دیدم که به عرش شور و شوقی برپاست
برپاگر این بزم شعف ذات خداست
گفتم به خرد چه اتفاق افتاده
گفتا که عروسی علی و زهراست
✨سالروز ازدواج امام علی(ع)
و حضرت زهرا(س) مبارک باد✨
🔻 #ِآخرین_خاکریز - ۳۲
🔅 راوی و نویسنده:
میکائیل احمدزاده
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
🔅 در فراق امام(ره)
کشته ها و مجروحین عراقی در طول جنگ بسیار زیاد بود و خانواده ای نبود که چند نفر کشته و اسیر و مجروح نداشته باشد. صدام خدمت سربازی را از دو سال به ۱۳ سال افزایش داده بود. ناگفته نماند در بین عراقی ها افرادی پیدا می شد که با اسرا رفتار خوبی داشتند. آنان از ادامه جنگ بیزار بوده، با ما احساس همدردی می کردند؛ اما به یکدیگر اعتماد نداشتند؛ چرا که استخبارات عراق نفوذ زیادی در ارکان جامعه و ارتش داشت. در بین نیروهای عراقی، نیرویی به نام «جيش الشعبی» یا نیروهای مردمی - مانند بسیج در ایران - خدمت می کردند که سنشان گاه به ۶۰سال هم می رسید و ارتش عراق با آنان مثل سربازها رفتار می کرد. آنان توجهی به سن و سالشان نداشته و گاه یک سرباز ۶۰ساله را در داخل آب فاضلاب سینه خیز می بردند و شلاق می زدند.
روزی در صف نشسته بودیم. یک عراقی به نام «سیدحسن» با اسرا صحبت می کرد و می گفت که در جنگ، دو برادر، سه خواهرزاده و در مجموع ۲۱نفر از اقوامش کشته شده اند. از نحوه نگهداری اسرا در ایران می پرسید و ادامه داد: «یه برادر داشتم که مفقودالاثره. نمیدونیم مرده است یا زنده. چند ساله که ازش بی خبریم.» او می گفت برادرش جمعی تیپ ۴۶ العباس بوده و در منطقه نفت خانه عراق مقابل نفت شهر ایران در حین حمله مفقودالاثر شده است. محلی که برادر عراقی ناپدید شده بود، محل درگیری تیپ ذوالفقار و محلی بود که عراقی ها به تیپ ما حمله کرده بودند که من هم خودم در آن عملیات حضور داشتم؛ بنابراین به او گفتم که در این عملیات بودم. نام برادرش را پرسیدم که او گفت: «جمیل ناصر مراد» تا نامش را گفت، او را شناختم. آنان در حین حمله به مواضع پدافندی یکان ما، با پاتک ما روبه رو شدند که در نتیجه چندین کشته و زخمی و اسیر به جا گذاشتند. یک شب که در احتیاط خط مقدم استراحت می کردیم، ساعت حدود چهار صبح بود که نیروهای خط مقدم با بیسیم خبر دادند که عراقی ها حمله کرده و با بریدن سر نگهبانان، از داخل گروهان ما نیز عبور کرده اند. همگی خیلی سریع سوار بر خودروها شده، آماده حرکت شدیم. شدت درگیری چنان بود که یکانها نتوانستند مقاومت چندانی بکنند؛ به همین خاطر برای ترمیم خط مقدم و عقب راندن دشمن حرکت کردیم. جنگ بی امان ادامه داشت و ترکش و گلوله از آسمان میبارید.
گروهان دوم رزمی ما سقوط کرده بود و ما فوری نیروها را در محل های مناسب آرایش داده، حرکت دشمن را به سوی سایر یکان ها گرفتیم. با سلاح های اجتماعی، همه سنگرهای خودی که در دست دشمن بود و هر چه که دیده می شد را به توپ و گلوله بستیم. فاصله ما با عراقیها کمتر از ۵۰ متر بود و به خوبی دست و پا و بدنهای تکه تکه شده آنان در هوا دیده می شدند. پاسخ دندان شکن ما دشمن را عاصی کرده بود. در آن وضعيت خبر رسید دشمن می خواهد تحکیم هدف کند که در آن صورت از جا کندن آنان بسیار مشکل می شد و دستور رسید که ما برای بازپس گیری مواضع خودمان اقدام کنیم.
