🍃🍃🍃🍃
🍃
آن که وطن را فهمیده
و عشق میهن را در دل دارد
هرگز جنگ را تمام شده نمیبیند!
هشت سال جنگ هنوز تمام نشده؛
آنکه سرباز ایران است حق ندارد لحظه ای درنگ کند
و تفنگش را زمین بگذارد
روزی که سلاح را زمین گذاشتیم
و جنگ را تمام شده تصور کردیم
یقین بدانید، اولین خائن به کشور خودمان هستیم
ما تفنگهایمان را بالا گرفته
و قلم هایمان را بالاتر...
اینجا جنگ است رفیق!
اما قبل از آنی که دو لشکر به هم برسند؛
و پیش از آنکه پشت دروازههای غربیترین نقطه ی ایالات متحدهی مقاومت
حضرت ملک الموت را به ملاقات دشمنانمان ببریم،
این رگبار کلمات است که از لولهی تفنگ خارج میشود!
ما فاتح آخرالزمانیترین نبرد تاریخیم
این را اللهِ وسطِ پرچمِ ایران برای ما تضمین کرده است...
✍️ آقای تحلیلگر
#مقاومت
#نبرد_آخرالزمانی
#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_بسیت_و_ششم
#محل_جدید
در این تعقیب و گریز، نیروهای ایرانی هر جا که به نهر میرسیدند از روی #پل عبور میکردند و من، که نمیتوانستم روی پل بروم، بهناچار با #شنا نهر را پشت سر میگذاشتم.
با گذشتن از میان باغات و مزارع و طی مسافتی طولانی، شناکنان #نهر_هفتم را هم پشت سر گذاشتم. #خلبان_عراقی در فاصلۀ دویست متری من، میان نخلها، با #صورت به زمین خورد. #چتر_نجات هم رویش افتاد. هر لحظه منتظر بودم از زیر چتر بیرون بیاید تا صدایش کنم؛ اما هیچ حرکتی نکرد. با خودم گفتم حتماً با ضربهای که به سرش خورده #بیهوش شده است.
یکی دو دقیقه بعد، نیروهای ایرانی از گرد راه رسیدند و یکراست سراغ خلبان بخت برگشته رفتند. #چتر_نجات را از رویش کنار کشیدند. سالم و زنده بود. اسلحهاش را گرفتند و بعد از بستن دستهایش او را سوار ماشین کردند و همراه خود بردند. از اینکه او به این آسانی و بدون هیچ #مقاومت یا تلاشی برای فرار خود را تسلیم سرنوشت کرد متعجب شدم.
با #دستگیر شدن #خلبان، تعقیب و گریز من هم به پایان رسید. باید خود را به مخفیگاهم میرساندم. اما چطور؟! بهرغم خستگی زیاد و گرسنگی، باید شناکنان از هفت نهر میگذشتم، وارد شهر فاو میشدم، از آنجا به #روستای_عبید میرفتم، و خود را به #مخفیگاهم میرساندم. با توجه به ضعف جسمی و روحیام، این کار بهسادگی میسر نبود. پس، تصمیم گرفتم شب در همان محل بمانم و استراحت کنم و صبح زود به مخفیگاهم برگردم.
وارد یکی از #باغها شدم؛ باغی پر از علف و گیاهان بلند. در گوشۀ باغ، یک #اتاقک_گلی متروکه وجود داشت. به طرف اتاقک گلی رفتم. وقتی مطمئن شدم هیچ سرباز ایرانی در آن حوالی نیست، وارد اتاقک گلی شدم. با توجه به اینکه #سگ و #گراز در منطقه زیاد بود، تصمیم گرفتم تا طلوع آفتاب در همان اتاقک بمانم. به این ترتیب، هم از دید نیروهای ایرانی محفوظ بودم و هم از حملۀ #حیوانات_وحشی. در اثر خستگی بیش از حد، ناخودآگاه به #خوابی_عمیق فرورفتم، بیآنکه زیرانداز یا رواندازی داشته باشم
صبح که از خواب بیدار شدم، با خودم گفتم من که این همه راه را آمدهام و خود را به این منطقه رساندهام، چرا به مخفیگاهم برگردم؛ در حالی که میتوانم از این فرصت برای رسیدن به #خاکریز_قدیمی_عراق، که حد فاصل نیروهای #ایران و #عراق بود و مقابل #خطوط_مقدم_ایران قرار داشت، استفاده کنم. آن خاکریز از #رأسالبیشه تا #اروندرود ادامه داشت و قبلاً #گردان٢_تیپ١١١ در آن مستقر بود.
با توجه به اینکه نهرهای منشعب از اروندرود همزمان با اروندرود دچار جزر و مد میشوند، تصمیم گرفتم با استفاده از پوشش گیاهی منطقه و از داخل #نهر_هفتم خودم را به خاکریز عراقیها، که در ساحل اروندرود بود، برسانم. وارد نهر آب که شدم فقط سرم از آب بیرون بود. گوشهایم را تیز و چشمانم را باز کردم تا هر گونه حرکتی را ببینم و هر صدایی را بشنوم. آنقدر پیش رفتم که خاکریز قدیمی عراق را دیدم. مدتی در آب ماندم و خاکریز را زیر نظر گرفتم. اطرافم را نگاه کردم. کسی آنجا نبود. از آب بیرون آمدم و خودم را به #خاکریز_قدیمی_عراق رساندم که از تنۀ #درختان_خرما و #کیسههای_شن ساخته شده بود
بیشتر سنگرهای پشت خاکریز، بر اثر آتش توپخانه و ادوات، منهدمشده و متروکه بودند. قبل از حملۀ نیروهای ایرانی، برای اینکه در اثر جز و مدْ آبِ نهرها وارد سنگر نشود، اطراف سنگر #سیلبند درست کرده بودیم که هر چند وقت یک بار، بر اثر آتش توپخانۀ ایران، سیلبندها آسیب میدید و ما دوباره آنها را ترمیم و بازسازی میکردیم. بعد از تصرف منطقه به دست نیروهای ایرانی و استقرار آنها در #اسکلۀ_المعام آن خاکریز و سنگرهایش بیاستفاده ماند. بر اثر انفجار گلولههای متعدد به مرور زمان آب تقریباً همۀ سنگرها را فراگرفته بود و فضای آنجا #متعفّن شده بود.
