eitaa logo
سربازان آقا صاحب الزمان (عج)❤
81 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
851 ویدیو
12 فایل
بِسْمِ رَبِّ الزَّهْرٰا(سلام‌الله‌علیها)⁦🖐🏻⁩ ⁦❤️⁩خدا کند که مرا با خدا کنی آقـا🌱 💛ز قید و بند معاصی جدا کنی آقـا🌷 💚دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش🌱 💙خودت برای ظهورت دعا کنی آقـا🌷 خادم کانال @AMD313 ارتباط باادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀 دستی روی شانه هايم پايين آمد : عزیزم،بلندشو، بسه ديگه، بلندشو بريم. ببين همه رفته اند. نگاه كردم. جايی كه ايستاده بودي، تونبودي. اما بوي خوب تنت را هنوز مي توانستم احساس كنم. وجودم پر از تو بود. سرم گيج مي رفت. آسمان گرفته بود. سوزعجيبي می آمد. سر مزارت خالی نمی شد. زن و مرد، کودک و نوجوان، سپاهی و ارتشی صف کشیده بودند برای آمدن سر قبرت. یاد وصیتت افتادم که گفته بودی فقط روی قبرم بنویسید: " سرباز ولایت" سكوت سنگيني روي قبرها نشسته بود، پاهايم رمق نداشتند. چادرم را روي سرم محكم كردم. حس غريبی در وجودم خانه كرد. شده بودی نور و دويده بودي توي تمام جانم. گرماي وجودت ريخت توي رگ و خونم. ديگر صدایی را نمي شنيدم. دو جفت چشم نمناک جلوتر از من به حركت درآمدند. چشمهاي من هم پس از اين هميشه نمناك خواهد بود. بي اختيار روي قبرها پا مي گذاشتم و مي رفتم. يادم آمد هميشه باخودت به گلزار شهدا مي آمدم. پا كه روی قبرها مي گذاشتم، با مهربانی می گفتی كه از روي قبرها نرو؛ زیر هر كدام از اين قبرها يك نفر خوابيده و گناه دارد كه پايت را روي اين آدمها مي گذاري. آنوقت با پاهايم از روي قبرها مي پريدم. با خودم گفتم: نكند كسی پاهايش را روی قاسم بگذارد و چقدر از اين فكر، دلم گرفت. 📚من هستم ... 🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀
خاطرات تصمیم گرفته بودم آن روز روزِ باشد. اگر به نیروهای عراقی می‌رسیدم، چه بهتر! و اگر قرار بود هدف گلولۀ نیروهای ایرانی قرار بگیرم یا شوم، به آنچه برایم مقدّر شده بود تن در می‌دادم. اما موفق نشدم. از یافتن معبر ناامید شدم و به پشت سرم نگاه کردم. عده نسبتاً زیادی از نیروهای را دیدم که از سنگرهایشان بیرون آمده‌اند و به من نگاه می‌کنند. دیگر به آخر خط رسیده بودم. نه راه پس داشتم و نه راه پیش. چند متر جلوتر یک سرباز ایرانی را دیدم که کنار تانکر آب، داخل تَشتی، مشغول شستن لباس‌هایش بود. آرام از خاکریز پایین رفتم و کنار تانکر آب ایستادم. چهره‌ای و داشت. به دلم نشست. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و به عربی گفتم: «.» در حالی که لبخند ملیحی بر لبانش نقش بسته بود، رو به من کرد و به زبان عربی گفت: «! .» با شنیدن این جمله، انگار دنیا را روی سرم خراب کرده بودند. تبلیغات و حوزۀ دربارۀ رفتار ایرانی‌ها با اسرای عراقی مثل فیلم از جلوی چشمانم می‌گذشت. صحنۀ کشتن آن در روستای را به خاطر آوردم؛ نگاه او را و را. از خودم بدم می‌آمد. دوست داشتم به جای شنیدن آن جمله، ایرانی‌ها مرا زیر و می‌گرفتند و تا حد مرگ می‌زدند. دوست داشتم بدن و را خود قرار می‌دادند و ... . حدود سرباز ایرانی، که بعدها فهمیدم بسیجی‌اند، دورم حلقه زده بودند و هر یک به فارسی چیزی می‌گفتند. رفتار خوب آن‌ها و جملۀ «نترس! تو مهمان ما هستی.»، به‌رغم روحی‌ای که در من ایجاد کرده بود، آرامش و اطمینان خاصی به من داده بود. دقایقی بعد، مرا به سنگر بردند. همان سربازی که کنار تانکر آب لباس می‌شست به عنوان مترجم آمده بود تا سؤالات فرمانده خط و جواب‌های مرا ترجمه کند. به مترجم گفتم: «من چند روز است که .» دست مرا گرفت و به سنگر دیگری برد و مقدار زیادی برایم آورد. من، که از شدت گرسنگی دچار ضعف شدید شده بودم، با حرص و ولع مشغول خوردن شدم. پس از آنکه شکمی از عزا درآوردم، همان سرباز از من پرسید: «از کجا آمده‌ای؟» گفتم: «جمعی ١١١ هستم که در حملۀ و اشغال آن به دست ایرانی‌ها منهدم شد.» یکی دیگر از آن‌ها پرسید: «سه روز پیش نفر از نیروهای از همان محلی که تو پنج روز پیش آنجا بودی آمدند و خود را تسلیم کردند. اسم آن‌ها چیست؟» گفتم: «من آن‌ها را نمی‌شناسم.» جلسۀ اول بازجویی، که در سنگر فرمانده خط بود، یکی دو ساعت طول کشید. در جریان بازجویی به آن‌ها گفتم که هستم و تازه از عراق آمده‌ام و هیچ اشاره‌ای به اینکه چهار ماه در منطقه سرگردان بوده‌ام نکردم. ساعاتی بعد مرا سوار خودرویی کردند و به مقر سابق تیپ ١١١ بردند که نزدیک بود. آنجا یکی از مقرهای نیروهای ایرانی بود. یک نفر، که کاملاً به زبان عربی مسلط بود، وارد اتاق بی‌سیم شد و سؤالات متعددی از من کرد؛ از جمله دربارۀ محل و ، محل ، درجۀ ، موقعیت من هنگامی که به فاو حمله شد، و شعبه‌ای که بر اساس ادعایم پس از فرار از ارتش در آنجا زندانی بودم، و ... دربارۀ یگان‌های مستقر در حد فاصل و منطقۀ فاو هم چیزهایی پرسید. من، که در مقام در طول یک سال بارها به شهر رفت و آمد کرده بودم، دربارۀ یگان‌های مستقر در منطقه اطلاعات زیادی داشتم؛ ولی اطلاعاتی که دربارۀ موقعیت و و به آن‌ها می‌دادم مربوط به چهار ماه قبل بود و من نمی‌دانستم در آن مدت چقدر تغییر کرده‌اند. احساس می‌کردم در طول مدت بازجویی بازجو با تعجب به من نگاه می‌کند. بعد از پایان جلسۀ دوم بازجویی، بازجو به پیرمردی که کنارش بود گفت که برایم یک استکان بیاورد. سپس رو به من کرد و گفت: «تو را به عنوان به در می‌فرستم و بعد از انجام دادن کارهای مقدماتی آزاد خواهی شد.» ادامه دارد