🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀
#یاد_یاران
#سردار_دلها
#سپهبد_شهید
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_چهلم
💠 خاطراتی از شهید حاج قاسم سلیمانی
♦️ شرط ژنرال قاسم سليمانى!
به لحاظ سنی خیلی کوچک بودم و وقتی که برای اعزام به جبهه اقدام کردم، از شهر "رابر" من را اعزام نکردند. رفتم شناسنامه ام را دستکاری کردم واز بسیج بردسیر در آذرماه سال ٦١ اعزام شدم.
در کرمان خیلی به من گیر دادند. هر طور بود به جبهه اعزام شدم.
برای اولین مرتبه من را بردندگیلان غرب. نزدیک شهر یک پادگان بود، در آن مستقر شدیم وقتی لباس آوردند، کوچکترین شماره را به من دادند. سه بار آن را کوتاه کردم. در محوطه پادگان قدم می زدم،که یکمرتبه شخصی را دیدم که یک دست لباس بسیجی بر تن داشت و یک چفیه بر گردن. آمدنزدیک من ، سلام کرد و گفت: چطوری؟ بچه کجایی؟ گفتم: بچه رابر هستم. گفت: چه کسی تو را اعزام کرده؟ گفتم: من از بردسیر اعزام شدم . گفت: نمیترسی تو را برگردانند. گفتم: نه، می روم پیش قاسم سلیمانی، همشهری من است. از او می خواهم دستور بدهد در جبهه بمانم. گفت: اگر قاسم سلیمانی بگوید برگرد،برمی گردی؟ گفتم : قاسم سلیمانی می داند من بچه عشایر هستم و توان کار کردن در جبهه را دارم و نمی گوید برگرد. در جواب من گفت : قاسم سلیمانی را می شناسی؟ گفتم : بله. گفت : قاسم سلیمانی من هستم و حالا ماندن تو یک شرط دارد آنهم اینکه صبح ها جلوی گردان یک پرچم در دست داشته باشی و بدوی. در جوابش گفتم : قبول دارم.
وقت تحویل اسلحه شد. یک اسلحه ی قنداق دار کلاشینکف را به من دادند که از قد من بلندتر بود، خدا رحمت کند، شهید میرحسینی گفت : به ایشان یک اسلحه تاشو بدهید. موقع تحویل پوتین شد. باز هیچ شماره ای به پای من جور نیامد، شهید میرحسینی به مسئول تدارکات گفت : بروید کفش ملی یک جفت کفش زیپی شماره ٣٦برایش بخرید و مسئول تدارکات این کار را کرد و یک جفت کفش ملی برای من خریدند.
📚من#قاسم_سلیمانی هستم
#ناصر_کاوه
#ادامه_دارد ...
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀
#داســتــانــ_شــهدایــے
❤️ دومدافع
🔰 #قسمــــــت_چهلم
مـݧ میدونم کہ میخواے برے فقط بگو کے؟؟؟
چیزے نگفت
زدم بہ شونش و گفتم :علے با توام .
اشک تو چشماش حلقہ زده و گفت:وقتےکہ دل تو راضے باشہ
برگشتم،پشتمو بهش کردم و گفتم:إ جدے؟؟پس هیچوقت نمیخواے برے
اومد چیزے بگہ کہ گفتم:هیس ،هیچے نگو علے
تو کہ میخواستے برے چرا اصلا زن گرفتے؟؟؟
چرا موقع خواستگارے بهم نگفتے؟؟
اصلا چرا مـݧ؟؟؟
چرا؟؟؟😭
گفت:اجازه هست حرف بزنم؟؟
اولا ؛ کہ هر مردے باید یروزے زݧ بگیره
دوما ؛ اسماء تو کہ میدونے مـݧ عاشقت شدم و هستم باز میپرسے چرا مـݧ؟
اوݧ موقع خبرے از رفتـݧ نبود کہ بخوام بهت بگم.الانش هم اگہ تو راضے نباشے مـݧ جایے نمیرم
آره مـݧ راضے نباشم نمیرے.
اما همش باید ببینم ناراحتے.??
بادیدݧ عکس یہ شهید بغضت میگیره??
ینے مـݧ مانع رسیدݧ بہ آرزوت بشم؟
مـݧ خودخواهم علے؟؟
ݧ ݧ اسماء چرا اینطورے میکنے؟
نمیدونم علے ،نمیدونم
بس کـݧ اسماء
دستم گذاشتم رو سرمو بہ دیوار تکیہ دادم
علے از جاش بلند شد رفت سمت در،یکدفعہ وایساد و برگشت سمت مـݧ
بہ حرکاتش نگاه میکردم
اومد نشست و با ناراحتے گفت:!اسماء ینے اگہ موقع خواستگارے بهت میگفتم کہ احتمال داره برم سوریہ قبول نمیکردے؟؟
نگاهم و ازش دزدیدم و بہ دستام دوختم
قلبم بہ تپش افتاده بود ،نمیدونستم چہ جوابے باید بدم
ناراحت بود
سوالشو دوباره تکرار کرد
ایندفعہ یہ بغضے تو صداش بود طاقت نیوردم و گفتم:
قبول میکردم علے مثل الاݧ کہ...
