🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀
#یاد_یاران
#سردار_دلها
#سپهبد_شهید
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_سی_و_هشتم
آرام و آهسته به حرف درآمدي : گريه براي چه؟ من خودم این راه را انتخاب كردم .
بهتر از هر كس ديگري ميدانی، آرزويم اين بود و بعد با چشمهاي هميشه نمناک به من نگاه كردي و گفتی :
خودت خوب مي دانی كه چقدر دوستت دارم . زندگيمان را هم دوست دارم و از كنار تو بودن لذت ميبرم. مگراين زندگی دنياچند روز است؟ فكرش را بكن! چند سالي كنار هم زندگی ميكنيم. بچه دار مي شويم، بچه هايمان بزرگ ميشوند بالاخره باید بميريم. راستي راستي دلت نمي خواهد پيش خداي خودم روسفيد باشم. دلت مي خواهد بمانم و در يك زندگی نباتی در بستر بميرم. لذت زندگی كردن بيشتر است يا لذت شهيد شدن؟
تو كه مرا خوب ميشناسي، بمانم هم مثل آدمهای ديگر نميتوانم دل، خوش كنم به اين زر و زيورها و اسباب بازيهاي دنيا .
چشمهايم مي سوخت، مي دانستم هر دو چشمم شده كاسه ی خون. زل زدم توی صورت سفيدت كه پشت انبوه محاسن پرپشت و سياهت گم شده بود.
گفتم: قاسم،قاسم جان! من بدون تو چه كار كنم. ميترسم گم شوم. هنوز سرت پايين بود. خنديدي و گفتی :
تو راه را خيلی خوب بلدی، بلندشدی. آرام و موقع بلند شدن، دستت را روي زانوهايت گذاشتي، مثل هميشه زانوهايت تق صدا كردند. توی صورتم خيره شدی. لبخندزدی و گفتی:
مي روم،اما تو هستي و تمام كسانی كه بعد از من راه را به ديگران نشان ميدهند .
📚من#قاسم_سلیمانی هستم
#ناصر_کاوه
#ادامه_دارد ...
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀
#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_سی_و_هشتم
#فرار
وسط جاده قرار گرفته بودم که صدای #ایست_نگهبان_ایرانی مرا به خود آورد. نور چراغقوهاش را روی من انداخته بود و به طرفم میآمد. لحظات نفسگیری بود. هر لحظه فاصلۀ نگهبان ایرانی با من کمتر میشد. نور چراغقوه چشمم را میزد و قادر به دیدن پایین جاده نبودم. نگهبان ایرانی به صد متریام رسیده بود که با یک جهش خودم را به #پایین_جاده_انداختم و شروع کردم به #دویدن. نگهبان ایرانی، ضمن شلیک به طرف من، با داد و فریاد دوستانش را برای
کمک صدا میکرد. من هم، بدون توجه، میان گیاهان اطراف جاده میدویدم. برای اینکه صدای پایم نیروهای ایرانی را متوجه حضورم در آنجا نکند، خود را میان سیمهای خاردار و گیاهان مرتفع ساحل رودخانه پنهان کردم. بهرغم ترس و وحشتی که داشتم، به علت گرسنگی و ضعف شدید، از حال رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم.
به خودم که آمدم، دیدم یک #قایق_موتوری حامل نیروهای ایرانی در حال پهلو گرفتن در کنار جاده است. نیروهای ایرانی، بعد از پیاده شدن، شروع کردند به پرتاب نارنجک به سمت نقطهای که نگهبان ایرانی مرا در آنجا دیده بود. بعد از پرتاب کردن چند نارنجک میان گیاهان اطراف جاده، به جستوجوی منطقه پرداختند شاید اثری از من بیابند. بعد از سی چهل دقیقه جستوجو، از یافتن من ناامید شدند و به مقر خود در آنسوی رودخانه بازگشتند
با رفتن آنها نفس راحتی کشیدم و به خوابی عمیق فرورفتم. آفتاب کاملاً بالا آمده بود که از خواب بیدار شدم. بدنم درد میکرد. شب پیش، در حین فرار، چند بار به سیمهای خاردار گیر کرده بودم و لباسهایم پارهپاره و بدنم مجروح و خونآلود شده بود. تماس آب شور رودخانه با زخمهایم دردم را مضاعف کرده بود. زخمهایم میسوخت. بهرغم سوزش شدید، زخمها و بدن خونآلودم را با آب رودخانه شستوشو دادم. ماهیهای کوچک و چند خرچنگ داشتند از
نیهای کنار آب تغذیه میکردند. در آن لحظه، فقط به رهایی از آن وضع و یافتن پوششی برای حفظ بدنم میاندیشیدم.
