eitaa logo
سربازان آقا صاحب الزمان (عج)❤
86 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
791 ویدیو
11 فایل
بِسْمِ رَبِّ الزَّهْرٰا(سلام‌الله‌علیها)⁦🖐🏻⁩ ⁦❤️⁩خدا کند که مرا با خدا کنی آقـا🌱 💛ز قید و بند معاصی جدا کنی آقـا🌷 💚دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش🌱 💙خودت برای ظهورت دعا کنی آقـا🌷 خادم کانال @AMD313 ارتباط باادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات با کنجکاوی، اطراف آن را گود کردم. یک زیر خاک مدفون شده بود. درپوش قوطی زنگ زده بود و شکل و شمایل خاصی داشت که همانندِ آن را در ندیده بودم. به هر زحمتی بود آن را از دل خاک بیرون کشیدم. با توجه به اندازه‌اش، بیش از حد سنگین بود. فکر کردم شاید صاحب‌خانه و را داخل آن گذاشته و چونبردن آن برایش مقدور نبوده آن را در باغچه پنهان کرده است تا از دست نیروهای ایرانی در امان باشد. با کلنگ در قوطی را باز کردم و با دیدن محتوای آن یکه خوردم. ظرف فلزی پُر بود از یا ، که همچون عسل شیرین بود. من در مدت دو ماه و اند پیش از آن فقط نان خشک خورده بودم و دچار شده بودم. آن‌قدر ضعیف بودم که رگ‌هایم کاملاً پیدا بود و وزنم به‌شدت کاهش یافته بود. در چنین وضع ناگواری، یافتن یک قوطی شیرۀ خرما ایده‌آل بود. ، در اثر گذشت زمان، از حالت مایع به ‌صورت لاستیکی درآمده بود. برای جدا کردن تکه‌ای از آن باید از زور بازو استفاده می‌کردم؛ اما در آن شرایط همان هم نعمت بزرگی بود. قوطی شیره را کنار گذاشتم و به کندن زمین ادامه دادم. را در گودال گذاشتم و روی آن را با خاک و خار و خاشاک و خرت و پرت‌هایی که کف حیاط ریخته بود پوشاندم. قوطی شیره را برداشتم و با خوشحالی به حمام برگشتم. برای رفع گرسنگی، تصمیم گرفتم مقداری نان بردارم و با شیرۀ خرما بخورم. پتوی روی نان‌ها را که کنار زدم متوجه شدم گوشه‌های نان‌ها زده است. تعجب کردم. حصیر شکاف را کنار زدم تا فضای حمام روشن شود. کمد را هم مقداری کنار کشیدم. همۀ نان‌هایی که پخته بودم، از پایین تا بالا، کپک زده بود. بدتر از این نمی‌شد. کناره‌های کپک‌زدۀ نان‌ها را از وسط آن‌ها، که سالم مانده بود، جدا کردم و بیرون ریختم. به این ترتیب، نیمی از نان‌ها را، که قابل استفاده بود، داخل حمام روی هم چیدم. سه روز دیگر به همین منوال سپری شد و من از یافتن آن قوطی شیره خوشحال بودم. در آن مدت، نان‌های باقی‌مانده مثل سنگ سفت شده بود. موقع شکستن یک قرص نان تکه‌های آن به اطراف پخش می‌شد و اگر زیر پایم می‌ماند، مثل در پایم فرومی‌رفت. با اینکه دندان‌هایم سالم بود، خوردن آن نان‌های سنگی برایم دشوار بود. از اینکه همۀ آردها را در یک نوبت مصرف کرده و نان پخته بودم پشیمان شدم. اگر آن مقدار آرد را در سه یا چهار نوبت می‌پختم، نه کپک می‌زد و نه مثل سنگ سفت می‌شد؛ اما کار از کارگذشته بود و خودکرده را تدبیری نبود. هر وقت گرسنه می‌شدم، مقداری از نان‌های خشک‌ شده را مدتی در آب خیس