کہ چے؟؟؟؟
بغضم ترکید،توهموݧ حالت گفتم،مثل الاݧ کہ راضے شدم برے...
باورم نمیشد ایـݧ حرفو مـݧ زدم ؟؟
کاش میشد حرفمو پس بگیرم
کاش زماݧ فقط یکدیقہ بہ عقب برمیگشت
علی اون موقع اشک تو چشماش جمع شد
نمیدونمـ از خوشحالی بود یا بخاطر من
تو دلم گفتم
پشیمون شدم از حرفی ک زدم ،چطورےـمیخوای ازت دل بکنم چطورے؟؟؟😭
اسماء اینطورے راضے شدے؟؟؟با گریہ واشک؟؟؟با چشماے غمگیـݧ؟؟؟
فایده اے نداشت مـݧ حرفمو زده بودم نمیتونستم پسش بگیرم.
سرمو انداختم پائیـݧ و گفتم:مـݧ تصمیممو گرفتم...
فقط بگو کے میخواے برے؟؟؟
بگو بہ جوݧ علے راضیم برے؟؟
إ علے گفتم راضیم دیگہ ایـݧ حرفا ینے چے؟؟؟
ݧ بگو بہ جوݧ علے
علے دارے پشیمونم میکنیا😞
دیگہ چیزے نگفت ...
علے نمیخواے بگے کے میخواے برے؟؟
آهے کشید و آروم گفت:جمعہ شب
پس واقعیت داشت رفتنش
تو ایـݧ یکے دوماه دنبال کاراش بود...
بہ من چیزی نگفته بود
چرا؟؟؟؟؟
احساس کردم سرم داره گیج میره
نشستم رو صندلے و چشمامو بستم
زماݧ از دستم خارج شده بود
نمیدونستم چند روز تا رفتنش مونده
باصداے آروم کہ کمے هم لرزش قاطیش بود پرسیدم:
علے امروز چند شنبست؟؟؟
چهارشنبہ
فقط سہ روز تا رفتنش زماݧ داشتم.
باید چیکار میکردم؟؟
ما هنوز عروسے هم نکرده بودیم .
قرار بود تولد امام رضا عروسیمونو بگیریم وماه عسل بریم پابوس آقا.
جلوے چشمام سیاه شداز رو صندلے افتادم دیگہ چیزے نفهمیدم..
چشمامو باز کردم همہ جا سفید بود یادم نمیومد چہ اتفاقے افتاده و کجام از جام بلند شدم اطرافمو نگاه کردم هیچ کسے نبود
تازه متوجہ شدم کہ بیمارستانم...
با سرعت از تخت اومدم پائیـݧ و سمت در اتاق حرکت کردم، متوجہ سرم تو دستم نشده بودم ، سرم کشیده شد، سوزنش دستم و پاره کردواز دستم خارج شد
سوزش شدیدے و تو تمام تنم احساس کردم
آخ بلندے گفتم، سرم گیج رفت و افتادم زمیـݧ
پرستار با سرعت اومد داخل اتاق رو زمیـݧ افتاده بودم .
لباسم و کف اتاق خونے شده بود
ترسید و باصداے بلند بقیہ پرستارها،رو صدا کرد
از زمیـݧ بلندم کردݧ و لباسامو عوض کردݧ و یہ سرم دیگہ وصل کردݧ
از پرستار سراغ علے و گرفتم
گفت رفتـݧ دارو هاتونو بگیرݧ الاݧ میاݧ
مگہ چم شده ؟؟؟
افت فشار شدیدو لرزش بدݧ
اگہ یکم دیرتر میاوردنتوݧ میرفتیـݧ تو کما خدا رحم کرده.
لبم و گاز گرفتم و یہ قطره اشک از گوشہ ے چشمم روے بالش بیمارستاݧ چکید.
علے با شتاب وارد اتاق شد
چشماش قرمز شده بود و پف کرده بود معلوم بود هم گریہ کرده هم نخوابیده
بغضم گرفت.خستہ شده بودم از بغض و اشک
کہ ایـݧ روزا دست از سرم بر نمیداشت .
خودمو کنترل کردم کہ اشک نریزم
اومد سمتم رو بہ پرستار پرسید:چیشده خانم???
چیزے نشده
پس همکاراتوݧ...
پرستار حرفشو قطع کرد وخیلے جدے گفت از خودشوݧ بپرسید
آمپول آرام بخشے روداخل سرم زد و از اتاق رفت بیروݧ
علے گفت:خوبے اسماء؟؟
چیشده؟؟
لبخند تلخے زدم و گفتم:مـݧ چرا اینجام علے؟؟ازکے؟؟؟الاݧ ساعت چنده؟؟
هیچے یکم فشارت افتاده بود
دیروز آوردیمت اینجا ،نگراݧ نباش چیزے نیست
◀️ ادامــــہ دارد....
