#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_بیست_و_نهم
#تخلی
آنها با چراغقوه برای یافتن لاستیک رها شده به سمت در ورودی مقر گردان راه افتادند.
#اضطراب و #نگرانی سراسر وجودم را فراگرفته بود. احساس میکردم به پایان راه رسیدهام و عفریت مرگ این بار جانم را خواهد گرفت. دیگر نیازی نبود مرا بکشند؛ چون با آن حوادث و پیشآمدهای وحشتناک پیشاپیش مرده بودم. نه راه پس داشتم و نه راه پیش.
نیروهای ایرانی، که در #خودرو بودند، با #بیسیم مشغول صحبت بودند و به نظر میرسید درخواست کمک میکنند.
کافی بود آن دو سرباز ایرانی نور #چراغ_قوههایشان را یکی دو متر اینطرفتر بگیرند تا مرا ببینند. مانند موشی که در تله افتاده باشد از هر #عکس_العملی عاجز بودم.
پس از گذشت یکی دو ساعت، که برایم به اندازۀ دو سه روز طول کشید، خودروی دیگری آمد. #جعبههای_مهمات را از خودروی اول به خودروی دوم انتقال دادند و همگی سوار خودروی دوم شدند و رفتند.
احتمال میدادم یکی از نیروهای #ایرانی برای نگهبانی از خودروی به جا مانده در آن حوالی حضور داشته باشد. به همین جهت منطقه را خوب کنترل کردم. همه رفته بودند. با ترس و لرز، ضمن عبور از منطقۀ دیوارۀ توری، به اتاقک کنار جاده برگشتم.
با طلوع آفتاب، از خواب بیدار شدم. با روشن شدن هوا، نه میتوانستم به مخفیگاهم برگردم و نه به مقر گردان بروم. #خستگی و #ترس و #نگرانی و #گرسنگی دست به دست هم داده بود تا مرا از پای درآورد؛ اما من به این سادگیها تسلیم سرنوشت نمیشدم. هر لحظه احتمال داشت یکی از نیروهای ایرانی، سر راه خود، برای یافتن چیز بهدَردبخوری به اتاقک بیاید؛ اما چارهای نبود. باید تا تاریک شدن هوا همانجا میماندم و در صورت چنین پیشآمدی غزل خداحافظی را میخواندم خودروهای زیادی در #جادۀ_اصلی تردد میکردند؛ اما هیچ خودرویی از #مقر_گردان خارج یا به آن وارد نمیشد.با وجود ترس و اضطراب زیادی که داشتم، نفهمیدم کی خواب چشمانم را دَر ربود. حوالی ظهر از سر و صدای زیاد وحشت زده از خواب پریدم، یواش نگاه کردم یک #جرثقیل آمده بود تا خودروی آسیبدیده را #یدک کشیده و ببرد. هنوز دید زدنم تمام نشده بود که حس کردم یکی از آنها مرا دید و با حرکتی سریع به سمت #اتاقک آمد، خود را به انتهای اتاقک چسباندم آماده #کشته شدن و یا در بهترین حالت #اسارت بودم. درب با شدت باز شد و #رگباری داخل اتاقک پیچید. خود را کف اتاقک چسباندم. از ترس به خود میلرزیدم هر آن امکان داشت یکی از گلوله ها به من بر خورد کند. سرباز وارد اتاقک شد. با آنکه داخل اتاقک تاریک بود با پایش چیزهایی که جلو پایش بود رو کنار زد، حدس زدم هنوز مرا ندیده است صورتم را محکم به زمین چسبانده و چشمانم را بسته بودم. در همین حال بدنم خیس شد و صدای شر شر ادرارش که مستقیم روی کمر و گردن و سرم میریخت حالم را داشت بهم میزد. هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. این بدترین #شکنجه و #تحقیری بود که داشتم میشدم. می دانستم بعد این کار حتما مرا با خفت و خواری خواهد کشت. هرچه بادا باد. هرچه میخواهد بشود... تا قصد کردم از جایم بلند شده تا با او #گلاویز شوم او به سرعت از اتاقک خارج شده و به سمت #جرثقیل شروع به دویدن کرد... سرک کشیدم دیدم سوار جرثقیل شده و ماشین خراب را به سمت فاو یدک کشیده و رفتند... آنجا بود که متوجه شدم او اصلا مرا ندیده و فقط به قصد #تخلی_ادرارش به سمت اتاقک آمده و شلیک رگباریش هم احتمالا برای #حیوانات_وحشی که ممکن بود داخل اتاقک باشند بوده است.. قیافه نزار من زارتر شده بود و مثل مرغ آبکشیده شده بودم و حالم از بوی ادرار به میخورد....
اما بازهم نفهمیدم کی خوابم برد. بدنم واقعا ضعیف شده بود.
اندکی پیش از غروب آفتاب از خواب بیدار شدم. هوا رو به تاریکی میرفت که به راه افتادم. از #معبر_دیوارۀ_توری عبور کردم و خودم را به کنار جادۀ اصلی رسانده و بعد از کنترل منطقه، غلتزنان، خودم را به آنطرف جاده رساندم. پس از آنکه در قسمت پایین آنطرف جاده قرار گرفتم، به حالت سینهخیز خودم را به #اتاقک-نگهبانی رساندم.