می‌کردم و سپس به‌زحمت می‌خوردم. کم‌کم خوردن نان‌های سنگی برایم غیر ممکن شد و با دیدن آن‌ها حالم به هم می‌خورد. به همین دلیل، تصمیم گرفتم به مقر نیروهای بروم بلکه کیسۀ یا خوردنی دیگری بیابم پاسی از شب گذشته بود که به سمت مقر نیروهای جیش‌الشعبی حرکت کردم. با رعایت احتیاط و بررسی منطقه، پیش رفتم تا به آخر خاکریز اطراف ، که حد فاصل و بود، رسیدم. آن جاده محل تردد و عبور نیروهای ایرانی از تا خطوط مقدم و برعکس بود. مدتی طولانی به دید‌بانی و مراقبت پرداختم. هیچ در آن حوالی نبود. ایستاده از خاکریز بالا رفتم و روی جادۀ اصلی قرار گرفتم. هنوز عرض جاده را طی نکرده بودم که ناگاه سرباز ایرانی را دیدم که صحبت‌کنان به سمت من می‌آیند. فاصله‌ام با آن‌ها بیست تا سی متر بود. نگاه‌هایمان که به هم افتاد، ایستادیم.ظرف چند ثانیه، به این نتیجه رسیدم که باید هر چه سریع‌تر از آن محل فرار کنم بدون توجه به اطراف، به سمت مخفیگاه شروع کردم به دویدن. صدای پای آن‌ها را به‌وضوح می‌شنیدم. ادامه دارد .
خاطرات از و و هفتگانه گذشتم تا به رسیدم. مسیری را که باید از آن عبور می‌کردم زیر نظر گرفتم و به حرکت ادامه دادم. از خانه‌ای به خانۀ دیگر، از خیابانی به خیابانی دیگر، و از منطقه‌ای به منطقۀ دیگر ‌رفتم تا خود را به حمامی که مخفیگاهم بود رساندم. از شدت خستگی و گرسنگی کم مانده بود به حالت اغما بیفتم. از نظر روحی هم درهم‌ ریخته و افسرده بودم. برای رفع گرسنگی تکه‌هایی از نان را خیس کردم و به‌زحمت خوردم و همان‌جا خوابم برد. ظهر روز بعد با کسالت از خواب بیدار شدم. در اثر و از دست دادن قوای جسمانی، دچار و شده بودم. از خواب که بیدار شدم چشمانم سیاهی می‌رفت. دنیا در برابر دیدگانم تیره و تار شده بود. کمی که حالم جا آمد، بلند شدم تا خودم را در ببینم. چون فضای بستۀ اتاق نسبتاً تاریک بود، کنار در اتاق ایستادم و آینه را کنار در، مشرف بر حیاط، قرار دادم. اولین چیزی که در آینه توجه مرا به خود جلب کرد بلندم بود. در همین لحظه ناگهان یک سرباز ایرانی، در حالی که از مقابلم رد می‌شد، کرد. من هم، بدون هیچ‌ ترس و هیجانی، جواب سلامش را دادم. او یک شلوار جین آبی و یک کاپشن رنگ و رو رفتۀ نظامی به تن داشت. اسلحه نداشت؛ ولی چیزی شبیه جاخشابی به کمرش بسته بود و بر سر و دوشش یک چفیۀ سفید انداخته بود. طوری از در اصلی خانه وارد شد و از در پشتی بیرون رفت که احتمال دادم قبلاً از این خانه بارها به عنوان راه میان‌بُر استفاده کرده است. او از در پشتی خانه خارج شد و من هنوز در آینه خودم را برانداز می‌کردم. ناگهان به خودم آمدم و تازه فهمیدم است! اول به سمت درِ اصلی رفتم تا مطمئن شوم کس دیگری همراهش نیست. کاملاً خلوت بود و اثری از نیروهای ایرانی نبود. بعد، خودم را به‌سرعت به در پشتی رساندم تا ببینم آن ، پس از خروج از خانه، به کدام سمت رفت. او را دیدم که با حالتی کاملاً عادی از خیابان پشتی راهش را کشید و رفت. وارد شدم و کمد را جلوی در حمام جابه‌جا کردم. افکار و احتمالات و نگرانی‌ها از هر طرف احاطه‌ام کرده بود. با خودم می‌گفتم اگر او هم یک‌دفعه به خود بیاید و بفهمد من عراقی هستم، چه می‌شود؟ اگر او همراه تعداد دیگری از دوستانش برای دستگیری‌ام بیایند چه؟ اگر ... . سرگردانی من در منطقه در حالی به پایان می‌رسید که همچنان در منطقۀ محبوس بودم و با انواع مشکلات، سختی‌ها، محدودیت‌ها، و حوادث خطرناک دست و پنجه نرم می‌کردم. در آن مدت، شاهد و سنگین و پی‌در‌پی اما بی‌نتیجۀ ارتش عراق برای باز‌پس‌گیری فاو بودم. اغلب اوقات گلوله‌باران منطقه به وسیلۀ گردان‌های توپخانه و ادوات سه چهار شبانه‌روز بی‌وقفه ادامه می‌یافت. هواپیماهای عراقی با انواع و اقسام بمب‌ها و راکت‌ها همه‌جای منطقه را بمباران کردند. بسیاری از تانک‌های عراقی تا جادۀ نزدیک پیش‌ می‌آمدند؛ اما در نهایت، در اثر و و ، دست از پا درازتر عقب‌نشینی می‌کردند. تنها ثمرۀ حملات ناموفق ارتش عراق برای من این بود که ترس و نگرانی مرا از سرنوشت نامعلوم و تاریکم بیشتر می‌کرد. ادامه دارد .
خاطرات هفتۀ اول را با مخفی شدن در خانه‌ها و تغذیه از نان‌های خشک و سفت ـ که دیگر آب هم از نرم کردن آن‌ها عاجز بود ـ و خوردن ریشۀ گیاهان اطراف نهر سپری کردم. روز هشتم، نان‌های خشک را، که بیش از حد سفت شده بودند، بیرون ریختم و تصمیم گرفتم برای یافتن خوراک دوباره به مقر گروهان و مقر و مقر بروم. با تاریک شدن هوا، به هر سه مقر رفتم و با حوصله و دقت همۀ اتاق‌ها و محوطۀ اطراف را گشتم؛ اما جز دو تکۀ کوچک نان خشک در میان زباله‌ها چیزی نیافتم. به مخفیگاهم برگشتم و دو تکه نان را با مقداری ریشۀ نی خوردم. با خودم فکر کردم که برای یافتن مواد غذایی کجا باید بروم. همۀ اماکن و سنگرها و مقرهای اطراف را بارها گشته بودم و هر چیزی را که می‌شد خورد خورده بودم. جایی نمانده بود که نرفته باشم، جز مقر . مقر گردان 1 کنار جادۀ منتهی به شهر قرار داشت. قبلاً بارها به آن مقر رفته بودم و با همۀ قسمت‌های آن آشنا بودم. می‌دانستم و و محل انباشت پس‌مانده‌های غذاها و زباله‌ها کجاست. آن جاده مقر گروهان را به مقر جیش‌الشعبی و سپس متصل می‌ساخت و در نهایت به جادۀ اصلی می‌رسید. بنا به دلایلی انتهای جاده را با مسدود کرده بودند. دو طرف آن جاده را تا روستای ، با استفاده از ستون‌های و با ارتفاع دو متر، محصور کرده بود تا از ورود و به محوطۀ جاده جلوگیری کند. با رعایت جوانب احتیاط و کنترل دقیق منطقه، خودم را به در ورودی منطقۀ رساندم. از کنار خاکریز مقر گروهان به سمت مقر گردان رفتم تا رسیدم به دیوارۀ توری که جلوی جادۀ اصلی قرار داشت. هوا کاملاً تاریک بود و فقط نور ضعیف چراغ‌های کوچک خودروها، هر از چند گاهی، از تاریکی می‌کاست. با کمک نور ضعیف خودروها، موفق شدم قسمتی از دیوار توری را، که بر اثر یا منهدم شده و برای عبور یک نفر مناسب بود، ببینم. حدوداً یک متر از سطح زمین بالاتر بود. بنابراین، باید