#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_بیست_و_پنجم
#سقوط_هواپیمای_عراقی
پس از طی چهارصد متر، صدای پای #سربازها قطع شد. در حال دویدن، نگاهی به عقب انداختم. از آنها خبری نبود. مثل اینکه ایرانیها هم با دیدن من #وحشت کرده و خلاف مسیر حرکت من فرار را بر قرار ترجیح داده بودند. ظاهراً آنها هم #مسلح_نبودند؛ چون اگر اسلحه داشتند، حتماً به طرفم تیراندازی میکردند مخفیگاه که رسیدم، مقداری نان خشک را در ظرف آبی گذاشتم تا کمی نرم شود.
صبح که از خواب بیدار شدم، رفتم سراغ خانهای که درخت #سدر در آن بود تا کمی میوه بچینم. اما هر چه بیشتر گشتم کمتر یافتم. طی مدتی که در منطقه بودم همۀ میوهها را چیده و خورده بودم. به طرف نهر آب رفتم تا از #ریشۀ_گیاهان تغذیه کنم. آنجا فقط گیاهانی پیدا کردم که حالم از دیدنشان به هم میخورد. در این مدت، بر اثر سوءتغذیه، بدنم سست و ضعیف شده بود. #وزنم به شدت کاهش یافته و پوست بدنم به #استخوانهایم_چسبیده بود. #موهای سرم، که خیلی بلند شده بود، به علت حمام نکردن، #میریخت. ترس و دلهره و اضطرابم به حدی زیاد بود که به #حمام کردن و شستوشوی سر و بدنم فکر نمیکردم. #پشه و #حشرات_موذی به قدری نیشم میزدند که به #گریه میافتادم. گاهی اوقات از خودم میپرسیدم آیا زندگی ارزش تحمل این همه مشکلات را دارد؟
با طلوع خورشید، به #پشتبام یکی از خانههای نزدیک مخفیگاهم رفتم تا منطقه را زیر نظر بگیرم. با حادثۀ شب گذشته، احتمال میدادم نیروهای ایرانی دست به #پاکسازی منطقه بزنند. کاملاً مراقب اطراف بودم و همهجا را زیر نظر داشتم. ناگهان #پنج_فروند_هواپیمای_عراقی در آسمان منطقه ظاهر شدند و #پل_متحرک_روی_اروندرود و #مواضع نیروهای ایرانی را در اطراف رودخانه هدف قرار دادند. #چهار_فروند از آنها به سمت اهداف حمله بردند و هواپیمای #پنجم از ارتفاع بالاتر از آنها پشتیبانی میکرد. در دقایق اول بمباران، #پدافندهای_ایران هیچ عکسالعملی از خود نشان نداد. یکی از هواپیماها #اسکله و یک #ضدهوایی_۵٧_میلیمتری را، که کنار آن مستقر بود، هدف قرار داد و منهدم کرد. هواپیماهای دیگر #اسکلۀ_قدیمی را با موشک منهدم کردند. دو هواپیما مواضع نیروهای ایرانی را در اطراف #اسکله و #رودخانه بمباران کردند. در کمتر از یکی دو دقیقه، منطقه غرق #آتش و #دود شد؛ اما هیچیک از هواپیماها موفق نشدند #پل را، که هدف اصلی آنان بود، منهدم کنند.
پدافندهای ایرانی لحظاتی بعد از بمباران منطقه فعال شدند و موفق شدند #یکی_از_هواپیماها را منهدم کنند. #خلبان هواپیمای ساقطشده با #چتر بیرون پرید و لحظاتی بعد #هواپیمایش در آسمان #منفجر شد. وزش شدید باد خلبان را، که با چتر نجات در حال فرود آمدن بود، به سمت منطقۀ #رأسالبیشه برد. بهرغم
تصوراتم، نیروهای ایرانی به #سمت_خلبان_شلیک_نکردند. من، که شاهد فرود آمدن خلبان بودم، تصمیم گرفتم دنبال او راه بیفتم. هر جا که باد او را میبرد، بدون توجه به اطرافم، از بامی به بام دیگر به دنبالش میرفتم. تا اینکه باد او را بالای خانهای که روی پشت بامش ایستاده بودم کشاند. با حرکت دستهایم سعی کردم او را متوجه حضور خود کنم. نفهمیدم مرا دید یا نه. دوباره به دنبالش رفتم. باد او را از بالای درختان #روستای_عبید به سمت #شهر_فاو برد. من نیز به دنبال او حرکت کردم. مراقب بودم او را گم نکنم. سعی میکردم با حرکت بر بامها و عبور از کوچههای فرعی خودم را تا حد امکان از دید نیروهای ایرانی #مخفی نگه دارم.
