eitaa logo
سربازان آقا صاحب الزمان (عج)❤
81 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
858 ویدیو
12 فایل
بِسْمِ رَبِّ الزَّهْرٰا(سلام‌الله‌علیها)⁦🖐🏻⁩ ⁦❤️⁩خدا کند که مرا با خدا کنی آقـا🌱 💛ز قید و بند معاصی جدا کنی آقـا🌷 💚دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش🌱 💙خودت برای ظهورت دعا کنی آقـا🌷 خادم کانال @AMD313 ارتباط باادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️دو مدافع 🔰 در اتاق به صدا در اومد... مامان بود... اسماء جان❓ ساعت و نگاه کردم اصلا حواسمون بہ ساعت نبود یڪ ساعت گذشتہ بود 😱 بلند شدم و در اتاق و باز کردم😕 جانم مامان  😑 حالتون خوبہ عزیزم آقاے سجادے خوب هستید چیزے احتیاج ندارید از جاش بلند شد و خجالت زده گفت بلہ بلہ خیلے ممنون دیگہ داشتیم میومدیم بیرون ایـن و گفت و از اتاق رفت بیرون ب مامان یه نگاهے کردم و تو دلم گفتم اخہ الان وقت اومدن بود❓😖 چرا اونطورے نگاه میکنے اسماء❓😐 هیچے آخہ حرفامون تموم نشده بود 😔 نه به ایـن کہ قبول نمیکردے بیان نه به ایـن ک دلت نمیخواد برن😏 اخمے کردم و گفتم وااا مامان من کے گفتم...☹️ صداے یا اللہ مهمونارو شنیدیم 😣 رفتیم تا بدرقشون کنیم مادر سجادی گفت چی شد عروس گلم پسندیدے پسر مارو❓😊 با تعجب نگاهش کردم  نمیدونستم چی باید بگم که مامان به دادم رسید حاج خانم با ی بار حرف زدن که نمیشہ ان شاءاللہ چند بار همو ببینن حرف بزنـن بعد☺️ سجادے سرشو انداختہ بود پاییـن اصـلا انگار آدم دیگہ اے شده بود قــرار شد ک ما بهشون خبر بدیم که دفہ ے بعد کے بیان بعد از رفتنشون نفس راحتے کشیدم و رفتم سمت اتاق که بوے گل یاس و احساس کردم🌾 نگاهم افتاد به دستہ گلے که با گل یاس سفید و رز قرمز  تزئین شده بود من و باش دستہ گل شب خواستگاریمم ندیده بودم😅 شب سختے بود انقد خستہ بودم که حتے به اتفاقات پیش اومده فکر نکردم و خوابیدم😴 صب که داشتم میرفتم دانشگاه🛣 خدا خدا میکردم امروز کلاسے که با هم داشتیم کنسل بشہ یا اینکہ نیاد نمیتونستم باهاش رودر رو بشم  😅 داشتم وارد دانشگاه میشدم ک یہ نفر صدام کرد سجادے بود یخ کردم 😰 فقط تو خونہ خودمون شیر بودم😒 خانم محمدی......❓ سرمو برگردوندم سرشو انداخت پاییـݧ و گفت سلام خانم محمدے صبتوݧ بخیر 😊 موقعے ک باهام حرف میزد سرش  پاییـݧ بود اصـݧ فک نکنم تاحالا چهره ے منو دیده باشہ   پس چطورے اومده خواستگارے الله و اعلم😶 _سلام صبح شما هم بخیر ایـݧ و گفتم و برگشتم ک ب راهم ادامہ بدم صدام کرد ببخشید خانم محمدے صبر کنید 😑 میخواستم حرف ناتموم دیشب و تموم کنم راستش...من...😑 انقد لفتش داد کہ دوستش از راه رسید (دوستش آقای محسنی بود) پسر پر شرو شور دانشگاه☺️ رفیق صمیمیے سجادے بود اما هر چے سجادے آروم و سر بہ زیر بود محسنی شیطون و حاضر جواب اما در کل پسر خوبے بود رو کرد سمت مـݧ و گفت بہ بہ  خانم محمدے روزتون بخیر سجادے چشم غره اے براش رفت😠ت و از مـݧ عذر خواهے کرد و دست محسنے رو گرفتو رفت 🚶 خلاصہ ک تو دلم کلے ب سجادے بدو بیراه گفتم😖 اوݧ از مراسم خواستگارے دیشب ک تشریف آورده بود واسہ بازدید از اتاق اینم از الان ☹️ داشتم زیر لب غر میزدم ک دوستم مریم اومد سمتم و گفت بہ بہ  عروس خانم چیه چرا باز دارے غر غر میکنے مث پیر زنها❓😆 اخمے بهش کردم 😠 گفتم علیک سلام  بیا بریم بابا کلاسموݧ دیر شد😣 خندیدو گفت:اوه اوه اینطور ک معلومه دیشب  یه اتفاقاتی افتاده. 😂 یارو کچل بود زشت بود نکنه چایے رو ریختی رو بنده خدابگو مـݧ طاقت شنیدنشو دارم😂 دستشو گرفتم وگفتم بیا کم حرف بزن تو حالا حالا ها احتیاج داری  ب ایـݧ فک. تازه اول جوونیتہ 😜 تو راه کلاس قضیہ دیشب و تعریف کردم اونم مث مـݧ جا خورد 😳 تو کلاس یه نگاه ب من میکرد یہ نگاه ب سجادے بعد میزد زیر خنده. 😂 نفهمیدم کلاس چطورے تموم شد کلا تو فکر دیشب و سجادے بودم خدا بگم چیکارت کنه مارو از درس و زندگے انداختے... ◀️ ادامــــہ دارد.... 💙❣💙
❤️دومدافع 🔰 بعد دانشگاه منتظر  بودم ڪ سجادے بیاد و حرفشو تموم کنه اما نیومد... پکر و بی حوصلہ رفتم خونہ تارسیدم مامان صدام کرد... اسماااااا❓ سلام مامان سلام دخترم خستہ نباشے سلامت باشے ایـن و گفتم رفتم طرف اتاقم مامان دستم و گرفٺ و گفت: کجا❓چرا لب و لوچت آویزونہ هیچے خستم 😒 آهان اسماء جان مادر سجادے زنگ برگشتم سمتش و گفتم خب❓ مامان با تعجب گفت:چیہ❓ چرا اینقده هولے خجالت کشیدم و سرمو انداختم پاییـن اخہ مامان ک خبر نداشت از حرف ناتموم سجادے... گفت ڪ پسرش خیلے اصرار داره دوباره باهم حرف بزنید 😊 مظلومانہ داشتم نگاهش میکردم 😕 گفت اونطورے نگاه نکن😄 گفتم ک باید با پدرش حرف بزنم😄 إ مامان پس نظر من چے❓ خوب نظرتو رو با همون خب اولے ک گفتے فهمیدم دیگہ😉 خندیدم و گونشو بوسیدم 😘 وگفتم میشہ قرار بعدیمون بیرون از خونہ باشه؟ چپ چپ نگاهم کرد و گفت:😊 خوبہ والا جوون هاے الان دیگہ حیا و خجالت نمیدونـن 😒 چیہ ما تا اسم خواستگارو جلوموݧ میوردن نمیدونستیم کجا قایم بشیم دیگہ چیزے نگفتم ورفتم تو اتاق🚶 شب ک بابا اومد مامان باهاش حرف زد👥 مامان اومد اتاقم چهرش ناراحت بودو گفت 😔 اسماء بابات اصـن راضے ب قرار دوباره نیست گفت خوشم نیومده ازشون... از جام بلند شدم و گفتم چے❓چرااااااا❓ مامان چشماش و گرد کرد و با تعجب گفت❓ شوخے کردم دختر چہ خبرتہ مامان خندید و رفت بہ مادر سجادے خبر بده مث ایـن ڪ سجادے هم نظرش رو بیرون از خونہ بود خلاصہ قرارمون شد پنج شنبہ 👌 کلے ب مامان غر زدم  ک پنجشنبہ مـن باید برم بهشت زهرا ...