eitaa logo
سربازان آقا صاحب الزمان (عج)❤
86 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
791 ویدیو
11 فایل
بِسْمِ رَبِّ الزَّهْرٰا(سلام‌الله‌علیها)⁦🖐🏻⁩ ⁦❤️⁩خدا کند که مرا با خدا کنی آقـا🌱 💛ز قید و بند معاصی جدا کنی آقـا🌷 💚دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش🌱 💙خودت برای ظهورت دعا کنی آقـا🌷 خادم کانال @AMD313 ارتباط باادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات قسمت هیجدهم همان شب به مقر گروهان خمپاره‌انداز رفتم و تعدادی پتوی نظامی برداشتم و برگشتم. پتوها را کف حمام پهن کردم. و و را گوشۀ حمام گذاشتم و بعد از خوردن مقداری نان خشک به استراحت پرداختم. صبح روز بعد، با طلوع آفتاب، به مخفیگاه قبلی برگشتم تا سری به آن سه نفر بزنم؛ اما از آن‌ها خبری نبود. دستمال یکی از آن‌ها، که به سرش بسته بود، و چفیۀ یکی دیگر روی زمین افتاده بود. با خودم گفتم اگر نیروهای ایرانی آن‌ها را اسیر کرده باشند، دیر یا زود خواهند گفت که مرا دیده‌اند و نیروهای ایرانی برای پیدا کردنم منطقه را زیر و رو خواهند کرد. فوری آنجا را ترک کردم و به مخفیگاه جدید برگشتم. سرنوشت آن سه نفر فکرم را مشغول کرده بود. بیم و هراس در جانم ریشه دوانده بود و فکر آیندۀ تاریک و مبهم آزارم می‌داد. شامگاه روز ، نیروهای ایرانی برای چندمین بار تصمیم گرفتند منطقه را کنند. ساعاتی بعد، وارد خانه‌ای شدند که در آن مخفی شده بودم. برای اینکه از تیراندازی آن‌ها در امان باشم، خودم را به گوشۀ حمام کشاندم. نیروهای ایرانی، ضمن اینکه به طرف دیوارها تیراندازی می‌کردند، یک رگبار هم روی کمد بستند و آن را سوراخ‌ سوراخ کردند. نفسم را در سینه حبس کردم و هر طور بود خودم را کنترل کردم. دقایقی بعد، نیروهای ایرانی، با اطمینان از اینکه کسی در خانه نیست، به خانۀ مجاور رفتند و من نفس راحتی کشیدم. در اثر تیراندازی آن‌ها چهار سوراخ در بدنۀ کمد ایجاد شده بود که می‌توانستم از آن سوراخ‌ها هر کسی را که وارد خانه می‌شد ببینم و در صورت لزوم از اسلحه‌ام استفاده کنم. نیروهای ایرانی، ضمن بازرسی منازل، نیزارهای اطراف را هم با تیربار زیر آتش گرفتند. ساعتی بعد، که منطقه آرام شد، با احتیاط از حمام بیرون آمدم و به مخفیگاه قبلی رفتم. کمدی که در آن مخفی شده بودم سوراخ‌ سوراخ شده بود و وضعیت اتاق به‌ هم ریخته بود. با مشاهدۀ آن صحنه فهمیدم آن سه نفر اسیر شده و محل اختفای مرا لو داده‌اند. یافتن غذا برای ادامۀ حیات فکرم را مشغول کرده بود. غذای من رو به اتمام بود و می‌بایست برای روزهای آینده فکری می‌کردم. با تاریک شدن هوا، باز هم به مقر گروهانِ خمپاره رفتم تا شاید چیزی برای خوردن پیدا کنم؛ اما زهی خیال باطل! همان‌جا تصمیم گرفتم به مقر گروهانِ خودمان بروم. مقر گروهان یک کیلومتر با مخفیگاهم فاصله داشت و برای رسیدن به آنجا باید از نهر و سیل‌بند کنار آن عبور می‌کردم و پس از پشت‌ سر گذاشتن و خاکریزهای پیرامون آن‌ها به می‌رسیدم. مقر چند اتاق داشت و در واقع متعلق به بودند. در اتاق‌ها ماشین‌ها و تلمبه‌های نفتی و قرار داشت که قبل از جنگ از آن‌ها استفاده می‌شد. گروهان ما چهار اتاق را به خود اختصاص داده بود که مقر فرمانده گروهان هم جزء آن‌ها بود. مقر گردان پشت مقر گروهان، پس از جادۀ آسفالتۀ منتهی به ، قرار داشت. منطقۀ عملیاتی هم ‌بین گردان و گروهان بود. با استفاده از تاریکی هوا و نور منورها، خاکریزها را یکی پس از دیگری پشت‌ سر گذاشتم تا به خاکریز مشرف به مقر گروهان رسیدم. مدتی نسبتاً طولانی مقر را زیر نظر گرفتم تا از خالی بودن آنجا مطئمن شوم. سینه‌خیز وارد مقر شدم و خودم را به یکی از اتاق‌ها رساندم. بوی تعفن جنازه‌ها آزارم می‌داد. یک‌ راست رفتم به اتاقی که قبلاً آشپزخانه بود. مقداری نان خشک و یک قوطی نصفه رب گوجه‌فرنگی پیدا کردم. رویش کپک زده بود. قسمت کپک‌زده را دور ریختم و بقیه را برداشتم. در انبار آذوقه هم چند کارتن ، چهار کیسه ، بیست قوطی ، و مقدار زیادی پیدا کردم. از خوشحالی در پوست نمی‌گنجیدم. خیالم راحت بود که غذای بیش از یک ماه را یافته‌ام. با مصرف آن‌ها می‌توانستم به اختفای خود ادامه بدهم و در فرصت مناسبْ خودم را به نیروهای خودی برسانم. همۀ چیزهایی را که یافته بودم در چند گونی سنگری ریختم و در پنج نوبت تا سپیدۀ صبح به مخفیگاهم منتقل کردم. همۀ گونی‌ها را در حمام روی هم چیدم؛ طوری که جای کمی برای خودم مانده بود و مجبور بودم به ‌صورت چمباتمه بخوابم. روزها از پی هم می‌آمدند و می‌رفتند و فکر و ذهنم به دنبال راهی بود که خودم را از آن وضعیت رها کنم و به نحوی به نیروهای عراق برسانم. ادامه دارد...