پیش از رفتن روی جاده اطمینان پیدا می‌کردم که کسی در آن حوالی نیست؛ زیرا با قرار گرفتن بر جاده، چون ارتفاع آن از سطح زمین بالاتر بود، از فاصلۀ هفتصد تا متری دیده می‌شدم در فاصلۀ بیست و پنج متری جاده، با رو به جاده وجود داشت. خودم را به اتاقک رساندم و تا صبح مقر گردان را زیر نظر گرفتم. با طلوع آفتاب، از شدت ترس و وحشت، جرأت نکردم از عرض جاده عبور کنم و مجبور شدم به مخفیگاهم بازگردم. غروب که شد، خودم را به همان اتاقک مشرف بر مقر گردان رساندم و تا نیمه‌های شب مراقب مقر گردان و تحرکات احتمالی نیروهای ایرانی در مقر بودم. وقتی مطمئن شدم که نیروهای ایرانی در آن حوالی نیستند. تصمیم گرفتم با عبور از عرض جادۀ اصلی خودم را به مقر گردان برسانم. فاصلۀ اتاقک با دیوارۀ توری جادۀ اصلی را سینه‌خیز طی کردم. به‌قدری کند و با احتیاط حرکت می‌کردم که فاصلۀ سی متر را نیم‌ ساعته طی کردم. با عبور از معبر ایجادشده در دیوارۀ توری، خودم را به کنارۀ پایین جاده رساندم. می‌خواستم با یک جهش سریع خودم را به آن‌سوی جادۀ اصلی برسانم که عبور یک مرا در جایم میخکوب کرد. دفعۀ دوم که تصمیم گرفتم از عرض جاده عبور کنم را دیدم که به سمت خطوط اول می‌رفت. کنار جاده، روی زمین نشستم تا خودرو عبور کند. ناگهان یکی از عقب خودور دَر رَفت و سی چهل متر جلوتر، نزدیک در ورودی مقر گردان، متوقف شد. با جدا شدن چرخ، میلۀ چرخ، اتومبیل روی آسفالت جاده کشیده می‌شد و صدای مهیبی ایجاد می‌کرد. خودرو همان‌طور روی سه چرخ به حرکت خود ادامه داد تا اینکه در فاصلۀ چند متری من متوقف شد. مرگ را در یک قدمی خودم حس کردم. به سختی آب گلویم را پایین دادم...دو از خودرو پیاده شدند. ادامه دارد
خاطرات ای_تأسف_بار عصر روز بعد، اسلحه را برداشتم و از مخفیگاه خارج شدم. به علت اینکه احتمال می‌دادم نیروهای ایرانی، به‌خصوص نیروهای مستقر در ، متوجه حضور من در منطقه شده و برایم کمین گذاشته باشند، پس از سه ماه و اندی برای بار اسلحه همراه خودم ‌بردم. هوا کاملاً تاریک شده بود و هر‌ از ‌چند گاهی صدای انفجار گلوله‌ای سکوت شب را می‌شکست. گلوله‌های مدت کوتاهی در فضای آسمان روشن می‌شد و دقایقی بعد به سردی می‌گرایید و خاموش می‌شد در راه بازگشت، ناگهان متوجه شدم که در فاصلۀ ده متری روبه‌رویم ایستاده بود. ، ، و @نگرانی وجودم را فَراگرفت. یک و یک به تن داشتم و یک اسلحۀ کلاشینکف آمادۀ شلیک به دست. سرباز ایرانی چند و یک به کمر بسته بود و کیسه‌ای را بر دوشش حمل می‌کرد. هر دو هم بودیم و راه‌های خلاصی از بن‌بست را مرور می‌کردیم. مانده بودم چه بکنم. او را کنم؟ من قادر به تهیۀ غذای خود نبودم؛ او هم من می‌شد. تازه احتمال اینکه در فرصتی مناسب به من حمله کند هم کم نبود خواستم او را رها کنم و بروم. اما این امکان وجود داشت که با پرتاب مرا یا حداقل با داد و فریاد دوستانش را باخبر کند و تعقیبم کنند. با _یک_تیر او را نقش بر زمین کردم. رفتم بالای سرش. بود. او را به داخل گودالی که بر اثر انفجار ایجاد شده بود انداختم تا دوستانش فکر کنند بر اثر اصابت جان خود را از دست داده است. خون‌های روی زمین را پاک کردم و سراسیمه خودم را به مخفیگاهم رساندم. از بودم؛ اما چارۀ دیگری هم نداشتم. چه ؟ عصر روز بعد به همان رفتم. اثری از جنازۀ سرباز ایرانی نبود. ظاهرا‌ً دوستانش او را برده بودند. همین‌طور که در کوچه‌ها و خیابان‌ها قدم می‌زدم، متوجه نخ‌هایی شدم که به دیوارۀ دو طرف کوچه بسته شده بود. کار ایرانی‌ها بود. آن‌ها فکر می‌کردند من فقط شب‌ها در منطقه تردد می‌کنم و به این ترتیب، بدون اینکه متوجه بشوم، با پایم نخ‌ها را پاره می‌کنم و آن‌ها به این وسیله محل عبور و مرور مرا شناسایی خواهند کرد. افزایش تعداد مقر کاتیوشا هم مؤید این فرضیه بود. صبح روز بعد، نیروهای ایرانی دست به پاکسازی زدند. صدای انفجار پی‌درپی که به خانه‌ها می‌انداختند با از هر گوشه شنیده می‌شد. سراسیمه خودم را به مخفیگاه رساندم. و بی‌سابقه‌ای وجودم را فَراگرفته بود. با خودم فکر می‌کردم اگر مرا دستگیر کنند، چه رفتاری با من خواهند کرد؛ به‌خصوص که یکی از آن‌ها را کشته بودم. و بدجوری آزارم می‌داد. این وضع تا عصر روز بعد ادامه داشت. غذایم تمام شده بود و نمی‌دانستم چه کار کنم. تصمیم گرفتم برای چندمین بار به بروم و غذایی پیدا کنم. شبانه خودم را به خاکریز رساندم. گلوله‌های فضای منطقه را تا حدودی روشن می‌کرد. به همین دلیل، سینه‌خیز خود را به و سپس به پشت خاکریز مقر گردان رساندم. بعد از مراقبت‌های لازم، وارد مقر شدم و یک‌راست سراغ محل انباشت پس‌مانده‌های غذاها و زباله‌ها رفتم. توله‌سگ‌ها با دیدن من شروع کردند به پارس کردن. دقایقی بعد صدای چند را شنیدم که در آشپزخانۀ گردان بودند. خودم را کنار خاکریز، که تاریک‌تر بود، پنهان کردم و منتظر ماندم. یک سرباز ایرانی از آشپزخانه بیرون آمد و را با پرتاب چند پاره‌سنگ به سمت مخازن نفتی فراری داد. با توجه به حضور نیروهای ایرانی در آشپزخانۀ مقر گردان، تصمیم گرفتم برای پیدا کردن غذا به بروم. مقر آن تیپ پشت مقر گردان، در دشتی هموار و بدون عارضه، قرار داشت. چند سکوی پرتاب و در مجاور قرار داشت که نیروهای عراقی به وسیلۀ آن‌ها را هدف قرار می‌دادند. ادامه دارد
خاطرات تصمیم گرفته بودم آن روز روزِ باشد. اگر به نیروهای عراقی می‌رسیدم، چه بهتر! و اگر قرار بود هدف گلولۀ نیروهای ایرانی قرار بگیرم یا شوم، به آنچه برایم مقدّر شده بود تن در می‌دادم. اما موفق نشدم. از یافتن معبر ناامید شدم و به پشت سرم نگاه کردم. عده نسبتاً زیادی از نیروهای را دیدم که از سنگرهایشان بیرون آمده‌اند و به من نگاه می‌کنند. دیگر به آخر خط رسیده بودم. نه راه پس داشتم و نه راه پیش. چند متر جلوتر یک سرباز ایرانی را دیدم که کنار تانکر آب، داخل تَشتی، مشغول شستن لباس‌هایش بود. آرام از خاکریز پایین رفتم و کنار تانکر آب ایستادم. چهره‌ای و داشت. به دلم نشست. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و به عربی گفتم: «.» در حالی که لبخند ملیحی بر لبانش نقش بسته بود، رو به من کرد و به زبان عربی گفت: «! .» با شنیدن این جمله، انگار دنیا را روی سرم خراب کرده بودند. تبلیغات و حوزۀ دربارۀ رفتار ایرانی‌ها با اسرای عراقی مثل فیلم از جلوی چشمانم می‌گذشت. صحنۀ کشتن آن در روستای را به خاطر آوردم؛ نگاه او را و را. از خودم بدم می‌آمد. دوست داشتم به جای شنیدن آن جمله، ایرانی‌ها مرا زیر و می‌گرفتند و تا حد مرگ می‌زدند. دوست داشتم بدن و را خود قرار می‌دادند و ... . حدود سرباز ایرانی، که بعدها فهمیدم بسیجی‌اند، دورم حلقه زده بودند و هر یک به فارسی چیزی می‌گفتند. رفتار خوب آن‌ها و جملۀ «نترس! تو مهمان ما هستی.»، به‌رغم روحی‌ای که در من ایجاد کرده بود، آرامش و اطمینان خاصی به من داده بود. دقایقی بعد، مرا به سنگر بردند. همان سربازی که کنار تانکر آب لباس می‌شست به عنوان مترجم آمده بود تا سؤالات فرمانده خط و جواب‌های مرا ترجمه کند. به مترجم گفتم: «من چند روز است که .» دست مرا گرفت و به سنگر دیگری برد و مقدار زیادی برایم آورد. من، که از شدت گرسنگی دچار ضعف شدید شده بودم، با حرص و ولع مشغول خوردن شدم. پس از آنکه شکمی از عزا درآوردم، همان سرباز از من پرسید: «از کجا آمده‌ای؟» گفتم: «جمعی ١١١ هستم که در حملۀ و اشغال آن به دست ایرانی‌ها منهدم شد.» یکی دیگر از آن‌ها پرسید: «سه روز پیش نفر از نیروهای از همان محلی که تو پنج روز پیش آنجا بودی آمدند و خود را تسلیم کردند. اسم آن‌ها چیست؟» گفتم: «من آن‌ها را نمی‌شناسم.» جلسۀ اول بازجویی، که در سنگر فرمانده خط بود، یکی دو ساعت طول کشید. در جریان بازجویی به آن‌ها گفتم که هستم و تازه از عراق آمده‌ام و هیچ اشاره‌ای به اینکه چهار ماه در منطقه سرگردان بوده‌ام نکردم. ساعاتی بعد مرا سوار خودرویی کردند و به مقر سابق تیپ ١١١ بردند که نزدیک بود. آنجا یکی از مقرهای نیروهای ایرانی بود. یک نفر، که کاملاً به زبان عربی مسلط بود، وارد اتاق بی‌سیم شد و سؤالات متعددی از من کرد؛ از جمله دربارۀ محل و ، محل ، درجۀ ، موقعیت من هنگامی که به فاو حمله شد، و شعبه‌ای که بر اساس ادعایم پس از فرار از ارتش در آنجا زندانی بودم، و ... دربارۀ یگان‌های مستقر در حد فاصل و منطقۀ فاو هم چیزهایی پرسید. من، که در مقام در طول یک سال بارها به شهر رفت و آمد کرده بودم، دربارۀ یگان‌های مستقر در منطقه اطلاعات زیادی داشتم؛ ولی اطلاعاتی که دربارۀ موقعیت و و به آن‌ها می‌دادم مربوط به چهار ماه قبل بود و من نمی‌دانستم در آن مدت چقدر تغییر کرده‌اند. احساس می‌کردم در طول مدت بازجویی بازجو با تعجب به من نگاه می‌کند. بعد از پایان جلسۀ دوم بازجویی، بازجو به پیرمردی که کنارش بود گفت که برایم یک استکان بیاورد. سپس رو به من کرد و گفت: «تو را به عنوان به در می‌فرستم و بعد از انجام دادن کارهای مقدماتی آزاد خواهی شد.» ادامه دارد