☹️ اما مامان گفت اونا گفتـن دیگہ تا اخر هفتہ  تو دانشگاه سجادے دورو ورم نیومد فقط چهارشنبہ ک قصد داشتم بعد دانشگاه برم بهشت زهرا بهم گفت اگہ میشہ نرم ...😟 ایـن از کجا میدونست خدا میدونہ هرچے ک میگذشت کنجکاو تر میشدم😨 بالاخره پنج شنبہ از راه رسید..... قرار شد سجادے ساعت۱۰ بیاد دنبالم ساعت ۹/۳۰ بود یه مانتو کرمی با یہ روسرے همرنگ مانتوم برداشتم و پوشیدم ساعت۹:۵۵دیقہ شد 😃 ۵ دیقہ بعد سجادے میومد اما مـݧ هنوز مشغول درست کردݧ لبہ ے روسریم بودم از طرفے هم نمیخواستم دیر کنم ساعت ۱۰:۰۰ شد زنگ خونہ بہ صدا دراومد وااااااے اومد مـݧ هنوز روسریم درست نشده گفتم بیخیال چادرمو سرکردم و با سرعت رفتم جلو در با خنده سلامی کرد😊 سرمو انداختم پاییـݧ و سلامے کردم و نشستم داخل ماشیـݧ🚗 تو ماشیـݧ هر دوموݧ ساکت بودیم من مشغول ور رفتـݧ با رو سریم بودم سجادے هم مشغول رانندگے 🚗 اصـݧ نمیدونستم کجا داره میره بالاخره روسریم درست شد یہ نفس راحت کشیدم  کہ باعث شد خندش بگیره😂 با اخم نگاش کردم 😑 نگام افتاد بہ یہ پلاک کہ از آینہ ماشیـݧ آویزوݧ کرده بود اما نتونستم روشو بخونم بالاخره ب حرف اومد نمیپرسید کجا میریم❓ 😊 منتظر بودم خودتوݧ بگید بسیار خوب پس باز هم صبر کنید حرصم درومد اما چیزے نگفتم جلوے یہ گل فروشے نگہ داشت و از ماشیـݧ پیاده شد از فرصت استفاده کردم پلاکو گرفتم دستم و سعے کردم روشو بخونم یہ سرے اعداد روش نوشتہ اما سر در نمیوردم تا اومدم ازش عکس بگیرم .. از گل فروشے اومد بیروݧ...💐 هل شدم و گوشے از دستم افتاد...😰😰 ◀️ ادامــــہ دارد.... 💙❣💙
❤️ دومدافع 🔰 یه لحظه یاد گذشته افتادم وقتی سال اخر بودم و داشتم برا کنکور اماده میشدم چقد بد بود اون سال😒 ریحانه از اون دختر جلفا بود که هر روز دستش تو دست یه پسر بود نگاه تحقیرامیزی نسبت به من داشت پیشنهادش این بود ک منو با یکی از پسرا،دوست کنه ولی من اصلاااااا قبول نمیکردم بخاطر همین همیشه یجوری بهم نگاه میکرد انگاری دشمن ترین دشمنشم😢 یه بار زهر خودشو ریخت رو سرم از زبون من نامه نوشته بود داده بود به یکی از رفیقای پسرش اون پسر هم فک کرده بود واقعا من اینکارو کردم حتی شماره منو هم توی اون نامه نوشته بود این ری حا نه😤 تا اینکه ی روز یه شماره ناشناسی بهم پیام داد تهدیدم کرد گفت اگه قبول نکنی بام دوست بشی خو دانی... ترسیدم از ی طرفم نمیشناختمش ولی حدسایی میزدم وقتی از بچه ها پرسیدم گفتن این پسر یکی از رفیقای ریحانه هست خیلی شالاتانه چاقو همیشه تو جیبشه اگه حرفیو بزنه بقیه حرفشو گوش نده فقط با چاقوهاش طرفن🔪 خیلی ترسیدم😰 فردا باز پیام داد که تا بعد از ظهر حتما جوابشو بدم وگرنه.... نوشته بود ک میخواد دوستش بشم و باش ازدواج کنم گفته بود ک یه بار تا دم خونه تعقیبم کرده اگه باش دوست نشم میام تو محلمون و آبروی چند سالمونو میبره منم اون موقع اهل چادر نبودم مث هم سن و سالام مانتویی بودم ولی حد رو رعایت میکردم توی پیام اخرشم گفت عکسای منو داره ک تا عصر میدشون چندتا پسر دیگه تا پیامو دیدم احساس کردم کل دنیا داره دورسرم میچرخہ قلبم ب تپش افتاده بود و یہ صدایے تو گوشم میپیچیددیگہ چیزے نفهمیدم از حال رفتم... وقتے چشمامو باز کردم تو بیمارستاݧ بودم ماماݧ بالا سرم بود و داشت گریہ میکرد بابا و اردلاݧ هم بودݧ _خواستم بلند شم کہ ماماݧ اجازه نداد سرم هنوز تموم نشده بود دوباره دراز کشیدم و چشام گرم شد نمیتونستم چشام و باز کنم اما صداهارو میشنیدم بابا اومد جلو ک بپرسہ چہ اتفاقے افتاده اما ماماݧ اجازه نداد _دلم میخواست بلند شم وبپرسم کے منو آورده اینجا اما تواناییشو نداشتم خوابم برد با کشیدݧ سوزن سرم از دستم بیدار شدم دکتر بالا سرم بود ماماݧ و بابا داشتـݧ باهاش حرف میزدݧ _آقاے دکتر حالش چطوره❓ خدارو شکر درحال حاضر حالش خوبہ اینطور ک معلومہ یہ شوک کوچیک بهش وارد شده بود و فشارش افتاده بود ولے باز هم بہ مراقبت احتیاج داره بابا کلافہ دستے ب موهاش کشید و بہ ماماݧ گفت اخہ چہ شوکے میتونہ بہ یہ دختر ۱۸سالہ وارد بشہ چیشده خانم چہ خبره❓ ماماݧ جواب نداد و خودشو با مرتب کردݧ تخت مـݧ مشغول کرد _بلند شدم و نشستم ماماݧ دستم و گرفت و گفت: اسماء جاݧ چیشده چہ اتفاقے افتاده❓ دکتر چے میگہ❓ نمیتونستم حرف بزنم هر چقدر ماماݧ ازم سوال میپرسید خیره بهش نگاه میکردم از بیمارستاݧ مرخص شدم یہ هفتہ گذشت تو ایـݧ یہ هفتہ دائم خیره ب یه گوشہ بودم و صدای ریحانه و حرفای اون شالاتان میومد تو ذهنم نہ با کسي حرف میزدم ن جواب کسے رو میدادم حتے یہ قطره اشک هم نریختہ بودم اگہ گریہ هاے ماماݧ نبود غذا هم نمیخوردم _اردلاݧ داداشم اومد تو اتاقم و ملتمسانہ درحالے ک چشماش برق میزد ازم خواهش کرد چیزے بگم و حرفے بزنم ازم میخواست بشم اسماء قبلے اما مـݧ نمیتونستم.... _ماماݧ رفتہ بود سراغ مینا و فهمیده بود چہ اتفاقے افتاده همش باهام حرف میزد و دلداریم میداد یہ هفتہ دیگہ هم گذشت باز مـݧ تغییرے نکرده بودم یہ شب صداے بابارو شنیدم کہ با بغض با ماماݧ حرف میزد و میگفت دلم براے شیطنت هاش، صداے خندیدݧ بلندش و سربہ سر اردلاݧ گذاشتنش تنگ شدہ او شب بخاطر بابا یہ قطره اشک از چشمام جاری شد _تصمیم گرفتـݧ منو ببرݧ پیش یہ روانشناس ماماݧ منو تنها برد و قضیہ رو براے دکتر گفت اوݧ هم گفت تنها راه در اومدݧ دخترتوݧ از ایـݧ وضعیت گریہ کردنہ باید کمکش کنید گریہ کنہ اگر همینطورے پیش بره دچار بیمارے قلبے میشہ _اما هیچ کسے نتونست کمکم کنہ بهمن ماه بود مـݧ هنوز تغییرے نکرده بودم تلوزیوݧ داشت تشیع شهداے گمنام و مادر هایے رو کہ عکس بچشوݧ تو دستشوݧ بود اروم زیر چادرشوݧ اشک میریختـݧ و منتظر پیکر بچہ هاشوݧ بودݧ رو نشوݧ میداد خیلے وقت بود تو ایـݧ وادیا نبودم با شنیدݧ ایـݧ جملہ ک مربوط ب مادراے شهداے گمنام بود بغضم گرفت: گرچه میدانم نمی ایی ولی هر دم زشوق سوی در می ایم و هر سو نگاهی میکنم اوݧ روز تو دلم غم عجیبے بود شب با همیـݧ افکار بہ خواب رفتم... ◀️ ادامــــہ دارد.... 💙❣💙
❤️دومدافع 🔰 _با همیـݧ افکار به خواب رفتم... چند روزم با همیـݧ افکار گذشت هر روز کانال هاے تلوزیونو اینور و اونور میکردم ک شاید یہ برنامہ اے مستندے چیزے درباره ے شهدا نشوݧ بده اما خبرے نبود _بعد از مدت ها رفتم سراغ گوشیم پیداش نمیکردم همہ جاے کشو کمدو گشتم نبود کہ نبود رفتم سراغ مامانم میخواستم ازش بپرسم کہ گوشیم کجاست اما نمیشد نمیتونستم بعد دوماه حرف بزنم مظلومانہ نگاش میکردم و نمیتونستم حرف بزنم آخرم پشیموݧ شدم و رفتم تو اتاقم _بعد از مدت ها یہ بغض کوچیکے تو گلوم بود دلم میخواست گریہ کنم اما انگار اشک چشام خشک شده بود _تنهاچیزے کہ ایـݧ روزها یکم آرومم میکرد فکر کردݧ ب اوݧ برنامہ اے کہ درباره ے شهداے گمنام بود. اوݧ شب بعد از مدت ها باخدا حرف زدم: "خدا جوݧ منم اسماء هنوز منو یادت هست❓😞 یادم نمیاد آخریـݧ دفہ کے باهات حرف زدم بگذریم... حال و روزمو میبینے اسماء همیشہ شادو خندوݧ افسردگے گرفتہ و نمیتونہ حرف بزنہ اسمائے کہ شاگرد اول کلاس بود و همہ بهش میگفتـݧ خانم مهندس الاݧ افتاده گوشہ ے اتاقش حتے اشک هم نمیتونہ بریزه نمیدونم تقصیر کیه❓ مخالفت ماماݧ یا بے معرفتی ریحانه یاشاید حماقت خودم یا حتی شاید قسمت نمیدونم..." _خدایا نقاشیام همہ سیاه و تاریکـݧ نمیدونم قراره آینده چہ اتفاقے براے خودم و زندگیم بیوفتہ کمکم کـݧ نزار از اینے کہ هستم بدتر بشم همونطور خوابم برد... اون شب یہ خوابے دیدم کہ راه زندگیمو عوض کرد خواب دیدم یہ مرد جوون کہ چهرش مشخص نیست اومد سمت مـݧ و ازم پرسید اسم شما اسماء خانمہ❓ _بلہ اسمم اسماست بعد در حالے کہ ی چادر مشکے دستش بود اومد سمت مـݧ و گفت بیا ایـݧ یہ هدیست از طرف مـݧ بہ تو چادر و از دستش گرفتم و گفتم ایـݧ چیہ ارثیہ ے حضرت زهرا شما کے هستید چرا چهرتوݧ مشخص نیست مـݧ یکے از اوݧ شهداے گمنامم ک چند روزپیش تشیعش کردݧ _خب مـݧ چرا باید ایـݧ چادرو سر کنم❓ مگہ دیشب از خدا کمک نخواستے ؟ چرا اما... اما نداره خیلے وقت پیش باید ازش کمک میخواستے خیلے وقت بود منتظرت بود ایـݧ چادر کمکت میکنہ کمکت میکنہ کہ گذشتتو فراموش کنے و حالت خوب بشہ مـݧ و بقیہ ے شهدا بخاطر حفظ حرمت ایـݧ چادر جونموݧ و دادیم اوݧ پیش تو امانتہ مواظبش باش ... باصداے اذاݧ صبح از خواب بیدار شدم حال عجیبے داشتم بلند شدم وضو گرفتم کہ ونماز بخونم آخریـݧ بارے کہ نماز خوندم سہ سال پیش بود _نمازمو کہ خوندم احساس آرامش میکردم تا حالا ایـݧ حس و تجربہ نکردم سر سجاده ے نماز بودم تسبیحو گرفتم دستم و مشغول ذکر گفتـݧ شدم _بہ خوابے کہ دیدم فکر میکردم ماماݧ بزرگ همیشہ میگفت خوابے کہ قبل اذاݧ صبح ببینے تعبیر میشہ اشک تو چشام جم شد یکدفہ بغضم ترکید و بعد از مدت ها گریہ کردم بلند بلند گریہ میکردم اما دلیلش و نمیدونستم مطمعـݧ بودم بخاطر ریحانه نیست ماماݧ و بابا اردلاݧ سریع اومدݧ تو اتاق کہ ببیننـݧ چہ اتفاقے افتاده وقتے منو رو سجاده نماز درحالے کہ هق هق گریہ میکردم دیدݧ خیلے خوشحال شدݧ ماماݧ اشک میریخت و خدا رو شکر میکرد اردلاݧ و بابا هم اشک تو چشماشوݧ جمع شده بود و همو در آغوش کشیده بودند.... ◀️ ادامــــہ دارد.... 💙❣💙
❤️ دومدافع 💙❣💙 _همہ خوشحال بودݧ ماماݧ کہ کلے نذرو نیاز کرده بود از فرداش رفت دنبال اداے نذراش هر روز خونموݧ پر بود از آدمایے کہ براے کمک بہ ماماݧ اومده بودݧ ایـݧ شلوغے رو دوست نداشتم از طرفے هم خجالت میکشیدم پیششوݧ بشینم هنوز نمیتونستم خوب حرف بزنم لکنت داشتم باورم نمیشد انقد ضعیف باشم _بالاخره نذرو نیاز هاے ماماݧ تموم شد ولے هنوز خواب مـݧ تعبیر نشده بود یعنے هنوز چادرے نشده بودم نمیتونستم بہ ماماݧ بگم کہ میخوام چادرے بشم اگہ ازم میپرسید چرا چے باید میگفتم❓ نمیتونستم خوابمو براش تعریف کنم _ماماݧ بزرگم از،مکہ اومده بود ماماݧ ازم خواست حالا کہ حالم بهتر شده باهاش برم خونشوݧ خیلے وقت بود از خونہ بیروݧ نرفتہ بودم با اصرار هاے ماماݧ قبول کردم ماماݧ بزرگ وقتے منو دید کلے ذوق کردو بغلم کرد همیشہ منو از بقیہ نوه ها بیشتر