#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_نوزدهم
#عبور_از_اروند
یک ماه و اندی از مخفی شدنم در آن منطقه سپری شده بود و در آن مدت ارتش عراق، بهرغم حملات و پاتکهای متعدد و سنگین، موفق به بازپسگیری منطقه نشده بود. من دیگر امیدی به موفقیت آنها نداشتم. به همین سبب، تصمیم گرفتم برای نجات خودم راهی پیدا کنم.
با تاریک شدن هوا، به سمت خاکریزی که قبلاً عراقیها کنار #اروندرود زده بودند حرکت کردم. به موازات نهر کوچک و از میان نیزارهای اطراف به سمت خاکریز راهم را ادامه دادم. به خاکریز رسیدم. پشت خاکریز، اجساد عدهای از نیروهای عراقی روی زمین افتاده بود و بوی تعفن به مشام میرسید. اجساد نزدیک خاکریز و پست دیده بانی ای که قبلاً آنجا خدمت میکردم افتاده بودند. به احتمال قوی از افراد گروهان خودمان بودند. چون هوا تاریک بود نتوانستم آنها را بشناسم روی خاکریز پلی که نیروهای ایرانی روی اروندرود زده بودند بهراحتی دیده میشد. ایرانیها، ابتدای پل، اینطرف رودخانه، یک پست ایست ـ بازرسی مستقر کرده و یکی از خانههای نزدیکِ پل را سنگر استراحت خود قرار داده بودند. تاریکی هوا مانع از آن میشد که اطراف پل را دقیق شناسایی کنم. فقط نور ضعیفی که از چراغ قوۀ نگهبانان پل میتابید به من امکان میداد که اوضاع منطقه را تا حد امکان بررسی کنم. عدۀ نگهبانان پل زیاد نبود و من میتوانستم شناکنان از کنارۀ پل خودم را به آنطرف اروندرود برسانم و از آنجا، با استفاده از پوشش گیاهی منطقه، که استتار خوبی بود، مسافتی در حدود بیست کیلومتر را به سمت #آبادان طی کنم و خود را به منطقۀ #المعاصر برسانم و سپس از آنجا به منطقۀ #سیبه بروم و با عبور از عرض رودخانۀ اروند، که در آنجا در حدود چهارصد متر بود، خودم را به نیروهای عراقی برسانم. آن مسیر طولانی را باید در سه چهار روز یا حداکثر یک هفته طی میکردم. خوبی آن مسیر این بود که از منطقۀ عملیاتی #فاو خارج میشدم که، ضمن کم شدن آتش توپخانه و ادوات بر منطقه، از حساسیت منطقه تا اندازۀ زیادی کاسته میشد و امکان اینکه بتوانم خودم را به نیروهای عراقی برسانم به مراتب بیشتر میشد. بعد از طرح این نقشه، به مخفی گاهم برگشتم و استراحت کردم تا شب بعد نقشهام را اجرا کنم.
از صبح تا غروب آفتاب این نقشه را در ذهنم مرور کردم و همۀ جوانب آن را سنجیدم. مقداری نان خشک و شکر و شیرخشک داخل گونی سنگری ریختم و با تاریک شدن هوا دومین کار خطرناک خود را شروع کردم و از کنار نهر خودم را به خاکریز کنار اروندرود رساندم. منطقه را خوب بررسی کردم و اطراف پل را دید زدم.
باورم نمیشد. از صحنهای که دیدم فهمیدم اوضاع با شب قبل خیلی فرق کرده است. عدۀ نگهبانان پل چند برابر شده بود. نگهبانان دیگری هم با چراغ قوه اطراف پل را تحت نظر داشتند. مثل اینکه دنبال کسی یا چیزی میگشتند. از وجود آن همه نگهبان روی پل دچار حیرت شدم. نقشهام نقش بر آب شد و دست از پا درازتر به مخفیگاهم برگشتم. این اتفاق به قدری در روحیهام اثر گذاشت که تا دو روز در خانه ماندم و بیرون نیامدم. اشتهایم کور و طاقتم طاق شده بود. بیحوصله شده بودم و به زمین و زمان بد میگفتم.
ادامه دارد