نیروها را جمع کرده، از داخل شیار منتهی به کانال های گروهان دوم، به دشمن نزدیک شدیم. سایر نیروها نیز ما را پشتیبانی آتش می کردند. وقتی به کانال اول رسیدم، تلی از جنازههای عراقی که تکه تکه شده بودند، کانال را پر کرده بود. به هر سنگری می رسیدیم، نارنجک پرتاب می کردیم. عراقی ها متوجه رسیدن نیروی کمکی شده بودند و تعدادی در حال درگیری و تعدادی نیز درحال عقب نشینی بودند. یکی از سربازان ما در کنار خاکریز، یک عراقی را هدف گرفته، تیراندازی کرد که تیر به پای عراقی خورد و به داخل کانال افتاد. همگی در حال بازپس گیری مواضع بودیم و تعداد زیادی اسیر گرفتیم. از پشت، عراقی هایی را که در حال فرار بودند، با تیر میزدیم. در نهایت عراقی ها را شکست داده، مشغول جمع آوری غنایم و اسرا بودیم که یک عراقی نظرم را جلب کرد. پیش او رفتم. نیروهای ما او را محاصره کرده بودند. سریع مدارک همراهش را برداشتم. از ناحیه پا به سختی مجروح شده و گریه می کرد. او چشمان سیاهی داشت و با نگاهی عجیب مرا نگاه می کرد. با دیگر عراقیهایی که تا آن زمان دیده بودم، فرق داشت. یک حس درونی به من ندا میداد کمکش کن.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
ادامه دارد
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷 سالروز پیوند_آسمانی حضرت زهرای مرضیه سلام الله علیها و امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السلام بر همه محبین اهل بیت علیهم السلام مبارک باد. 🌷
🌷🌷اللّهُمَّصَلِّعَلی مُحَمَّد
🌷🌷وآل مُحَمَّد
🌷🌷وعجلفرجهم
سلام علیکم صبح بخیر التماس دعا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🍂
🔻 #ِآخرین_خاکریز - ۳۳
🔅 راوی و نویسنده:
میکائیل احمدزاده
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
نام اسیر «جمیل ناصر مراد» از اهالی روستای روضان نجف بود. به افراد گفتم با او کاری نداشته باشید. به زور از جیبش یک قرآن کوچک بیرون کشید و گفت: «الله، الله. الدخيل، الدخيل» با کمک نیروها او را داخل آمبولانسی قرار داده و به عقب اعزام کردیم و مدارکش هم پیش من ماند.
به نگهبان عراقی گفتم: «برادرت زنده است. من او را دیده ام.» او ابتدا باور نکرد و من دوباره گفتم: «او زنده است.» او ناباورانه گفت:
- از کجا میدانی؟ او را از کجا میشناسی؟ چگونه مشخصاتش را به یاد داری؟
- مدارکش دست من بوده و آن قدر آنها را خوانده ام که حفظ هستم. جریان را برایش تعریف کردم و حتی نام و نشان و روستای آنها و میزان تحصیلات و نشانی اش را هم گفتم. عراقی از جا برخاست و گفت: «آری درست است. بگو برادرم کجاست.» من به او اطمینان دادم که برادرش زنده و در ایران اسیر است؛ اما مجروح شدن او را نگفتم. او فریادی از شادی کشید و سایر عراقیها نیز جمع شدند. از من بسیار تشکر کرد و گفت: «تو خانواده مرا از نگرانی نجات دادی»
این مسئله باعث شد رفتارش با من بسیار خوب شود که این موضوع شامل سایر افراد نزدیک ما هم شد؛ به طوری که در زمان نگهبانی اش، از پشت پنجره به ما آب می رساند و به آسایشگاه ما اجازه میداد یک بار بیشتر از دستشویی استفاده کنیم. مادرش دو جفت جوراب و مقداری غذای خانگی و یک زیرپوش به پاس قدردانی برایم فرستاده بود و این موضوع باعث شد تا اخبار بیرون را زودتر به ما برساند. او گاهی برای ما روزنامه هم می آورد. در هنگام گرفتن غذا به مسئول آشپزخانه می گفت سهمیه آسایشگاه پنج را بیشتر کنند. در هنگام تنبیه نیز آسایشگاه ما را در نظر داشت. گاه چند نفری مینشستیم و او از وضعیت عراق و جنگ صحبت می کرد و ما از این راه اطلاعات و اخبار مورد نیاز را می گرفتیم و سریع به سایر اسرا می گفتیم. از این راه بود که فهمیدم در خاک دشمن هم جواب خوبی، خوبی است و هر کس که ذره ای کار نیک کند، خدای بزرگ پاداشش را خواهد داد.
