#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
قسمت هیجدهم
#محل_اختفای_جدید
همان شب به مقر گروهان خمپارهانداز رفتم و تعدادی پتوی نظامی برداشتم و برگشتم. پتوها را کف حمام پهن کردم. #اسلحه و #آرپیجی و #مواد_غذایی را گوشۀ حمام گذاشتم و بعد از خوردن مقداری نان خشک به استراحت پرداختم.
صبح روز بعد، با طلوع آفتاب، به مخفیگاه قبلی برگشتم تا سری به آن سه نفر بزنم؛ اما از آنها خبری نبود. دستمال یکی از آنها، که به سرش بسته بود، و چفیۀ یکی دیگر روی زمین افتاده بود. با خودم گفتم اگر نیروهای ایرانی آنها را اسیر کرده باشند، دیر یا زود خواهند گفت که مرا دیدهاند و نیروهای ایرانی برای پیدا کردنم منطقه را زیر و رو خواهند کرد. فوری آنجا را ترک کردم و به مخفیگاه جدید برگشتم. سرنوشت آن سه نفر فکرم را مشغول کرده بود. بیم و هراس در جانم ریشه دوانده بود و فکر آیندۀ تاریک و مبهم آزارم میداد.
شامگاه روز #شانزدهم، نیروهای ایرانی برای چندمین بار تصمیم گرفتند منطقه را #پاکسازی کنند. ساعاتی بعد، وارد خانهای شدند که در آن مخفی شده بودم. برای اینکه از تیراندازی آنها در امان باشم، خودم را به گوشۀ حمام کشاندم. نیروهای ایرانی، ضمن اینکه به طرف دیوارها تیراندازی میکردند، یک رگبار هم روی کمد بستند و آن را سوراخ سوراخ کردند. نفسم را در سینه حبس کردم و هر طور بود خودم را کنترل کردم. دقایقی بعد، نیروهای ایرانی، با اطمینان از اینکه کسی در خانه نیست، به خانۀ مجاور رفتند و من نفس راحتی کشیدم. در
اثر تیراندازی آنها چهار سوراخ در بدنۀ کمد ایجاد شده بود که میتوانستم از آن سوراخها هر کسی را که وارد خانه میشد ببینم و در صورت لزوم از اسلحهام استفاده کنم. نیروهای ایرانی، ضمن بازرسی منازل، نیزارهای اطراف را هم با تیربار زیر آتش گرفتند. ساعتی بعد، که منطقه آرام شد، با احتیاط از حمام بیرون آمدم و به مخفیگاه قبلی رفتم. کمدی که در آن مخفی شده بودم سوراخ سوراخ شده بود و وضعیت اتاق به هم ریخته بود. با مشاهدۀ آن صحنه فهمیدم آن سه نفر اسیر شده و محل اختفای مرا لو دادهاند.
یافتن غذا برای ادامۀ حیات فکرم را مشغول کرده بود. غذای من رو به اتمام بود و میبایست برای روزهای آینده فکری میکردم. با تاریک شدن هوا، باز هم به مقر گروهانِ خمپاره رفتم تا شاید چیزی برای خوردن پیدا کنم؛ اما زهی خیال باطل! همانجا تصمیم گرفتم به مقر گروهانِ خودمان بروم.
مقر گروهان یک کیلومتر با مخفیگاهم فاصله داشت و برای رسیدن به آنجا باید از نهر و سیلبند کنار آن عبور میکردم و پس از پشت سر گذاشتن #مخازن_نفت و خاکریزهای پیرامون آنها به #مقر_گروهان میرسیدم. مقر چند اتاق داشت و در
واقع متعلق به #شرکت_نفت بودند. در اتاقها ماشینها و تلمبههای نفتی و #دستگاههای_الکترونیکی_کنترل قرار داشت که قبل از جنگ از آنها استفاده میشد. گروهان ما چهار اتاق را به خود اختصاص داده بود که مقر فرمانده گروهان هم جزء آنها بود. مقر گردان پشت مقر گروهان، پس از جادۀ آسفالتۀ منتهی به #فاو، قرار داشت. منطقۀ عملیاتی #جیشالشعبی هم بین گردان و گروهان بود.
