eitaa logo
قرارگاه سراسری رفاقت شهدایی
283 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
11 فایل
•|جوری در فضای مجازی کار کنید که دشمن مجبور شود شما را فیلتر کند 👊!|•.۰ •┈┈••✾•🖤•✾••-┈┈• 🌹انشالله بتوانیم در این کانال سراسری مطالب #شهدایی ✅ #فرهنگی ✅ #اخبار‌بروز✅ #سیاسی✅ #علمی✅ #آموزشی✅ #راهبردی✅ آدرس انتقادات،پیشنهادات وتبادل‌: @SAYYEDOONA
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️♥️ زمستان سرد سال نود ، چند روز مانده به تحویل سال . آفتاب گاهی می تابد ، گاهی نمی تابد . از برف و باران خبری نیست ، آفتاب و ابرها باهم قایم باشک بازی می کنند . سوز سرمای زمستانی قزوین کم‌کم جای خودش را به هوای بهار داده است . شب های طولانی آدمی دلش می خواهد بیشتر بخوابد ، یا نه ، شبها کنار بزرگ ترها بنشیند و قصه های کودکی را در شب نشینی های صمیمی مرور کند . چقدر لذت بخش است تو سراپا گوش باشی ؛ دوباره ، مثل نخستین باری که آن خاطرات را شنیده ای از تجسم آن روزها حس دل نشینی زیرپوستت بدود ، وقتی مادرت برایت تعریف کند : « تو داشتی به دنیا می اومدی . همه فکر میکردیم پسر هستی ، تمام وسایل و لباساتو پسرونه خریدیم . بعد از به دنیا اومدنت اسمت رو گذاشتیم فرزانه ، چون فکر می کردیم در آینده به دختر درس خون و باهوش میشی .. همان طور هم شد ؛ دختری آرام و ساکت ، به شدت درس خوان و منظم که از تابستان فکر و ذکرش کنکور شده بود . درس عربی برایم سخت تر از هر درس دیگری بود . بین جواب سه و " ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌍قرارگاه_رسانه ای ╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮ ✅ @qrbfmrsh ╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯
♥️♥️ و چهار مردد بودم . یک نگاهم به ساعت بود ، یک نگاهم به متن سؤال عادت داشتم زمان بگیرم و تست بزنم ، همین باعث شده بود که استرس داشته باشم ، به حدی که دستم عرق کرده بود . همه فامیل خبر داشتند که امسال کنکور دارم ، چند ماه بیشتر وقت نداشتم . چسبیده بودم به کتاب و تست زدن و تمام وقت داشتم کتاب هایم را مرور می کردم . حساب تاریخ از دستم دررفته بود و فقط به روز کنکور فکر می کردم . نصف حواسم به اتاق پیش مهمانها بود و نصف دیگرش به تست و جزوه هایم . عمه آمنه و شوهرعمه به خانه مان آمده بودند . آخرین تست را که زدم ، درصد گرفتم . شد هفتاد درصد جواب درست . با اینکه بیشتر حواسم به بیرون اتاق بود ، ولی به نظرم خوب زده بودم . در همین حال و احوال بودم که آبجی فاطمه بدون در زدن پرید وسط اتاق و با هیجان ، درحالی که در را به آرامی پشت سرش می بست ، گفت : 《« فرزانه ! خبر جدید》 من که حسابی درگیر تستها کردم و سعی کردم از حرف های نصف و نیمه اش پی به اصل مطلب ببرم . گفتم : « چی شده فاطمه ؟ » . با نگاه شیطنت آمیزی گفت : « خبر به این مهمی رو که نمیشه به این سادگی گفت ! » . می دانستم طاقت نمی آورد که خبر را نگوید . خودم را بی تفاوت نشان دادم و درحالی که کتابم را ورق می زدم گفتم : « نمی خواد اصلا چیزی بگی ، میخوام درسمو بخونم . موقع رفتن درم ببند ! » آبجی گفت : « ای بابا ! همش شد درس و کنکور . پاشو از این اتاق بیا بیرون ببین چه خبره ! عمه داره تو رو از بابا برای حمیداقا خواستگاری میکنه . » توقعش را نداشتم ، مخصوصاً در چنین موقعیتی که همه می دانستند تا چند ماه دیگر کنکور دارم و چقدر این موضوع برایم مهم " است . جالب ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌍قرارگاه_رسانه ای ╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮ ✅ @qrbfmrsh ╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯
♥️♥️ بود خود حمید نیامده بود . فقط پدر و مادرش آمده بودند . هول شده بودم . نمیدانستم باید چکار کنم . هنوز از شوک شنیدن این خبر بیرون نیامده بودم که پدرم وارد اتاقم شد و بی مقدمه پرسید : « فرزانه جان ! تو قصد ازدواج داری ؟! » با خجالت سرم را پایین انداختم و با تته پته گفتم : « نه ، کی گفته ؟ بابا من کنکور دارم ، اصلا به ازدواج فکر نمی کنم ، شما که خودتون بهتر میدونین . » بابا که رفت ، پشت بندش مادرم داخل اتاق آمد و گفت : « دخترم ، آبجی آمنه از ما جواب می خواد . خودت که میدونی از چند سال پیش این بحث مطرح شده . نظرت چیه ؟ بهشون چی بگیم ؟ » جوابم همان بود ، به مادرم گفتم : « طوری که عمه ناراحت نشه بهش بگین میخواد درس بخونه . » عمه یازده سال از پدرم بزرگ تر بود . قدیم ترها خانه پدری مادرم با خانه آنها در یک محله بود . عمه واسطه ازدواج پدر و مادرم شده بود ، برای همین مادرم همیشه عمه را آبجی صدا می کرد . روابطشان شبیه زن داداش و خواهرشوهر نبود . بیشتر با هم دوست بودند و خیلی با احترام با هم رفتار می کردند . اولین باری که موضوع خواستگاری مطرح شد سال هشتادوهفت بود . آن موقع دوم دبیرستان بودم . بعد از عروسی حسن آقا ، برادر بزرگ تر حمید ، عمه به مادرم گفته بود : « زن داداش ، الوعده وفا ! خودت وقتی اینها بچه بودن گفتی حمید باید داماد من بشه . منیره خانم ، ما فرزانه رو می خوایم ! » حالا از آن روز چهار سال گذشته بود . این بار عقد آقاسعید ، برادر دوقلوی حمید ، بهانه شده بود که عمه بحث خواستگاری را دوباره پیش بکشد . حمید شش برادر و خواهر دارد . فاصله سنی ما چهار سال است . ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌍قرارگاه_رسانه ای ╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮ ✅ @qrbfmrsh ╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯
♥️♥️ بیست وسه بهمن آن سال آقا سعید با محبوبه خانم عقد کرده و حالا بعد از بیست و پنج روز ، عمه رسما به خواستگاری من آمده بود . پدر حمید می گفت : « سعید نامزد کرده ، حمید تنها مونده ، ما فکر کردیم الآن وقتشه که برای حمید هم قدم پیش بذاریم . چه جایی بهتر از اینجا البته قبل تر هم عمه به عموها و زن عموهای من سپرده بود که واسطه بشوند ، ولی کسی جرئت نمی کرد مستقیم مطرح کند . پدرم روی دخترهایش خیلی حساس بود و به شدت به من وابسته بود . همه فامیل می گفتند : « فرزانه فعلا درگیر درس شده ، اجازه بدید تکلیف کنکور و دانشگاهش روشن بشه ، بعد اقدام کنید . نمی دانستم با مطرح شدن جواب منفی من چه اتفاقی خواهد افتاد . در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که عمه داخل اتاق آمد . زیرچشمی به چهره دلخور عمه نگاه کردم . نمی توانستم از جلوی چشم عمه فرار گفت : کنم . با جدیت : « ببین فرزانه ! تو دختر برادرمی . یه چیزی میگم یادت باشه : نه تو بهتر از حمید پیدا می کنی ، نه حمید میتونه دختری بهتر از تو پیدا کنه . الآن میریم ، ولی خیلی زود برمی گردیم . ما دست بردار نیستیم ! » وقتی دیدم عمه تا این حد ناراحت و دلخور شده جلو رفتم و بغلش کردم . از یک طرف شرم و حیا باعث می شد نتوانم راحت حرف بزنم و از طرف دیگر نمی خواستم باعث اختلاف بین خانواده ها باشم . دوست نداشتم ناراحتی پیش بیاید . گفتم : « عمه جون ! قربونت برم چیزی نشده که این همه عجله برای چیه یک کم مهلت بدين ، من کنکورم رو بدم ، اصلا سری بعد خود حمیداقا هم بیاد ، با هم حرف بزنیم ، بعد با فراغ بال تصمیم بگیریم . توی این هاگیر واگیر و درس و کنکور نمیشه کاری کرد ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌍قرارگاه_رسانه ای ╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮ ✅ @qrbfmrsh ╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯
♥️♥️ خودم هم نمی دانستم چه میگفتم ، احساس می کردم با صحبت هایم عمه را الکی دل خوش می کنم . چاره ای نبود . دوست نداشتم با ناراحتی از خانه مان بروند . تلاش من فایده نداشت . وقتی عمه به خانه رسیده بود ، سر صحبت و گلایه را با « ننه فیروزه » باز کرده بود و با ناراحتی تمام به ننه گفته بود : « دیدی چی شد مادر ؟ برادرم دخترش رو به ما نداد ! دست رد به سینه ما زدن ، سنگ روی یخ شدیم من به عمر برای حمید دنبال فرزانه بودم ، ولی الآن میگن نه . دل منو شکستن ! » ننه فیروزه مادربزرگ مشترک من و حمید است که ننه صدایش میکنیم ؛ از آن مادربزرگ های مهربان و دوست داشتنی که همه به سرش قسم می خورند . ننه همیشه موهای سفیدش را حنا می گذارد . هر وقت دور هم جمع شویم ، بقچه خاطرات و قصه هایش را باز می کند تا برای ما داستان های قدیمی تعریف کند . قیافه ام به ننه شباهت دارد . بنده خدا در زندگی خیلی سختی کشیده . سی ساله بود که پدربزرگم به خاطر رعدوبرق گرفتگی فوت شد . تنه ماند و چهار تا بچه قد و نیم قد . عمه آمنه ، عمو محمد ، پدرم و عمو نقی ، بچه ها را با سختی و به تنهایی با هزار خون دل بزرگ کرد . برای همین همه فامیل احترام خاصی برایش قائل اند . --- چند روزی از تعطیلات نوروز گذشته بود که ننه پیش ما آمد . معمولاً هر وقت دلش برای ما تنگ می شد ، دو ، سه روزی مهمان ما می شد . از همان ساعت اول به هر بهانه ای که می شد بحث حمید را پیش میکشید . داخل پذیرایی روبروی تلویزیون نشسته بودیم که ننه گفت : ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌍قرارگاه_رسانه ای ╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮ ✅ @qrbfmrsh ╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯
❤❤ همین طوری شوخی میکردیم و می خندیدیم ، ولی مطمئن بودم ننه ول کن معامله نیست و تا ما را به هم نرساند ، آرام نمی گیرد . هنوز ننه از بالکن نرفته بود که پدرم با یک لیوان چای تازه دم به حیاط آمد . ننه گفت : « من که زورم به دخترت نمی رسه ، خودت باهاش حرف بزن ببین می تونی راضیش کنی .. پدر و مادرم با اینکه دوست داشتند حمید دامادشان شود ، اما تصمیم گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند . پدرم لیوان چای را کنار دستم گذاشت و گفت : « فرزانه ! من تو رو بزرگ کردم . روحیاتت رو می شناسم . می دونم با هر پسری نمی تونی زندگی کنی . حمید رو هم مثل کف دست می شناسم ؛ هم خواهرزادمه ، هم همکارم . چند ساله توی باشگاه با هم مربی گری می کنیم . به نظرم شما دو تا برای هم ساخته شدین ، چرا ردش کردی ؟ سعی کردم پدرم را قانع کنم . گفتم : « بحث من اصلأ حمیدآقا نیست . کلا برای ازدواج آمادگی ندارم ؛ چه با حمیدآقا ، چه با هر کس دیگه . من هنوز نتونستم با مسئلۂ زندگی مشترک کنار بیام . برای به دختر دههٔ هفتادی هنوز خیلی زوده . اجازه بدین نتیجه کنکور مشخص بشه ، بعد سر فرصت بشینیم صحبت کنیم ببینیم چکار میشه کرد . » چند ماه بعد از این ماجراها ، عمونقی بیست ودوم خرداد از مکه برگشته بود . دعوتی داشتیم و به همه فامیل ولیمه داد . وقتی داشتم از پله های تالار بالا می رفتم ، انگار در دلم رخت میشستند . اضطراب شدیدی داشتم . منتظر بودم به خاطر جواب منفی ای که داده بودم عمه یا دخترعمه هایم با من سرسنگین باشند . ولی اصلا اینطورنبود ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌍قرارگاه_رسانه ای ╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮ ✅ @qrbfmrsh ╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯
❤❤ همه چیز عادی بود . رفتارشان مثل همیشه گرم و با محبت بود انگار نه انگار که صحبتی شده و من جواب رد دادم . روزهای سخت و پراسترس کنکور بالاخره تمام شد . تیرماه نودویک آزمون دادم . حالا بعد از یک سال درس خواندن ، دیدن نتیجه قبولی در دانشگاه می توانست خوشحال کننده ترین خبر برایم باشد . با قبولی در دانشگاه علوم پزشکی قزوین نفس راحتی کشیدم . از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم ، چون نتیجه یک سال تلاشم را گرفته بودم . پدر و مادرم هم خیلی خوشحال بودند . از اینکه توانسته بودم روسفیدشان کنم ، احساس خوبی داشتم . هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را درست مزه مزه نکرده بودم که خواستگاریهای باواسطه و بی واسطه شروع شد . به هیچ کدامشان نمی توانستم حتی فکر کنم . مادرم در کار من مانده بود ، می پرسید : چرا هیچ کدوم رو قبول نمیکنی ؟ برای چی همه خواستگارها رو رد می کنی ؟! این بلاتکلیفی اذیتم میکرد . نمی دانستم باید چکار بکنم . بعد از اعلام نتایج کنکور ، تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم کتابهای درسی را یک طرف چیدم ، کتابخانه را که مرتب می کردم چشمم به کتاب نیمه پنهان ماهه افتاد ؛ روایت زندگی شهید محمدابراهیم همت و از زبان همسر خاطراتش همیشه برایم جالب و خواندنی بود روایتی که از عشقی ماندگار بین سردار خیبر و همسرش خبر می داد . کتاب را به مرور می کردم ، به خاطره ای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد ، به اهل بیت از متوسل بشود و بعد از این چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد . خواندن این خاطره کلید گمشده سردرگمی های من در این چند هفته شد ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌍قرارگاه_رسانه ای ╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮ ✅ @qrbfmrsh ╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯
❤❤ پیش خودم گفتم من هم مثل همسر شهید همت نیت می کنم حساب و کتاب کردم ، دیدم چهل روز روزه ، آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است ، حدس زدم احتمالا همسر شهید در زمستان چنین نذری کرده باشد ! تصمیم گرفتم به جای روزه ، چهل روز دعای توسل بخوانم به این نیت که « از این وضعیت خارج بشوم ، هر چه که خیر است همان اتفاق بیفتد و آن کسی که خدا دوست دارد نصیبم بشود » . از همان روز نذرم را شروع کردم . هیچکس از عهد من باخبر نبود ؛ حتی مادرم . هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء دعای توسل می خواندم و امیدوار بودم خود ائمه کمک حالم باشند . پنجم شهریور سال نودویک ، روزهای گرم و شیرین تابستان ، ساعت چهار بعدازظهر ، کم کم خنکای عصر هوای دم کرده را پس می زد . از پنجره هم که به حیاط نگاه میکردی ، می دیدی همه گلها و بوته های داخل باغچه دنبال سایه ای برای استراحت هستند . در حالی که هنوز خستگی یک سال درس خواندن برای کنکور در وجودم مانده بود ، گاهی وقتها چشم هایم را می بستم و از شهریور به مهرماه می رفتم ، به پاییز ؛ به روزهایی که سر کلاس دانشگاه بنشینم و دوران دانشگاه را با همه بالا و بلندی هایش تجربه کنم . دوباره چشم هایم را باز می کردم و خودم را در باغچه بین گلها و درختهای وسط حیاط کوچکمان پیدا می کردم . من به گل و گ ، و گیاه برمیگشت به همان دوران کودکی که اکثرا بابا مأموریت میرفت و خانه نبود . برای اینکه این تنهاییها اذیتم نکند همیشه سر و کارم با گل و باغچه و درخت بود . ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌍قرارگاه_رسانه ای ╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮ ✅ @qrbfmrsh ╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯
❤❤ با صدای برادرم علی که گفت آبجی سبد را بده به خودم آمدم با کمکم از درخت حیاتمان یک سبد از انجیرهای رسیده و خوش رنگ را چیدیم چند تایی از انجیرها را شستم داخل بشقاب گذاشتم و برای پدرم بردم بابا چند روزی مرخصی گرفته بود وسط کاراته پایش در رفته بود برای همین با عصا راه می‌رفت و نمی‌توانست سر کار برود ننه هم چند روزی بود که پیش ما آمده بود مشغول خوردن انجیرها بودیم که زنگ خانه به صدا در آمد مادرم بعد از باز کردن در چادرش را برداشت و گفت آبجی آمنه با پسراش به عیادت اومده سریع داخل اتاق رفتم تمام سالی که برای کنکور درس می‌خواندم هر مهمانی که میآمد که من درس دارم و از اتاق بیرون نمی‌روم ولی حالا کنکور را داده بودم و بهانه‌ای نداشتم مانتوی بلند و گشادی قهوه‌ای رنگم را پوشیدم روسری گلدار قهوه‌ای کرم رنگم را لبنانی سر کردم و به آشپزخانه رفتم باصدای احوالپرسی‌ها متوجه شدم که عمه ،حمید ،حسن آقا و خانمش آمدند شوهر عمه همراهشان نبود برای سرکشی باغشان به روستای سنبل آباد الموت رفته بود روبرو شدن با عمه و حمید در این شرایط برایم سخت بود چه برسد به اینکه بخواهم برایشان چایی هم ببرم چایی را که ریختم، فاطمه را صدا کردم و گفتم بی‌زحمت تو چای رو ببر تعارف کن سینی چای را که برداشت من هم دنبال آبجی بین مهمان‌ها رفتم و بعد از احوالپرسی کنار خانم حسن آقانشستم متوجه نگاه‌های خاص عمه و لبخندهای مادرم شده بودم چند دقیقه‌ای بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل کنم و خیلی زود به اتاقم رفتم. کم و بیش صدای صحبت مهمان‌ها را می‌شنیدم چند دقیقه‌ای که گذشت فاطمه داخل اتاق آمد میدانستم این پاورچین پاورچین آمدنش بی‌علت نیست مرا که دید زد زیر خنده جلوی دهانش راگرفت بود که صدای خنده‌اش بیرون نرود. با تعجب نگاش کردم. ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌍قرارگاه_رسانه ای ╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮ ✅ @qrbfmrsh ╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯
❤❤ کم وبیش صدای صحبت مهمانها را می شنیدم . چند دقیقه که گذشت ، فاطمه داخل اتاق آمد . میدانستم این پاورچین پاورچین آمدنش بی علت نیست ، مرا که دید ، زد زیر خنده ، جلوی دهانش را گرفته بود که صدای خنده اش بیرون نرود . با تعجب نگاهش کردم . وقتی نگاه جدی من را دید به زور جلوی خنده اش را گرفت و گفت : « فکر کنم این بار قضیه شوخی شوخی جدی شده . داری عروس میشی ! » اخم کردم و گفتم : « یعنی چی ؟ درست بگو ببینم چی شده ؟ من که چیزی نشنیدم . گفت : « خودم دیدم عمه به مامان با چشماش اشاره کرد و یواشکی با ایما و اشاره به هم یه چیزایی گفتن ! » پرسیدم : « خب که چی ؟ » با مکث گفت : « نمی دونم ، اونطور که من از حرفاشون فهمیدم فکر کنم حمیدآقا رو بفرستن که با تو حرف بزنه . » با اینکه قبلاً به این موضوع فکر کرده بودم ، ولی الآن اصلا آمادگی نداشتم ؛ آن هم چند ماه بعد از اینکه به بهانه درس و دانشگاه به حمید جواب رد داده بودم . گویا عمه با چشم به مادرم اشاره کرده بود که بروند آشپزخانه . آنجا گفته بود : « ما که اومدیم دیدن داداش . حمید که هست ، فرزانه هم که هست . بهترین فرصته که این دو تا بدون هیاهو با هم حرف بزنن . الآن هر چی هم که بشه بین خودمونه ، داستانی هم پیش نمیاد که چی شد ، ه نشد . اگه به اسم خواستگاری بخوایم بیایم ، نمی شه . اولا فرزانه نمیذاره ، دوما یه وقت جور نشه ، کلی مکافات میشه . جلوی حرف مردم رو نمی شه گرفت . توی در و همسایه و فامیل هزار جور حرف می بافن . تا شنیدم قرار است بدون هیچ مقدمه و خبر قبلی با حمیدآقا صحبت کنم ، همان جا گریه ام گرفت ، آبجی که با دیدن حال و روزم بدتر از من هول کرده بود ، گفت : « شوخی کردم ! تو رو خدا گریه نکن ، ناراحت نباش ، ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌍قرارگاه_رسانه ای ╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮ ✅ @qrbfmrsh ╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯
❤❤ یادت باشد هیچی نیست و بعد هم وقتی دید اوضاع ناجور است ، از اتاق زد بیرون . دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ؛ دست خودم نبود . روسری ام را آزادتر کردم تا راحت تر نفس بکشم ، زمانی نگذشته بود که مادرم داخل اتاق آمد . مشخص بود خودش هم استرس دارد . گفت : « دخترم ! اجازه بده حمید بیاد با هم حرف بزنین . حرف زدن که اشکال نداره . بیشتر آشنا میشین . آخرش باز هر چی خودت بگی ، همون میشه . شبیه برق گرفته ها شده بودم . اشکم درآمده بود . خیلی محکم گفتم : « نه ! اصلا ! من که قصد ازدواج ندارم . تازه دانشگاه قبول شدم ، می خوام درس بخونم .. هنوز مادرم از چارچوب در بیرون نرفته بود که پدرم عصازنان وارد اتاق شد و گفت : « من نه میگم صحبت کنید ، نه میگم حرف نزنید . هر چیزی که نظر خودت باشه . میخوای با حمید حرف بزنی یا نه ؟! » مات و مبهوت مانده بودم ، گفتم : « نه ! من برای ازدواج تصمیمی ندارم ، با کسی هم حرف نمی زنم ؛ حالا حمیدآقا باشه یا هر کس دیگه . » با آمدن ننه ورق برگشت . ننه را نمی توانستم دست خالی رد کنم ، گفت : تو نمیخوای به حرف من و پدر مادرت گوش بدی ؟ با حمید صحبت کن . خوشت نیومد بگو نه . هیچکس نباید روی حرف من حرف بزنه ! دو تا جوون میخوان با هم صحبت کنن ، سنگای خودشون رو وا بکنن ، حالا که بحثش پیش اومده چند دقیقه صحبت کنید تکلیف روشن بشه . حرف ننه بین خانواده ما حرف آخر بود . همه از او حساب می بردیم . کاری بود که شده بود . قبول کردم و این طور شد که ما اولین بار صحبت صدای حمید را از پشت در شنیدم که آرام به عمه گفت : ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌍قرارگاه_رسانه ای ╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮ ✅ @qrbfmrsh ╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯
❤❤ آخه چرا این طوری ؟! ما نه دسته گل گرفتیم ، نه شیرینی آوردیم . عمه هم گفت : خداوکیلی موندم توی کار شما ، حالا که ما عروس رو راضی کردیم ، داماد ناز میکنه ! » در ذهنم صحنه های خواستگاری ، گلهای آنچنانی و قرارهای رسمی مرور می شد ، ولی الآن بدون اینکه روحم از این ماجرا خبر داشته باشد همه چیز خیلی ساده داشت پیش می رفت ! گاهی ساده بودن قشنگ است ! --- حمیدی که به خواستگاری من آمده بود همان پسر شلوغ کاری بود که پدرم اسم او و برادر دوقلویش را پیشنهاد داده بود . همان پسرعمه ای که با سعیدآقا همیشه لباس یکسان می پوشید ؛ بیشتر هم شلوار آبی با لباس برزیلی بلند با شماره های قرمز ! موهایش را هم از ته می زد ؛ یک پسربچه کچل فوق العاده شلوغ و بی نهایت مهربان که از بچگی هوای من را داشت . نمی گذاشت با پسرها قاطی بشوم . دعوا که می شد طرف من را می گرفت ، مکبر مسجد بود و با پدرش همیشه به پایگاه بسیج محل می رفت . اینها چیزی بود که از حمید می دانستم . زیر آینه روبروی پنجره ای که دیدش به حیاط خلوت بود نشستم . حمید هم کنار در به دیوار تکیه داد هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست در را ببندد تا راحت صحبت کنیم . جلوی در را گرفتم و گفتم : « ما حرف خاصی نداریم . دو تا نامحرم که داخل اتاق در رو نمی بندن ! سرتا پای حمید را ورانداز کردم . شلوار طوسی و پیراهن معمولی ؛ آنهم طوسی رنگ که روی شلوار انداخته بود . بعدا متوجه شدم که تازه از ماموریت برگشته بود،برای همین محاسنش بلند بود. چهره اش زیادمشخص نبود به جز چشمهایش که از ان‌ها نجابت می‌بارید. ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌍قرارگاه_رسانه ای ╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮ ✅ @qrbfmrsh ╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯
❤❤ چهره اش زیاد مشخص نبود به جز چشم هایش که از آنها نجابت می بارید . کداممان باید شروع کند . نمکدان کنار ظرف میوه به داد حمید رسیده بود ؛ از این دست به آن دست با نمکدان بازی می کرد . من هم سرم پایین بود و چشم دوخته بودم به گره های فرش شش متری صورتی رنگی که وسط اتاق پهن بود ؛ خون به مغزم نمی رسید . چند دقیقه ای سکوت فضای اتاق را گرفته بود تا اینکه حمید اولین سؤال را پرسید : « معیار شما برای ازدواج چیه ؟ » به این سؤال قبلاً خیلی فکر کرده بودم ، ولی آن لحظه واقعاً جا خوردم . چیزی به ذهنم خطور نمی کرد . گفتم : « دوست دارم همسرم مقید باشه و نسبت به دین حساسیت نشون بده ، ما نون شب نداشته باشیم بهتر از اینه که خمس و زکاتمون بمونه . گفت : « اینکه خیلی خوبه ، من هم دوست دارم رعایت کنیم . » بعد پرسید : « شما با شغل من مشکل نداری ؟! من نظامیم ، ممکنه بعضی روزها مأموریت داشته باشم ، شبها افسرنگهبان بایستم ، بعضی شب ها ممکنه تنها بمونید . » جواب دادم : « با شغل شما هیچ مشکلی ندارم . خودم بچه پاسدارم . میدونم شرایط زندگی به آدم نظامی چه شکلیه . اتفاقاً من شغل شما رو خیلی هم دوست دارم . ) بعد گفت : « حتماً از حقوقم خبر دارین . دوست ندارم بعدا سر این چیزها به مشکل بخوریم . از حقوق ما چیز زیادی درنمیاد . » گفتم : « برای من این چیزها مهم نیست . من با همین حقوق بزرگ شدم . فکر کنم بتونم با کم و زیاد زندگی بسازم . » همان جا یاد خاطره ای از شهید همت افتادم و ادامه دادم : « من حاضرم حتی توی خونه ای باشم که دیوار کاه گلی داشته باشه ، دیوارها رو ملافه ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌍قرارگاه_رسانه ای ╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮ ✅ @qrbfmrsh ╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯
❤❤ بزنیم ، ولی زندگی خوب و معنوی ای داشته باشیم ؛ حمید خندید و گفت : « با این حال حقوقمو بهتون میگم تا شما باز فکراتون رو بکنین ؛ ماهی ششصد و پنجاه هزار تومن چیزیه که دست ما رو می گیره . » زیاد برایم مهم نبود . فقط برای اینکه جو صحبتهایمان از این حالت جدی و رسمی خارج بشود ، پرسیدم : « اون وقت چقدر پس انداز دارین ؟ » گفت : « چیز زیادی نیست ، حدود شش میلیون تومن . » پرسیدم : « شما با شش میلیون تومن میخوای زن بگیری ؟! » درحالی که می خندید ، سرش را پایین انداخت و گفت : « با توکل به خدا همه چی جور میشه . » بعد ادامه داد : « بعضی شبها هیئت میرم ، امکان داره دیر بیام . » گفتم : « اشکال نداره ، هیئت رو میتونین برین ، ولی شب هر جا هستین برگردین خونه ؛ حتی شده نصفه شب .. قبل از شروع صحبتمان اصلا فکر نمیکردم موضوع این همه جدی پیش برود . هر چیزی که حمید میگفت مورد تأیید من بود و هر چیزی که من میگفتم حمید تأیید میکرد . پیش خودم گفتم : « این طوری که نمیشه ، باید به ایرادی بگیرم حمید بره . با این وضع که داره پیش میره باید دستی دستی دنبال لباس عروس باشم ! » به ذهنم خطور کرد از لباس پوشیدنش ایراد بگیرم ، ولی چیزی برای گفتن نداشتم . تا خواستم خرده بگیرم ، ته دلم گفتم : « خب فرزانه ! تو که همین مدلی دوست داری . » نگاهم به موهایش افتاد که به یک طرف شانه کرده بود ، خواستم ایراد بگیرم ، ولی باز دلم راضی نشد ، چون خودم را خوب می شناختم ؛ این سادگی ها برایم دوست داشتنی بود . وقتی از حمید نتوانستم موردی به عنوان بهانه پیدا کنم ، سراغ خودم رفتم . سعی کردم از خودم یک غول بی شاخ و دم درست کنم که حمید کلا از خواستگاری من پشیمان شود ، برای همین گفتم : ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌍قرارگاه_رسانه ای ╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮ ✅ @qrbfmrsh ╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯
❤❤ من ادم عصبی ای هستم ، بداخلاقم ، صبرم کمه . امکان داره شما اذیت بشی .. حمید که انگار متوجه قصد من از این حرف ها شده بود ، گفت : « شما هر چقدر هم عصبانی بشی من آرومم ، خیلی هم صبورم . بعید می دونم با این چیزها جوش بیارم . » گفتم : « اگه یه روزی برم سرکار یا برم دانشگاه ، خسته باشم ، حوصله نداشته باشم ، غذا درست نکرده باشم ، خونه شلوغ باشه ، شما ناراحت نمیشی ؟ » گفت : « اشکال نداره . زن مثل گل می مونه ، حساسه . شما هر چقدر هم که حوصله نداشته باشی ، من مدارا میکنم . » خلاصه به هر دری زدم حمید روی همان پله اول مانده بود . از اول تمام عزمش را جزم کرده بود که جواب بله را بگیرد . محترمانه باج میداد و هر چیزی می گفتم قبول می کرد ! حال خودم هم عجیب بود . حس میکردم مسحور او شده ام . با متانت خاصی حرف می زد . وقتی صحبت می کرد از ته دل محبت را از کلماتش حس می کردم . بیشترین چیزی که من را درگیر خودش کرده بود ، حیای چشم های حمید بود . یا زمین را نگاه میکرد یا به همان نمکدان خیره شده بود . محجوب بودن حمید کارش را به خوبی جلو می برد . گویی قسمتم این بود که عاشق چشمهایی بشوم که از روی حیا به من نگاه نمی کرد . با این چشم های محجوب و پر از جذبه می شد به عاشق شدن در یک نگاه اعتقاد پیدا کرد ؛ عشقی که اتفاق می افتد و آن وقت یک جفت چشم می شود همه زندگی ، چشم هایی که تا وقتی می خندید همه چیز سر جایش بود . از همان روز عاشق این چشمها شدم . . چشم هایش را دوست داشتم ؛ گاهی خندان و گاهی خیس و بارانی ! نیم ساعتی از صحبتهای ما گذشته بود ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌍قرارگاه_رسانه ای ╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮ ✅ @qrbfmrsh ╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