🔅 مهربانی با اسرای عراقی
رفتار انسانی و اسلامی نیروهای ما با مجروحین و اسرای عراقی، نمونه های فراوانی دارد. یکی از این خاطرات مربوط به سال ۱۳۶۵ است که ارتش عراق حملات موسوم به «عملیات زنجیرهای صدام» را برای روحیه دادن به عراقیها و خارج کردن نیروهای عراقی از لاک دفاعی به آفندی انجام داد.
سحرگاه یکی از همان روزها، نیروهای خط پدافندی ما با بیسیم اعلام کردند عراقی ها بعد از به شهادت رساندن نگهبانان استراق سمع ما، وارد کانال های ارتباطی خط پدافندی شده اند و دشمن به داخل سنگرهای رزمندگان نفوذ کرده، جنگ تن به تن نیز آغاز شده است. در آن زمان فرماندهی گروهان دوم گردان ۱۶۸ تکاور ذوالفقار، با آقای سید ناصر حسینی بود و آقای دادبان نیز فرماندهی گردان را بر عهده داشت که به اتفاق او، خیلی سریع سربازان را با چند دستگاه خودرو پای کار رساندیم. ما مأموریت داشتیم ضمن از بین بردن دشمن، آنان را تا مواضع خودشان تعقیب و تأدیب کنیم. درگیری نیروهای ما با عراقی ها آغاز شد. بارانی از گلوله و ترکش باریدن گرفت. دفاع سرسختانه رزمندگان تکاور باعث شد بتوانیم در ساعات نخستین روز، دشمن را از کانال ها بیرون کنیم و مشغول پاکسازی منطقه شویم.
اسرای عراقی را در محلی جمع کردیم. در میان آنان متوجه حرکات مشکوک یکی از عراقی ها شدم. خودم را به او رساندم. دیدم از ترس اینکه کشته شود، اقدام به در آوردن علایم و درجه هایش کرده که در همین زمان پیراهنش نیز پاره شده است. به چشم هایش خیره شدم. از نگاهش فهمیدم که می ترسد رزمندگان متوجه بعثی بودنش شده، او را بکشند. اشک در چشمانش جمع شده بود. به یکی از سربازان گفتم خیلی سریع یک پیراهن برایش بیاورد. به او فهماندم پیراهن پاره اش را عوض کند. او نیز همان کار را کرد. بعد با نگاهی تشکر آمیز و شرمگین سرش را به زیر انداخت.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
ادامه دارد
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✍پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) :
🌷🌷 لَوْلَا عَلِيٌ لَمْ يَكُنْ لِفَاطِمَةَ كُفْؤ
ا🌷🌷اگر علی [علیه السلام] نبود برای فاطمه [علیها السلام] هیچ همتا و مانندی یافت نمی شد.🌹
📚{بحار الانوار ج 43 ص 107}
🌷🌷اللّهُمَّصَلِّعَلی مُحَمَّد
🌷🌷وآل مُحَمَّد
🌷🌷وعجلفرجهم
سلام علیکم صبح بخیر التماس دعا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🔻 #ِآخرین_خاکریز - ۳۴
🔅 راوی و نویسنده:
میکائیل احمدزاده
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
خاطره دیگر مربوط می شود به یک اسیر ایرانی به نام «محمد» و معروف به محمد بهشهری». او سرباز تیپ ۵۸ تکاور ذوالفقار بود که در تاریخ سی و یکم تیر ماه سال ۱۳۶۷ به اسارت نیروهای عراق درآمده بود. چند ماه از اسارتمان در اردوگاه های عراق نمی گذشت که به دلیل کمبود نیروی انسانی در عراق و مشغول بودن عده زیادی از آنان در جبهه ها، برای حراست از ما، تعدادی نیروی جيش الشعبی یا همان نیروهای مردمی، به نگهبانان اردوگاه اضافه شد. این نیروها طبق معمول از اسرا سؤالاتی مانند «کجا اسیر شدید؟»، «پیش از این چه کاره بودید؟» و... می پرسیدند. در یکی از همین روزها، یکی از آنان جلو آسایشگاه ما آمد و گفت: «آیا اهل بهشهر در آسایشگاه هست؟» و ادامه داد که ۱۵ سال در ایران بودم. سال ها پیش به ایران فرار کرده بودم و بعد از اقامت در ایران، با یک نفر ایرانی یک کامیون خریده بودیم که دوست بسیار خوبی برایم بود. بعد از سال ها اقامت در ایران، به عراق بازگشتم. من ایران و شهرهای شمالی را دوست دارم و ان شاء الله روزی بتوانم به آنجا سفر کنم؛ سپس نام دوستش را به ما گفت.