دوست داشت میگفت اسماء براے مـݧ یہ چیز دیگست دست منو گرفت و نشوند پیش خودش و برام از مکہ و جاهایے کہ رفتہ بود تعریف میکرد مهمونا کہ رفتـݧ مامانبزرگ کیف هارو باز کرد تا سوغاتیا رو بده _بچه ها از خوشحالے نمیدونستـݧ چیکار باید بکنن سوغاتیارو یکے یکے داد تا رسید بہ مـݧ یہ روسرے لبنانے صورتے با یہ چادر لبنانے انگار خوابم تعبیر شده بود 😍 همہ با تعجب بہ سوغاتے مـݧ نگاه میکردݧ و از مامان بزرگ میپرسیدݧ کہ چرا براے اسماء چادر آوردے اسماء کہ چادرے نیست. _ماماݧ بزرگ هم بهشوݧ با اخم نگاه کرد و گفت سرتوݧ بہ کار خودتوݧ باشہ(خیلے رک بود) خودمم دلم میخواست بدونم دلیلشو ولے چیزے نپرسیدم _رفتم اتاق روسرے و چادرو سر کردم یه نگاهی بہ آیینہ انداختم چقد عوض شده بودم ماماݧ اومد داخل اتاق تا منو دید شروع کرد بہ قربوݧ صدقہ رفتـݧ انقد شلوغ کرد همہ اومدݧ تو اتاق ماماݧ بزرگم اومد منو کلے بوس کرد و گفت: برم براے نوه ے خوشگلم اسفند دود کنم چشم نخوره منم در پاسخ بہ تعریف همہ لبخند میزدم ماماݧ درحالے کہ اشک تو چشماش حلقہ زده بود گفت کاش همیشہ چادر سر کنے چیزے نگفتم _اوݧ شب هموݧ خواب قبلیمو دیدم صبح کہ بیدار شدم دلم خواست از خوابم یہ تصویر بکشم.... مداد و کاغذ رو برداشتم چشمامو بستم فقط یہ مرد جووݧ کہ چهرش مشخص نیست میومد تو ذهنم تصمیم گرفتم همونو بکشم (ایـݧ هموݧ نقاشے بود کہ توجہ سجادے رو روز خواستگارے جلب کرده بود) _ماماݧ میخواست بره خرید ازم خواست باهاش برم منم براے ایـݧ کہ حال و هوام عوض بشہ قبول کردم و آماده شدم از در اتاق کہ میخواستم بیام بیروݧ یاد چادرم افتادم سرم کردم اردلاݧ و بابا وماماݧ وقتے منو دیدݧ باتعجب نگاهم میکردݧ اردلاݧ اومد سمتم و چادرمو بوسید و گفت اسما آرزوم بود تو رو یہ روز با چادر ببینم مواظبش باش _منم بوسش کردم وگفتم چشم. بابا و ماماݧ همدیگرو نگاه کردݧ و لبخند زدݧ اوݧ روز ماماݧ از خوشحالے هر چیزے رو کہ دوست داشتم برام خرید دیگہ کم کم شروع کردم بہ درس خوندݧ باید خودمو آماده میکردم براے کنکور کلے عقب بودم مدرسہ نمیرفتم چوݧ بادیدݧ ریحانه یاد گذشتم میوفتادم _اوݧ روز ها خیلے دوست داشتم در مورد شهدا بدونم و تحقیق کنم با یکے از دوستام کہ خیلي تو این خطا بود صحبت کردم حتے خوابمم براش تعریف کردم اونم بهم چند تا کتاب داد و بهم گفت اتفاقا آخر هفتہ قراره دوباره شهید بیارݧ بیا بریم.... ◀️ ادامــــہ دارد.... 💙❣💙
❤️ دومدافع 🔰 ✍خیلے دوست داشتم تو مراسم تشییع شهدا شرکت کنم تا حالا نرفتہ بودم براے همیـن قبول کردم. کتاب هایے رو کہ زهرا دوستم داده بود و شروع کردم بہ خوندن،خیلے برام جذاب و جالب بود. وقتے میخوندم کہ با وجود تمام عشق و علاقہ اے کہ بیـن یہ شهید و همسرش وجود داشتہ با ایـن حال بہ جنگ میره و اونو تنها میزاره و در مقابل همسرش صبورانہ منتظر میمونہ و شهادت شوهرشو باعث افتخار میدونہ قلبم بہ درد میومد. یا پسرے کہ بہ هر قیمتے کہ شده پدر و مادرشو راضے میکرد کہ به جبهہ بره پسر بچہ هایے کہ تو شناسنامہ هاشون دست میبردند تا اجازه ے رفتـن بہ جبهہ رو بهشون بدن. دختر بچہ هایے کہ هر شب منتظر برگشت پدرشون،چشمشون بہ نور بود و شهادت پدرشون و باور نمیکرد. و... واقعا ایـن ارزش ها قیمت نداره،هر کتابے رو کہ تموم میکردم در موردش یہ نقاشے میکشیدم یہ بار عکس همون شهید و بر اساس عکسایے کہ تو کتاب بود ، یہ بار عکس دختر بچہ اے منتظر ، یہ بار عکس مادر پیرے کہ قاب عکس پسرش دستشہ و منتظره کہ جنازه ے پسرے رو کہ 20سال براش زحمت کشیده و بزرگش کرده رو براش بیارن. هوا خیلے گرم بود قرار بود با زهرا بریم بهشت زهرا براے مراسم تشییع شهدا. خیلے چادر سرکردن برام سخت بود با ایـن کہ چند ماه از چادرے شدنم هم میگذشت ولے بازم سخت بود دیگہ هر جورے کہ بود تحمل کردم و رفتم. بهشت زهرا خیلے شلوغ بود انگار کل تهران جمع شده بودن اونجا فکر نمیکردم مردم انقدر معتقد باشـن،جدا از اون همہ جور آدم و میشد اونجا دید پیر و جوون،کوچیک و بزرگ،بی حجاب و باحجاب و... شهدا دل همہ رو با خودشون برده بود. پیکر شهدا رو آوردن همہ دویدن بہ سمتشون ، یہ عده روے پرچم ایران کہ روی جعبہ رو باهاش پوشونده بودن،یہ چیزایـے مینوشتـن، یہ عده چفیہ هاشونو تبرک میکردن،یہ عده دستشونو گذاشتہ بودن رو جعبہ و یہ چیزایے میگفتـن،در عین حال همشون هم اشک میریختـن پیرزنے رو دیدم کہ عقب وایساده بود و یہ قاب عکس دستش بود و از گرما بے حال شده بود رفتم پیشش و ازش پرسیدم: مادر جان ایـن عکس کیہ❓❓❓ لبخند زد و گفت عکس پسرمہ منتظرشم گفتہ امروز میاد، بطرے آب و دادم بهش و ازش پرسیدم شما از کجا میدونے امروز میاد⁉️ گفت:اومد بہ خوابم خودش بهم گفت کہ امروز میاد،بهش گفتم خوب چرا نمیرید جلو⁉️ گفت:بهم گفتہ مادر شما وایسا خودم میام دنبالت،اشک تو چشام جم شد،دلم میخواست بهش کمک کنم،بهش گفتم: مادر جان اخہ ایـن شهدا هویتشون مشخص شده اگہ پسر شمام بود حتما بهتون میگفتـن، جوابمو نداد. بهش گفتم: مادر جان شما وایسا اینجا مـن الان میام رفتم جلو زهرا هم پیشم بود قاطے جمعیت شدیم و هولمون داد،جلو نفهمیدم چیشد سرمو آوردم بالا دیدم کنار جنازه ے شهدام، یہ احساسے بهم دست داد دست خودم نبود، همینطورے اشک از چشام میومد دستمو گذاشتم رو یکے از جعبہ ها یاد اون پیرزن افتادم زیر لب گفتم:خودت کمک کـن بہ اون پیرزن خیلے سختہ انتظار جمعیت مارو بہ عقب برگردوند با زهرا گشتیم دنبال اون پیرزن،پیداش نکردیم نیم ساعت دنبالش گشتیم اما نبود دیگہ نا امید شده بودیم گفتیم حتما رفتہ داشتیم برمیگشتیم کہ دیدیم یہ عده جمع شدن و آمبولانس هم اومده رفتیم ببینیم چیشده پیرزن اونجا افتاده بود... ◀️ ادامـــــہ دارد 💙❣💙