با استفاده از تاریکی هوا و نور منورها، خاکریزها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتم تا به خاکریز مشرف به مقر گروهان رسیدم. مدتی نسبتاً طولانی مقر را زیر نظر گرفتم تا از خالی بودن آنجا مطئمن شوم. سینهخیز وارد مقر شدم و خودم را به یکی از اتاقها رساندم. بوی تعفن جنازهها آزارم میداد. یک راست رفتم به اتاقی که قبلاً آشپزخانه بود. مقداری نان خشک و یک قوطی نصفه رب گوجهفرنگی پیدا کردم. رویش کپک زده بود. قسمت کپکزده را دور ریختم و بقیه را برداشتم. در انبار آذوقه هم چند کارتن #بیسکویت، چهار کیسه #کنسرو_سبزی، بیست قوطی #کنسرو_گوشت، و مقدار زیادی #پسته پیدا کردم. از
خوشحالی در پوست نمیگنجیدم. خیالم راحت بود که غذای بیش از یک ماه را یافتهام. با مصرف آنها میتوانستم به اختفای خود ادامه بدهم و در فرصت مناسبْ خودم را به نیروهای خودی برسانم. همۀ چیزهایی را که یافته بودم در چند گونی سنگری ریختم و در پنج نوبت تا سپیدۀ صبح به مخفیگاهم منتقل کردم. همۀ گونیها را در حمام روی هم چیدم؛ طوری که جای کمی برای خودم مانده بود و مجبور بودم به صورت چمباتمه بخوابم.
روزها از پی هم میآمدند و میرفتند و فکر و ذهنم به دنبال راهی بود که خودم را از آن وضعیت رها کنم و به نحوی به نیروهای عراق برسانم.
ادامه دارد...
#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_بسیت_و_سوم
#نان
نزدیکتر رفتم. یک #کیسۀ_بزرگ بود که زیر تکهها و بقایای سقف مانده بود. تکههای سقف را کنار زدم و کیسه را بیرون آوردم. در نهایت ناباوری دیدم داخل کیسه حدود #صد_کیلو_آرد هست. بهتر از این نمیشد. از شدت خوشحالی نمیدانستم چه کار کنم. آردها را در چهار کیسۀ بیست تا بیست و پنج کیلویی ریختم و تصمیم گرفتم همان شب کیسههای آرد را به مخفیگاهم ببرم.
ایرانیها معمولاً، به علت بمباران هواپیماهای عراقی و آتش پُرحجم توپخانه، روزها کمتر از مواضع خود بیرون میآمدند و شبها بیشتر رفت و آمد میکردند. این موضوع تردد را برای من دشوارتر میکرد؛ بهخصوص که فاصلۀ مخفیگاه تا مقر #جیش_الشعبی دو برابر فاصلۀ مقر گروهان تا مخفیگاهم بود. بنابراین، با احتیاط بسیار حرکت کردم. بعد از طی مسافتی میایستادم و منطقه را کنترل میکردم و سپس به راهم ادامه میدادم.آن شب، با هر زحمتی که بود، صد کیلو آرد را در چهار نوبت، با هراس و دلهره، به حمام بردم. تصمیم گرفته بودم همۀ آردها را در یک نوبت به نان تبدیل کنم تا خطر لو رفتن آتش و بوی نان به حداقل برسد. برای این کار، باید کبریتی پیدا میکردم
مدت زیادی به طلوع آفتاب نمانده بود. بهرغم خستگی مفرط و بیخوابی، به مقر گروهان خمپارهانداز رفتم تا شاید بتوانم کبریت پیدا کنم. با کمک #شبرنگی که همراه داشتم، توانستم یک #قوطی_کبریت و یک بسته #نمک در آشپزخانۀ مقر پیدا کنم و به مخفیگاهم برگردم. هوا گرگ و میش بود و آفتاب میخواست از مشرق سر برآورد که از شدت خستگی و بیخوابی به خوابی عمیق فرورفتم.
از شدت خستگی سراسر طول روز را خوابیدم. هوا تاریک شده بود که از خواب بیدار شدم. تصمیم گرفتم تا صبح همۀ آردها را خمیر کنم و #نان بپزم. اولین بار بود که میخواستم نان بپزم. تا آن روز نه خمیر تهیه کرده بودم و نه نان پخته بودم. فقط در تلویزیون دیده بودم که مردم فقیر افریقا چگونه برای خود نان میپزند.
