eitaa logo
سربازان آقا صاحب الزمان (عج)❤
81 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
846 ویدیو
12 فایل
بِسْمِ رَبِّ الزَّهْرٰا(سلام‌الله‌علیها)⁦🖐🏻⁩ ⁦❤️⁩خدا کند که مرا با خدا کنی آقـا🌱 💛ز قید و بند معاصی جدا کنی آقـا🌷 💚دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش🌱 💙خودت برای ظهورت دعا کنی آقـا🌷 خادم کانال @AMD313 ارتباط باادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات قسمت پانزدهم مادرم پیر بود و آن روزها بی‌خبر از من. روزها بی‌خبر از من. می‌دانستم دوری من با مادرم چه می‌کند. همۀ سختی‌ها و ناراحتی‌ها و سرگردانی‌ها را به خاطر مادر پیر و مهربانم تحمل می‌کردم تا روزی برگردم و خوشحالش کنم. شب ششم یا هفتم بود که تصمیم گرفتم خودم را به خط اول نیروهای ایرانی برسانم تا اگر فرصت مناسبی پیش آمد، خود را به جبهۀ عراق برسانم و اگر نتوانستم، حداقل منطقه را شناسایی و محل استقرار نیروهای ایرانی را برآورد کنم و راه‌ها و معابر موجود برای رسیدن به خط نیروهای خودی را پیدا کنم. ساعت ده شب از مخفیگاه خارج شدم و خودم را به رساندم. توپخانۀ عراق شهر و اطراف آن را زیر آتش گرفته بود. آن زمان، بزرگ‌ترین خطری که مرا تهدید می‌کرد گلوله‌های سرگردان توپ و خمپارۀ عراقی‌ها بود. نه راه پیش داشتم و نه راه پس. تصمیم گرفتم آن شب داخل خاکریز یکی از مخازن نفتی پنهان شوم. البته آنجا هم از شرّ آتش پراکندۀ گلوله‌های توپخانۀ عراق در امان نبود؛ اما به نظر می‌رسید در آن اوضاع بهترین جا همان خاکریز باشد. در ساعت‌های نخستین صبح، ارتش عراق برای چندمین بار پاتک زد. در اثنای پاتک، وقتی تانک‌های عراقی را دیدم که به ‌صورت گسترده به طرف مواضع نیروهای ایرانی پیش‌رَوی می‌کنند، امیدوار شدم که می‌توانم از آن وضع نجات پیدا کنم. اما هر یک از تانک‌های عراقی که آتش می‌گرفت انگار دل من هم آتش می‌گرفت. طولی نکشید که یأس و اندوه جای امید و شادی را گرفت. حوالی ظهر پاتک تانک‌های عراقی کاملاً در هم شکست. تانک‌های زیادی منهدم شده بود و از هر گوشۀ میدانِ نبرد ستونی از دود و آتش به آسمان سر می‌کشید. با تاریک شدن هوا، منورهای ایران و عراق در آسمان تیره و تار درخشیدن گرفت و من، که چیزی برای خوردن نداشتم، خاکریز مخازن نفتی را ترک کردم و به سمت مقر گروهان خمپاره‌انداز حرکت کردم. با جست‌وجو در اطراف مقر، مقدار زیادی نان خشک پیدا کردم. آن‌ها را در دو کیسه ریختم و خودم را به مخفیگاه رساندم. در آن مدت، غذای من کُنار و نان خشک و مقداری شکر بود. ذخیرۀ غذایی من محدود بود و معمولاً در روز یک یا دو وعده غذا می‌خوردم تا بتوانم مدت بیشتری دوام بیاورم. شش هفت روز از تصرف منطقه به دست نیروهای ایرانی می‌گذشت. دیگر ایرانی‌ها کاملاً در شهر مستقر شده و چند روی نصب کرده بودند. روزها پل‌ها را جمع و شب‌ها نصب می‌کردند. دو طرف رودخانه تیرآهن‌هایی قرار داده بودند تا لنج‌های حامل نفرات و مهمات به‌راحتی بتوانند پهلو بگیرند. تعداد قابل ‌توجهی و و توپ‌های در منطقه و حوالی مخفیگاه من مستقر شده بود و این وضعیتْ پرواز هواپیماهای عراقی را محدود کرده بود. ایرانی‌ها مهمات و نیروها و ادوات زرهی خود را معمولاً شب‌ها جابه‌جا می‌کردند تا از بمباران هوایی و آتش پرحجم توپخانۀ ارتش عراق در امان باشند. موقعیت هموار زمین منطقه اجازۀ تردد در روز را به آن‌ها نمی‌داد. ادامه دارد
