eitaa logo
سربازان آقا صاحب الزمان (عج)❤
82 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
838 ویدیو
12 فایل
بِسْمِ رَبِّ الزَّهْرٰا(سلام‌الله‌علیها)⁦🖐🏻⁩ ⁦❤️⁩خدا کند که مرا با خدا کنی آقـا🌱 💛ز قید و بند معاصی جدا کنی آقـا🌷 💚دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش🌱 💙خودت برای ظهورت دعا کنی آقـا🌷 خادم کانال @AMD313 ارتباط باادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات آنها با چراغ‌قوه برای یافتن لاستیک رها شده به سمت در ورودی مقر گردان راه افتادند. و سراسر وجودم را فراگرفته بود. احساس می‌کردم به پایان راه رسیده‌ام و عفریت مرگ این بار جانم را خواهد گرفت. دیگر نیازی نبود مرا بکشند؛ چون با آن حوادث و پیش‌آمدهای وحشتناک پیشاپیش مرده بودم. نه راه پس داشتم و نه راه پیش. نیروهای ایرانی، که در بودند، با مشغول صحبت بودند و به نظر می‌رسید درخواست کمک می‌کنند. کافی بود آن دو سرباز ایرانی نور را یکی دو متر این‌طرف‌تر بگیرند تا مرا ببینند. مانند موشی که در تله افتاده باشد از هر عاجز بودم. پس از گذشت یکی دو ساعت، که برایم به اندازۀ دو سه روز طول کشید، خودروی دیگری آمد. را از خودروی اول به خودروی دوم انتقال دادند و همگی سوار خودروی دوم شدند و رفتند. احتمال می‌دادم یکی از نیروهای برای نگهبانی از خودروی به‌ جا مانده در آن حوالی حضور داشته باشد. به همین جهت منطقه را خوب کنترل کردم. همه رفته بودند. با ترس و لرز، ضمن عبور از منطقۀ دیوارۀ توری، به اتاقک کنار جاده برگشتم. با طلوع آفتاب، از خواب بیدار شدم. با روشن شدن هوا، نه می‌توانستم به مخفیگاهم برگردم و نه به مقر گردان بروم. و و و دست به دست هم داده بود تا مرا از پای درآورد؛ اما من به این سادگی‌ها تسلیم سرنوشت نمی‌شدم. هر لحظه احتمال داشت یکی از نیروهای ایرانی، سر راه خود، برای یافتن چیز به‌دَردبخوری به اتاقک بیاید؛ اما چاره‌ای نبود. باید تا تاریک شدن هوا همانجا می‌ماندم و در صورت چنین پیش‌آمدی غزل خداحافظی را می‌خواندم خودروهای زیادی در تردد می‌کردند؛ اما هیچ خودرویی از خارج یا به آن وارد نمی‌شد.با وجود ترس و اضطراب زیادی که داشتم، نفهمیدم کی خواب چشمانم را دَر ربود. حوالی ظهر از سر و صدای زیاد وحشت زده از خواب پریدم، یواش نگاه کردم یک آمده بود تا خودروی آسیب‌دیده را کشیده و ببرد. هنوز دید زدنم تمام نشده بود که حس کردم یکی از آنها مرا دید و با حرکتی سریع به سمت آمد، خود را به انتهای اتاقک چسباندم آماده شدن و یا در بهترین حالت بودم. درب با شدت باز شد و داخل اتاقک پیچید. خود را کف اتاقک چسباندم. از ترس به خود میلرزیدم هر آن امکان داشت یکی از گلوله ها به من بر خورد کند. سرباز وارد اتاقک شد. با آنکه داخل اتاقک تاریک بود با پایش چیزهایی که جلو پایش بود رو کنار زد، حدس زدم هنوز مرا ندیده است صورتم را محکم به زمین چسبانده و چشمانم را بسته بودم. در همین حال بدنم خیس شد و صدای شر شر ادرارش که مستقیم روی کمر و گردن و سرم میریخت حالم را داشت بهم میزد. هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. این بدترین و بود که داشتم میشدم. می دانستم بعد این کار حتما مرا با خفت و خواری خواهد کشت. هرچه بادا باد. هرچه میخواهد بشود... تا قصد کردم از جایم بلند شده تا با او شوم او به سرعت از اتاقک خارج شده و به سمت شروع به دویدن کرد... سرک کشیدم دیدم سوار جرثقیل شده و ماشین خراب را به سمت فاو یدک کشیده و رفتند... آنجا بود که متوجه شدم او اصلا مرا ندیده و فقط به قصد به سمت اتاقک آمده و شلیک رگباریش هم احتمالا برای که ممکن بود داخل اتاقک باشند بوده است.. قیافه نزار من زارتر شده بود و مثل مرغ آبکشیده شده بودم و حالم از بوی ادرار به می‌خورد.... اما بازهم نفهمیدم کی خوابم برد. بدنم واقعا ضعیف شده بود. اندکی پیش از غروب آفتاب از خواب بیدار شدم. هوا رو به تاریکی می‌رفت که به راه افتادم. از عبور کردم و خودم را به کنار جادۀ اصلی رسانده و بعد از کنترل منطقه، غلت‌زنان، خودم را به آن‌طرف جاده رساندم. پس از آنکه در قسمت پایین آن‌طرف جاده قرار گرفتم، به حالت سینه‌خیز خودم را به -نگهبانی رساندم. ادامه دارد