در #تعقیب_خلبان، تا شهر فاو پیش رفتم. وارد شهر شدم و تعقیب و مراقبت خود را ادامه دادم. از #کوچهای به کوچۀ دیگر و از #خیابانی به خیابان دیگر میرفتم؛ تا اینکه وارد #جادۀ_اصلی شدم.
در جادۀ اصلی، #شش_کامیون حامل نیرو و چند موتورسوار در تعقیب خلبان هواپیمای ساقطشده بودند. وزش باد شدید خلبان را به خارج شهر فاو، به سمت #منطقۀ_حایل بین فاو و رأسالبیشه میبرد. در آن منطقه، درختان خرما و مرکبات بهوفور یافت میشد و نهرهای کوچک منشعب از #اروندرود، به فاصلۀ صد تا دویست متر از یکدیگر، مزارع و باغات منطقه را آبیاری میکرد.
نیروهای ایرانی، به صورت سواره و پیاده، خلبان را در جادۀ اصلی تعقیب میکردند. من، که نمیتوانستم مثل آنها در جادۀ اصلی حرکت کنم، مجبور بودم از میان درختان و باغات پیش بروم.
ادامه دارد
#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_بسیت_و_ششم
#محل_جدید
در این تعقیب و گریز، نیروهای ایرانی هر جا که به نهر میرسیدند از روی #پل عبور میکردند و من، که نمیتوانستم روی پل بروم، بهناچار با #شنا نهر را پشت سر میگذاشتم.
با گذشتن از میان باغات و مزارع و طی مسافتی طولانی، شناکنان #نهر_هفتم را هم پشت سر گذاشتم. #خلبان_عراقی در فاصلۀ دویست متری من، میان نخلها، با #صورت به زمین خورد. #چتر_نجات هم رویش افتاد. هر لحظه منتظر بودم از زیر چتر بیرون بیاید تا صدایش کنم؛ اما هیچ حرکتی نکرد. با خودم گفتم حتماً با ضربهای که به سرش خورده #بیهوش شده است.
یکی دو دقیقه بعد، نیروهای ایرانی از گرد راه رسیدند و یکراست سراغ خلبان بخت برگشته رفتند. #چتر_نجات را از رویش کنار کشیدند. سالم و زنده بود. اسلحهاش را گرفتند و بعد از بستن دستهایش او را سوار ماشین کردند و همراه خود بردند. از اینکه او به این آسانی و بدون هیچ #مقاومت یا تلاشی برای فرار خود را تسلیم سرنوشت کرد متعجب شدم.
با #دستگیر شدن #خلبان، تعقیب و گریز من هم به پایان رسید. باید خود را به مخفیگاهم میرساندم. اما چطور؟! بهرغم خستگی زیاد و گرسنگی، باید شناکنان از هفت نهر میگذشتم، وارد شهر فاو میشدم، از آنجا به #روستای_عبید میرفتم، و خود را به #مخفیگاهم میرساندم. با توجه به ضعف جسمی و روحیام، این کار بهسادگی میسر نبود. پس، تصمیم گرفتم شب در همان محل بمانم و استراحت کنم و صبح زود به مخفیگاهم برگردم.
وارد یکی از #باغها شدم؛ باغی پر از علف و گیاهان بلند. در گوشۀ باغ، یک #اتاقک_گلی متروکه وجود داشت. به طرف اتاقک گلی رفتم. وقتی مطمئن شدم هیچ سرباز ایرانی در آن حوالی نیست، وارد اتاقک گلی شدم. با توجه به اینکه #سگ و #گراز در منطقه زیاد بود، تصمیم گرفتم تا طلوع آفتاب در همان اتاقک بمانم. به این ترتیب، هم از دید نیروهای ایرانی محفوظ بودم و هم از حملۀ #حیوانات_وحشی. در اثر خستگی بیش از حد، ناخودآگاه به #خوابی_عمیق فرورفتم، بیآنکه زیرانداز یا رواندازی داشته باشم
صبح که از خواب بیدار شدم، با خودم گفتم من که این همه راه را آمدهام و خود را به این منطقه رساندهام، چرا به مخفیگاهم برگردم؛ در حالی که میتوانم از این فرصت برای رسیدن به #خاکریز_قدیمی_عراق، که حد فاصل نیروهای #ایران و #عراق بود و مقابل #خطوط_مقدم_ایران قرار داشت، استفاده کنم. آن خاکریز از #رأسالبیشه تا #اروندرود ادامه داشت و قبلاً #گردان٢_تیپ١١١ در آن مستقر بود.