❤️ دومدافع 🔰 پیرزن اونجا افتاده بود... با زهرا دویدیم سمتش،هر چقدر صداش میکردیم جواب نمیداد،اعصابم خورد شده بود گریہ میکردم و بلند بلند صداش میکردم اما جواب نمیداد،تموم کرده بود. مامور آمبولانس اومد سمتمون و گفت خانم ایشون تموم کردن،چیکار میکنید⁉️ _نسبتے با شما دارن⁉️ _زهرا جواب داد:نسبتے ندارم،بلند شدم با صداے بلند کہ عصبانیتم قاطیش بود از آدمايے کہ اطرافموݧ بودن علت ایــن اتفاقو میپرسیدم. _یہ عده میگفتـن کہ گرما زده شده یہ عده میگفتـن زیر دست و پا مونده و... _هرکی یہ چیزی میگفت،کلافہ شده بودم،یہ نفر اومد دستشو گذاشت رو شونم و صدام کرد:خانم⁉️ _برگشتم یہ خانم میان سال محجبہ بود کہ چهره ے مهربونے هم داشت،ازم پرسید:ایـن خانم باهاتون نسبتے دارن⁉️ _گفتم:نه چطور⁉️ _گفت:مـن شما رو دیدم کہ کنارشون وایساده بودید و حرف میزدید بعد از رفتـن شما ایـن پیرزن از جاش بلند شد،در حالے کہ لبخند بہ لب داشت بہ سمت جمعیت میدوید فریاد میزد و میگفت بالاخره اومدے⁉️محمد جان اومدے⁉️ _بعد قاطے جمعیت شد و زیر دست و پا موند،مـن دویدم طرفش کہ نزارم بره اما بهش نرسیدم و این اتفاق افتاد _متاسفم واقعا... _اشک از چشام جارے شد رفتم سمت پیرزن،هنوز قاب عکس تو بغلش بود قاب عکس و برداشتم پشتش نوشتہ بود "محمد جعفرے" _یاد حرفاش افتادم پس واقعا پسرش اومد دنبالش و اونو برد پیش خودش. _آمبولانس پیرزن رو برد،قاب عکس دست مـن موند حال بدے داشتم وقتے برگشتم خونہ هوا تاریک شده بود. _تو خونہ همش یاد اتفاق امروز میوفتادم و اشک میریختم،قاب عکس و همراه خودم آوردم خونہ،شیشش شکستہ بود،داشتم عکس و از داخل قاب در میوردم کہ متوجہ شدم یہ کاغذ پشتشہ. _کاغذ و برداشتم یہ نامہ بود: ❣به نام خدا ❣ _مادر عزیز تر از جانم سلام _مرا ببخش کہ بدون اجازه ے شما بہ جبهہ آمدم فرمان امام بود و من مجبور بودم از طرفے چطور میتوانستم ببینم دشمن جلوے چشمانم بہ خاک وطنم تجاوز کرده و بہ نوامیس کشورم چشم دارد. _اگر مـن بہ جبهه نمیرفتم در قیامت چگونہ جواب مادرم حضرت زهرا را میدادم،چگونہ در چشمان مولایم سیدالشهدا نگاه میکردم. _مطمعـنم خداوند بہ شما و پدر جان صبر دورے و شهادت مـن را خواهد داد. _مادر جان بعد از مـن بہ جوانان کشور بگو کہ محمد براے حفظ عزت کشور جنگید بگو قرمزي خون خود را داد تا سیاهے چادر هایشان حفظ شود. _مادر جان براے شهادتم دعا کـن... _میگویند دعاے مادر در حق فرزندش،میگیرد _حلالم کـن... _پسر خطا کارت "محمد جعفری" _با خوندن نامہ از گذشتم شرمنده شدم تازه داشتم مفهوم چادرے کہ روسرمہ رو درک میکردم،طرز فکرم کاملا عوض شده بود دیگه اسماء قبلے نبودم بہ قول مامان داشتم بزرگ میشدم _از طرفے هم جدیدا همش برام خواستگار میومد در حالے کہ مـن اصلا بہ فکر ازدواج نبودم و هنوز زمان میخواستم کہ خودمو پیدا کنم و بہ ثبات کامل برسم _اون سال کنکور دادم با ایـن کہ همیشہ آرزوم بود مهندسے برق قبول شم ولے عمران قبول شدم چاره اے نبود باید میرفتم... ◀️ ادامــــہ دارد.... 💙❣💙
❤️ ‌دومدافع 🔰 چاره اے نبود باید میرفتم... _اوایل مهر بود کلاس هاے دانشگاه تازه شروع شده بود _ما ترم اولے ها مثل ایـݧ دانشگاه ندیده هاروز اول رفتیم تنها کلاسے کہ تو دانشگاه برگزار شد،کلاس ترم اولے ها بود دانشگاه خیلے خلوت بود. _تو کلاس کہ نشستہ بودم احساس خوبے داشتم خوشحال بودم کہ قراره خانم مهندس بشم براے خودم😂. _تغییرو تو خودم احساس میکردم هیجان و شلوغے گذشتمم داشت برمیگشت هموݧ روز اول با مریم آشنا شدم دختر خوبے بود. _اولیـݧ روز دانشگاه پنج شنبہ بود. از بعداوݧ قضیہ تو بهشت زهرا هر پنجشنبہ میرفتم اونجا و بہ شهدا سر میزدم شهداے گمنامو بیشتر از همہ دوست داشتم هم بخاطر خوابے کہ دیدم هم بخاطر محمد جعفرے پسر هموݧ پیرزݧ نمیدونم چرا فکر میکردم جزو یکے از شهداے گمنامہ. _اوݧ روز بعد از دانشگاه هم رفتم بهشت زهرا قطعہ ے شهداے بی پلاک. _زیاد بودݧ دلم میخواست یکیشونو انتخاب کنم کہ فقط واسہ خودم باشہ اونروز شلوغ بود سر قبر بیشتر شهداے گمنام نشستہ بودن چشمامو چرخوندم کہ یہ قبر پیدا کنم کہ کسے کنارش نباشہ بالاخره پیدا کردم سریع دویدم سمتش نشستم کنارش و فاتحہ اے براش فرستادم سرمو گذاشتم رو قبر احساس آرامش میکردم یہ پسر بچہ صدام کرد:خالہ❓خالہ❓ گل نمیخواے سرمو آوردم بالا یہ پسر بچہ ے ۵ سالہ در حال فروختـݧ گل یاس بود عطر گلا فضا رو پر کرده بود برام جالب بود تاحالا ندیده بودم گل یاس بفروشـݧ آخہ گروݧ بود ازش پرسیدم:عزیزم همش چقدر میشہ❓ گفت: ۱۵ تومـݧ ۱۵تومــݧ بهش دادم و گلهارو ازش گرفتم چند تاشاخہ ببشتر نبود. بطرے آب و از کیفم درآوردمو