برای یافتن وسایل مورد نیاز، گوشه و کنار خانه را گشتم. درپوش آهنی یکی از بشکههای آب را، که کثیف و زنگزده بود، برداشتم و تمیز کردم تا از آن به جای #ساج(#تابه_نان_پزی) استفاده کنم. در اتاق مجاور، چالهای برای روشن کردن آتش کندَم و اطراف آن را با آجر بالا آوردم تا ساج بالاتر قرار بگیرد. پتویی کهنه را هم جلوی در اتاق نصب کردم؛ طوری که از بالا کاملاً چهارچوب را بپوشاند و نور دیده نشود و از پایین با سطح زمین فاصله داشته باشد تا #دود بیرون برود.کارهای تنور و اتاق که تمام شد، با دو #گالن_آهنی، که در منزل بود، از نهر آب آوردم و شروع کردم به خمیر کردن آردها. با فراهم کردن هیزم کافی و روشن کردن آتش، کار پخت نان را شروع کردم. تا صبح بیش از #چهارصد قرص نان پختم و پس از پایان کار کمدِ جلوی حمام را کنار کشیدم و نانها را تا سقف حمام روی هم چیدم. روی آنها را هم با چند پتو پوشاندم که زود خشک نشوند و بتوانم حداقل یک هفته نان نرم و تاره بخورم. بعد از جابهجا کردن نانها، چالۀ آتش را با خاک پر کردم و هیزمهای باقیمانده و نیمسوخته را هم بیرون بردم و همۀ آثار بهجامانده از آرد و خمیر و هیزم و خاکستر را از بین بردن پتویی را هم که جلوی در اتاق آویخته بودم برداشتم. پس از اینکه کمد را سر جایش کشیدم داخل حمام شدم و با خاطری آسوده و دلی شاد خوابیدم.
با اینکه میدانستم آن مقدار نانْ خوراکِ حداقل دو ماهم را تأمین میکند، در مصرف آنها صرفهجویی میکردم و تا زمانی که گرسنه نمیشدم از آنها نمیخوردم.
یک هفته از مخفیگاهم بیرون نیامدم. در آن مدت، هواپیماهای عراقی مواضع نیروهای ایرانیها را مرتب و بهشدت #بمباران میکردند. توپخانه و خمپارهاندازهای خودی هم با دستودلبازی هر چه بیشتر مواضع ایرانیها را زیر آتش میگرفتند. اطراف مخفیگاه من هم از آتش توپخانه و بمباران هواپیماها بینصیب نمیماند و هر از چند گاه با انفجار گلولههای توپ و بمبهای سنگین به لرزه درمیآمد.
خدا را بر نعمت نانها سپاسگزار بودم و از اینکه تا مدتی طولانی نیاز به جستوجوی خوراکی و بیرون رفتن از مخفیگاه و قرار گرفتن در معرض ترکش و تیر نداشتم شاکر بودم.
با ذخیره کردن آن همه نان در حمام جایم تنگ شده بود. به همین جهت، تصمیم گرفتم #آرپیجی ٧ را، که جاگیر بود و از آن نمیتوانستم استفاده کنم، جایی پنهان کنم. بهترین کار خاک کردن آن بود. برای جلوگیری از زنگ زدن، آن را خوب روغن مالی کردم و در کیسهای پلاستیکی گذاشتم. سپس آن را در گونی مخصوصِ ساختِ سنگر قرار دادم تا وسط باغچۀ حیاط، کنار درخت خرما، پنهان کنم.
کلنگی که دیوار پشت حمام را با آن سوراخ کرده بودم در باغچۀ حیاط مشغول حفر گودالی شدم. یکی دو وجب زمین را کنده بودم که ناگهان سر کلنگ به #شیئی_آهنی خورد!
ادامه دارد
.