در جلو دیدگان همه، محمد از جا بلند شد و رو به عراقی گفت: «دوست شما پدر من است» و نزدیک او شد. آنان با همدیگر صحبت کردند و کمی بعد عراقی به شدت شروع به گریه کرده، محمد را در آغوش گرفت. سایر نگهبانان نزد وی آمدند و علت را جویا شدند. عراقی که «سیدحسن» نام داشت و سن و سالی از او گذشته بود، رو به آنان کرد و گفت: «محمد فرزند دوست من در ایران است و از اینکه او را در زندان می بینم، بسیار ناراحت و غمگین هستم. من مدیون محبتهای پدر محمد هستم. ما سال ها با هم بودیم و شروع کرد از خاطرات خود در ایران گفتن. این موضوع باعث شد که عراقی ها اخبار بیرون را بهتر و بیشتر به آسایشگاه ما برسانند. رابطه سید حسن با محمد، مانند پدر و فرزند بود و هنگام نگهبانی، برای محمد خوراکی و لباس می آورد. او خیلی تلاش کرد که او را برای یکبار هم که شده، نزد خانواده اش ببرد؛ ولی فرمانده اردوگاه مخالفت کرد. همه میدیدیم که دنیا با وجود بزرگی در نگاه انسان ها، بسیار کوچک است.
🔅 بیمارستان نظامی صلاح الدین
حدود هشت ماه از اسارت گذشته بود که احساس کردم چشم چپم خارش دارد و تار می بیند. دید من آهسته آهسته ضعیف می شد و هر چه به عراقی ها میگفتم، کسی گوش نمیداد تا اینکه دید چپم به کلی از دست رفت. چون آیینه نبود، نمی توانستم ببینم که چشمم چه شده است. دوستانم نیز که چشمم را می دیدند، می گفتند که یک پرده سفید رنگ چشمت را پوشانده است. زخم های بدن من و سایر اسرا در شرایط بسیار بدی بهبود نسبی پیدا کرده بودند. سوء تغذیه و نبود بهداشت، موجب ضعف جسمی تمامی اسرای در بند شده بود؛ از طرفی به شدت نگران سلامتی چشمم بودم.
یک روز هنگام گرفتن آمار، دوستان بیماری چشم مرا به فرمانده اردوگاه گفتند. سیدحسن هم کمک کرد تا مرا به بیمارستان اعزام کنند. فردای آن روز مرا به اتفاق چند اسیر دیگر که بیماریهای مختلفی داشتند، با چشم بسته داخل آمبولانس های مشکی رنگی بردند که نمیشد از داخل آنها بیرون را دید و همگی ما را به بیمارستان «صلاح الدین عراق اعزام کردند. در آنجا یک قسمت را برای بیماران ایرانی اختصاص داده بودند که با درهای آهنی از بقیه بیمارستان جدا میشد. روی تختی دراز کشیدم. در این فکر بودم که آیا چشمم بهبود خواهد یافت یا نه. سوء تغذیه از یک طرف و زخمی بودن و خونریزی های متوالی از طرف دیگر، مرا لاغر و نحیف کرده بود.
لحظه ای نگذشت که صدای یک نفر برایم بسیار آشنا آمد. کمی بلند شدم. دوست و هم دوره آموزشی ام داوود معین» اهل تهران بود. همدیگر را بعد از چند سال و در خاک دشمن میدیدیم. او فردی شجاع بود و همیشه رتبه های بالا را در دوران آموزش نظامی می گرفت. همدیگر را در آغوش گرفتیم. خیلی خوشحال بودیم و کمی روحیه گرفتیم. شبها با هم صحبت می کردیم. از دوستان و منطقه و اردوگاه پرسیدم و او گفت که بیشتر دوستانمان شهید شده اند. من باور کرده بودم که همواره دست خدا بر سر ماست و این اسارت هم یک آزمایش الهی است.
