ چون اگر اسلحه داشتند، حتماً به طرفم تیراندازی می‌کردند مخفیگاه که رسیدم، مقداری نان خشک را در ظرف آبی گذاشتم تا کمی نرم شود. صبح که از خواب بیدار شدم، رفتم سراغ خانه‌ای که درخت در آن بود تا کمی میوه بچینم. اما هر چه بیشتر گشتم کمتر یافتم. طی مدتی که در منطقه بودم همۀ میوه‌ها را چیده و خورده بودم. به طرف نهر آب رفتم تا از تغذیه کنم. آنجا فقط گیاهانی پیدا کردم که حالم از دیدنشان به هم می‌خورد. در این مدت، بر اثر سوءتغذیه، بدنم سست و ضعیف شده بود. به‌ شدت کاهش یافته و پوست بدنم به بود. سرم، که خیلی بلند شده بود، به علت حمام نکردن، . ترس و دلهره و اضطرابم به حدی زیاد بود که به کردن و شست‌وشوی سر و بدنم فکر نمی‌کردم. و به قدری نیشم می‌زدند که به می‌افتادم. گاهی اوقات از خودم می‌پرسیدم آیا زندگی ارزش تحمل این همه مشکلات را دارد؟ با طلوع خورشید، به یکی از خانه‌های نزدیک مخفیگاهم رفتم تا منطقه را زیر نظر بگیرم. با حادثۀ شب گذشته، احتمال می‌دادم نیروهای ایرانی دست به منطقه بزنند. کاملاً مراقب اطراف بودم و همه‌جا را زیر نظر داشتم. ناگهان در آسمان منطقه ظاهر شدند و و نیروهای ایرانی را در اطراف رودخانه هدف قرار دادند. از آن‌ها به سمت اهداف حمله بردند و هواپیمای از ارتفاع بالاتر از آن‌ها پشتیبانی می‌کرد. در دقایق اول بمباران، هیچ‌ عکس‌العملی از خود نشان نداد. یکی از هواپیماها و یک ۵٧_میلی‌متری را، که کنار آن مستقر بود، هدف قرار داد و منهدم کرد. هواپیماهای دیگر را با موشک منهدم کردند. دو هواپیما مواضع نیروهای ایرانی را در اطراف و بمباران کردند. در کمتر از یکی دو دقیقه، منطقه غرق و شد؛ اما هیچ‌یک از هواپیماها موفق نشدند را، که هدف اصلی آنان بود، منهدم کنند. پدافندهای ایرانی لحظاتی بعد از بمباران منطقه فعال شدند و موفق شدند را منهدم کنند. هواپیمای ساقط‌شده با بیرون پرید و لحظاتی بعد در آسمان شد. وزش شدید باد خلبان را، که با چتر نجات در حال فرود آمدن بود، به سمت منطقۀ برد. به‌رغم تصوراتم، نیروهای ایرانی به . من، که شاهد فرود آمدن خلبان بودم، تصمیم گرفتم دنبال او راه بیفتم. هر جا که باد او را می‌برد، بدون توجه به اطرافم، از بامی به بام دیگر به دنبالش می‌رفتم. تا اینکه باد او را بالای خانه‌ای که روی پشت‌ بامش ایستاده بودم کشاند. با حرکت دست‌هایم سعی کردم او را متوجه حضور خود کنم. نفهمیدم مرا دید یا نه. دوباره به دنبالش رفتم. باد او را از بالای درختان به سمت برد. من نیز به دنبال او حرکت کردم. مراقب بودم او را گم نکنم. سعی می‌کردم با حرکت بر بام‌ها و عبور از کوچه‌های فرعی خودم را تا حد امکان از دید نیروهای ایرانی نگه‌ دارم. در ، تا شهر فاو پیش رفتم. وارد شهر شدم و تعقیب و مراقبت خود را ادامه دادم. از به کوچۀ دیگر و از به خیابان دیگر می‌رفتم؛ تا اینکه وارد شدم. در