eitaa logo
سربازان آقا صاحب الزمان (عج)❤
81 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
861 ویدیو
12 فایل
بِسْمِ رَبِّ الزَّهْرٰا(سلام‌الله‌علیها)⁦🖐🏻⁩ ⁦❤️⁩خدا کند که مرا با خدا کنی آقـا🌱 💛ز قید و بند معاصی جدا کنی آقـا🌷 💚دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش🌱 💙خودت برای ظهورت دعا کنی آقـا🌷 خادم کانال @AMD313 ارتباط باادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💡 یڪ دقیقہ فکـر اینو بکن کہ: هروزچندهزارنفردارن‌باکاراشون به‌صورت‌امام‌زمان‌سیلی‌میزنن👋🏻 امام‌زمان‌خون‌گریه‌میکنه‌😭😭 دلش❤️ چندبارشکسته...💔 نمیشه‌بشماری😔 اماناامیدنشده😊🌸 بازم‌بهمون‌امیدداره‌🙃 شکایتمونوپیشه‌خدانمیبره...😇 نمیگه‌ناامیدش‌کردیم:)😞 هنوزم‌بهمون‌امیدداره ناامیدش نکنیم😇 تعجیل در فرج امام زمان عج گناه نکنیم 💚 •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• 🆔 @qamanoa •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
‼️فعالیت اجتماعی بانوان 🔷س 5177: فعالیت اجتماعی بانوان در امور فرهنگی و مذهبی، چه حکمی دارد؟ ✅ج: حضور زن در فعالیتهای اجتماعی، اگر با حفظ ضوابط و جهات شرعی باشد و بدون خوف وقوع در حرام باشد، فی نفسه اشکال ندارد، ولی در هر حال خروج از منزل باید با اجازه شوهر باشد.  📕منبع: leader.ir
‼️خواندن نماز با گفتن اذان 🔷 هرگاه با شروع اذان، برای مکلف اطمینان حاصل شود که وقت نماز داخل شده است صبر کردن تا پایان اذان لازم نیست، و می‌تواند نماز را شروع کند. 📕منبع: leader.ir
وقت اذان مغرب هست التماس دعا
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀 ابروهايت را بالا انداختی، لبت را گزيدي و بعد سرت را پايين انداختی آهسته گفتم: قاسم جان، گریه هم نكنم؟ چشمهايت را بستی و سرت را تكان دادی، باريدم ولي تمام نشده، بقيه اش را قورت دادم. نشستي . سرت همچنان پايین بود، خيلی پايين. انگشتر عقيق دستت بود همان انگشتری که با دست قطع شده ات برایم آورده بودند. انگشتر را که به چشم های نمناکم مالیدم ، یاد حلقه عروسيمان افتادم. چقدر اذيتم كردی . تمام زرگري های شهر را زير پا گذاشتيم؛ آخر هم گفتی : اصلاحلقه برای چی؟ مي خواهم غلام حلقه به گوش شما باشم! و زدي زير خنده. مي دانستم مي خواهی كاری كنی كه حلقه ی طلا نخري. آخرش هم به اصرار من یه انگشتر عقيق را از نقره فروشی برداشتي. با همان دستت روي خاکها نوشتي : "یا حسين شهيد" 📚من هستم ... 🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀 ابروهايت را بالا انداختی، لبت را گزيدي و بعد سرت را پايين انداختی آهسته گفتم: قاسم جان، گریه هم نكنم؟ چشمهايت را بستی و سرت را تكان دادی، باريدم ولي تمام نشده، بقيه اش را قورت دادم. نشستي . سرت همچنان پايین بود، خيلی پايين. انگشتر عقيق دستت بود همان انگشتری که با دست قطع شده ات برایم آورده بودند. انگشتر را که به چشم های نمناکم مالیدم ، یاد حلقه عروسيمان افتادم. چقدر اذيتم كردی . تمام زرگري های شهر را زير پا گذاشتيم؛ آخر هم گفتی : اصلاحلقه برای چی؟ مي خواهم غلام حلقه به گوش شما باشم! و زدي زير خنده. مي دانستم مي خواهی كاری كنی كه حلقه ی طلا نخري. آخرش هم به اصرار من یه انگشتر عقيق را از نقره فروشی برداشتي. با همان دستت روي خاکها نوشتي : "یا حسين شهيد" 📚من هستم ... 🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀 آرام و آهسته به حرف درآمدي : گريه براي چه؟ من خودم این راه را انتخاب كردم . بهتر از هر كس ديگري ميدانی، آرزويم اين بود و بعد با چشمهاي هميشه نمناک به من نگاه كردي و گفتی : خودت خوب مي دانی كه چقدر دوستت دارم . زندگيمان را هم دوست دارم و از كنار تو بودن لذت ميبرم. مگراين زندگی دنياچند روز است؟ فكرش را بكن! چند سالي كنار هم زندگی مي‌كنيم. بچه دار مي شويم، بچه هايمان بزرگ ميشوند بالاخره باید بميريم. راستي راستي دلت نمي خواهد پيش خداي خودم روسفيد باشم. دلت مي خواهد بمانم و در يك زندگی نباتی در بستر بميرم. لذت زندگی كردن بيشتر است يا لذت شهيد شدن؟ تو كه مرا خوب ميشناسي، بمانم هم مثل آدمهای ديگر نميتوانم دل، خوش كنم به اين زر و زيورها و اسباب بازيهاي دنيا . چشمهايم مي سوخت، مي دانستم هر دو چشمم شده كاسه ی خون. زل زدم توی صورت سفيدت كه پشت انبوه محاسن پرپشت و سياهت گم شده بود. گفتم: قاسم،قاسم جان! من بدون تو چه كار كنم. ميترسم گم شوم. هنوز سرت پايين بود. خنديدي و گفتی : تو راه را خيلی خوب بلدی، بلندشدی. آرام و موقع بلند شدن، دستت را روي زانوهايت گذاشتي، مثل هميشه زانوهايت تق صدا كردند. توی صورتم خيره شدی. لبخندزدی و گفتی: مي روم،اما تو هستي و تمام كسانی كه بعد از من راه را به ديگران نشان ميدهند . 📚من هستم ... 🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀 دستی روی شانه هايم پايين آمد : عزیزم،بلندشو، بسه ديگه، بلندشو بريم. ببين همه رفته اند. نگاه كردم. جايی كه ايستاده بودي، تونبودي. اما بوي خوب تنت را هنوز مي توانستم احساس كنم. وجودم پر از تو بود. سرم گيج مي رفت. آسمان گرفته بود. سوزعجيبي می آمد. سر مزارت خالی نمی شد. زن و مرد، کودک و نوجوان، سپاهی و ارتشی صف کشیده بودند برای آمدن سر قبرت. یاد وصیتت افتادم که گفته بودی فقط روی قبرم بنویسید: " سرباز ولایت" سكوت سنگيني روي قبرها نشسته بود، پاهايم رمق نداشتند. چادرم را روي سرم محكم كردم. حس غريبی در وجودم خانه كرد. شده بودی نور و دويده بودي توي تمام جانم. گرماي وجودت ريخت توي رگ و خونم. ديگر صدایی را نمي شنيدم. دو جفت چشم نمناک جلوتر از من به حركت درآمدند. چشمهاي من هم پس از اين هميشه نمناك خواهد بود. بي اختيار روي قبرها پا مي گذاشتم و مي رفتم. يادم آمد هميشه باخودت به گلزار شهدا مي آمدم. پا كه روی قبرها مي گذاشتم، با مهربانی می گفتی كه از روي قبرها نرو؛ زیر هر كدام از اين قبرها يك نفر خوابيده و گناه دارد كه پايت را روي اين آدمها مي گذاري. آنوقت با پاهايم از روي قبرها مي پريدم. با خودم گفتم: نكند كسی پاهايش را روی قاسم بگذارد و چقدر از اين فكر، دلم گرفت. 📚من هستم ... 🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