eitaa logo
سربازان آقا صاحب الزمان (عج)❤
86 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
791 ویدیو
11 فایل
بِسْمِ رَبِّ الزَّهْرٰا(سلام‌الله‌علیها)⁦🖐🏻⁩ ⁦❤️⁩خدا کند که مرا با خدا کنی آقـا🌱 💛ز قید و بند معاصی جدا کنی آقـا🌷 💚دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش🌱 💙خودت برای ظهورت دعا کنی آقـا🌷 خادم کانال @AMD313 ارتباط باادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات شب سوم، با پای برهنه از حمام خارج شدم تا ببینم در مقر گروهان ما و اول نیروهای ایرانی حضور دارند یا نه. گروهان ما، قبل از عملیات ایرانی‌ها، در سه بارگیری نفت در کنارۀ مستقر بود. محافظت و نگهبانی از آن سه اسکله به عهدۀ ١١ گروهان بود. ١٢ در مشرف بر رودخانه مستقر بود. زمانی که مسئول پست دیدبانی خط مقدم بودم، در منطقۀ تا ، که روبه‌روی و موازی با رودخانه بود، زیاد رفت و آمد می‌کردم و منطقه را کاملاً می‌شناختم. منطقه از و و وسیعی تشکیل شده بود. اگر می‌توانستم اسکلۀ اول عبور کنم و خود را به کشتزارها و باغات برسانم، می‌توانستم با عبور از نهری به نهر دیگر و از منطقه‌ای به منطقۀ دیگر خودم را به اسکلۀ المعام برسانم. برای اینکه موقع حرکت سروصدایی ایجاد نشود و ردّ پایم روی زمین‌های شنی و شوره‌زار نماند پابرهنه آمده بودم. به حوالی اسکلۀ اول که رسیدم، متوجه شدم نیروهای ایرانی روی اسکله مستقر شده‌اند. تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را به آن منطقه برسانم و در فرصت مناسب، با عبور از خط اول نیروهای ایرانی، خودم را به خط اول نیروهای خودی برسانم. با همین نقشه حرکت کردم؛ اما تاریکی هوا و تغییراتی که نیروهای واحد مهندسی در شکل ظاهری زمین داده بودند باعث شد راه را گم کنم و از آن‌طرف مقر گروهان، که دشتی هموار بود، سر در آورم. نیروهای ایرانی در آن منطقۀ رملی و شوره‌زار سنگرهایی با ارتفاع خیلی کم ساخته بودند که از دور به ‌صورت تلی از خاک دیده می‌شد. همان‌طور که حرکت می‌کردم، احساس کردم جایی که ایستاده‌ام از سطح زمین مرتفع‌تر است. شکافی زیر پایم بود و نور ضعیفی از آنجا به بیرون می‌تابید. بیشتر که دقت کردم، فهمیدم روی سقف یکی از سنگرهای ایرانی قرار دارم. از شدت ترس مدتی نتوانستم از جایم حرکت کنم. عقلم کار نمی‌کرد. نمی‌دانستم چه باید بکنم. ماه زیر ابرهای متراکم پنهان شده و تاریکی محض بر منطقه حکم‌فرما بود. آهسته، طوری که هیچ صدایی ایجاد نشود، از سقف سنگر ایرانی‌ها پایین آمدم و با سرعت دور شدم و خودم را به مخفیگاهم رساندم. آن‌قدر ترسیده بودم که تصمیم گرفتم دیگر ریسک نکنم و جانم را به مخاطره نیندازم. اما، چند روز بعد، باز هم تصمیم گرفتم هر طور شده از آن مهلکه جان سالم به در ببرم. یک ‌بار خواستم از پل عبور کنم؛ اما نشد. بار دیگر