روقبرو شستم بوے خاک و گل یاس باهم قاطے شده بود لذت میبردم از ایـݧ بو گلها رو گذاشتم روقبر دلم میخواست با اوݧ شهید حرف بزنم اما نمیتونستم میخواستم باهاش درد و دل کنم اما روم نمیشد از گذشتم چیزے بگم براے همیـݧ بہ یہ فاتحہ اکتفا کردم. یہ شاخہ گل یاس و هم با خودم بردم خونہ و گذاشتم تو گلدوݧ اتاقم با پیچیدݧ بوے گل یاس تو فضاي اتاقم همه چیزو فراموش کردم و خاطرات خوب مثل چادرے شدنم اومد تو ذهنم. _همہ ے کلاس هاے دانشگاه تقریبا دیگہ برگزار میشد چندتا از کلاس ها روکہ بین رشتہ ها،عمومے بود و با ترم هاے بالاتر داشتیم سجادے هم تو اوݧ کلاس ها بود. _مـݧ پنج شنبہ ها اکثرا کلاس داشتم و بعد دانشگاه میرفتم بهشت زهرا پیش شهید منتخبم سرے دوم کہ رفتم تصمیم گرفتم تو نامہ همہ چیو براش از گذشتم بنویسم و بهش بگم چی ازش میخوام _نامرو بردم خندم گرفتہ بود از کارم اصلا باید کجا میذاشتمش بالاخره تمام سعے خودمو کردم و باهاش حرف زدم وقتے از گذشتم میگفتم حال بدے داشتم و اشک میریختم و موقع رفتـݧ یادم رفت نامہ رو از اونجا بر دارم. با صداے سجادے از خاطراتم اومدم بیرون... ◀️ ادامــــہ دارد.... 💙❣💙
❤️ دومدافع 🔰 با صدای سجادی از خاطراتم اومدم بیرون.... با یه دسته گل خیلی قشنگ ک رز بودن اومد و سوار ماشین شد. رفتیم سمت مزار شهدای گمنام. پیاده شدیم دیدم گوشیم زنگ میخوره _اومدم جواب بدم کہ آنتـݧ رفت و قطع شد....😧 مامانم بود باخودم گفتم الانہ کہ ماماݧ نگراݧ بشہ چندبار شمارشو گرفتم اما نمیگرفت اخمام رفتہ بود تو هم درتلاش بودم کہ سجادے اومد سمتم _چیزے شده خانم محمدے❓ _آنتـݧ رفت قطع شد فقط میترسم ماماݧ نگراݧ بشہ گوشیشو داد بهم و گفت: بفرمایید مـݧ آنتـݧ دارم زنگ بزنید کہ مادر از نگرانے در بیاݧ تشکر کردم و گوشے و گرفتم تصویر زمینہ ے گوشے عکس یہ سربازے بود کہ رو بازوش نوشتہ بود" مدافعـــــــــاݧ حــــــــــــرم" خیلے برام جالب بود _چند دیقہ داشتم رو صفحه رو نگاه میکردم... خندید و گفت: چیشد❓زنگ نمیزنید❓ کلے خجالت کشیدم شماره ے مامان و گرفتم سریع جواب داد: بلہ بفرمایید❓ سلام ماماݧ اسماء ام آنتـݧ گوشیم رفت با گوشے آقاے سجادے زنگ زدم نگراݧ نباش تا چند ساعت دیگه میایم خدافظ نزاشتم اصـݧ حرف بزنہ میترسیدم یہ چیزي بگہ سجادے بشنوه بد بشہ _گوشے سجادے و دادم و ازش تشکر کردم سجادے بلند شد و رفت سر هموݧ قبرے کہ بهم نشـوݧ داده بود نشست و گفت: خانم محمدے فکر کنم زیاد اینجا موندیم شما دیرتوݧ شد اجازه بدید مـݧ یہ فاتحہ اے بخونم و بریم _نصف گل هایے رو کہ خریده بود و برداشتم با یہ بطرے آب و رفتم پیش سجادے روے قبرو شستم،گلهارو گذاشتم روش و فاتحہ اے خوندم سجادے تشکر کردو گفت: نمیدونم چرا قسمت نیست ما حرفامونو کامل بزنیم. _بلند شدیم و رفتیم سمت ماشیـݧ در ماشیـݧ رو برام باز کرد سوار ماشیـݧ شدم خودش هم سوار شد و راه افتادیم تو راه پلاک همش تکون میخورد مـݧ کنجکاو تر میشدم کہ بفهمم چہ پلاکیہ. دلم میخواست از سجادے بپرسم اما روم نمیشد هنوز. سجادے باز ضبط و روشـݧ کرد ولے ایندفعہ صداے ضبط زیاد نبود مداحے قشنگے بود😭 "منو یکم ببیـݧ سینہ زنیمو هم ببیـݧ ببیـݧ کہ خیس شدم عرق نوکریمہ ایـ😭 دلم یہ جوریہ ولے پر از صبوریہ چقد شهید دارݧ میارݧ از سوریہ" اشک تو چشماے سجادے جمع شده بود😭 محکم فرموݧ و گرفتہ بود داشت مستقیم بہ جاده میزد برام جالب بود چند دیقہ بینموݧ با سکوت گذشت تا اینکہ رسیدیم بہ داخل شهر اذاݧ و داشتـݧ میگفتـݧ جلوے مسجد وایساد سرشو بگردوند طرفم و گفت:با اجازتوݧ مـݧ برم نماز بخونم زود میام پیاده شد مـݧ هم پیاده شدم و گفتم مـݧ هم میام _بعد از نماز از مسجد اومدم بیروݧ بہ ماشیـݧ تکیہ داده بود تا منو دید لبخند زدو گفت:قبول باشہ خانم محمدے تشکر کردم و گفتم همچنیـݧ سوار ماشیـݧ شدیم و حرکت کرد جلوے یہ رستوراݧ وایساد و گفت اگہ راضے باشید بریم ناهار بخوریم گشنم بود ن نگفتم و رفتیم داخل رستوراݧ و غذا خوردیم _وقتے حرف میزد سعے میکرد بہ چشمام نگاه نکنہ و ایـݧ منو یکم کلافہ میکرد ولے خوشم میومد از حیایےکہ داشت. _تو راه برگشت بہ خونہ بهش گفتم کہ هنوز خیلے از سوالاے مـݧ بے جواب مونده حرفم رو تایید کرده و گفت منم هنوز خیلے حرف دارم واسہ گفتـݧ و اینکہ شما اصلا چیزے نگفتید میخوام حرفاے شما رو هم بشنوم _اگہ خانواده شما اجازه بدݧ یہ قرار دیگہ هم براے فردا بزاریم با تعجب گفتم: فردا❓زود نیست یکم از نظر مـݧ البتہ نظر شما هر چے باشہ همونہ گفتم باشہ اجازه بدید با خانواده هماهنگ کنم میگم ماماݧ اطلاع بدݧ تشکر کرد _رسیدیم جلوے در. میخواستم پیاده شم کہ دوباره چشمم افتاد بہ اوݧ پلاک حواسم بہ خودم نبود سجادے متوجہ حالت مـݧ شد و گفت:خانم محمدے ان شاالله بہ موقعش میگم جریاݧ ایـݧ پلاک😂 و بہ خودم اومدم از خجالت داشتم آب میشدم😓بدوݧ اینکہ بابت امروز تشکر کنم خدافظے کردم و رفتم کلید وانداختم درو باز کردم ماماݧ تا متوجہ شد بلند شد و اومد سمتم سلاااااااام ماماݧ جاݧ دستش و گذاشتہ بود رو کمرش و در اوݧ حالت گفت: _سلام علیکم خوش اومدے گونشو بوسیدمو گفتم مرسے اومدم برم کہ دستمو گرفت و گفت کجا❓ازدستت عصبانیم خودمو زدم بہ اوݧ راه ابروهامو بہ نشانہ ے تعجب دادم بالا و گفتم:عصبانے براے چی❓ماماݧِ اسماء و عصبانیت❓شایعست باور نکـن ماماݧ جاݧ حرفایے میزنیا نتونست جلوے خندشو بگیره خبہ خبہ خودتو لوس نکـݧ بیا تعریف کـݧ چیشد اصـݧ چرا رفتہ بودید بهشت زهرا😁❓ اومدم کہ جواب بدم تلفـݧ زنگ زد خالم بود. نجات پیدا کردم و دویدم سمت اتاقم...... ◀️ ادامـــــہ دارد... 💙❣💙