خاطرات ای_تأسف_بار عصر روز بعد، اسلحه را برداشتم و از مخفیگاه خارج شدم. به علت اینکه احتمال می‌دادم نیروهای ایرانی، به‌خصوص نیروهای مستقر در ، متوجه حضور من در منطقه شده و برایم کمین گذاشته باشند، پس از سه ماه و اندی برای بار اسلحه همراه خودم ‌بردم. هوا کاملاً تاریک شده بود و هر‌ از ‌چند گاهی صدای انفجار گلوله‌ای سکوت شب را می‌شکست. گلوله‌های مدت کوتاهی در فضای آسمان روشن می‌شد و دقایقی بعد به سردی می‌گرایید و خاموش می‌شد در راه بازگشت، ناگهان متوجه شدم که در فاصلۀ ده متری روبه‌رویم ایستاده بود. ، ، و @نگرانی وجودم را فَراگرفت. یک و یک به تن داشتم و یک اسلحۀ کلاشینکف آمادۀ شلیک به دست. سرباز ایرانی چند و یک به کمر بسته بود و کیسه‌ای را بر دوشش حمل می‌کرد. هر دو هم بودیم و راه‌های خلاصی از بن‌بست را مرور می‌کردیم. مانده بودم چه بکنم. او را کنم؟ من قادر به تهیۀ غذای خود نبودم؛ او هم من می‌شد. تازه احتمال اینکه در فرصتی مناسب به من حمله کند هم کم نبود خواستم او را رها کنم و بروم. اما این امکان وجود داشت که با پرتاب مرا یا حداقل با داد و فریاد دوستانش را باخبر کند و تعقیبم کنند. با _یک_تیر او را نقش بر زمین کردم. رفتم بالای سرش. بود. او را به داخل گودالی که بر اثر انفجار ایجاد شده بود انداختم تا دوستانش فکر کنند بر اثر اصابت جان خود را از دست داده است. خون‌های روی زمین را پاک کردم و سراسیمه خودم را به مخفیگاهم رساندم. از بودم؛ اما چارۀ دیگری هم نداشتم. چه ؟ عصر روز بعد به همان رفتم. اثری از جنازۀ سرباز ایرانی نبود. ظاهرا‌ً دوستانش او را برده بودند. همین‌طور که در کوچه‌ها و خیابان‌ها قدم می‌زدم، متوجه نخ‌هایی شدم که به دیوارۀ دو طرف کوچه بسته شده بود. کار ایرانی‌ها بود. آن‌ها فکر می‌کردند من فقط شب‌ها در منطقه تردد می‌کنم و به این ترتیب، بدون اینکه متوجه بشوم، با پایم نخ‌ها را پاره می‌کنم و آن‌ها به این وسیله محل عبور و مرور مرا شناسایی خواهند کرد. افزایش تعداد مقر کاتیوشا هم مؤید این فرضیه بود. صبح روز بعد، نیروهای ایرانی دست به پاکسازی زدند. صدای انفجار پی‌درپی که به خانه‌ها می‌انداختند با از هر گوشه شنیده می‌شد. سراسیمه خودم را به مخفیگاه رساندم. و بی‌سابقه‌ای وجودم را فَراگرفته بود. با خودم فکر می‌کردم اگر مرا دستگیر کنند، چه رفتاری با من خواهند کرد؛ به‌خصوص که یکی از آن‌ها را کشته بودم. و بدجوری آزارم می‌داد. این وضع تا عصر روز بعد ادامه داشت. غذایم تمام شده بود و نمی‌دانستم چه کار کنم. تصمیم گرفتم برای چندمین بار به بروم و غذایی پیدا کنم. شبانه خودم را به خاکریز رساندم. گلوله‌های فضای منطقه را تا حدودی روشن می‌کرد. به همین دلیل، سینه‌خیز خود را به و سپس به پشت خاکریز مقر گردان رساندم. بعد از مراقبت‌های لازم، وارد مقر شدم و یک‌راست سراغ محل انباشت پس‌مانده‌های غذاها و زباله‌ها رفتم. توله‌سگ‌ها با دیدن من شروع کردند به پارس کردن. دقایقی بعد صدای چند را شنیدم که در آشپزخانۀ گردان بودند. خودم را کنار خاکریز، که تاریک‌تر بود، پنهان کردم و منتظر ماندم. یک سرباز ایرانی از آشپزخانه بیرون آمد و را با پرتاب چند پاره‌سنگ به سمت مخازن نفتی فراری داد. با توجه به حضور نیروهای ایرانی در آشپزخانۀ مقر گردان، تصمیم گرفتم برای پیدا کردن غذا به بروم. مقر آن تیپ پشت مقر گردان، در دشتی هموار و بدون عارضه، قرار داشت. چند سکوی پرتاب و در مجاور قرار داشت که نیروهای عراقی به وسیلۀ آن‌ها را هدف قرار می‌دادند. ادامه دارد