خداوند مرا هیچ وقت تنها نگذاشته بود و آنجا هم با من بود. صبح زود مرا برای معاینه چشم به درمانگاه چشم پزشکی همان بیمارستان بردند. ..
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
ادامه دارد
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷امام_جواد_عليه_السلام
🌷قد عاداكَ مَن سَتَرَ عَنكَ الرُّشدَ اتِّباعا لِما تَهواهُ
🌷كسى كه به خاطر پيروى از دلخواه تو، راه درست را بر تو پنهان دارد، بي گمان با تو دشمنى كرده است
📚 أعلام الدين ـ حدیث 309
🌷🌷اللّهُمَّصَلِّعَلی مُحَمَّد
🌷🌷وآل مُحَمَّد
🌷🌷وعجلفرجهم
سلام علیکم صبح بخیر التماس دعا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🔻 #ِآخرین_خاکریز - ۳۵
🔅 راوی و نویسنده:
میکائیل احمدزاده
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
در آنجا یک پزشک اهل روسیه بود. از من نام و نشان و وضعیت چشمم را پرسید و یک عراقی نیز سخنان او را ترجمه کرد. نام و نشانم را گفتم و ادامه دادم که هشت ماه است در اسارت هستم.
پزشک بعد از شنیدن حرف های من از جا بلند شد و به زبان روسی پرسید:
- شما مسیحی هستید؟
- نه، مسلمان هستم.
- اهل آذربایجان شوروی؟
۔ خیر، اهل آذربایجان ایران.
او از شنیدن اسمم خندهای کرد و گفت: «ما هم نام هستیم. اسم میکائیل در شوروی زیاد است و ما میخائیل می گوییم.» سپس خندید و بعد از معاینه گفت: «نگران نباش! به افتخار هم اسم بودن، دیدت را باز می گردانم.» سپس با دقت چشمم را معاینه کرد و دارویی نیز تجویز کرد و گفت: «آب چشم شما خشک شده که به دلیل کمبود ویتامین آ» است. اگر دیر مراجعه می کردی، هر دو چشمت کور میشد.» او به سرباز عراقی گفت: «۱۵ روز بستری شود و غذای بیشتری به او بدهید.» چهار روز بعد، آن پزشک پیش من آمد و از کیف خود یک قطره در آورد و گفت: «این دارو فقط در شوروی پیدا می شود و مخصوص خودم است.» سپس آن را به من داد و گفت: «هر شب از آن استفاده کن. چشمت خوب خواهد شد. من فردا به کشورم برمی گردم و امید دارم شما هم به آغوش خانواده هایتان برگردید.» آن گاه خداحافظی کرد و رفت.
چند روز نگذشته بود که چشمم خوب شد و بینایی ام را بازیافتم.
خدا را سپاس گفتم. بسیار خوشحال بودم. حدود دو هفته از اقامتم در بیمارستان نگذشته بود که با «داوود معینی» به فکر فرار از بیمارستان افتادیم. شرایط فرار از بیمارستان بسیار راحت تر از اردوگاه بود. بیمارستان در کنار جاده مهم صلاح الدین به بغداد قرار داشت و قسمت نگهداری اسرا نیز در گوشه انتهای بیمارستان واقع شده بود. در آنجا چند در کوچک برای تخلیه زباله ها وجود داشت که همواره از داخل قفل میشد. یک سرباز عراقی، یک روز در میان در را باز می کرد تا اسرا حیاط پشت و اتاق ها را نظافت کنند.
نگهبانان اینجا مانند داخل اردوگاه حساس نبودند و در خروجی گاهی باز می ماند و نگهبان با برخی افراد مشغول صحبت می شد که اسرا می توانستند در فرصت به دست آمده فرار کنند. دور بیمارستان هم یک دیوار بسیار کوتاه وجود داشت که فاصله قسمت ما با آن، حدود ۳۰ متر بود. داوود هم که بیماری ریوی داشت، بهبود یافته بود و عراقی ها می خواستند سه روز بعد او را به اردوگاهش بفرستند.