با توجه به اینکه نهرهای منشعب از اروندرود همزمان با اروندرود دچار جزر و مد میشوند، تصمیم گرفتم با استفاده از پوشش گیاهی منطقه و از داخل #نهر_هفتم خودم را به خاکریز عراقیها، که در ساحل اروندرود بود، برسانم. وارد نهر آب که شدم فقط سرم از آب بیرون بود. گوشهایم را تیز و چشمانم را باز کردم تا هر گونه حرکتی را ببینم و هر صدایی را بشنوم. آنقدر پیش رفتم که خاکریز قدیمی عراق را دیدم. مدتی در آب ماندم و خاکریز را زیر نظر گرفتم. اطرافم را نگاه کردم. کسی آنجا نبود. از آب بیرون آمدم و خودم را به #خاکریز_قدیمی_عراق رساندم که از تنۀ #درختان_خرما و #کیسههای_شن ساخته شده بود
بیشتر سنگرهای پشت خاکریز، بر اثر آتش توپخانه و ادوات، منهدمشده و متروکه بودند. قبل از حملۀ نیروهای ایرانی، برای اینکه در اثر جز و مدْ آبِ نهرها وارد سنگر نشود، اطراف سنگر #سیلبند درست کرده بودیم که هر چند وقت یک بار، بر اثر آتش توپخانۀ ایران، سیلبندها آسیب میدید و ما دوباره آنها را ترمیم و بازسازی میکردیم. بعد از تصرف منطقه به دست نیروهای ایرانی و استقرار آنها در #اسکلۀ_المعام آن خاکریز و سنگرهایش بیاستفاده ماند. بر اثر انفجار گلولههای متعدد به مرور زمان آب تقریباً همۀ سنگرها را فراگرفته بود و فضای آنجا #متعفّن شده بود.
سنگرهای پشت خاکریز را برای یافتن خوراکی، یکی پس از دیگری، جستوجو کردم؛ اما دریغ از تکهای نان.
نیروهای زیادی دو طرف #اروندرود و حوالی #پل_متحرک مستقر بودند و این وضعیت عبور مرا از آن منطقه ناممکن میساخت. آنجا ماندن و انتظار فرصتی مناسب برای عبور از آن منطقه را کشیدن بیهوده بود. زیاد بودن نیروها و خطر گذشتن از میان انبوه درختان و باغات، که میدان دید را محدود میکرد و احتمال #غافلگیر شدن را افزایش میداد، باعث شد راه بازگشت را در پیش بگیرم.
