eitaa logo
سربازان آقا صاحب الزمان (عج)❤
86 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
793 ویدیو
11 فایل
بِسْمِ رَبِّ الزَّهْرٰا(سلام‌الله‌علیها)⁦🖐🏻⁩ ⁦❤️⁩خدا کند که مرا با خدا کنی آقـا🌱 💛ز قید و بند معاصی جدا کنی آقـا🌷 💚دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش🌱 💙خودت برای ظهورت دعا کنی آقـا🌷 خادم کانال @AMD313 ارتباط باادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀 نقطه ی اوج این نبرد نیز به سال 2006 میلادی باز میگردد. قاسم سلیمانی در این نبرد فرماندهی مستقیم صحنه ی نبرد را بر عهده داشت و در اوج حملات هوایی رژیم صهیونیستی به صورت اضطراری از طریق سوریه به ایران بازگشت تا در جلسه ایی با حضور رهبر معظم انقلاب اسلامی و سایر مسئولان شرکت کند. بعد از بازگشت سردار سلیمانی به لبنان بود که جریان نبرد به نفع حزب الله لبنان بازگشت و یگان زرهی رژیم صهیونیستی متشکل از تانکهای مرکاوا در مناطق جنوبی لبنان به وسیله ی موشکهای کورنت روی که از زرادخانه سـوریه در اختیار آنان قرار گرفته بود، زمینگیر شدند. این حرکت بار دیگر در فلسطین و نوار غزه تکرار شد و توانست به تعبیر رهبری دست خالی آنان را در مقابله ی فراگیر با رژیم صهیونیستی پر کند. 📚من هستم ... 🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀
❤️ دومدافع 🔰 _وقتی این حرفارو میزد سرشو انداخته بود پائین منم می شنیدم و سرمو انداختہ بودم پائیـݧ درمورد صداقت هم مـݧ بہ شما اطمیناݧ میدم کہ همیشہ باهاتوݧ صادق خواهم بود بازم چیز دیگہ اے هست❓ فقط.... _فقط چے❓ آقاے سجادے مـݧ هرچے کہ دارم و الاݧ اگہ اینجا هستم همش از لطف و عنایت شهدا و اهل بیت هست شما با توجہ بہ اوݧ نامہ کماکاݧ از گذشتہ ے مـݧ خبر دارید مـݧ خیلے سختے کشیدم خانم محمدے همہ ما هرچے کہ داریم از اهل بیت و شهداست ولے خواهش میکنم از گذشتتوݧ حرفے نزنید _شما از چے میترسید❓ آهے کشیدم و گفتم:از آینده سرشو انداخت پائیـݧ و گفت:چیکار کنم کہ بهم اعتماد کنید هرکارے بگید میکنم نمیدونم.... _و باز هم سکوت بیـنموݧ...!! براے گوشیم پیام اومد "سلام آبجے خنگم ،بسہ دیگہ پاشو بیا خونہ از الاݧ بنده خدا رو تو خرج ننداز😜 یہ فکریم براے داداش خوشتیپت بکـݧ.فعلا" _خندم گرفت سجادے هم از خنده ے مـݧ لبخندے زد و گفت خدا خیرش بده کسے رو کہ باعث شد شما بخندید و ایـݧ سکوت شکستہ بشه بهتره دیگہ بریم اگہ موافق باشید حرفشو تائید کردم و رفتیم سمت ماشیـݧ باورم نمیشد در کنار سجادے کاملا خاطراتم تو ایـݧ پارک و فراموش کرده بودم... _پشت چراغ قرمز وایساده بودیم پسر بچہ اے بہ شیشہ ماشیـݧ زد سجادے شیشہ ماشینو داد پائیـݧ سلاااام عمو علے 😍 سلام مصطفے جاݧ عمو علے زنتہ❓ ازدواج کردے❓ سجادے نگاهے بہ مـݧ کرد و با خنده گفت: ان شاءالله.. تو دعا کــݧ 🙏 _عمو پس ایـݧ یہ سال بخاطر ایـݧ خانم فال میگرفتے❓ سجادے ابروهاش بہ نشانہ ے ایــݧ کہ نگووو داد بالا عمو خوش سلیقہ اے هاااا خندم گرفتہ بود خوب دیگہ مصطفے جاݧ الاݧ چراغ سبز میشہ برو إ عمو فالونمیگیرے❓خالہ شما چے❓ خانم محمدے فال بر میدارید❓ بدم نمیاد چشمامو بستم نیت کردم و یہ فال برداشتم سجادے هم برداشت... ◀️ ادامــــہ دارد.... 💙❣💙