کوشیدم خودم را به اسکله برسانم؛ اما باز بخت یاری‌ام نکرد. هر بار که به نحوی جان سالم به در می‌بردم از کارم پشیمان می‌شدم و به مخفیگاهم بازمی‌گشتم و خودم را سرزنش می‌کردم. چند روزی به همین منوال گذشت. ترس و ناامیدی و یأس مثل خوره به جانم افتاده بود. احساس می‌کردم روز به روز به مرگ نزدیک‌تر می‌شوم. یاد و خاطرۀ پدر و مادر و برادرانم همیشه ذهنم را مشغول می‌کرد. اما چاره چه بود؟ ذخیرۀ غذایی که تمام شد، تصمیم گرفتم بار دیگر به مقر گروهان بروم؛ شاید چیزی برای خوردن پیدا کنم. ساعت ده شب به سمت مقر گروهان به راه افتادم. با هوشیاری بسیار همه‌جا را زیر نظر گرفتم. وقتی به نزدیکی خاکریز مقر گروهان رسیدم، دیدم نیروهای ایرانی در مقر مستقر شده‌اند. خود را به جایی که آن‌ها پس‌مانده‌های غذای خود را می‌ریختند رساندم. نان‌های خشک، به علت شوره‌زار بودن زمین و قرار گرفتن در معرض نور خورشید، مانند سنگ سفت شده بود. با همۀ این اوصاف، در آن حال، همان نان‌ها هم برایم بسیار گوارا و خوشمزه بود. یک گونی سنگری را از نان خشک‌ پر کردم و همراه خود به پناهگاه بردم. در طول شبانه‌روز از و ، که در آب نرم می‌کردم، تغذیه می‌کردم و خدا را شکر می‌کردم که . ادامه دارد
خاطرات با کنجکاوی، اطراف آن را گود کردم. یک زیر خاک مدفون شده بود. درپوش قوطی زنگ زده بود و شکل و شمایل خاصی داشت که همانندِ آن را در ندیده بودم. به هر زحمتی بود آن را از دل خاک بیرون کشیدم. با توجه به اندازه‌اش، بیش از حد سنگین بود. فکر کردم شاید صاحب‌خانه و را داخل آن گذاشته و چونبردن آن برایش مقدور نبوده آن را در باغچه پنهان کرده است تا از دست نیروهای ایرانی در امان باشد. با کلنگ در قوطی را باز کردم و با دیدن محتوای آن یکه خوردم. ظرف فلزی پُر بود از یا ، که همچون عسل شیرین بود. من در مدت دو ماه و اند پیش از آن فقط نان خشک خورده بودم و دچار شده بودم. آن‌قدر ضعیف بودم که رگ‌هایم کاملاً پیدا بود و وزنم به‌شدت کاهش یافته بود. در چنین وضع ناگواری، یافتن یک قوطی شیرۀ خرما ایده‌آل بود. ، در اثر گذشت زمان، از حالت مایع به ‌صورت لاستیکی درآمده بود. برای جدا کردن تکه‌ای از آن باید از زور بازو استفاده می‌کردم؛ اما در آن شرایط همان هم نعمت بزرگی بود. قوطی شیره را کنار گذاشتم و به کندن زمین ادامه دادم. را در گودال گذاشتم و روی آن را با خاک و خار و خاشاک و خرت و پرت‌هایی که کف حیاط ریخته بود پوشاندم. قوطی شیره را برداشتم و با خوشحالی به حمام برگشتم. برای رفع گرسنگی، تصمیم گرفتم مقداری نان بردارم و با شیرۀ خرما بخورم. پتوی روی نان‌ها را که کنار زدم متوجه شدم گوشه‌های نان‌ها زده است. تعجب کردم. حصیر شکاف را کنار زدم تا فضای حمام روشن شود. کمد را هم مقداری کنار کشیدم. همۀ نان‌هایی که پخته بودم، از پایین تا بالا، کپک