#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_بسیت_و_ششم
#محل_جدید
در این تعقیب و گریز، نیروهای ایرانی هر جا که به نهر میرسیدند از روی #پل عبور میکردند و من، که نمیتوانستم روی پل بروم، بهناچار با #شنا نهر را پشت سر میگذاشتم.
با گذشتن از میان باغات و مزارع و طی مسافتی طولانی، شناکنان #نهر_هفتم را هم پشت سر گذاشتم. #خلبان_عراقی در فاصلۀ دویست متری من، میان نخلها، با #صورت به زمین خورد. #چتر_نجات هم رویش افتاد. هر لحظه منتظر بودم از زیر چتر بیرون بیاید تا صدایش کنم؛ اما هیچ حرکتی نکرد. با خودم گفتم حتماً با ضربهای که به سرش خورده #بیهوش شده است.
یکی دو دقیقه بعد، نیروهای ایرانی از گرد راه رسیدند و یکراست سراغ خلبان بخت برگشته رفتند. #چتر_نجات را از رویش کنار کشیدند. سالم و زنده بود. اسلحهاش را گرفتند و بعد از بستن دستهایش او را سوار ماشین کردند و همراه خود بردند. از اینکه او به این آسانی و بدون هیچ #مقاومت یا تلاشی برای فرار خود را تسلیم سرنوشت کرد متعجب شدم.
با #دستگیر شدن #خلبان، تعقیب و گریز من هم به پایان رسید. باید خود را به مخفیگاهم میرساندم. اما چطور؟! بهرغم خستگی زیاد و گرسنگی، باید شناکنان از هفت نهر میگذشتم، وارد شهر فاو میشدم، از آنجا به #روستای_عبید میرفتم، و خود را به #مخفیگاهم میرساندم. با توجه به ضعف جسمی و روحیام، این کار بهسادگی میسر نبود. پس، تصمیم گرفتم شب در همان محل بمانم و استراحت کنم و صبح زود به مخفیگاهم برگردم.
وارد یکی از #باغها شدم؛ باغی پر از علف و گیاهان بلند. در گوشۀ باغ، یک #اتاقک_گلی متروکه وجود داشت. به طرف اتاقک گلی رفتم. وقتی مطمئن شدم هیچ سرباز ایرانی در آن حوالی نیست، وارد اتاقک گلی شدم. با توجه به اینکه #سگ و #گراز در منطقه زیاد بود، تصمیم گرفتم تا طلوع آفتاب در همان اتاقک بمانم. به این ترتیب، هم از دید نیروهای ایرانی محفوظ بودم و هم از حملۀ #حیوانات_وحشی. در اثر خستگی بیش از حد، ناخودآگاه به #خوابی_عمیق فرورفتم، بیآنکه زیرانداز یا رواندازی داشته باشم
صبح که از خواب بیدار شدم، با خودم گفتم من که این همه راه را آمدهام و خود را به این منطقه رساندهام، چرا به مخفیگاهم برگردم؛ در حالی که میتوانم از این فرصت برای رسیدن به #خاکریز_قدیمی_عراق، که حد فاصل نیروهای #ایران و #عراق بود و مقابل #خطوط_مقدم_ایران قرار داشت، استفاده کنم. آن خاکریز از #رأسالبیشه تا #اروندرود ادامه داشت و قبلاً #گردان٢_تیپ١١١ در آن مستقر بود.
با توجه به اینکه نهرهای منشعب از اروندرود همزمان با اروندرود دچار جزر و مد میشوند، تصمیم گرفتم با استفاده از پوشش گیاهی منطقه و از داخل #نهر_هفتم خودم را به خاکریز عراقیها، که در ساحل اروندرود بود، برسانم. وارد نهر آب که شدم فقط سرم از آب بیرون بود. گوشهایم را تیز و چشمانم را باز کردم تا هر گونه حرکتی را ببینم و هر صدایی را بشنوم. آنقدر پیش رفتم که خاکریز قدیمی عراق را دیدم. مدتی در آب ماندم و خاکریز را زیر نظر گرفتم. اطرافم را نگاه کردم. کسی آنجا نبود. از آب بیرون آمدم و خودم را به #خاکریز_قدیمی_عراق رساندم که از تنۀ #درختان_خرما و #کیسههای_شن ساخته شده بود
بیشتر سنگرهای پشت خاکریز، بر اثر آتش توپخانه و ادوات، منهدمشده و متروکه بودند. قبل از حملۀ نیروهای ایرانی، برای اینکه در اثر جز و مدْ آبِ نهرها وارد سنگر نشود، اطراف سنگر #سیلبند درست کرده بودیم که هر چند وقت یک بار، بر اثر آتش توپخانۀ ایران، سیلبندها آسیب میدید و ما دوباره آنها را ترمیم و بازسازی میکردیم. بعد از تصرف منطقه به دست نیروهای ایرانی و استقرار آنها در #اسکلۀ_المعام آن خاکریز و سنگرهایش بیاستفاده ماند. بر اثر انفجار گلولههای متعدد به مرور زمان آب تقریباً همۀ سنگرها را فراگرفته بود و فضای آنجا #متعفّن شده بود.
سنگرهای پشت خاکریز را برای یافتن خوراکی، یکی پس از دیگری، جستوجو کردم؛ اما دریغ از تکهای نان.
نیروهای زیادی دو طرف #اروندرود و حوالی #پل_متحرک مستقر بودند و این وضعیت عبور مرا از آن منطقه ناممکن میساخت. آنجا ماندن و انتظار فرصتی مناسب برای عبور از آن منطقه را کشیدن بیهوده بود. زیاد بودن نیروها و خطر گذشتن از میان انبوه درختان و باغات، که میدان دید را محدود میکرد و احتمال #غافلگیر شدن را افزایش میداد، باعث شد راه بازگشت را در پیش بگیرم.
ادامه دارد