سنگرهای پشت خاکریز را برای یافتن خوراکی، یکی پس از دیگری، جستوجو کردم؛ اما دریغ از تکهای نان.
نیروهای زیادی دو طرف #اروندرود و حوالی #پل_متحرک مستقر بودند و این وضعیت عبور مرا از آن منطقه ناممکن میساخت. آنجا ماندن و انتظار فرصتی مناسب برای عبور از آن منطقه را کشیدن بیهوده بود. زیاد بودن نیروها و خطر گذشتن از میان انبوه درختان و باغات، که میدان دید را محدود میکرد و احتمال #غافلگیر شدن را افزایش میداد، باعث شد راه بازگشت را در پیش بگیرم.
ادامه دارد
#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_بیست_و_هفتم
#خطر_از_بیخ_گوشم_گذشت
از #باغات و #نخلستانها و #نهرهای هفتگانه گذشتم تا به #نهر_اول رسیدم. مسیری را که باید از آن عبور میکردم زیر نظر گرفتم و به حرکت ادامه دادم. از خانهای به خانۀ دیگر، از خیابانی به خیابانی دیگر، و از منطقهای به منطقۀ دیگر رفتم تا خود را به حمامی که مخفیگاهم بود رساندم. از شدت خستگی و گرسنگی کم مانده بود به حالت اغما بیفتم. از نظر روحی هم درهم ریخته و افسرده بودم.
برای رفع گرسنگی تکههایی از نان را خیس کردم و بهزحمت خوردم و همانجا خوابم برد.
ظهر روز بعد با کسالت از خواب بیدار شدم. در اثر #سوءتغذیه و از دست دادن قوای جسمانی، دچار #سردرد و #سرگیجه شده بودم. از خواب که بیدار شدم چشمانم سیاهی میرفت. دنیا در برابر دیدگانم تیره و تار شده بود. کمی که حالم جا آمد، بلند شدم تا خودم را در #آینه ببینم. چون فضای بستۀ اتاق نسبتاً تاریک بود، کنار در اتاق ایستادم و آینه را کنار در، مشرف بر حیاط، قرار دادم. اولین چیزی که در آینه توجه مرا به خود جلب کرد #ریشهای بلندم بود. در همین لحظه ناگهان یک سرباز ایرانی، در حالی که از مقابلم رد میشد، #سلام کرد. من هم، بدون هیچ ترس و هیجانی، جواب سلامش را دادم. او یک شلوار جین آبی و یک کاپشن رنگ و رو رفتۀ نظامی به تن داشت. اسلحه نداشت؛ ولی چیزی شبیه جاخشابی به کمرش بسته بود و بر سر و دوشش یک چفیۀ سفید انداخته بود. طوری از در اصلی خانه وارد شد و از در پشتی بیرون رفت که احتمال دادم قبلاً از این خانه بارها به عنوان راه میانبُر استفاده کرده است. او از در پشتی خانه خارج شد و من هنوز در آینه خودم را برانداز میکردم. ناگهان به خودم آمدم و تازه فهمیدم #چه_خطری_از_کنار_گوشم_رد_شده است!
اول به سمت درِ اصلی رفتم تا مطمئن شوم کس دیگری همراهش نیست. #خیابان کاملاً خلوت بود و اثری از نیروهای ایرانی نبود. بعد، خودم را بهسرعت به در پشتی رساندم تا ببینم آن #سرباز_ایرانی، پس از خروج از خانه، به کدام سمت رفت. او را دیدم که با حالتی کاملاً عادی از خیابان پشتی راهش را کشید و رفت.
وارد #حمام شدم و کمد را جلوی در حمام جابهجا کردم. افکار و احتمالات و نگرانیها از هر طرف احاطهام کرده بود. با خودم میگفتم اگر او هم یکدفعه به خود بیاید و بفهمد من عراقی هستم، چه میشود؟ اگر او همراه تعداد دیگری از دوستانش برای دستگیریام بیایند چه؟ اگر ... .
#ماه_سوم سرگردانی من در منطقه در حالی به پایان میرسید که همچنان در منطقۀ #فاو محبوس بودم و با انواع مشکلات، سختیها، محدودیتها، و حوادث خطرناک دست و پنجه نرم میکردم. در آن مدت، شاهد #حملات و #پاتکهای سنگین و پیدرپی اما بینتیجۀ ارتش عراق برای بازپسگیری فاو بودم. اغلب اوقات گلولهباران منطقه به وسیلۀ گردانهای توپخانه و ادوات سه چهار شبانهروز بیوقفه ادامه مییافت. هواپیماهای عراقی با انواع و اقسام بمبها و راکتها همهجای منطقه را بمباران کردند. بسیاری از تانکهای
عراقی تا جادۀ نزدیک #مخازن_نفتی پیش میآمدند؛ اما در نهایت، در اثر #مقاومت و #پایداری #نوجوانان و #پیرمردهای #بسیجی، دست از پا درازتر عقبنشینی میکردند.
تنها ثمرۀ حملات ناموفق ارتش عراق برای من این بود که ترس و نگرانی مرا از سرنوشت نامعلوم و تاریکم بیشتر میکرد.
ادامه دارد
.