eitaa logo
سربازان آقا صاحب الزمان (عج)❤
86 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
791 ویدیو
11 فایل
بِسْمِ رَبِّ الزَّهْرٰا(سلام‌الله‌علیها)⁦🖐🏻⁩ ⁦❤️⁩خدا کند که مرا با خدا کنی آقـا🌱 💛ز قید و بند معاصی جدا کنی آقـا🌷 💚دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش🌱 💙خودت برای ظهورت دعا کنی آقـا🌷 خادم کانال @AMD313 ارتباط باادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃 🍃 آن که وطن را فهمیده و عشق میهن را در دل دارد هرگز جنگ را تمام شده نمی‌بیند! هشت سال جنگ هنوز تمام نشده؛ آنکه سرباز ایران است حق ندارد لحظه ای درنگ کند و تفنگش را زمین بگذارد روزی که سلاح را زمین گذاشتیم و جنگ را تمام شده تصور کردیم یقین بدانید، اولین خائن به کشور خودمان هستیم ما تفنگ‌هایمان را بالا گرفته و قلم هایمان را بالاتر... اینجا جنگ است رفیق! اما قبل از آنی که دو لشکر به هم برسند؛ و پیش از آنکه پشت دروازه‌های غربی‌ترین نقطه ی ایالات متحده‌ی مقاومت حضرت ملک الموت را به ملاقات دشمنانمان ببریم، این رگبار کلمات است که از لوله‌ی تفنگ خارج می‌شود! ما فاتح آخرالزمانی‌ترین نبرد تاریخیم این را اللهِ وسطِ پرچمِ ایران برای ما تضمین کرده است... ✍️ آقای تحلیلگر
خاطرات در این تعقیب و گریز، نیروهای ایرانی هر جا که به نهر می‌رسیدند از روی عبور می‌کردند و من، که نمی‌توانستم روی پل بروم، به‌ناچار با نهر را پشت ‌سر می‌گذاشتم. با گذشتن از میان باغات و مزارع و طی مسافتی طولانی، شناکنان را هم پشت‌ سر گذاشتم. در فاصلۀ دویست متری من، میان نخل‌ها، با به زمین خورد. هم رویش افتاد. هر لحظه منتظر بودم از زیر چتر بیرون بیاید تا صدایش کنم؛ اما هیچ حرکتی نکرد. با خودم گفتم حتماً با ضربه‌ای که به سرش خورده شده است. یکی دو دقیقه بعد، نیروهای ایرانی از گرد راه رسیدند و یک‌راست سراغ خلبان بخت‌ برگشته رفتند. را از رویش کنار کشیدند. سالم و زنده بود. اسلحه‌اش را گرفتند و بعد از بستن دست‌هایش او را سوار ماشین کردند و همراه خود بردند. از اینکه او به این آسانی و بدون هیچ یا تلاشی برای فرار خود را تسلیم سرنوشت کرد متعجب شدم. با شدن ، تعقیب و گریز من هم به پایان رسید. باید خود را به مخفیگاهم می‌رساندم. اما چطور؟! به‌رغم خستگی زیاد و گرسنگی، باید شناکنان از هفت نهر می‌گذشتم، وارد شهر فاو می‌شدم، از آنجا به می‌رفتم، و خود را به می‌رساندم. با توجه به ضعف جسمی و روحی‌ام، این کار به‌سادگی میسر نبود. پس، تصمیم گرفتم شب در همان محل بمانم و استراحت کنم و صبح زود به مخفیگاهم برگردم. وارد یکی از شدم؛ باغی پر از علف و گیاهان بلند. در گوشۀ باغ، یک متروکه وجود داشت. به طرف اتاقک گلی رفتم. وقتی مطمئن شدم هیچ سرباز ایرانی در آن حوالی نیست، وارد اتاقک گلی شدم. با توجه به اینکه و در منطقه زیاد بود، تصمیم گرفتم تا طلوع آفتاب در همان اتاقک بمانم. به این ترتیب، هم از دید نیروهای ایرانی محفوظ بودم و هم از حملۀ . در اثر خستگی بیش از حد، ناخودآگاه به فرورفتم، بی‌آنکه زیرانداز یا رواندازی داشته باشم صبح که از خواب بیدار شدم، با خودم گفتم من که این همه راه را آمده‌ام و خود را به این منطقه رسانده‌ام، چرا به مخفیگاهم برگردم؛ در حالی که می‌توانم از این فرصت برای رسیدن به ، که حد فاصل نیروهای و بود و مقابل قرار داشت، استفاده کنم. آن خاکریز از تا ادامه داشت و قبلاً ٢_تیپ١١١ در آن مستقر بود. با توجه به اینکه نهرهای منشعب از اروندرود هم‌زمان با اروندرود دچار جزر و مد می‌شوند، تصمیم گرفتم با استفاده از پوشش گیاهی منطقه و از داخل خودم را به خاکریز عراقی‌ها، که در ساحل اروندرود بود، برسانم. وارد نهر آب که شدم فقط سرم از آب بیرون بود. گوش‌هایم را تیز و چشمانم را باز کردم تا هر گونه حرکتی را ببینم و هر صدایی را بشنوم. آن‌قدر پیش رفتم که خاکریز قدیمی عراق را دیدم. مدتی در آب ماندم و خاکریز را زیر ‌نظر گرفتم. اطرافم را نگاه کردم. کسی آنجا نبود. از آب بیرون آمدم و خودم را به رساندم که از تنۀ و ساخته شده بود بیشتر سنگرهای پشت خاکریز، بر