💙❣💙
#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_چهلم(پایانی)
#پناهنده
با شنیدن کلمۀ «#آزادی» خیلی خوشحال شدم. فکر نمیکردم به این سادگیها بازجوی ایرانی دست از سرم بردارد. بعد از خوردن #چای، مرا سوار ماشین کردند و به سمت #اهواز حرکت کردیم.
در مدت کوتاهی که در جمع نیروهای ایرانی بودم متوجه نکات جالبی شدم. اول اینکه همۀ نیروهایی که در حملۀ فاو شرکت کرده بودند #بسیجی بودند. دوم اینکه بسیجیها از #پانزدهساله تا #هفتاد_و_پنج ساله در منطقۀ جنگی حضور داشتند. و سوم اینکه بسیجیها #پیشانیبند میبستند و در صفوف #نماز_جماعت شرکت میکردند.
وارد شهر اهواز که شدیم مرا به #اردوگاه_پناهندگان بردند. به علت زیاد بودن اسرای عراقی و کمبود جا در اردوگاه، قرار شد مرا همراه پناهندگان دیگر به یکی از اردوگاههای #اسرای_عراقی ببرند. به اردوگاه اسرا که رفتیم عدۀ زیادی از پرسنل #گردان_٣ و برخی از افسران #مافوق خود را دیدم.
نزد یکی از افسران گردان رفتم و بعد از سلام و علیک پرسیدم: «#موقع_حمله_کجا_بودی؟» جوابم را نداد. سؤالم را دوباره تکرار کردم. باز هم جوابم را نداد و به سمت دیگری از اردوگاه رفت. دیگر افسران و سربازان گردان هم همین رفتار را با من میکردند و در جواب سؤالهایم #سکوت اختیار میکردند. در
اردوگاه، یکی از اعضای #جیشالشعبی را، که در عراق همسایهمان بود و با هم دوستی دیرینه داشتیم، دیدم. بعد از سلام و علیک و روبوسی، از من پرسید: «این همه مدت کجا بودی؟ کی اسیر شدی؟» من هم همۀ ماجراهایی را که در مدت چهار ماه برایم اتفاق افتاده بود برایش شرح دادم. دوستم، که از شنیدن شرح احوالم متعجب شده بود، یکدفعه از جایش بلند شد و شروع به #بوسیدن و #مدح و #ستایش من کرد؛ طوری که احساس #غرور کردم و خودم را در زمرۀ #قهرمانان_جنگ قرار دادم.
دوستم همان شب با عدهای از افسران اردوگاه صحبت کرد و ماجرایم را برایشان تعریف کرد. روز بعد جمعی از افسران گردان و تیپ آمدند تا ماجرای چهار ماه سرگردانی و نحوۀ اسارتم را از زبان خودم بشنوند. یکی از افسران حاضر #افسرِ_اطلاعات_تیپ بود که قبل از حملۀ ایرانیها به #فاو گزارشهای مرا در خصوص #حملۀ_قریبالوقوع ایرانیها باور نکرده و مرا میان جمع به باد #استهزا گرفته بود. ضمن تعریف کردن سرگذشتم، #درگیری_لفظی بین من و افسر اطلاعات تیپ درگرفت و من او را به خاطر باور نکردن اطلاعاتی که از تحرکات نیروهای ایرانی میدادم به باد #ناسزا گرفتم.
بعد از اینکه ماجرای خود را بهاختصار شرح دادم، از آنها خواستم دراینباره با هیچکس صحبت نکنند.
دو سه روز از ورودم به اردوگاه اسرای جنگی گذشت. یک روز یکی از مسئولان اردوگاه از اسرا خواست یک جا جمع شوند تا خبر سلامت خود را از طریق #رادیو به اطلاع خانوادهشان برسانند. از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم و به محل تجمع اسرا رفتم. وقتی نوبت به من رسید که خودم را معرفی و خبر سلامتیام را از طریق رادیو اعلام کنم، مسئول آنجا به من گفت: «#تو_پناهنده_هستی و اگر به خانوادهات پیام بدهی، مأموران امنیتی عراق برای خانوادهات مزاحمت ایجاد میکنند.» ولی من با اصرار از او خواستم اجازه بدهد پیام سلامتیام را به خانوادهام اعلام کنم. او هم پذیرفت.
پس از پخش خبر سلامتم از رادیو، به مسئول اردوگاه گزارش دادند که من در ارتش عراق #مسئول_پست_دیدبانی بودهام. مسئول اردوگاه مرا احضار کرد و دربارۀ مسئولیت پست دیدبانی از من سؤال کرد. من هم، ضمن اعتراف به دروغهایی که گفته بودم، همۀ ماجرا را از #اول تا #آخر برایش تعریف کردم.
فرمانده اردوگاه، بعد از شنیدن حرفهایم، گفت: «چرا قبلاً حقایق را صادقانه نگفتی؟» گفتم: «قبلاً میترسیدم حقیقت را بگویم؛ اما حالا با اطمینان خاطر همۀ #حقایق را خدمتتان عرض کردم.»
بعد از این ماجرا، به یکی از #اردوگاههای_اسرای_جنگی منتقل شدم.
پایان ...