در همان قسمت، یک سرباز شجاع، جمعی گردان تکاور لشکر ۷۷ خراسان نیز بود که او هم بهبود یافته بود. ما با بررسی اوضاع تصمیم گرفتیم سه نفری از بیمارستان فرار کنیم. نقشه این بود تا خود را به کنار جاده رسانده، در جهت مخالف بغداد و به سوی بصره فرار کنیم تا اگر نتوانستیم از مرز عبور کنیم، خود را به کویت - که براساس گفته های خود عراقی ها دارای مرز بدون نظارتی بود - برسانیم. در آن صورت می توانستیم از عراق دور شده، خود را به ایران برسانیم. یک نفر را می شناختم که اسیر عراقی ها بود و سال ها پیش، از غفلت عراقیها استفاده کرده، خود را با مشکلات فراوان از طریق کویت به ایران رسانده بود؛ به همین خاطر ما هم می خواستیم شانس خود را برای یکبار دیگر امتحان کنیم.
در بیمارستان وضعیت غذا به مراتب بهتر از اردوگاه بود. در آنجا به ما کنسرو، مربا و شیر و خرما می دادند که می توانستیم مقداری نیز همراه خود ببریم. تصمیم خود را گرفتیم و قرار شد در حین نظافت اتاق ها، از فرصت استفاده کرده، فرار کنیم.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
ادامه دارد
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رسول خدا (ص):
🌷حق علی بن ابیطالب بر مسلمانان، چون حقّ پدر است بر فرزندش. (فردوسالاخبار، ج ۲، ص ۲۱۰)
🌷🌷اللّهُمَّصَلِّعَلی مُحَمَّد
🌷🌷وآل مُحَمَّد
🌷🌷وعجلفرجهم
سلام علیکم صبح بخیر التماس دعا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🔻 #ِآخرین_خاکریز - ۳۶
🔅 راوی و نویسنده:
میکائیل احمدزاده
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
نگهبانان قسمت اسرا، فقط یک اسلحه کلاشینکوف داشتند و بقیه عراقیها، کابل به کمر می بستند. آنان بیشتر اوقات برای صحبت کردن با دوستانشان، به سرسرای بیمارستان می رفتند. ما زمان زیادی نداشتیم و چند روز دیگر ما را به اردوگاه هایمان می بردند. یک کیسه کوچک برنج پیدا کردیم و صبح زود، چند کنسرو، مربا و شیر و خرما از جعبه های عراقیها برداشتیم تا در حین فرار، از آنها استفاده کنیم. ما به هیچ وجه نمی توانستیم به مردم اعتماد کنیم. ساعت ۱۰:۰۰ بود که سرباز عراقی در پشتی را باز گذاشت تا ما آنجا را نظافت کنیم. از قبل، هر چیزی که به درد ما می خورد، برداشتیم. در بیمارستان یک سرهنگ مخابرات، جمعی گردان مخابرات لشکر ۹۲ زرهی هم بود که به دلیل بیماری بستری شده بود. او به ما یادآوری می کرد که نباید حرکت نادرستی انجام دهید؛ چون بعد از تحمل سال ها اسارت، کشته می شوید. او قصد دلسوزی داشت و میخواست منطقی فکر کنیم و همه جوانب را در نظر بگیریم. او حتی از وضعیت جاده ها و هر آنچه که می دانست، مطالبی را برای ما بازگو کرد.
ما به خطرناک بودن کارمان آگاه بودیم و می دانستیم در صورت متوجه شدن عراقیها، آنان همه مسیرها و جاده ها را به دنبال ما خواهند آمد؛ از طرف دیگر حاضر نبودیم به اردوگاه برگردیم. در این اوضاع و احوال، سرباز مترجم ما که از اعراب خوزستان بود، متوجه حرکات و صحبت های پنهانی ما شده و نسبت به ما حساس شده بود. نگهبان عراقی که در حال کشیدن سیگار بود، توسط یکی از دوستانش صدا زده شد. صحبت های آن ها طولانی شد و ما آماده فرار شدیم. ابتدا داوود به سوی دیوار بیمارستان دوید. سرباز «غلامرضا رضایی» که همراه ما و بین در وسط قرار داشت، به من گفت: «وسایل را بیار!» سریع به اتاق بغلی رفتم تا مواد غذایی را از زیر تخت بردارم که دیدم وسایل نیست. با عجله همه جا را گشتم، نبود. برگشتم و به رضایی گفتم: «وسایل نیست!» که دیدم آن سرهنگ ایرانی با عجله وارد شد و گفت: «فرار نکنید! لو رفتید».