#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_بسیت_و_چهارم
#دبس
با کنجکاوی، اطراف آن را گود کردم. یک #قوطی_فلزی زیر خاک مدفون شده بود. درپوش قوطی زنگ زده بود و شکل و شمایل خاصی داشت که همانندِ آن را در #جنوب_عراق ندیده بودم. به هر زحمتی بود آن را از دل خاک بیرون کشیدم. با توجه به اندازهاش، بیش از حد سنگین بود. فکر کردم شاید صاحبخانه #سکهها و #جواهراتش را داخل آن گذاشته و چونبردن آن برایش مقدور نبوده آن را در باغچه پنهان کرده است تا از دست نیروهای ایرانی در امان باشد. با کلنگ در قوطی را باز کردم و با دیدن محتوای آن یکه خوردم. ظرف فلزی پُر بود از #شیرۀ_خرما یا #دِبِس، که همچون عسل شیرین بود. من در مدت دو ماه و اند پیش از آن فقط نان خشک خورده بودم و دچار #سوءتغذیه شده بودم. آنقدر ضعیف بودم که رگهایم کاملاً پیدا بود و وزنم بهشدت کاهش یافته بود. در چنین وضع ناگواری، یافتن یک قوطی شیرۀ
خرما ایدهآل بود. #شیرۀ_خرما، در اثر گذشت زمان، از حالت مایع به صورت لاستیکی درآمده بود. برای جدا کردن تکهای از آن باید از زور بازو استفاده میکردم؛ اما در آن شرایط همان هم نعمت بزرگی بود.
قوطی شیره را کنار گذاشتم و به کندن زمین ادامه دادم. #آرپیجی را در گودال گذاشتم و روی آن را با خاک و خار و خاشاک و خرت و پرتهایی که کف حیاط ریخته بود پوشاندم. قوطی شیره را برداشتم و با خوشحالی به حمام برگشتم. برای رفع گرسنگی، تصمیم گرفتم مقداری نان بردارم و با شیرۀ خرما بخورم. پتوی روی نانها را که کنار زدم متوجه شدم گوشههای نانها #کپک زده است. تعجب کردم. حصیر شکاف را کنار زدم تا فضای حمام روشن شود. کمد را هم مقداری کنار کشیدم. همۀ نانهایی که پخته بودم، از پایین تا بالا، کپک زده بود. بدتر از این نمیشد. کنارههای کپکزدۀ نانها را از وسط آنها، که سالم مانده بود، جدا کردم و بیرون ریختم. به این ترتیب، نیمی از نانها را، که قابل استفاده بود، داخل حمام روی هم چیدم.
سه روز دیگر به همین منوال سپری شد و من از یافتن آن قوطی شیره خوشحال بودم. در آن مدت، نانهای باقیمانده مثل سنگ سفت شده بود. موقع شکستن یک قرص نان تکههای آن به اطراف پخش میشد و اگر زیر پایم میماند، مثل #شیشه در پایم فرومیرفت. با اینکه دندانهایم سالم بود، خوردن آن نانهای سنگی برایم دشوار بود. از اینکه همۀ آردها را در یک نوبت مصرف کرده و نان پخته بودم پشیمان شدم. اگر آن مقدار آرد را در سه یا چهار نوبت میپختم، نه کپک میزد و نه مثل سنگ سفت میشد؛ اما کار از کارگذشته بود و خودکرده را تدبیری نبود. هر وقت گرسنه میشدم، مقداری از نانهای خشک شده را مدتی در آب خیس میکردم و سپس بهزحمت میخوردم. کمکم خوردن نانهای سنگی برایم غیر ممکن شد و با دیدن آنها حالم به هم میخورد. به همین دلیل، تصمیم گرفتم به مقر نیروهای #جیش_الشعبی بروم بلکه کیسۀ #آرد یا خوردنی دیگری بیابم
پاسی از شب گذشته بود که به سمت مقر نیروهای جیشالشعبی حرکت کردم. با رعایت احتیاط و بررسی منطقه، پیش رفتم تا به آخر خاکریز اطراف #مخازن_نفت، که حد فاصل #جادۀ_اصلی و #مقر_جیش_الشعبی بود، رسیدم. آن جاده محل تردد و عبور نیروهای ایرانی از #اسکله تا خطوط مقدم و برعکس بود. مدتی طولانی به دیدبانی و مراقبت پرداختم. هیچ #سرباز_ایرانی در آن حوالی نبود. ایستاده از خاکریز بالا رفتم و روی جادۀ اصلی قرار گرفتم. هنوز عرض جاده را طی نکرده بودم که ناگاه #چهار سرباز ایرانی را دیدم که صحبتکنان به سمت من میآیند. فاصلهام با آنها بیست تا سی متر بود. نگاههایمان که به هم افتاد، ایستادیم.ظرف چند ثانیه، به این نتیجه رسیدم که باید هر چه سریعتر از آن محل فرار کنم بدون توجه به اطراف، به سمت مخفیگاه شروع کردم به دویدن. صدای پای آنها را بهوضوح میشنیدم.
ادامه دارد
.