#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_بیست_و_هفتم
#خطر_از_بیخ_گوشم_گذشت
از #باغات و #نخلستانها و #نهرهای هفتگانه گذشتم تا به #نهر_اول رسیدم. مسیری را که باید از آن عبور میکردم زیر نظر گرفتم و به حرکت ادامه دادم. از خانهای به خانۀ دیگر، از خیابانی به خیابانی دیگر، و از منطقهای به منطقۀ دیگر رفتم تا خود را به حمامی که مخفیگاهم بود رساندم. از شدت خستگی و گرسنگی کم مانده بود به حالت اغما بیفتم. از نظر روحی هم درهم ریخته و افسرده بودم.
برای رفع گرسنگی تکههایی از نان را خیس کردم و بهزحمت خوردم و همانجا خوابم برد.
ظهر روز بعد با کسالت از خواب بیدار شدم. در اثر #سوءتغذیه و از دست دادن قوای جسمانی، دچار #سردرد و #سرگیجه شده بودم. از خواب که بیدار شدم چشمانم سیاهی میرفت. دنیا در برابر دیدگانم تیره و تار شده بود. کمی که حالم جا آمد، بلند شدم تا خودم را در #آینه ببینم. چون فضای بستۀ اتاق نسبتاً تاریک بود، کنار در اتاق ایستادم و آینه را کنار در، مشرف بر حیاط، قرار دادم. اولین چیزی که در آینه توجه مرا به خود جلب کرد #ریشهای بلندم بود. در همین لحظه ناگهان یک سرباز ایرانی، در حالی که از مقابلم رد میشد، #سلام کرد. من هم، بدون هیچ ترس و هیجانی، جواب سلامش را دادم. او یک شلوار جین آبی و یک کاپشن رنگ و رو رفتۀ نظامی به تن داشت. اسلحه نداشت؛ ولی چیزی شبیه جاخشابی به کمرش بسته بود و بر سر و دوشش یک چفیۀ سفید انداخته بود. طوری از در اصلی خانه وارد شد و از در پشتی بیرون رفت که احتمال دادم قبلاً از این خانه بارها به عنوان راه میانبُر استفاده کرده است. او از در پشتی خانه خارج شد و من هنوز در آینه خودم را برانداز میکردم. ناگهان به خودم آمدم و تازه فهمیدم #چه_خطری_از_کنار_گوشم_رد_شده است!
اول به سمت درِ اصلی رفتم تا مطمئن شوم کس دیگری همراهش نیست. #خیابان کاملاً خلوت بود و اثری از نیروهای ایرانی نبود. بعد، خودم را بهسرعت به در پشتی رساندم تا ببینم آن #سرباز_ایرانی، پس از خروج از خانه، به کدام سمت رفت. او را دیدم که با حالتی کاملاً عادی از خیابان پشتی راهش را کشید و رفت.
وارد #حمام شدم و کمد را جلوی در حمام جابهجا کردم. افکار و احتمالات و نگرانیها از هر طرف احاطهام کرده بود. با خودم میگفتم اگر او هم یکدفعه به خود بیاید و بفهمد من عراقی هستم، چه میشود؟ اگر او همراه تعداد دیگری از دوستانش برای دستگیریام بیایند چه؟ اگر ... .
#ماه_سوم سرگردانی من در منطقه در حالی به پایان میرسید که همچنان در منطقۀ #فاو محبوس بودم و با انواع مشکلات، سختیها، محدودیتها، و حوادث خطرناک دست و پنجه نرم میکردم. در آن مدت، شاهد #حملات و #پاتکهای سنگین و پیدرپی اما بینتیجۀ ارتش عراق برای بازپسگیری فاو بودم. اغلب اوقات گلولهباران منطقه به وسیلۀ گردانهای توپخانه و ادوات سه چهار شبانهروز بیوقفه ادامه مییافت. هواپیماهای عراقی با انواع و اقسام بمبها و راکتها همهجای منطقه را بمباران کردند. بسیاری از تانکهای
عراقی تا جادۀ نزدیک #مخازن_نفتی پیش میآمدند؛ اما در نهایت، در اثر #مقاومت و #پایداری #نوجوانان و #پیرمردهای #بسیجی، دست از پا درازتر عقبنشینی میکردند.
تنها ثمرۀ حملات ناموفق ارتش عراق برای من این بود که ترس و نگرانی مرا از سرنوشت نامعلوم و تاریکم بیشتر میکرد.
ادامه دارد
.