با پایین رفتن سطح آب رودخانه، به ردیف سوم سیمهای خاردار نزدیک خاکریز، که پوشیده از گیاهان انبوه بود و از بالای خاکریز هم کسی در آن دیده نمیشد، رفتم و مشغول خوردن ریشۀ گیاهان و علفهای خودرو شدم.
سه شبانهروز در همان منطقه ماندم. ظهر روز چهارم سطح آب رودخانه با سرعت بالا آمد و تقریباً بالای خاکریز را هم فراگرفت. من هم، که میان نیزارها پنهان شده بودم، داخل آب قرار گرفتم؛ طوری که فقط سرم از آب بیرون مانده بود. در همین حال، متوجه #پوست_نصفه_هندوانهای شدم که روی آب شناور بود. شناکنان خودم را به پوست هندوانه رساندم و آن را از آب گرفتم و با حرص و ولع آن را خوردم و دلی از عزا درآوردم. همان شب نیروهای ایرانی آمدند و با پرتاب نارنجک و تیراندازی شروع کردند به جستوجو و پاکسازی منطقه و بدون اینکه نتیجهای بگیرند بازگشتند.
صبح روز #پنجم روی خاکریز رفتم و منطقه را زیر نظر گرفتم. از نیروهای ایرانی خبری نبود. با احتیاط به سمت جلو رفتم و خودم را به #اسکلۀ_العمام رساندم. گوشه و کنار منطقه را بهدقت بررسی کردم. اثری از سربازهای ایرانی در آن حوالی نیافتم. با خودم گفتم بعید است ارتش ایران برای جلوگیری از نفوذ نیروهای عراقی این منطقه را حفاظت نکند. احتمال دادم، با توجه به اوضاع منطقه، آن اطراف را #مینگذاری یا به سیمهای خاردار #جریان_برق وصل کرده باشند. با وجود این احتمالات، تصمیم گرفتم به طرف خاکریز و خط مقدم نیروهای ایرانی حرکت کنم.
به خاکریز که رسیدم، سنگری را دیدم که خالی به نظر میرسید. با احتیاط وارد سنگر شدم. چند تکه لباس نظامی ایرانی، که برای خشک کردن روی طنابی آویزان کرده بودند، نظرم را جلب کرد. یک #شلوار_گشاد روی بند بود. آن را برداشتم و پوشیدم؛ اما پیراهن پارهام را، که #لباس_ارتش_عراق بود، عوض نکردم تا در صورت رسیدن به نیروهای عراقی، با دیدن آن، بفهمند عراقیام و اگر ایرانیها دستگیرم کردند، حداقل به عنوان جاسوس و نفوذی تیربارانم نکنند.پای برهنه به راه افتادم. از خاکریزی که نیروهای ایرانی ساخته بودند بالا رفتم و به سنگرهای اطراف آن چشم دوختم. ارتفاع خاکریز چهار پنج متر بود و پشت آن سنگرهای اجتماعی نیروهای ایرانی قرار داشت. در حالی که به چیزی جز نجات از آن ورطۀ مرگبار فکر نمیکردم، روی خاکریز پیش میرفتم. دیگر از حضور نیروهای ایرانی و احتمال دیده شدن هراسی نداشتم. خسته شده بودم. قایمباشکبازی را باید تا کی ادامه میدادم.
دنبال #معبری میگشتم که نیروهای ایرانی برای نفوذ به خط اول عراق ایجاد کرده باشند. اگر آن معبر را مییافتم، میتوانستم خودم را به نیروهای عراقی برسانم. تصمیم گرفته بودم آن روز روزِ #آخرِ_سرگردانیام باشد.
ادامه دارد