eitaa logo
سربازان آقا صاحب الزمان (عج)❤
86 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
791 ویدیو
11 فایل
بِسْمِ رَبِّ الزَّهْرٰا(سلام‌الله‌علیها)⁦🖐🏻⁩ ⁦❤️⁩خدا کند که مرا با خدا کنی آقـا🌱 💛ز قید و بند معاصی جدا کنی آقـا🌷 💚دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش🌱 💙خودت برای ظهورت دعا کنی آقـا🌷 خادم کانال @AMD313 ارتباط باادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات نزدیک‌تر رفتم. یک بود که زیر تکه‌ها و بقایای سقف مانده بود. تکه‌های سقف را کنار زدم و کیسه را بیرون آوردم. در نهایت ناباوری دیدم داخل کیسه حدود هست. بهتر از این نمی‌شد. از شدت خوشحالی نمی‌دانستم چه کار کنم. آردها را در چهار کیسۀ بیست تا بیست و پنج کیلویی ریختم و تصمیم گرفتم همان شب کیسه‌های آرد را به مخفیگاهم ببرم. ایرانی‌ها معمولاً، به علت بمباران هواپیماهای عراقی و آتش پُرحجم توپخانه، روزها کمتر از مواضع خود بیرون می‌آمدند و شب‌ها بیشتر رفت و آمد می‌کردند. این موضوع تردد را برای من دشوارتر می‌کرد؛ به‌خصوص که فاصلۀ مخفیگاه تا مقر دو برابر فاصلۀ مقر گروهان تا مخفیگاهم بود. بنابراین، با احتیاط بسیار حرکت کردم. بعد از طی مسافتی می‌ایستادم و منطقه را کنترل می‌کردم و سپس به راهم ادامه می‌دادم.آن شب، با هر زحمتی که بود، صد کیلو آرد را در چهار نوبت، با هراس و دلهره، به حمام بردم. تصمیم گرفته بودم همۀ آردها را در یک نوبت به نان تبدیل کنم تا خطر لو رفتن آتش و بوی نان به حداقل برسد. برای این کار، باید کبریتی پیدا می‌کردم مدت زیادی به طلوع آفتاب نمانده بود. به‌رغم خستگی مفرط و بی‌خوابی، به مقر گروهان خمپاره‌انداز رفتم تا شاید بتوانم کبریت پیدا کنم. با کمک که همراه داشتم، توانستم یک و یک بسته در آشپزخانۀ مقر پیدا کنم و به مخفیگاهم برگردم. هوا گرگ و میش بود و آفتاب می‌خواست از مشرق سر برآورد که از شدت خستگی و بی‌خوابی به خوابی عمیق فرورفتم. از شدت خستگی سراسر طول روز را خوابیدم. هوا تاریک شده بود که از خواب بیدار شدم. تصمیم گرفتم تا صبح همۀ آردها را خمیر کنم و بپزم. اولین بار بود که می‌خواستم نان بپزم. تا آن روز نه خمیر تهیه کرده بودم و نه نان پخته بودم. فقط در تلویزیون دیده بودم که مردم فقیر افریقا چگونه برای خود نان می‌پزند. برای یافتن وسایل مورد نیاز، گوشه و کنار خانه را گشتم. در‌پوش آهنی یکی از بشکه‌های آب را، که کثیف و زنگ‌زده بود، برداشتم و تمیز کردم تا از آن به جای () استفاده کنم. در اتاق مجاور، چاله‌ای برای روشن کردن آتش کندَم و اطراف آن را با آجر بالا آوردم تا ساج بالاتر قرار بگیرد. پتویی کهنه‌ را هم جلوی در اتاق نصب کردم؛ طوری که از بالا کاملاً چهارچوب را بپوشاند و نور دیده نشود و از پایین با سطح زمین فاصله داشته باشد تا بیرون برود.کارهای تنور و اتاق که تمام شد، با دو ، که در منزل بود، از نهر آب آوردم و شروع کردم به خمیر کردن آردها. با فراهم کردن هیزم کافی و روشن کردن آتش، کار پخت نان را شروع کردم. تا صبح بیش از قرص نان پختم و پس از پایان کار کمدِ جلوی حمام را کنار کشیدم و نان‌ها را تا سقف حمام روی هم چیدم. روی آن‌ها را هم با چند پتو پوشاندم که زود خشک نشوند و بتوانم حداقل یک هفته نان نرم و تاره بخورم. بعد از جابه‌جا کردن نان‌ها، چالۀ آتش را با خاک پر کردم و هیزم‌های باقی‌مانده و نیم‌سوخته را هم بیرون بردم و همۀ آثار به‌جامانده از آرد و خمیر و هیزم و خاکستر را از بین بردن پتویی را هم که جلوی در اتاق آویخته بودم برداشتم. پس از اینکه کمد را سر جایش کشیدم داخل حمام شدم و با خاطری آسوده و دلی شاد خوابیدم. با اینکه می‌دانستم آن مقدار نانْ خوراکِ حداقل دو ماهم را تأمین می‌کند، در مصرف آن‌ها صرفه‌جویی می‌کردم و تا زمانی که گرسنه نمی‌شدم از آن‌ها نمی‌خوردم. یک هفته از مخفیگاهم بیرون نیامدم. در آن مدت، هواپیماهای عراقی مواضع نیروهای ایرانی‌ها را مرتب و به‌شدت می‌کردند. توپخانه و خمپاره‌اندازهای خودی هم با دست‌ودل‌بازی هر چه بیشتر مواضع ایرانی‌ها را زیر آتش می‌گرفتند. اطراف مخفیگاه من هم از آتش توپخانه و بمباران هواپیماها بی‌نصیب نمی‌ماند و هر از چند گاه با انفجار گلوله‌های توپ و بمب‌های سنگین به‌ لرزه درمی‌آمد. خدا را بر نعمت نان‌ها سپاسگزار بودم و از اینکه تا مدتی طولانی نیاز به جست‌وجوی خوراکی و بیرون رفتن از مخفیگاه و قرار گرفتن در معرض ترکش‌ و تیر نداشتم شاکر بودم. با ذخیره کردن آن همه نان در حمام جایم تنگ شده بود. به همین جهت، تصمیم گرفتم ٧ را، که جاگیر بود و از آن نمی‌توانستم استفاده کنم، جایی پنهان کنم. بهترین کار خاک کردن آن بود. برای جلوگیری از زنگ زدن، آن را خوب روغن‌ مالی کردم و در کیسه‌ای پلاستیکی گذاشتم. سپس آن را در گونی مخصوصِ ساختِ سنگر قرار دادم تا وسط باغچۀ حیاط، کنار درخت خرما، پنهان کنم. کلنگی که دیوار پشت حمام را با آن سوراخ کرده بودم در باغچۀ حیاط مشغول حفر گودالی شدم. یکی دو وجب زمین را کنده بودم که ناگهان سر کلنگ به خورد! ادامه دارد .