ادامه دارد
#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_سی_و_سوم
#حادثه ای_تأسف_بار
عصر روز بعد، اسلحه #کلاشینکف را برداشتم و از مخفیگاه خارج شدم. به علت اینکه احتمال میدادم نیروهای ایرانی، بهخصوص نیروهای مستقر در #کاتیوشا، متوجه حضور من در منطقه شده و برایم کمین گذاشته باشند، پس از سه ماه و اندی برای #اولین بار اسلحه همراه خودم بردم. هوا کاملاً تاریک شده بود و هر از چند گاهی صدای انفجار گلولهای سکوت شب را میشکست. گلولههای #منور مدت کوتاهی در فضای آسمان روشن میشد و دقایقی بعد به سردی میگرایید و خاموش میشد
در راه بازگشت، ناگهان متوجه #یک_سرباز_ایرانی شدم که در فاصلۀ ده متری روبهرویم ایستاده بود. #خستگی، #گرسنگی، و @نگرانی وجودم را فَراگرفت. یک #زیرپوش و یک #شلوار_سبز_عراقی به تن داشتم و یک اسلحۀ کلاشینکف آمادۀ شلیک به دست. سرباز ایرانی چند #نارنجک و یک #سرنیزه به کمر بسته بود و کیسهای را بر دوشش حمل میکرد. هر دو #مقابل هم #ایستاده بودیم و راههای خلاصی از بنبست را مرور میکردیم. مانده بودم چه بکنم. او را #اسیر کنم؟ من قادر به تهیۀ غذای خود نبودم؛ او هم #سربار من میشد. تازه احتمال اینکه در فرصتی مناسب به من حمله کند هم کم نبود
خواستم او را رها کنم و بروم. اما این امکان وجود داشت که با پرتاب #نارنجک مرا #بکُشد یا حداقل با داد و فریاد دوستانش را باخبر کند و تعقیبم کنند. با #شلیک
_یک_تیر او را نقش بر زمین کردم. رفتم بالای سرش. #مرده بود. او را #کشانکشان به داخل گودالی که بر اثر انفجار #موشک ایجاد شده بود انداختم تا دوستانش فکر کنند بر اثر اصابت #ترکش جان خود را از دست داده است. خونهای روی زمین را پاک کردم و سراسیمه خودم را به مخفیگاهم رساندم. از #کردۀ_خود_ناراحت بودم؛ اما چارۀ دیگری هم نداشتم. چه #میتوانستم_بکنم؟
عصر روز بعد به همان #کوچه رفتم. اثری از جنازۀ سرباز ایرانی نبود. ظاهراً دوستانش او را برده بودند. همینطور که در کوچهها و خیابانها قدم میزدم، متوجه نخهایی شدم که به دیوارۀ دو طرف کوچه بسته شده بود. کار ایرانیها بود. آنها فکر میکردند من فقط شبها در منطقه تردد میکنم و به این ترتیب، بدون اینکه متوجه بشوم، با پایم نخها را پاره میکنم و آنها به این وسیله محل عبور و مرور مرا شناسایی خواهند کرد. افزایش تعداد #نگهبانان مقر کاتیوشا هم مؤید این فرضیه بود.
صبح روز بعد، نیروهای ایرانی دست به پاکسازی #روستای_عبید زدند. صدای انفجار پیدرپی #نارنجکهایی که به خانهها میانداختند با #طنین #رگبارهای_ممتد از هر گوشه شنیده میشد. سراسیمه خودم را به مخفیگاه رساندم. #ترس و #وحشت بیسابقهای وجودم را فَراگرفته بود. با خودم فکر میکردم اگر مرا دستگیر کنند، چه رفتاری با من خواهند کرد؛ بهخصوص که یکی از آنها را کشته بودم. #تشویش و #دلشوره بدجوری آزارم میداد. این وضع تا عصر روز بعد ادامه داشت.
غذایم تمام شده بود و نمیدانستم چه کار کنم. تصمیم گرفتم برای چندمین بار به #مقر_گردان بروم و غذایی پیدا کنم. شبانه خودم را به خاکریز #مخازن_نفتی رساندم. گلولههای #منور فضای منطقه را تا حدودی روشن میکرد. به همین دلیل، سینهخیز خود را به #جادۀ_اصلی و سپس به پشت خاکریز مقر گردان رساندم. بعد از مراقبتهای لازم، وارد مقر شدم و یکراست سراغ محل انباشت پسماندههای غذاها و زبالهها رفتم. تولهسگها با دیدن من شروع کردند به پارس کردن. دقایقی بعد صدای چند #سرباز_ایرانی را شنیدم که در
آشپزخانۀ گردان بودند. خودم را کنار خاکریز، که تاریکتر بود، پنهان کردم و منتظر ماندم. یک سرباز ایرانی از آشپزخانه بیرون آمد و #تولهسگها را با پرتاب چند پارهسنگ به سمت مخازن نفتی فراری داد.
با توجه به حضور نیروهای ایرانی در آشپزخانۀ مقر گردان، تصمیم گرفتم برای پیدا کردن غذا به #مقر_تیپ_111 بروم. مقر آن تیپ پشت مقر گردان، در دشتی هموار و بدون عارضه، قرار داشت. چند سکوی پرتاب #موشک_اسکاد و #افاف_20 در مجاور #مقر_تیپ قرار داشت که نیروهای عراقی به وسیلۀ آنها
#کشتیهای_ایرانی را هدف قرار میدادند.
ادامه دارد