خاطرات در این تعقیب و گریز، نیروهای ایرانی هر جا که به نهر می‌رسیدند از روی عبور می‌کردند و من، که نمی‌توانستم روی پل بروم، به‌ناچار با نهر را پشت ‌سر می‌گذاشتم. با گذشتن از میان باغات و مزارع و طی مسافتی طولانی، شناکنان را هم پشت‌ سر گذاشتم. در فاصلۀ دویست متری من، میان نخل‌ها، با به زمین خورد. هم رویش افتاد. هر لحظه منتظر بودم از زیر چتر بیرون بیاید تا صدایش کنم؛ اما هیچ حرکتی نکرد. با خودم گفتم حتماً با ضربه‌ای که به سرش خورده شده است. یکی دو دقیقه بعد، نیروهای ایرانی از گرد راه رسیدند و یک‌راست سراغ خلبان بخت‌ برگشته رفتند. را از رویش کنار کشیدند. سالم و زنده بود. اسلحه‌اش را گرفتند و بعد از بستن دست‌هایش او را سوار ماشین کردند و همراه خود بردند. از اینکه او به این آسانی و بدون هیچ یا تلاشی برای فرار خود را تسلیم سرنوشت کرد متعجب شدم. با شدن ، تعقیب و گریز من هم به پایان رسید. باید خود را به مخفیگاهم می‌رساندم. اما چطور؟! به‌رغم خستگی زیاد و گرسنگی، باید شناکنان از هفت نهر می‌گذشتم، وارد شهر فاو می‌شدم، از آنجا به می‌رفتم، و خود را به می‌رساندم. با توجه به ضعف جسمی و روحی‌ام، این کار به‌سادگی میسر نبود. پس، تصمیم گرفتم شب در همان محل بمانم و استراحت کنم و صبح زود به مخفیگاهم برگردم. وارد یکی از شدم؛ باغی پر از علف و گیاهان بلند. در گوشۀ باغ، یک متروکه وجود داشت. به طرف اتاقک گلی رفتم. وقتی مطمئن شدم هیچ سرباز ایرانی در آن حوالی نیست، وارد اتاقک گلی شدم. با توجه به اینکه و در منطقه زیاد بود، تصمیم گرفتم تا طلوع آفتاب در همان اتاقک بمانم. به این ترتیب، هم از دید نیروهای ایرانی محفوظ بودم و هم از حملۀ . در اثر خستگی بیش از حد، ناخودآگاه به فرورفتم، بی‌آنکه زیرانداز یا رواندازی داشته باشم صبح که از خواب بیدار شدم، با خودم گفتم من که این همه راه را آمده‌ام و خود را به این منطقه رسانده‌ام، چرا به مخفیگاهم برگردم؛ در حالی که می‌توانم از این فرصت برای رسیدن به ، که حد فاصل نیروهای و بود و مقابل قرار داشت، استفاده کنم. آن خاکریز از تا ادامه داشت و قبلاً ٢_تیپ١١١ در آن مستقر بود. با توجه به اینکه نهرهای منشعب از اروندرود هم‌زمان با اروندرود دچار جزر و مد می‌شوند، تصمیم گرفتم با استفاده از پوشش گیاهی منطقه و از داخل خودم را به خاکریز عراقی‌ها، که در ساحل اروندرود بود، برسانم. وارد نهر آب که شدم فقط سرم از آب بیرون بود. گوش‌هایم را تیز و چشمانم را باز کردم تا هر گونه حرکتی را ببینم و هر صدایی را بشنوم. آن‌قدر پیش رفتم که خاکریز قدیمی عراق را دیدم. مدتی در آب ماندم و خاکریز را زیر ‌نظر گرفتم. اطرافم را نگاه کردم. کسی آنجا نبود. از آب بیرون آمدم و خودم را به رساندم که از تنۀ و ساخته شده بود بیشتر سنگرهای پشت خاکریز، بر اثر آتش توپخانه و ادوات، منهدم‌شده و متروکه بودند. قبل از حملۀ نیروهای ایرانی، برای اینکه در اثر جز و مدْ آبِ نهرها وارد سنگر نشود، اطراف سنگر درست کرده بودیم که هر چند وقت یک‌ بار، بر اثر آتش توپخانۀ ایران، سیل‌بندها آسیب می‌دید و ما دوباره آن‌ها را ترمیم و بازسازی می‌کردیم. بعد از تصرف منطقه به ‌دست نیروهای ایرانی و استقرار آن‌ها در آن خاکریز و سنگرهایش بی‌استفاده ماند. بر اثر انفجار گلوله‌های متعدد به مرور زمان آب تقریباً همۀ سنگرها را فراگرفته بود و فضای آنجا شده بود. سنگرهای پشت خاکریز را برای یافتن خوراکی، یکی پس از دیگری، جست‌وجو کردم؛ اما دریغ از تکه‌ای نان. نیروهای زیادی دو طرف و حوالی مستقر بودند و این وضعیت عبور مرا از آن منطقه ناممکن می‌ساخت. آنجا ماندن و انتظار فرصتی مناسب برای عبور از آن منطقه را کشیدن بیهوده بود. زیاد بودن نیروها و خطر گذشتن از میان انبوه درختان و باغات، که میدان دید را محدود می‌کرد و احتمال شدن را افزایش می‌داد، باعث شد راه بازگشت را در پیش بگیرم. ادامه دارد