eitaa logo
سربازان آقا صاحب الزمان (عج)❤
86 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
791 ویدیو
11 فایل
بِسْمِ رَبِّ الزَّهْرٰا(سلام‌الله‌علیها)⁦🖐🏻⁩ ⁦❤️⁩خدا کند که مرا با خدا کنی آقـا🌱 💛ز قید و بند معاصی جدا کنی آقـا🌷 💚دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش🌱 💙خودت برای ظهورت دعا کنی آقـا🌷 خادم کانال @AMD313 ارتباط باادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات از و و هفتگانه گذشتم تا به رسیدم. مسیری را که باید از آن عبور می‌کردم زیر نظر گرفتم و به حرکت ادامه دادم. از خانه‌ای به خانۀ دیگر، از خیابانی به خیابانی دیگر، و از منطقه‌ای به منطقۀ دیگر ‌رفتم تا خود را به حمامی که مخفیگاهم بود رساندم. از شدت خستگی و گرسنگی کم مانده بود به حالت اغما بیفتم. از نظر روحی هم درهم‌ ریخته و افسرده بودم. برای رفع گرسنگی تکه‌هایی از نان را خیس کردم و به‌زحمت خوردم و همان‌جا خوابم برد. ظهر روز بعد با کسالت از خواب بیدار شدم. در اثر و از دست دادن قوای جسمانی، دچار و شده بودم. از خواب که بیدار شدم چشمانم سیاهی می‌رفت. دنیا در برابر دیدگانم تیره و تار شده بود. کمی که حالم جا آمد، بلند شدم تا خودم را در ببینم. چون فضای بستۀ اتاق نسبتاً تاریک بود، کنار در اتاق ایستادم و آینه را کنار در، مشرف بر حیاط، قرار دادم. اولین چیزی که در آینه توجه مرا به خود جلب کرد بلندم بود. در همین لحظه ناگهان یک سرباز ایرانی، در حالی که از مقابلم رد می‌شد، کرد. من هم، بدون هیچ‌ ترس و هیجانی، جواب سلامش را دادم. او یک شلوار جین آبی و یک کاپشن رنگ و رو رفتۀ نظامی به تن داشت. اسلحه نداشت؛ ولی چیزی شبیه جاخشابی به کمرش بسته بود و بر سر و دوشش یک چفیۀ سفید انداخته بود. طوری از در اصلی خانه وارد شد و از در پشتی بیرون رفت که احتمال دادم قبلاً از این خانه بارها به عنوان راه میان‌بُر استفاده کرده است. او از در پشتی خانه خارج شد و من هنوز در آینه خودم را برانداز می‌کردم. ناگهان به خودم آمدم و تازه فهمیدم است! اول به سمت درِ اصلی رفتم تا مطمئن شوم کس دیگری همراهش نیست. کاملاً خلوت بود و اثری از نیروهای ایرانی نبود. بعد، خودم را به‌سرعت به در پشتی رساندم تا ببینم آن ، پس از خروج از خانه، به کدام سمت رفت. او را دیدم که با حالتی کاملاً عادی از خیابان پشتی راهش را کشید و رفت. وارد شدم و کمد را جلوی در حمام جابه‌جا کردم. افکار و احتمالات و نگرانی‌ها از هر طرف احاطه‌ام کرده بود. با خودم می‌گفتم اگر او هم یک‌دفعه به خود بیاید و بفهمد من عراقی هستم، چه می‌شود؟ اگر او همراه تعداد دیگری از دوستانش برای دستگیری‌ام بیایند چه؟ اگر ... . سرگردانی من در منطقه در حالی به پایان می‌رسید که همچنان در منطقۀ محبوس بودم و با انواع مشکلات، سختی‌ها، محدودیت‌ها، و حوادث خطرناک دست و پنجه نرم می‌کردم. در آن مدت، شاهد و سنگین و پی‌در‌پی اما بی‌نتیجۀ ارتش عراق برای باز‌پس‌گیری فاو بودم. اغلب اوقات گلوله‌باران منطقه به وسیلۀ گردان‌های توپخانه و ادوات سه چهار شبانه‌روز بی‌وقفه ادامه می‌یافت. هواپیماهای عراقی با انواع و اقسام بمب‌ها و راکت‌ها همه‌جای منطقه را بمباران کردند. بسیاری از تانک‌های عراقی تا جادۀ نزدیک پیش‌ می‌آمدند؛ اما در نهایت، در اثر و و ، دست از پا درازتر عقب‌نشینی می‌کردند. تنها ثمرۀ حملات ناموفق ارتش عراق برای من این بود که ترس و نگرانی مرا از سرنوشت نامعلوم و تاریکم بیشتر می‌کرد. ادامه دارد .