زده بود. بدتر از این نمی‌شد. کناره‌های کپک‌زدۀ نان‌ها را از وسط آن‌ها، که سالم مانده بود، جدا کردم و بیرون ریختم. به این ترتیب، نیمی از نان‌ها را، که قابل استفاده بود، داخل حمام روی هم چیدم. سه روز دیگر به همین منوال سپری شد و من از یافتن آن قوطی شیره خوشحال بودم. در آن مدت، نان‌های باقی‌مانده مثل سنگ سفت شده بود. موقع شکستن یک قرص نان تکه‌های آن به اطراف پخش می‌شد و اگر زیر پایم می‌ماند، مثل در پایم فرومی‌رفت. با اینکه دندان‌هایم سالم بود، خوردن آن نان‌های سنگی برایم دشوار بود. از اینکه همۀ آردها را در یک نوبت مصرف کرده و نان پخته بودم پشیمان شدم. اگر آن مقدار آرد را در سه یا چهار نوبت می‌پختم، نه کپک می‌زد و نه مثل سنگ سفت می‌شد؛ اما کار از کارگذشته بود و خودکرده را تدبیری نبود. هر وقت گرسنه می‌شدم، مقداری از نان‌های خشک‌ شده را مدتی در آب خیس می‌کردم و سپس به‌زحمت می‌خوردم. کم‌کم خوردن نان‌های سنگی برایم غیر ممکن شد و با دیدن آن‌ها حالم به هم می‌خورد. به همین دلیل، تصمیم گرفتم به مقر نیروهای بروم بلکه کیسۀ یا خوردنی دیگری بیابم پاسی از شب گذشته بود که به سمت مقر نیروهای جیش‌الشعبی حرکت کردم. با رعایت احتیاط و بررسی منطقه، پیش رفتم تا به آخر خاکریز اطراف ، که حد فاصل و بود، رسیدم. آن جاده محل تردد و عبور نیروهای ایرانی از تا خطوط مقدم و برعکس بود. مدتی طولانی به دید‌بانی و مراقبت پرداختم. هیچ در آن حوالی نبود. ایستاده از خاکریز بالا رفتم و روی جادۀ اصلی قرار گرفتم. هنوز عرض جاده را طی نکرده بودم که ناگاه سرباز ایرانی را دیدم که صحبت‌کنان به سمت من می‌آیند. فاصله‌ام با آن‌ها بیست تا سی متر بود. نگاه‌هایمان که به هم افتاد، ایستادیم.ظرف چند ثانیه، به این نتیجه رسیدم که باید هر چه سریع‌تر از آن محل فرار کنم بدون توجه به اطراف، به سمت مخفیگاه شروع کردم به دویدن. صدای پای آن‌ها را به‌وضوح می‌شنیدم. ادامه دارد .
خاطرات پس از طی چهارصد متر، صدای پای قطع شد. در حال دویدن، نگاهی به عقب انداختم. از آن‌ها خبری نبود. مثل اینکه ایرانی‌ها هم با دیدن من کرده و خلاف مسیر حرکت من فرار را بر قرار ترجیح داده بودند. ظاهراً آن‌ها هم ؛ چون اگر اسلحه داشتند، حتماً به طرفم تیراندازی می‌کردند مخفیگاه که رسیدم، مقداری نان خشک را در ظرف آبی گذاشتم تا کمی نرم شود. صبح که از خواب بیدار شدم، رفتم سراغ خانه‌ای که درخت در آن بود تا کمی میوه بچینم. اما هر چه بیشتر گشتم کمتر یافتم. طی مدتی که در منطقه بودم همۀ میوه‌ها را چیده و خورده بودم. به طرف نهر آب رفتم تا از تغذیه کنم. آنجا فقط گیاهانی پیدا کردم که حالم از دیدنشان به هم می‌خورد. در این مدت، بر اثر سوءتغذیه، بدنم سست و ضعیف شده بود. به‌ شدت کاهش یافته و پوست بدنم به بود. سرم، که خیلی بلند شده بود، به علت حمام نکردن، . ترس و دلهره و اضطرابم به حدی زیاد بود که به کردن و شست‌وشوی سر و بدنم فکر نمی‌کردم. و به قدری نیشم می‌زدند که به می‌افتادم. گاهی اوقات از خودم می‌پرسیدم آیا زندگی ارزش تحمل این همه مشکلات را دارد؟ با طلوع خورشید، به یکی از خانه‌های نزدیک مخفیگاهم رفتم تا منطقه را زیر نظر بگیرم. با حادثۀ شب گذشته، احتمال می‌دادم نیروهای ایرانی دست به منطقه بزنند. کاملاً مراقب اطراف بودم و همه‌جا را زیر نظر داشتم. ناگهان در آسمان منطقه ظاهر شدند و و نیروهای ایرانی را در اطراف رودخانه هدف قرار دادند. از آن‌ها به سمت اهداف حمله بردند و هواپیمای از ارتفاع بالاتر از آن‌ها پشتیبانی می‌کرد. در دقایق اول بمباران، هیچ‌ عکس‌العملی از خود نشان نداد. یکی از هواپیماها و یک ۵٧_میلی‌متری را، که کنار آن مستقر بود، هدف قرار داد و منهدم کرد. هواپیماهای دیگر را با موشک منهدم کردند. دو هواپیما مواضع نیروهای ایرانی را در اطراف و بمباران کردند. در کمتر از یکی دو دقیقه، منطقه غرق و شد؛ اما هیچ‌یک از هواپیماها موفق نشدند را، که هدف اصلی آنان بود، منهدم کنند. پدافندهای ایرانی لحظاتی بعد از بمباران منطقه فعال شدند و موفق شدند را منهدم کنند. هواپیمای ساقط‌شده با بیرون پرید و لحظاتی بعد در آسمان شد. وزش شدید باد خلبان را، که با چتر نجات در حال فرود آمدن بود، به سمت منطقۀ برد. به‌رغم تصوراتم، نیروهای ایرانی به . من، که شاهد فرود آمدن خلبان بودم، تصمیم گرفتم دنبال او راه بیفتم. هر جا که باد او را می‌برد، بدون توجه به اطرافم، از بامی به بام دیگر به دنبالش می‌رفتم. تا اینکه باد او را بالای خانه‌ای که روی پشت‌ بامش ایستاده بودم کشاند. با حرکت دست‌هایم سعی کردم او را متوجه حضور خود کنم. نفهمیدم مرا دید یا نه. دوباره به دنبالش رفتم. باد او را از بالای درختان به سمت برد. من نیز به دنبال او حرکت کردم. مراقب بودم او را گم نکنم. سعی می‌کردم با حرکت بر بام‌ها و عبور از کوچه‌های فرعی خودم را تا حد امکان از دید نیروهای ایرانی نگه‌ دارم. در ، تا شهر فاو پیش رفتم. وارد شهر شدم و تعقیب و مراقبت خود را ادامه دادم. از به کوچۀ دیگر و از به خیابان دیگر می‌رفتم؛ تا اینکه وارد شدم. در جادۀ اصلی، حامل نیرو و چند موتورسوار در تعقیب خلبان هواپیمای ساقط‌شده بودند. وزش باد شدید خلبان را به خارج شهر فاو، به سمت بین فاو و رأس‌البیشه می‌برد. در آن منطقه، درختان خرما و مرکبات به‌وفور یافت می‌شد و نهرهای کوچک منشعب از ، به فاصلۀ صد تا دویست متر از یکدیگر، مزارع و باغات منطقه را آبیاری می‌کرد. نیروهای ایرانی، به صورت سواره و پیاده، خلبان را در جادۀ اصلی تعقیب می‌کردند. من، که نمی‌توانستم مثل آن‌ها در جادۀ اصلی حرکت کنم، مجبور بودم از میان درختان و باغات پیش بروم. ادامه دارد