اثر آتش توپخانه و ادوات، منهدم‌شده و متروکه بودند. قبل از حملۀ نیروهای ایرانی، برای اینکه در اثر جز و مدْ آبِ نهرها وارد سنگر نشود، اطراف سنگر درست کرده بودیم که هر چند وقت یک‌ بار، بر اثر آتش توپخانۀ ایران، سیل‌بندها آسیب می‌دید و ما دوباره آن‌ها را ترمیم و بازسازی می‌کردیم. بعد از تصرف منطقه به ‌دست نیروهای ایرانی و استقرار آن‌ها در آن خاکریز و سنگرهایش بی‌استفاده ماند. بر اثر انفجار گلوله‌های متعدد به مرور زمان آب تقریباً همۀ سنگرها را فراگرفته بود و فضای آنجا شده بود. سنگرهای پشت خاکریز را برای یافتن خوراکی، یکی پس از دیگری، جست‌وجو کردم؛ اما دریغ از تکه‌ای نان. نیروهای زیادی دو طرف و حوالی مستقر بودند و این وضعیت عبور مرا از آن منطقه ناممکن می‌ساخت. آنجا ماندن و انتظار فرصتی مناسب برای عبور از آن منطقه را کشیدن بیهوده بود. زیاد بودن نیروها و خطر گذشتن از میان انبوه درختان و باغات، که میدان دید را محدود می‌کرد و احتمال شدن را افزایش می‌داد، باعث شد راه بازگشت را در پیش بگیرم. ادامه دارد
خاطرات از و و هفتگانه گذشتم تا به رسیدم. مسیری را که باید از آن عبور می‌کردم زیر نظر گرفتم و به حرکت ادامه دادم. از خانه‌ای به خانۀ دیگر، از خیابانی به خیابانی دیگر، و از منطقه‌ای به منطقۀ دیگر ‌رفتم تا خود را به حمامی که مخفیگاهم بود رساندم. از شدت خستگی و گرسنگی کم مانده بود به حالت اغما بیفتم. از نظر روحی هم درهم‌ ریخته و افسرده بودم. برای رفع گرسنگی تکه‌هایی از نان را خیس کردم و به‌زحمت خوردم و همان‌جا خوابم برد. ظهر روز بعد با کسالت از خواب بیدار شدم. در اثر و از دست دادن قوای جسمانی، دچار و شده بودم. از خواب که بیدار شدم چشمانم سیاهی می‌رفت. دنیا در برابر دیدگانم تیره و تار شده بود. کمی که حالم جا آمد، بلند شدم تا خودم را در ببینم. چون فضای بستۀ اتاق نسبتاً تاریک بود، کنار در اتاق ایستادم و آینه را کنار در، مشرف بر حیاط، قرار دادم. اولین چیزی که در آینه توجه مرا به خود جلب کرد بلندم بود. در همین لحظه ناگهان یک سرباز ایرانی، در حالی که از مقابلم رد می‌شد، کرد. من هم، بدون هیچ‌ ترس و هیجانی، جواب سلامش را دادم. او یک شلوار جین آبی و یک کاپشن رنگ و رو رفتۀ نظامی به تن داشت. اسلحه نداشت؛ ولی چیزی شبیه جاخشابی به کمرش بسته بود و بر سر و دوشش یک چفیۀ سفید انداخته بود. طوری از در اصلی خانه وارد شد و از در پشتی بیرون رفت که احتمال دادم قبلاً از این خانه بارها به عنوان راه میان‌بُر استفاده کرده است. او از در پشتی خانه خارج شد و من هنوز در آینه خودم را برانداز می‌کردم. ناگهان به خودم آمدم و تازه فهمیدم است! اول به سمت درِ اصلی رفتم تا مطمئن شوم کس دیگری همراهش نیست. کاملاً خلوت بود و اثری از نیروهای ایرانی نبود. بعد، خودم را به‌سرعت به در پشتی رساندم تا ببینم آن ، پس از خروج از خانه، به کدام سمت رفت. او را دیدم که با حالتی کاملاً عادی از خیابان پشتی راهش را کشید و رفت. وارد شدم و کمد را جلوی در حمام جابه‌جا کردم. افکار و احتمالات و نگرانی‌ها از هر طرف احاطه‌ام کرده بود. با خودم می‌گفتم اگر او هم یک‌دفعه به خود بیاید و بفهمد من عراقی هستم، چه می‌شود؟ اگر او همراه تعداد دیگری از دوستانش برای دستگیری‌ام بیایند چه؟ اگر ... . سرگردانی من در منطقه در حالی به پایان می‌رسید که همچنان در منطقۀ محبوس بودم و با انواع مشکلات، سختی‌ها، محدودیت‌ها، و حوادث خطرناک دست و پنجه نرم می‌کردم. در آن مدت، شاهد و سنگین و پی‌در‌پی اما بی‌نتیجۀ ارتش عراق برای باز‌پس‌گیری فاو بودم. اغلب اوقات گلوله‌باران منطقه به وسیلۀ گردان‌های توپخانه و ادوات سه چهار شبانه‌روز بی‌وقفه ادامه می‌یافت. هواپیماهای عراقی با انواع و اقسام بمب‌ها و راکت‌ها همه‌جای منطقه را بمباران کردند. بسیاری از تانک‌های عراقی تا جادۀ نزدیک پیش‌ می‌آمدند؛ اما در نهایت، در اثر و و ، دست از پا درازتر عقب‌نشینی می‌کردند. تنها ثمرۀ حملات ناموفق ارتش عراق برای من این بود که ترس و نگرانی مرا از سرنوشت نامعلوم و تاریکم بیشتر می‌کرد. ادامه دارد .