جادۀ اصلی، حامل نیرو و چند موتورسوار در تعقیب خلبان هواپیمای ساقط‌شده بودند. وزش باد شدید خلبان را به خارج شهر فاو، به سمت بین فاو و رأس‌البیشه می‌برد. در آن منطقه، درختان خرما و مرکبات به‌وفور یافت می‌شد و نهرهای کوچک منشعب از ، به فاصلۀ صد تا دویست متر از یکدیگر، مزارع و باغات منطقه را آبیاری می‌کرد. نیروهای ایرانی، به صورت سواره و پیاده، خلبان را در جادۀ اصلی تعقیب می‌کردند. من، که نمی‌توانستم مثل آن‌ها در جادۀ اصلی حرکت کنم، مجبور بودم از میان درختان و باغات پیش بروم. ادامه دارد
خاطرات هفتۀ اول را با مخفی شدن در خانه‌ها و تغذیه از نان‌های خشک و سفت ـ که دیگر آب هم از نرم کردن آن‌ها عاجز بود ـ و خوردن ریشۀ گیاهان اطراف نهر سپری کردم. روز هشتم، نان‌های خشک را، که بیش از حد سفت شده بودند، بیرون ریختم و تصمیم گرفتم برای یافتن خوراک دوباره به مقر گروهان و مقر و مقر بروم. با تاریک شدن هوا، به هر سه مقر رفتم و با حوصله و دقت همۀ اتاق‌ها و محوطۀ اطراف را گشتم؛ اما جز دو تکۀ کوچک نان خشک در میان زباله‌ها چیزی نیافتم. به مخفیگاهم برگشتم و دو تکه نان را با مقداری ریشۀ نی خوردم. با خودم فکر کردم که برای یافتن مواد غذایی کجا باید بروم. همۀ اماکن و سنگرها و مقرهای اطراف را بارها گشته بودم و هر چیزی را که می‌شد خورد خورده بودم. جایی نمانده بود که نرفته باشم، جز مقر . مقر گردان 1 کنار جادۀ منتهی به شهر قرار داشت. قبلاً بارها به آن مقر رفته بودم و با همۀ قسمت‌های آن آشنا بودم. می‌دانستم و و محل انباشت پس‌مانده‌های غذاها و زباله‌ها کجاست. آن جاده مقر گروهان را به مقر جیش‌الشعبی و سپس متصل می‌ساخت و در نهایت به جادۀ اصلی می‌رسید. بنا به دلایلی انتهای جاده را با مسدود کرده بودند. دو طرف آن جاده را تا روستای ، با استفاده از ستون‌های و با ارتفاع دو متر، محصور کرده بود تا از ورود و به محوطۀ جاده جلوگیری کند. با رعایت جوانب احتیاط و کنترل دقیق منطقه، خودم را به در ورودی منطقۀ رساندم. از کنار خاکریز مقر گروهان به سمت مقر گردان رفتم تا رسیدم به دیوارۀ توری که جلوی جادۀ اصلی قرار داشت. هوا کاملاً تاریک بود و فقط نور ضعیف چراغ‌های کوچک خودروها، هر از چند گاهی، از تاریکی می‌کاست. با کمک نور ضعیف خودروها، موفق شدم قسمتی از دیوار توری را، که بر اثر یا منهدم شده و برای عبور یک نفر مناسب بود، ببینم. حدوداً یک متر از سطح زمین بالاتر بود. بنابراین، باید پیش از رفتن روی جاده اطمینان پیدا می‌کردم که کسی در آن حوالی نیست؛ زیرا با قرار گرفتن بر جاده، چون ارتفاع آن از سطح زمین بالاتر بود، از فاصلۀ هفتصد تا متری دیده می‌شدم در فاصلۀ بیست و پنج متری جاده، با رو به جاده وجود داشت. خودم را به اتاقک رساندم و تا صبح مقر گردان را زیر نظر گرفتم. با طلوع آفتاب، از شدت ترس و وحشت، جرأت نکردم