همه مات ماندیم که چه شده. جناب سرهنگ سریع به طرف در پشتی دوید و داوود را صدا زد. همه این اتفاقات در چند ثانیه رخ داد. داوود هم منصرف شد و سریع به اتاق برگشت. درها باز شد. پنج نفر عراقی با هیکل های بسیار درشت و اندام های ورزیده، داخل شده، همه ما را زیر مشت و لگد و ضربات کابل گرفتند. آنان خیلی سریع درها را قفل کردند. از صدای ناله های ما، سایر بیماران بیمارستان در پشت درهای قسمت نگهداری اسرا، تجمع کرده بودند. پس از مدتی متوجه شدیم که چرا سرهنگ مانع از فرارمان شد. جریان از این قرار بود که مترجم عرب زبان ما به حرکاتمان مشکوک شده، ما را زیر نظر می گیرد تا اینکه چند دقیقه قبل از اقدام ما برای فرار، متوجه مواد غذایی که زیر تخت مخفی کرده بودیم، میشود و مخفیانه به عراقیها اطلاع میدهد. در همین هنگام جناب سرهنگ خیلی سریع جای مواد غذایی را عوض می کند تا ما آن را پیدا نکنیم. همزمان مترجم را دنبال می کند و می بیند که او دوان دوان نزد عراقی ها می رود؛ سپس برگشته، خیلی سریع ما را از خطر آگاه می کند.
عراقی ها آمار گرفتند. همه حاضر بودند. آنان بر سر مترجم داد می زدند و او را مؤاخذه می کردند. مترجم هم سریع زیر تخت را نشان داد تا ثابت کند قصد فرار داشته ایم. آنان زیر تخت را نگاه کردند؛ ولی چیزی پیدا نکردند. ما هم که متوجه موضوع شده بودیم، وانمود کردیم که از چیزی خبر نداریم. مترجم خودش همه جا را بازدید کرد و مواد غذایی را از زیر بالش سرهنگ پیدا کرد. عراقی ها سرهنگ را خواستند و سؤال کردند اینها را چه کسی اینجا گذاشته و برای چیست که مترجم پی در پی می گفت: «برای فرار آن سه نفر است.» در همین زمان سرهنگ پاسخ داد:
- این مواد غذایی را من برداشتم.
- برای چه؟
- میخواستم این آذوقه ها را برای سایر دوستان در بندم که از سوء تغذیه در حال مرگ هستند ببرم.
او سرانجام توانست عراقیها را متقاعد و همه ما را از مخمصه نجات دهد. عراقی ها سپس جلو چشم همه مترجم را زیر ضربات کابل گرفتند که چرا ندانسته کاری کردی که ما روی بیماران دست بلند کنیم. فردای آن روز من و داوود را به اردوگاه خودمان برگرداندند. رضایی هم قرار شد تا چند روز دیگر، به اردوگاهش فرستاده شود. قبل از رفتن، همگی از جناب سرهنگ تشکر کردیم که زندگی مان را نجات داده بود.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
ادامه دارد
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف:
🌷نفع بردن از من در زمان غيبتم مانند نفع بردن از خورشيد هنگام پنهان شدنش درپشت ابرهاست و همانا من ايمنی بخش اهل زمين هستم، همچنان که ستارگان ايمنی بخش اهل آسمانند.
✍️منبع:
📚📚بحار الأنوار؛ ج 53، ص 181
🌷🌷اللّهُمَّصَلِّعَلی مُحَمَّد
🌷🌷وآل مُحَمَّد
🌷🌷وعجلفرجهم
سلام علیکم صبح بخیر التماس دعا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🔻 #ِآخرین_خاکریز - ۳۷
🔅 راوی و نویسنده:
میکائیل احمدزاده
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
پس از مدتی، عراقیها بلندگوهایی در هر گوشه از اردوگاه نصب کردند و هر روز ترانه های مختلفی از آنها پخش می کردند که همه اسرا به این کار اعتراض داشتند. بیمارانی که به بیمارستان اعزام می شدند، اخبار را از عراقی ها و سایر اسرا که توسط صلیب سرخ به روزنامه و تلویزیون دسترسی داشتند، به اردوگاه منتقل می کردند. گاه نیز به وسیله نگهبانان غير بعثی عراقی، اطلاعات ناقصی به ما می رسید و این گونه بود که در جریان روند جنگ و تبادل اسرا قرار می گرفتیم. اسرایی هم که در آشپزخانه کار می کردند، به وسیله روزنامه پاره های مواد غذایی، به برخی اخبار جنگ دسترسی پیدا می کردند.