❤️ دومدافع 🔰 _اومدم کہ جواب بدم تلفـݧ زنگ زد خالم بود نجات پیدا کردم و دویدم سمت اتاقم... چادرم و درآوردم تو آینہ نگاه کردم چهرم نسبت به سه سال پیش خیلے تغییر کرده بود بہ خودم لبخندے زدم و گفتم اسماء ایـݧ سجادے کیہ❓ چرا داره بہ دلت میشینہ❓ همونطور کہ بہ آینہ نگاه میکردم اخمام رفت تو هم _گفتم اسما خجالت بکش واااااا😒 ولی خودمماااااا علے فرق داره نوع نگاهش، صدا کردنش،حرف زدنش،عقایدش...😌 _خندم گرفت ... هہ علے❓هموݧ سجادے خوبہ زیادے خودمونے شدم 😄 _در هر حال زود بود براے قضاوت هنوز جلوے آینہ بودم کہ ماماݧ در اتاق و باز کرد کجا فرار کردی❓ خندم گرفت فرار کجا بود مادر مـݧ اومدم لباسامو عوض کنم خوب پس چرا عوض نکردے هنوز❓ داشتم تو آینہ با خودم اختلاط میکردم مامانم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: بسم اللہ خل شدے دختر❓ خندیدم و گفتم بووووودم راستے ماماݧ آقاے سجادے گفت کہ قرار بعدیموݧ اگہ شما اجازه بدید براے فردا باشہ فردا❓چہ خبره اسماء نمیدونم ماماݧ عجلہ داره براے چے مثلا عجلہ داره دستمو گذاشتم رو چونم و گفتم خوب ماماݧ براے مـݧ دیگہ ماماݧ با گوشہ ے چشمش بهم نگاه کرد و گفت:بنده خدا آخہ خبر نداره دختر ما خلہ تو آینہ با خودش حرف میزنہ إ مامااااااااااان.. در حالے کہ میخندید و از اتاق میرفت بیروݧ گفت :باشہ با بابات حرف میزنم راستے اسماء اردلاݧ داره میاد. از اتاق دویدم بیروݧ با ذوق گفتم کے داداش کچلم میاااااد فردا خبر داره از قضیہ خواستگارے❓ _معلومہ کہ داره پسر بزرگمہ هااا تازه خیلے هم تعجب کرد کہ تو بالاخره بعد از مدت ها اجازه دادے یہ خواستگار بیاد براے همیـݧ از پادگاݧ مرخصے گرفتہ کہ بیاد ببینتش دستم و گذاشتم رو کمرمو گفتم: آره تو از اولم اردلاݧ و بیشتر دوست داشتے بعد باحالت قهر رفتم اتاق _ماماݧ نیومد دنبالم خندم گرفتہ بود از ایـݧ همہ توجہ ماماݧ نسبت بہ قهر مـݧ اصلا انگار ݧ انگار خستہ بودم خوابیدم باصداے اذاݧ مغرب بیدار شدم اتاقم بوے گل یاس پخش شده بود. دیدم رو میزم چند تا شاخہ گل یاسہ تعجب کردم تو خونہ ما کسے براے مـݧ گل نمیخرید ولے میدونستـݧ گل یاس و دوست دارم اولش فکر کردم ماماݧ براے آشتے گل خریده ولے بعید بود ماماݧ از ایـݧ کارا نمیکرد همونطور کہ داشتم خمیازه میکشیدم اتاق رفتم بیروݧ و داد زدم: ماماااااااݧ ایـݧ گلا چیہ❓ مـݧ باهات آشتے نمیکنم تو اوݧ کچل و بیشتر از مـݧ دوست دارے اردلاݧ یدفہ جلوم ظاهر شد و گفت: بہ مـݧ میگے کچل❓ از هیجاݧ جیغے کشیدم و دویدم بغلش کردم هنوز لباس سربازے تنش بود میخواستم اذیتش کنم دستم و گرفتم رو دماغم گفتم: _اه اه اردلاݧ خفہ شدم از بوے و جورابو عرقت قیافشو ببیـݧ چقد سیاه شدے زشت بودے زشت تر شدے خندید و افتاد دنبالم بہ مـݧ میگے زشت❓ جرأت دارے وایسااا ماماݧ با یہ اللہ اکبر بلند نمازشو تموم کرد و گفت چہ خبرتونہ نفهمیدم چے خوندم قبول باشہ ماماݧ مگہ نگفتے اردلاݧ فردا میاد چرا منم نمیدونم چرا امروز اومد _اردلاݧ اخمی کردو گفت ناراحتید برم فردا بیام خندیدم هولش دادم سمت حموم نمیخواد تو فعلا برو حموم... راستے نکنہ گلارو تو خریدے❓ ناپرهیزے کردے اردلان... خندید و گفت:بابا بغل خیابوݧ ریختہ بودݧ صلواتے مـݧ پول نداشتم برات آبنبات چوبے بخرم گل گرفتم گل یاس❓اونم صلواتے❓ برو داداااااش برووو کہ خفہ شدیم از بو برو. _داشتم میخوابیدم کہ اردلاݧ در اتاق و زد و اومد داخل ... ◀️ ادامــــہ دارد.... 💙❣💙
❤️دومدافع _إ اسماء مـݧ هنوز کلے حرف دارم حرفاے اصلیم مونده... باشہ داداش بگو فقط یکم زودتر صب باید پاشم و بقیشم کہ خودت میدونے چیہ انقد زود داداشت و فروختے❓ إ داداش ایـݧ چہ حرفیه❓شما حرفتو بزݧ راستش اسماء مـݧ بہ مامانینا نگفتم آموزشیم تو یزد دیگہ تموم شد بخاطر خدمات فرهنگے و یہ سرے کارهاے دیگہ ادامہ ے خدمتم افتاده تو سپاه تهراݧ _إ چہ خوب داداش،ماماݧ بفهمہ کلے خوشحال میشہ اره تازه استخدام سپاه هم میشم فقط یہ چیز دیگہ چے? _چطورے بگم اخہ❓إم-إم بگو داداش خجالت نکش نکنہ زݧ میخواے اره... اره❓😳 ینے از یہ نفر چیزه داداش بگو دیگہ جوݧ بہ لبم کردے. اسماء دوستت بود زهرا خب❓خب هموݧ کہ باهم یہ بارم رفتید تشیع شهدا...تو بسیج مسجد هم هست _خب داداش بگو دیگہ اسماء ازدواج کرده❓ اخ اخ داداش عاشق شدے.