از عرض جاده عبور کنم و مجبور شدم به مخفیگاهم بازگردم. غروب که شد، خودم را به همان اتاقک مشرف بر مقر گردان رساندم و تا نیمه‌های شب مراقب مقر گردان و تحرکات احتمالی نیروهای ایرانی در مقر بودم. وقتی مطمئن شدم که نیروهای ایرانی در آن حوالی نیستند. تصمیم گرفتم با عبور از عرض جادۀ اصلی خودم را به مقر گردان برسانم. فاصلۀ اتاقک با دیوارۀ توری جادۀ اصلی را سینه‌خیز طی کردم. به‌قدری کند و با احتیاط حرکت می‌کردم که فاصلۀ سی متر را نیم‌ ساعته طی کردم. با عبور از معبر ایجادشده در دیوارۀ توری، خودم را به کنارۀ پایین جاده رساندم. می‌خواستم با یک جهش سریع خودم را به آن‌سوی جادۀ اصلی برسانم که عبور یک مرا در جایم میخکوب کرد. دفعۀ دوم که تصمیم گرفتم از عرض جاده عبور کنم را دیدم که به سمت خطوط اول می‌رفت. کنار جاده، روی زمین نشستم تا خودرو عبور کند. ناگهان یکی از عقب خودور دَر رَفت و سی چهل متر جلوتر، نزدیک در ورودی مقر گردان، متوقف شد. با جدا شدن چرخ، میلۀ چرخ، اتومبیل روی آسفالت جاده کشیده می‌شد و صدای مهیبی ایجاد می‌کرد. خودرو همان‌طور روی سه چرخ به حرکت خود ادامه داد تا اینکه در فاصلۀ چند متری من متوقف شد. مرگ را در یک قدمی خودم حس کردم. به سختی آب گلویم را پایین دادم...دو از خودرو پیاده شدند. ادامه دارد
خاطرات آنها با چراغ‌قوه برای یافتن لاستیک رها شده به سمت در ورودی مقر گردان راه افتادند. و سراسر وجودم را فراگرفته بود. احساس می‌کردم به پایان راه رسیده‌ام و عفریت مرگ این بار جانم را خواهد گرفت. دیگر نیازی نبود مرا بکشند؛ چون با آن حوادث و پیش‌آمدهای وحشتناک پیشاپیش مرده بودم. نه راه پس داشتم و نه راه پیش. نیروهای ایرانی، که در بودند، با مشغول صحبت بودند و به نظر می‌رسید درخواست کمک می‌کنند. کافی بود آن دو سرباز ایرانی نور را یکی دو متر این‌طرف‌تر بگیرند تا مرا ببینند. مانند موشی که در تله افتاده باشد از هر عاجز بودم. پس از گذشت یکی دو ساعت، که برایم به اندازۀ دو سه روز طول کشید، خودروی دیگری آمد. را از خودروی اول به خودروی دوم انتقال دادند و همگی سوار خودروی دوم شدند و رفتند. احتمال می‌دادم یکی از نیروهای برای نگهبانی از خودروی به‌ جا مانده در آن حوالی حضور داشته باشد. به همین جهت منطقه را خوب کنترل کردم. همه رفته بودند. با ترس و لرز، ضمن عبور از منطقۀ دیوارۀ توری، به اتاقک کنار جاده برگشتم. با طلوع آفتاب، از خواب بیدار شدم. با روشن شدن هوا، نه می‌توانستم به مخفیگاهم برگردم و نه به مقر گردان بروم. و و و دست به دست هم داده بود تا مرا از پای درآورد؛ اما من به این سادگی‌ها تسلیم سرنوشت نمی‌شدم. هر لحظه احتمال داشت یکی از نیروهای ایرانی، سر راه خود، برای یافتن چیز به‌دَردبخوری به اتاقک بیاید؛ اما چاره‌ای نبود. باید تا تاریک شدن هوا همانجا می‌ماندم و در صورت چنین پیش‌آمدی غزل خداحافظی را می‌خواندم خودروهای زیادی در تردد می‌کردند؛ اما هیچ خودرویی از خارج یا به آن وارد نمی‌شد.