خاطرات یک ماه و اندی از مخفی شدنم در آن منطقه سپری شده بود و در آن مدت ارتش عراق، به‌رغم حملات و پاتک‌های متعدد و سنگین، موفق به بازپس‌گیری منطقه نشده بود. من دیگر امیدی به موفقیت آن‌ها نداشتم. به همین سبب، تصمیم گرفتم برای نجات خودم راهی پیدا کنم. با تاریک شدن هوا، به سمت خاکریزی که قبلاً عراقی‌ها کنار زده بودند حرکت کردم. به موازات نهر کوچک و از میان نیزارهای اطراف به سمت خاکریز راهم را ادامه دادم. به خاکریز رسیدم. پشت خاکریز، اجساد عده‌ای از نیروهای عراقی روی زمین افتاده بود و بوی تعفن به مشام می‌رسید. اجساد نزدیک خاکریز و پست دید‌ه بانی‌ ای که قبلاً آنجا خدمت می‌کردم افتاده بودند. به احتمال قوی از افراد گروهان خودمان بودند. چون هوا تاریک بود نتوانستم آن‌ها را بشناسم روی خاکریز پلی که نیروهای ایرانی روی اروندرود زده بودند به‌راحتی دیده می‌شد. ایرانی‌ها، ابتدای پل، این‌طرف رودخانه، یک پست ایست ـ بازرسی مستقر کرده و یکی از خانه‌های نزدیکِ پل را سنگر استراحت خود قرار داده بودند. تاریکی هوا مانع از آن می‌شد که اطراف پل را دقیق شناسایی کنم. فقط نور ضعیفی که از چراغ‌ قوۀ نگهبانان پل می‌تابید به من امکان می‌داد که اوضاع منطقه را تا حد امکان بررسی کنم. عدۀ نگهبانان پل زیاد نبود و من می‌توانستم شناکنان از کنارۀ پل خودم را به آن‌طرف اروندرود برسانم و از آنجا، با استفاده از پوشش گیاهی منطقه، که استتار خوبی بود، مسافتی در حدود بیست کیلومتر را به سمت طی کنم و خود را به منطقۀ برسانم و سپس از آنجا به منطقۀ بروم و با عبور از عرض رودخانۀ اروند، که در آنجا در حدود چهارصد متر بود، خودم را به نیروهای عراقی برسانم. آن مسیر طولانی را باید در سه چهار روز یا حداکثر یک هفته طی می‌کردم. خوبی آن مسیر این بود که از منطقۀ عملیاتی خارج می‌شدم که، ضمن کم شدن آتش توپخانه و ادوات بر منطقه، از حساسیت منطقه تا اندازۀ زیادی کاسته می‌شد و امکان اینکه بتوانم خودم را به نیروهای عراقی برسانم به مراتب بیشتر می‌شد. بعد از طرح این نقشه، به مخفی گاهم برگشتم و استراحت کردم تا شب بعد نقشه‌ام را اجرا کنم. از صبح تا غروب آفتاب این نقشه را در ذهنم مرور کردم و همۀ جوانب آن را سنجیدم. مقداری نان خشک و شکر و شیرخشک داخل گونی سنگری ریختم و با تاریک شدن هوا دومین کار خطرناک خود را شروع کردم و از کنار نهر خودم را به خاکریز کنار اروندرود رساندم. منطقه را خوب بررسی کردم و اطراف پل را دید زدم. باورم نمی‌شد. از صحنه‌ای که دیدم فهمیدم اوضاع با شب قبل خیلی فرق کرده است. عدۀ نگهبانان پل چند برابر شده بود. نگهبانان دیگری هم با چراغ‌ قوه اطراف پل را تحت‌ نظر داشتند. مثل اینکه دنبال کسی یا چیزی می‌گشتند. از وجود آن ‌همه نگهبان روی پل دچار حیرت شدم. نقشه‌ام نقش بر آب شد و دست از پا درازتر به مخفیگاهم برگشتم. این اتفاق به ‌قدری در روحیه‌ام اثر گذاشت که تا دو روز در خانه ماندم و بیرون نیامدم. اشتهایم کور و طاقتم طاق شده بود. بی‌حوصله شده بودم و به زمین و زمان بد می‌گفتم. ادامه دارد