ازدواج نکرده اسماء با ماماݧ حرف میزنے❓ اوووو از کے تاحالا خجالتے شدے❓ حرف میزنے یا❓ اره حرف میزنم پس بگو چرا لاغر شدے غم عشقے کشیدے کہ مپرس از رو تخت بلند شد و گفت: هہ هہ مسخره بگیر بخواب فردا کلے کار داری _باورم نمیشد اردلاݧ عاشق شده باشہ ولے خوب مگہ داداشم دل نداشت❓ بعدشم مگہ فکر میکردم سجادے از مـݧ خوشش بیاد. _ساعت ۱۱بود تقریبا آماده بودم یہ روسرے صورتے کمرنگ سرم کردم زنگ خونہ بہ صدا در اومد از پنجره بیرونو نگاه کردم سجادے داشت با دست موهاشو درست میکرد😂😂😂 خندم گرفتہ بود چہ تیپے هم زده. _از اتاق اومدم بیروݧ اومدم سلام کنم کہ اردلاݧ عصبانے و با اخم صدام کرد کجا❓ سرجام خشکم زد خندید و گفت نترس بابا وایسا منم بیام تا جلوے در ❓ خندیدم و گفتم بووووووودم دستمو گرفت و تا جلوے در همراهیم کرد سجادے وقتے منو اردلاݧ دست تو دست دید جا خورد و اخماش رفت توهم مثلا غیرتے شده بود خندم گرفت و اردلاݧ ومعرفے کردم سلام آقاے سجادے برادرم هستـݧ اردلاݧ انگار خیالش راحت شد اومد جلو با اردلاݧ دست داد _سلام خوشبختم آقاے محمدے سلام همچنیـݧ آقاے سجادے اردلاݧ بهم چشمکے زد و گفت: خوب دیگہ برید بہ سلامت خداحافظ بعد هم رفت و در و بست _تو ماشیـݧ بازهم سکوت بود ایندفعہ مـݧ شروع کردم بہ حرف زدݧ خب،خوبید آقاے سجادے❓خوانواده خوبن❓ لبخندے زد و گفت:الحمدوللہ شما خوبید❓ بلہ ممنوݧ خب شما بگید کجا بریم خانم محمدے❓ خانم محمدی و اقای سجادی گفتن اینا رو ببین👆😅😅 مـݧ نمیدونم هر جا صلاح میدونید روبروے آبمیوہ فروشے وایساد رفتیم داخل و نشستیم خوب چے میل دارید خانم محمدے آب هویج از پرویے خودم خندم گرفتہ بود آقا دوتا آب هویج لطفا ان شاءالله امروز دیگہ حرفاموݧ رو بزنیم و تموم بشہ ان شاءاللہ خوب خانم محمدے شما شروع کنید _مـن❓باشہ... ببینید آقاے سجادے مـݧ نمیدونم شما در مورد مـݧ چہ فکرے میکنید ولے اونقدرام کہ شما میگید مـݧ خوب نیستم. آهے کشیدم و ادامہ دادم شما ازگذشتہ ے مـݧ چیزے نمیدونید مـݧ بهاے سنگینے و پرداخت کردم کہ بہ اینجا رسیدم شاید اگہ براتوݧ تعریف کنم منصرف بشید از ازدواج با مـن... سجادے حرفمو قطع کرد و گفت: خواهش میکنم خانم محمدے دیگہ ادامہ ندید مـݧ با گذشتہ ے شما کارے ندارم مـݧ الاݧ شمارو انتخاب کردم و میخوام و اینکہ... واینکہ چی❓ امیدوارم ناراحت نشید مـݧ نامہ اے رو کہ جا گذاشتید بهشت زهرا رو خوندم البتہ نمیدونستم ایـݧ نامہ براے شماست اگہ میدونستم هیچ وقت ایـݧ جسارت و نمیکردم اخرش کہ نوشتہ بودید "اسماء محمدے" متوجہ شدم کہ نامہ ے شماست یکے از دلایل علاقہ ے مـݧ بہ شما هموݧ چیزهایہ کہ داخل نامہ بود فکر کنم سوالاتتوݧ راجب چیزهایے کہ میدونستم رفع شده بهت زده نگاهش میکردم باورم نمیشد با اینکہ گذشتمو میدونہ بازم انقدر اصرار داره بہ ازدواج سرشو آورد بالا از حالت چهره ے مـݧ خندش گرفتہ بود _آب هویجا روآوردݧ لیواݧ آب هویج و گذاشت جلوم وبدوݧ ایـݧ کہ نگاهم کنہ گفت: بفرمائید اسماء خانم بہ اینطور صدا کردنش حساسیت داشتم دلم یجورے میشد... ◀️ ادامــــہ دارد.... 💙❣💙
❤️دومدافع _بہ اینطور صدا کردنش حساسیت داشتم دلم یجورے میشد.... لبخندے زدم سرمو انداختم پاییـن _راستش خانم محمدے فکر میکردم وقتے متوجہ بشید او نامہ رو خوندم از دستم ناراحت و عصبانے بشید راست میگفت طبیعتا باید ناراحت میشدم. اما نہ تنها ناراحت نشدم تازه یجورایے خیالمم راحت شد انگار یہ بار سنگینے ک از رو،دوشم برداشتـݧ _سجادے بہ لیواݧ اشاره کرد و گفت چرا میل نمیکنید❓ نکنہ دوست ندارید❓چیز دیگہ اے میل دارید براتوݧ بگیرم❓ همیـݧ خوبہ الاݧ میخورم شما بفرمایید میل کنید باشہ ،چشم _سجادے مشغول خوردݧ آب هویج بود مات و مبهوت بهش نگاه میکردم کے فکرش و میکرد یہ روز منو سجادے روبروے هم بشینیم و باهم آب هویج بخوریم❓درباره ے ازدواج حرف بزنیم❓ سجادیہ اخمو و خشـݧ و ترسناک،جلوے مـݧ انقدر آروم و مهربوݧ بود. _بهش خیره شده بودم غرق تو افکار خودم بودم کہ متوجہ شدم داره دستشو جلوے صورتم تکوݧ میده صدام میکنہ خانم محمدی❓ بہ خودم اومدم هاااا❓چییییی❓بلہ❓ یہ لحظہ نگاهموݧ بهم گره خورد انگار همو تازه دیده بودیم چند دیقہ خیره با تعجب بہ هم نگاه میکردیم _چہ چشمایے داشت... _چشماے مشکے با مژه هاے بلند،با تہ ریشی کہ چهرشو جذاب تر کرده بود چرا تا حالا ندیده بودم خوب معلومہ چوݧ تو چشام نگاه نمیکرد سجادے بہ چے خیره شده بود❓ فقط خودش میدونست _احساس کردم دوسش دارم،بہ ایـݧ زودی. با صداے آقایے یہ خودموݧ اومدیم آقا❓چیز دیگہ اے میل ندارید❓ از خجالت سرمونو انداختم پاییـن لپام قرمز شده بود دلم میخواست زمیـݧ دهـݧ باز کنہ مـݧ برم توش _سجادے هم دست کمے از مـݧ نداشت مرد خندید و رو بہ سجادے گفت نامزد هستید❓ سجادے اخمے کردو گفت نخیر آقا بفرمایید. هموݧ طور کہ سرموݧ پاییـݧ بود مشغول خوردݧ آب هویج شدیم گوشیم زنگ خورد مریم بود ینے چیکار داشت❓ جواب دادم: _الو سلام -سلااااااام عروس خانم بے معرفت چہ خبر❓ اقا داماد خوبـ❓ کجاے بحثید❓ تاریخ عقد و اینام کہ مشخص شده دیگہ❓ واے حالا مـݧ چے بپوشم خدا بگم چیکارت نکنہ اسماء همہ ے کارات هول هولکیہ....ماشااالا نفس کم نمیورد. جلوے سجادے نمیتونستم چیزے بگم یہ لبخند نمایشے زدم و گفتم: مریم جاݧ بعدا خودم باهات تماس میگیرم فعلا... إ اسماء وایسا قطع نکن اس... گوشے و قطع کردم انقد بلند حرف میزد کہ سجادے صداشو شنیده بود و داشت میخندید از خندش خندم گرفت _سوار ماشیـݧ شدیم مونده بودیم کجا باید بریم سجادے دستش و گذاشت روفرموݧ و پووووووفے کرد و گفت: خوب ایندفہ شما بگید کجا بریم❓ بہ نظرم یہ پارکے جایے حرفامونو بزنیم باشہ چشم .... ◀️ ادامــــہ دارد.... 💙❣💙