eitaa logo
قرارگاه سراسری رفاقت شهدایی
284 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
11 فایل
•|جوری در فضای مجازی کار کنید که دشمن مجبور شود شما را فیلتر کند 👊!|•.۰ •┈┈••✾•🖤•✾••-┈┈• 🌹انشالله بتوانیم در این کانال سراسری مطالب #شهدایی ✅ #فرهنگی ✅ #اخبار‌بروز✅ #سیاسی✅ #علمی✅ #آموزشی✅ #راهبردی✅ آدرس انتقادات،پیشنهادات وتبادل‌: @SAYYEDOONA
مشاهده در ایتا
دانلود
قدرت محور مقاومت به برکت رهبری ایران است 🔹سید حسن نصرالله: اگر مقاومت لبنان و فلسطین و همچینن سایر جریان‌های مقاومت در منطقه قدرتمند هستند همه به برکت رهبری ایران است. ایران از هیچ حمایتی برای مقاومت فروگذاری نکرد. ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌍قرارگاه_رسانه ای ╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮ ✅ @qrbfmrsh ╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯
32.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☑️🚨 | غیور مردان مقاومت پیش از سخنرانی سید حسن نصرالله، دبیرکل حزب الله، حملات خود را علیه مواضع و تمرکز دشمن صهیونیستی در مرزهای شمالی تشدید کردند.‌‌.. ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌍قرارگاه_رسانه ای ╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮ ✅ @qrbfmrsh ╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯
▶️ سید حسن نصرالله : ای برادر و ای خواهران این نبرد مثل بقیه نبرد ها نیست.گام به گام حرکت میکنیم. سیاست ما در نبرد کنونی، میدان است که عمل میکند ، میدان است که سخن میگوید. بعد ما می آییم گزارش میدهیم. بنابراین چشم هایتان به میدان باشد نه به سخنرانی ها ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌍قرارگاه_رسانه ای ╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮ ✅ @qrbfmrsh ╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯
♥️♥️ زمستان سرد سال نود ، چند روز مانده به تحویل سال . آفتاب گاهی می تابد ، گاهی نمی تابد . از برف و باران خبری نیست ، آفتاب و ابرها باهم قایم باشک بازی می کنند . سوز سرمای زمستانی قزوین کم‌کم جای خودش را به هوای بهار داده است . شب های طولانی آدمی دلش می خواهد بیشتر بخوابد ، یا نه ، شبها کنار بزرگ ترها بنشیند و قصه های کودکی را در شب نشینی های صمیمی مرور کند . چقدر لذت بخش است تو سراپا گوش باشی ؛ دوباره ، مثل نخستین باری که آن خاطرات را شنیده ای از تجسم آن روزها حس دل نشینی زیرپوستت بدود ، وقتی مادرت برایت تعریف کند : « تو داشتی به دنیا می اومدی . همه فکر میکردیم پسر هستی ، تمام وسایل و لباساتو پسرونه خریدیم . بعد از به دنیا اومدنت اسمت رو گذاشتیم فرزانه ، چون فکر می کردیم در آینده به دختر درس خون و باهوش میشی .. همان طور هم شد ؛ دختری آرام و ساکت ، به شدت درس خوان و منظم که از تابستان فکر و ذکرش کنکور شده بود . درس عربی برایم سخت تر از هر درس دیگری بود . بین جواب سه و " ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌍قرارگاه_رسانه ای ╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮ ✅ @qrbfmrsh ╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯
♥️♥️ و چهار مردد بودم . یک نگاهم به ساعت بود ، یک نگاهم به متن سؤال عادت داشتم زمان بگیرم و تست بزنم ، همین باعث شده بود که استرس داشته باشم ، به حدی که دستم عرق کرده بود . همه فامیل خبر داشتند که امسال کنکور دارم ، چند ماه بیشتر وقت نداشتم . چسبیده بودم به کتاب و تست زدن و تمام وقت داشتم کتاب هایم را مرور می کردم . حساب تاریخ از دستم دررفته بود و فقط به روز کنکور فکر می کردم . نصف حواسم به اتاق پیش مهمانها بود و نصف دیگرش به تست و جزوه هایم . عمه آمنه و شوهرعمه به خانه مان آمده بودند . آخرین تست را که زدم ، درصد گرفتم . شد هفتاد درصد جواب درست . با اینکه بیشتر حواسم به بیرون اتاق بود ، ولی به نظرم خوب زده بودم . در همین حال و احوال بودم که آبجی فاطمه بدون در زدن پرید وسط اتاق و با هیجان ، درحالی که در را به آرامی پشت سرش می بست ، گفت : 《« فرزانه ! خبر جدید》 من که حسابی درگیر تستها کردم و سعی کردم از حرف های نصف و نیمه اش پی به اصل مطلب ببرم . گفتم : « چی شده فاطمه ؟ » . با نگاه شیطنت آمیزی گفت : « خبر به این مهمی رو که نمیشه به این سادگی گفت ! » . می دانستم طاقت نمی آورد که خبر را نگوید . خودم را بی تفاوت نشان دادم و درحالی که کتابم را ورق می زدم گفتم : « نمی خواد اصلا چیزی بگی ، میخوام درسمو بخونم . موقع رفتن درم ببند ! » آبجی گفت : « ای بابا ! همش شد درس و کنکور . پاشو از این اتاق بیا بیرون ببین چه خبره ! عمه داره تو رو از بابا برای حمیداقا خواستگاری میکنه . » توقعش را نداشتم ، مخصوصاً در چنین موقعیتی که همه می دانستند تا چند ماه دیگر کنکور دارم و چقدر این موضوع برایم مهم " است . جالب ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌍قرارگاه_رسانه ای ╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮ ✅ @qrbfmrsh ╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯
♥️♥️ بود خود حمید نیامده بود . فقط پدر و مادرش آمده بودند . هول شده بودم . نمیدانستم باید چکار کنم . هنوز از شوک شنیدن این خبر بیرون نیامده بودم که پدرم وارد اتاقم شد و بی مقدمه پرسید : « فرزانه جان ! تو قصد ازدواج داری ؟! » با خجالت سرم را پایین انداختم و با تته پته گفتم : « نه ، کی گفته ؟ بابا من کنکور دارم ، اصلا به ازدواج فکر نمی کنم ، شما که خودتون بهتر میدونین . » بابا که رفت ، پشت بندش مادرم داخل اتاق آمد و گفت : « دخترم ، آبجی آمنه از ما جواب می خواد . خودت که میدونی از چند سال پیش این بحث مطرح شده . نظرت چیه ؟ بهشون چی بگیم ؟ » جوابم همان بود ، به مادرم گفتم : « طوری که عمه ناراحت نشه بهش بگین میخواد درس بخونه . » عمه یازده سال از پدرم بزرگ تر بود . قدیم ترها خانه پدری مادرم با خانه آنها در یک محله بود . عمه واسطه ازدواج پدر و مادرم شده بود ، برای همین مادرم همیشه عمه را آبجی صدا می کرد . روابطشان شبیه زن داداش و خواهرشوهر نبود . بیشتر با هم دوست بودند و خیلی با احترام با هم رفتار می کردند . اولین باری که موضوع خواستگاری مطرح شد سال هشتادوهفت بود . آن موقع دوم دبیرستان بودم . بعد از عروسی حسن آقا ، برادر بزرگ تر حمید ، عمه به مادرم گفته بود : « زن داداش ، الوعده وفا ! خودت وقتی اینها بچه بودن گفتی حمید باید داماد من بشه . منیره خانم ، ما فرزانه رو می خوایم ! » حالا از آن روز چهار سال گذشته بود . این بار عقد آقاسعید ، برادر دوقلوی حمید ، بهانه شده بود که عمه بحث خواستگاری را دوباره پیش بکشد . حمید شش برادر و خواهر دارد . فاصله سنی ما چهار سال است . ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌍قرارگاه_رسانه ای ╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮ ✅ @qrbfmrsh ╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯
♥️♥️ بیست وسه بهمن آن سال آقا سعید با محبوبه خانم عقد کرده و حالا بعد از بیست و پنج روز ، عمه رسما به خواستگاری من آمده بود . پدر حمید می گفت : « سعید نامزد کرده ، حمید تنها مونده ، ما فکر کردیم الآن وقتشه که برای حمید هم قدم پیش بذاریم . چه جایی بهتر از اینجا البته قبل تر هم عمه به عموها و زن عموهای من سپرده بود که واسطه بشوند ، ولی کسی جرئت نمی کرد مستقیم مطرح کند . پدرم روی دخترهایش خیلی حساس بود و به شدت به من وابسته بود . همه فامیل می گفتند : « فرزانه فعلا درگیر درس شده ، اجازه بدید تکلیف کنکور و دانشگاهش روشن بشه ، بعد اقدام کنید . نمی دانستم با مطرح شدن جواب منفی من چه اتفاقی خواهد افتاد . در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که عمه داخل اتاق آمد . زیرچشمی به چهره دلخور عمه نگاه کردم . نمی توانستم از جلوی چشم عمه فرار گفت : کنم . با جدیت : « ببین فرزانه ! تو دختر برادرمی . یه چیزی میگم یادت باشه : نه تو بهتر از حمید پیدا می کنی ، نه حمید میتونه دختری بهتر از تو پیدا کنه . الآن میریم ، ولی خیلی زود برمی گردیم . ما دست بردار نیستیم ! » وقتی دیدم عمه تا این حد ناراحت و دلخور شده جلو رفتم و بغلش کردم . از یک طرف شرم و حیا باعث می شد نتوانم راحت حرف بزنم و از طرف دیگر نمی خواستم باعث اختلاف بین خانواده ها باشم . دوست نداشتم ناراحتی پیش بیاید . گفتم : « عمه جون ! قربونت برم چیزی نشده که این همه عجله برای چیه یک کم مهلت بدين ، من کنکورم رو بدم ، اصلا سری بعد خود حمیداقا هم بیاد ، با هم حرف بزنیم ، بعد با فراغ بال تصمیم بگیریم . توی این هاگیر واگیر و درس و کنکور نمیشه کاری کرد ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌍قرارگاه_رسانه ای ╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮ ✅ @qrbfmrsh ╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯
♥️♥️ خودم هم نمی دانستم چه میگفتم ، احساس می کردم با صحبت هایم عمه را الکی دل خوش می کنم . چاره ای نبود . دوست نداشتم با ناراحتی از خانه مان بروند . تلاش من فایده نداشت . وقتی عمه به خانه رسیده بود ، سر صحبت و گلایه را با « ننه فیروزه » باز کرده بود و با ناراحتی تمام به ننه گفته بود : « دیدی چی شد مادر ؟ برادرم دخترش رو به ما نداد ! دست رد به سینه ما زدن ، سنگ روی یخ شدیم من به عمر برای حمید دنبال فرزانه بودم ، ولی الآن میگن نه . دل منو شکستن ! » ننه فیروزه مادربزرگ مشترک من و حمید است که ننه صدایش میکنیم ؛ از آن مادربزرگ های مهربان و دوست داشتنی که همه به سرش قسم می خورند . ننه همیشه موهای سفیدش را حنا می گذارد . هر وقت دور هم جمع شویم ، بقچه خاطرات و قصه هایش را باز می کند تا برای ما داستان های قدیمی تعریف کند . قیافه ام به ننه شباهت دارد . بنده خدا در زندگی خیلی سختی کشیده . سی ساله بود که پدربزرگم به خاطر رعدوبرق گرفتگی فوت شد . تنه ماند و چهار تا بچه قد و نیم قد . عمه آمنه ، عمو محمد ، پدرم و عمو نقی ، بچه ها را با سختی و به تنهایی با هزار خون دل بزرگ کرد . برای همین همه فامیل احترام خاصی برایش قائل اند . --- چند روزی از تعطیلات نوروز گذشته بود که ننه پیش ما آمد . معمولاً هر وقت دلش برای ما تنگ می شد ، دو ، سه روزی مهمان ما می شد . از همان ساعت اول به هر بهانه ای که می شد بحث حمید را پیش میکشید . داخل پذیرایی روبروی تلویزیون نشسته بودیم که ننه گفت : ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌍قرارگاه_رسانه ای ╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮ ✅ @qrbfmrsh ╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯
♥️♥️ « فرزانه اون روزی که تو جواب رد دادی ، من حمید رو دیدم . وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی ، رنگش عوض شدا خیلی دوستت داره . به شوخی گفتم : « ننه باور نکن ، جوونای امروزی صبح عاشق میشن ، شب یادشون میره او گفت : « دخترا من این موها رو توی آسیاب سفید نکردم . میدونم حمید خاطرخواهته . توی خونه اسمت رو می بریم لپش قرمز میشه ، الآن که سعید نامزد کرده ، حمید تنها مونده . از خر شیطون پیاده شو . جواب بله رو بده . حمید پسر خوبیه . » از قدیم در خانه عمه همین حرف بود . بحث ازدواج دوقلوهای عمه که پیش می آمد ، همه می گفتند : « باید برای سعید دنبال دختر خوب باشیم ، وگرنه تکلیف حمید که مشخصه : دختر سرهنگ رو می خواد . » می خواستم بحث را عوض کنم . گفتم : « باشه ننه ، قبول ! حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم . به قصه عزیز و نگار تعریف کن . دلم برای قدیما که دور هم می نشستیم و قصه میگفتی تنگ شده » ، ولی ننه بد پیله کرده بود . بعد از جواب منفی به خواستگاری ، تنها کسی که در این مورد حرف می زد ننه بود . بالاخره دوست داشت نوه هایش به هم برسند و این وصلت پا بگیرد . روزی نبود که از حمید پیش من حرف نزند . داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد ، بعد هم از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت : « فرزانه ! می بینی چه پسر خوش قد و بالایی شده ؟ رنگ چشماشو ببین چقدر خوشگله ! به نظرم شما خیلی به هم میاین . آرزومه عروسی شما دو تا رو ببینم . » عکس نوه هایش را در کیف پولش گذاشته بود . از حمید همان عکسی را داشت که قبل رفتن به کربلا برای پاسپورت انداخته بود . از خجالت سرخ و سفید شدم ، انداختم به فاز شوخی و گفتم : «" آره ننه ، خیلی خوشگله . اصلا اسمش رو به جای حمید باید یوزارسیف می‌ذاشتن عکسشو بزار توی جیبت شش دونگ حواستم جمع باشه که کسی عکس و ندزده"》 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌍قرارگاه_رسانه ای ╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮ ✅ @qrbfmrsh ╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯
📆 🔆امروز ۲۱ آبان ماه ۱۴۰۲ مصادف با ۲۷ ربیع الثانی 📿 ذکر روز یکشنبه: یا ذَالجَلالِ وَالاِکرم (صد مرتبه) ✳️ ذکر این روز موجب فتح و نصرت می‌شود. 💐سالروز شهادت پدر موشکی ایران شهید حاج حسن تهرانی مقدم 💐۲۱ آبان ماه سالروز شهادت 🌷شهید مدافع حرم احمد اعطایی 🌷شهید مدافع حرم مسعود عسگری 🌷شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری 🌷شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی 💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌍قرارگاه_رسانه ای ╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮ ✅ @qrbfmrsh ╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯
🔶 نامه دست‌نویس شهید طهرانی مقدم خطاب به رهبر انقلاب! ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌍قرارگاه_رسانه ای ╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮ ✅ @qrbfmrsh ╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯
9.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 ۲۱ آبان؛ سال‌روز شهادت شهید حسن طهرانی مقدم و سایر شهدای اقتدار ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌍قرارگاه_رسانه ای ╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮ ✅ @qrbfmrsh ╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