با وجود ترس و اضطراب زیادی که داشتم، نفهمیدم کی خواب چشمانم را دَر ربود. حوالی ظهر از سر و صدای زیاد وحشت زده از خواب پریدم، یواش نگاه کردم یک آمده بود تا خودروی آسیب‌دیده را کشیده و ببرد. هنوز دید زدنم تمام نشده بود که حس کردم یکی از آنها مرا دید و با حرکتی سریع به سمت آمد، خود را به انتهای اتاقک چسباندم آماده شدن و یا در بهترین حالت بودم. درب با شدت باز شد و داخل اتاقک پیچید. خود را کف اتاقک چسباندم. از ترس به خود میلرزیدم هر آن امکان داشت یکی از گلوله ها به من بر خورد کند. سرباز وارد اتاقک شد. با آنکه داخل اتاقک تاریک بود با پایش چیزهایی که جلو پایش بود رو کنار زد، حدس زدم هنوز مرا ندیده است صورتم را محکم به زمین چسبانده و چشمانم را بسته بودم. در همین حال بدنم خیس شد و صدای شر شر ادرارش که مستقیم روی کمر و گردن و سرم میریخت حالم را داشت بهم میزد. هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. این بدترین و بود که داشتم میشدم. می دانستم بعد این کار حتما مرا با خفت و خواری خواهد کشت. هرچه بادا باد. هرچه میخواهد بشود... تا قصد کردم از جایم بلند شده تا با او شوم او به سرعت از اتاقک خارج شده و به سمت شروع به دویدن کرد... سرک کشیدم دیدم سوار جرثقیل شده و ماشین خراب را به سمت فاو یدک کشیده و رفتند... آنجا بود که متوجه شدم او اصلا مرا ندیده و فقط به قصد به سمت اتاقک آمده و شلیک رگباریش هم احتمالا برای که ممکن بود داخل اتاقک باشند بوده است.. قیافه نزار من زارتر شده بود و مثل مرغ آبکشیده شده بودم و حالم از بوی ادرار به می‌خورد.... اما بازهم نفهمیدم کی خوابم برد. بدنم واقعا ضعیف شده بود. اندکی پیش از غروب آفتاب از خواب بیدار شدم. هوا رو به تاریکی می‌رفت که به راه افتادم. از عبور کردم و خودم را به کنار جادۀ اصلی رسانده و بعد از کنترل منطقه، غلت‌زنان، خودم را به آن‌طرف جاده رساندم. پس از آنکه در قسمت پایین آن‌طرف جاده قرار گرفتم، به حالت سینه‌خیز خودم را به -نگهبانی رساندم. ادامه دارد
خاطرات ای_تأسف_بار عصر روز بعد، اسلحه را برداشتم و از مخفیگاه خارج شدم. به علت اینکه احتمال می‌دادم نیروهای ایرانی، به‌خصوص نیروهای مستقر در ، متوجه حضور من در منطقه شده و برایم کمین گذاشته باشند، پس از سه ماه و اندی برای بار اسلحه همراه خودم ‌بردم. هوا کاملاً تاریک شده بود و هر‌ از ‌چند گاهی صدای انفجار گلوله‌ای سکوت شب را می‌شکست. گلوله‌های مدت کوتاهی در فضای آسمان روشن می‌شد و دقایقی بعد به سردی می‌گرایید و خاموش می‌شد در راه بازگشت، ناگهان متوجه شدم که در فاصلۀ ده متری روبه‌رویم ایستاده بود. ، ، و @نگرانی وجودم را فَراگرفت. یک و یک به تن داشتم و یک اسلحۀ کلاشینکف آمادۀ شلیک به دست. سرباز ایرانی چند و یک به کمر بسته بود و کیسه‌ای را بر دوشش حمل می‌کرد. هر دو هم بودیم و راه‌های خلاصی از بن‌بست را مرور می‌کردیم. مانده بودم چه بکنم. او را کنم؟ من قادر به تهیۀ غذای خود نبودم؛ او هم من می‌شد. تازه احتمال اینکه در فرصتی مناسب به من حمله کند هم کم نبود خواستم او را رها کنم و بروم. اما این امکان وجود داشت که با پرتاب مرا یا حداقل با داد و فریاد دوستانش را باخبر کند و تعقیبم کنند. با _یک_تیر او را نقش بر زمین کردم. رفتم بالای سرش. بود. او را به داخل گودالی که بر اثر انفجار ایجاد شده بود انداختم تا دوستانش فکر کنند بر اثر اصابت جان خود را از دست داده است. خون‌های روی زمین را پاک کردم و سراسیمه خودم را به مخفیگاهم رساندم. از بودم؛ اما چارۀ دیگری هم نداشتم. چه ؟ عصر روز بعد به همان رفتم. اثری از جنازۀ سرباز ایرانی نبود. ظاهرا‌ً دوستانش او را برده بودند. همین‌طور که در کوچه‌ها و خیابان‌ها قدم می‌زدم، متوجه نخ‌هایی شدم که به دیوارۀ دو طرف کوچه بسته شده بود. کار ایرانی‌ها بود. آن‌ها فکر می‌کردند من فقط شب‌ها در منطقه تردد می‌کنم و به این ترتیب، بدون اینکه متوجه بشوم، با پایم نخ‌ها را پاره می‌کنم و آن‌ها به این وسیله محل عبور و مرور مرا شناسایی خواهند کرد. افزایش تعداد مقر کاتیوشا هم مؤید این فرضیه بود. صبح روز بعد، نیروهای ایرانی دست به پاکسازی زدند. صدای انفجار پی‌درپی که به خانه‌ها می‌انداختند با از هر گوشه شنیده می‌شد. سراسیمه خودم را به مخفیگاه رساندم. و بی‌سابقه‌ای وجودم را فَراگرفته بود. با خودم فکر می‌کردم اگر مرا دستگیر کنند، چه رفتاری با من خواهند کرد؛ به‌خصوص که یکی از آن‌ها را کشته بودم. و بدجوری آزارم می‌داد. این وضع تا عصر روز بعد ادامه داشت. غذایم تمام شده بود و نمی‌دانستم چه کار کنم. تصمیم گرفتم برای چندمین بار به بروم و غذایی پیدا کنم. شبانه خودم را به خاکریز رساندم. گلوله‌های فضای منطقه را تا حدودی روشن می‌کرد. به همین دلیل، سینه‌خیز خود را به و سپس به پشت خاکریز مقر گردان رساندم. بعد از مراقبت‌های لازم، وارد مقر شدم و یک‌راست سراغ محل انباشت پس‌مانده‌های غذاها و زباله‌ها رفتم. توله‌سگ‌ها با دیدن من شروع کردند به پارس کردن. دقایقی بعد صدای چند را شنیدم که در آشپزخانۀ گردان بودند. خودم را کنار خاکریز، که تاریک‌تر بود، پنهان کردم و منتظر ماندم. یک سرباز ایرانی از آشپزخانه بیرون آمد و را با پرتاب چند پاره‌سنگ به سمت مخازن نفتی فراری داد. با توجه به حضور نیروهای ایرانی در آشپزخانۀ مقر گردان، تصمیم گرفتم برای پیدا کردن غذا به بروم. مقر آن تیپ پشت مقر گردان، در دشتی هموار و بدون عارضه، قرار داشت. چند سکوی پرتاب و در مجاور قرار داشت که نیروهای عراقی به وسیلۀ آن‌ها را هدف قرار می‌دادند. ادامه دارد