ادامه دارد
#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_سی_و_سوم
#حادثه ای_تأسف_بار
عصر روز بعد، اسلحه #کلاشینکف را برداشتم و از مخفیگاه خارج شدم. به علت اینکه احتمال میدادم نیروهای ایرانی، بهخصوص نیروهای مستقر در #کاتیوشا، متوجه حضور من در منطقه شده و برایم کمین گذاشته باشند، پس از سه ماه و اندی برای #اولین بار اسلحه همراه خودم بردم. هوا کاملاً تاریک شده بود و هر از چند گاهی صدای انفجار گلولهای سکوت شب را میشکست. گلولههای #منور مدت کوتاهی در فضای آسمان روشن میشد و دقایقی بعد به سردی میگرایید و خاموش میشد
در راه بازگشت، ناگهان متوجه #یک_سرباز_ایرانی شدم که در فاصلۀ ده متری روبهرویم ایستاده بود. #خستگی، #گرسنگی، و @نگرانی وجودم را فَراگرفت. یک #زیرپوش و یک #شلوار_سبز_عراقی به تن داشتم و یک اسلحۀ کلاشینکف آمادۀ شلیک به دست. سرباز ایرانی چند #نارنجک و یک #سرنیزه به کمر بسته بود و کیسهای را بر دوشش حمل میکرد. هر دو #مقابل هم #ایستاده بودیم و راههای خلاصی از بنبست را مرور میکردیم. مانده بودم چه بکنم. او را #اسیر کنم؟ من قادر به تهیۀ غذای خود نبودم؛ او هم #سربار من میشد. تازه احتمال اینکه در فرصتی مناسب به من حمله کند هم کم نبود
خواستم او را رها کنم و بروم. اما این امکان وجود داشت که با پرتاب #نارنجک مرا #بکُشد یا حداقل با داد و فریاد دوستانش را باخبر کند و تعقیبم کنند. با #شلیک
_یک_تیر او را نقش بر زمین کردم. رفتم بالای سرش. #مرده بود. او را #کشانکشان به داخل گودالی که بر اثر انفجار #موشک ایجاد شده بود انداختم تا دوستانش فکر کنند بر اثر اصابت #ترکش جان خود را از دست داده است. خونهای روی زمین را پاک کردم و سراسیمه خودم را به مخفیگاهم رساندم. از #کردۀ_خود_ناراحت بودم؛ اما چارۀ دیگری هم نداشتم. چه #میتوانستم_بکنم؟
عصر روز بعد به همان #کوچه رفتم. اثری از جنازۀ سرباز ایرانی نبود. ظاهراً دوستانش او را برده بودند. همینطور که در کوچهها و خیابانها قدم میزدم، متوجه نخهایی شدم که به دیوارۀ دو طرف کوچه بسته شده بود. کار ایرانیها بود. آنها فکر میکردند من فقط شبها در منطقه تردد میکنم و به این ترتیب، بدون اینکه متوجه بشوم، با پایم نخها را پاره میکنم و آنها به این وسیله محل عبور و مرور مرا شناسایی خواهند کرد. افزایش تعداد #نگهبانان مقر کاتیوشا هم مؤید این فرضیه بود.
صبح روز بعد، نیروهای ایرانی دست به پاکسازی #روستای_عبید زدند. صدای انفجار پیدرپی #نارنجکهایی که به خانهها میانداختند با #طنین #رگبارهای_ممتد از هر گوشه شنیده میشد. سراسیمه خودم را به مخفیگاه رساندم. #ترس و #وحشت بیسابقهای وجودم را فَراگرفته بود. با خودم فکر میکردم اگر مرا دستگیر کنند، چه رفتاری با من خواهند کرد؛ بهخصوص که یکی از آنها را کشته بودم. #تشویش و #دلشوره بدجوری آزارم میداد. این وضع تا عصر روز بعد ادامه داشت.
غذایم تمام شده بود و نمیدانستم چه کار کنم. تصمیم گرفتم برای چندمین بار به #مقر_گردان بروم و غذایی پیدا کنم. شبانه خودم را به خاکریز #مخازن_نفتی رساندم. گلولههای #منور فضای منطقه را تا حدودی روشن میکرد. به همین دلیل، سینهخیز خود را به #جادۀ_اصلی و سپس به پشت خاکریز مقر گردان رساندم. بعد از مراقبتهای لازم، وارد مقر شدم و یکراست سراغ محل انباشت پسماندههای غذاها و زبالهها رفتم. تولهسگها با دیدن من شروع کردند به پارس کردن. دقایقی بعد صدای چند #سرباز_ایرانی را شنیدم که در
آشپزخانۀ گردان بودند. خودم را کنار خاکریز، که تاریکتر بود، پنهان کردم و منتظر ماندم. یک سرباز ایرانی از آشپزخانه بیرون آمد و #تولهسگها را با پرتاب چند پارهسنگ به سمت مخازن نفتی فراری داد.
با توجه به حضور نیروهای ایرانی در آشپزخانۀ مقر گردان، تصمیم گرفتم برای پیدا کردن غذا به #مقر_تیپ_111 بروم. مقر آن تیپ پشت مقر گردان، در دشتی هموار و بدون عارضه، قرار داشت. چند سکوی پرتاب #موشک_اسکاد و #افاف_20 در مجاور #مقر_تیپ قرار داشت که نیروهای عراقی به وسیلۀ آنها
#کشتیهای_ایرانی را هدف قرار میدادند.
ادامه دارد