🔅 خاطره ای دلنشین
سال ۱۳۶۸ بود و بیش از یک سال از اسارت ما در اردوگاه تکریت عراق می گذشت و همچنان شرایط زیستی بسیار نامناسبی داشتیم. بیشتر اسرا بیماری روحی گرفته بودند و از آنجایی که جزء اسرای مفقودالاثر محسوب میشدیم، عراقی ها توجهی به زنده ماندن ما نداشتند و کوچکترین حقوق انسانی را هم از ما دریغ می کردند.
در آسایشگاه ما سربازی بود به نام «رضا» که به اتفاق برادرش «روج» هر دو به سربازی اعزام شده بودند. طبق گفته رضا، برادرش در لشکر ۹۲ زرهی اهواز خدمت می کرد. در این اواخر، فکر و ذکر رضا شده بود برادرش و پیوسته از او حرف میزد و می گفت: «به من الهام شده اروج در همین نزدیکی هاست» گاهی هم دوستان می خندیدند و او را دست می انداختند. ما او را دلداری میدادیم و فکر می کردیم رضا به دلیل فشارهای روحی، فکرش مشوش شده است.
اردوگاه ما، ارودگاه شماره ۱۵ بود و اردوگاه ۱۴ که در کنار جاده بود، در حدود ۲۰متر با ما فاصله داشت. روزی رضا به دلیل بیماری ریوی، به بیمارستان صلاح الدین تکریت اعزام شد. بعد از پنج روز که او را آوردند، بسیار خوشحال بود و در پوست خود نمی گنجید. علت را پرسیدیم؛ گفت: «شما که باور نمی کنین. همش منو دست میندازین. بابا برادرم توی همین اردوگاه ۱۴ است. اون هم اسیر شده.» ابتدا باور نمی کردیم؛ اما وقتی افسر عراقی توسط مترجم درباره برادرش با رضا حرف زد، همگی باور کردیم. همگی دور رضا جمع شدیم و او ماجرا را این گونه برایمان بیان کرد: «توی بیمارستان سخت مریض بودم. دل پیچه امانمو بریده بود و کسی رو نمی شناختم. گاه ساعت ها توی دستشویی می ماندم و گریه می کردم. یه روز که سخت گریه می کردم، ناگهان یه نفر منو به اسم صدا کرد. اهمیت ندادم؛ ولی دوباره همون صدا پرسید: رضا تو هستی؟ به زور چشممو باز کردم. برادرم اروج بود. باور کردنی نبود. اونم اسیر شده بود. خیلی مریض بود. بهش گفتم تو شبیه برادرمی و دیگه نفهمیدم چی شد. وقتی به خودم آمدم، اسرا دورمون جمع شده بودن. سرباز عراقی ما رو با باتوم میزد و نمی تونست ما رو از هم جدا کنه. فکر می کرد قصد برهم زدن اوضاع بیمارستان رو داریم. بقیه عراقیها هم رسیدن. جالب اینکه شوق دیدار، ما رو متوجه عذاب و درد کابل های عراقی ها نمی کرد. برادرم از یه لشکر دیگه اسیر شده بود. از آن لحظه تا زمانی که در بیمارستان بودیم، شب و روز با هم بودیم تا جایی که سربازای عراقی تحت تأثیر قرار گرفتن و اجازه دادن سه روز بیشتر توی بیمارستان بمونیم».
افسران عراقی هم چون از ماجرا اطلاع پیدا کرده بودند، تحت تأثیر قرار گرفتند و قول دادند هر دو هفته آنان را به ملاقات هم ببرند. این جریان در اردوگاه پیچید و باعث ایجاد روحیه در بین اسرا شد. او خیلی خوشحال بود که برادرش را زنده ملاقات می کرد. آنان چند ماه بعد، همدیگر را در ایران ملاقات کردند.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
ادامه دارد