#شعر
#شروع 😍
شروع #مراسم و #جلسات
#بخشـسوم
😍 مخصوص مربیان و سخنوران😍
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
👈🏻به نام خداوند نان و خداوند جان
دهد روزی اش را به پیر و جوان
🌺🌺🌺🌺
👈🏻به نام خداوند زیتون و تین
خداوند سوره خدای زمین
🌺🌺🌺🌺
👈🏻به نام خداوند صدق و صدیق
خداوند یار و خدای رفیق
🌺🌺🌺🌺
👈🏻به نام خداوند هر بر و بحر
خداوند هستی خداوند دهر
🌺🌺🌺🌺
👈🏻به نام خداوند توبه پذیر
همان غافر سیئات و خبیر
🌺🌺🌺🌺
👈🏻به نام خداوند حی رحیم
خدای بهشت و خدای جحیم
🌺🌺🌺🌺
👈🏻به نام خداوند وجد و سرور
پدیدآور عشق و احساس و شور
🌺🌺🌺🌺
👈🏻به نام خداوند دانش نواز
خداوند درمانگر چاره ساز
🌺🌺🌺🌺
👈🏻به نام خداوند ارض و سما
به نام خداوند خورشید و ماه
🌺🌺🌺🌺
👈🏻به نام خداوند هفت آسمان
به نام خداوند زمان و مکان
🌺🌺🌺🌺
👈🏻به نام خداوند نیلوفرین
ستایش ز بهر تو ای بهترین
🌺🌺🌺🌺
👈🏻به نام خدایی که داناتر است
ز عالم همه آگاه تر است
🌺🌺🌺🌺
👈🏻به نام خداوند دریای نور
خدایی که دارد به هر جا حضور
🌺🌺🌺🌺
👈🏻به نام آن که او نامی ندارد
به هر نامی که خوانی سر برآرد
🌺🌺🌺🌺
👈🏻به نام خدایی که سازنده است
به نام خدایی که پاینده است
🌺🌺🌺🌺
👈🏻به نام خدای نیست و هستی
به نام خدای شور و مستی
🌺🌺🌺🌺
👈🏻بس مبارک بود چون فر همای
اول کار ها به نام خدای
🌺🌺🌺🌺
👈🏻بزرگی هست در دنیا خدا نام
که با یادی کند دلها چه آرام
#ادامه_دارد
🌸🌸🌸🌸
♦️ممنونیم 🙏از اینکه پیام های کانال خودتون رو برای دوستانتون فوروارد میکنید🌷
🌸🌸🌸🌸
به کانال موسسه قرآنی راه بهشت بپیوندید🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/44433424C4b42baf0f2
#داستان
#کودکانه
#داستان_کودکانه
#امام_زمان
#ارسالی
داستان #ضامن_آهو_با_رویکرد_مهدوی
#بخش_اول
👇👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇👇
🔷🔹روزی روزگاری یه مامان آهوی مهربون با دو تا بچه آهوی کوچیک و دوست داشتنیش، در یه دشت سرسبز🖼 زندگی می کردند. مامان آهو هر روز به دشت می رفت تا برای بچه هاش غذا آماده کنه. یکی از روزهایی که مامان آهو می خواست از لونه بره بیرون و غذا بیاره، به بچه هاش مثل همیشه گفت: کوچولوهای قشنگم، مواظب هم باشید و از لونه بیرون نیایید تا من برگردم. آهو کوچولوها گفتند: چشم مامان جون.
مامان آهو برای جمع کردن غذا رفت و رفت تا به چمن زار سرسبزی🖼 رسید که پر از غذا بود و شروع کرد به جمع کردن غذا که یک دفعه پاهایش در دامی که یک شکارچی🏹 در آنجا گذاشته بود، گیر می کنه. مامان آهو که خیلی ترسیده بود،😧 تلاش کرد تا از دام نجات پیدا کنه. ولی فایده نداشت؛ چون دام خیلی محکم بود. مامان آهو که خیلی نگران بود، سرش رو به آسمون بلند کرد و گفت: خدایا کمکم کن.😢 اگر من اسیر شکارچی بشم، معلوم نیست چه بلایی به سر بچه های کوچیکم میاد؛ خدایا نجاتم بده...🙏🙏
مامان آهو همین طور داشت با خدا صحبت می کرد که یه گنجشک کوچولو🐦 صدای اون رو شنید و متوجه ماجرا شد و سریع خودشو به مامان آهو رسوند و جیک جیک کنان گفت: من ضعیف و کوچولو هستم و نمی دونم چطور می تونم به تو کمک کنم. گنجشک همین طور که داشت با مامان آهو صحبت می کرد، متوجه شد که شکارچی🏹 از دور داره نزدیک میشه تا مامان آهو رو بگیره. گنجشک که خیلی نگران بود توی دلش گفت: خدایا کمکم کن که بتونم به مامان آهو کمک کنم تا نجات پیدا کنه.
گنجشک کوچولو در همین فکرها بود که یادش اومد امروز یه آقای خوب و مهربون، به این دشت🖼 اومده بود. اون آقا وقتی می خواستند غذا بخورند؛ به پرنده ها و حیوانات هم غذا می دادند. اما چیزی که خیلی برای گنجشک کوچولو عجیب بود؛ این بود که اون آقای مهربون زبان حیوانات رو هم بلد بودند و با حیوانات صحبت می کردند.😯
گنجشک کوچولو🐦 یه فکری به ذهنش رسید و با خودش گفت: اگر اون آقا رو بتونم پیدا کنم و ماجرا رو براش تعریف بکنم؛ می تونم مامان آهو رو نجات بدم. برای همین به مامان آهو گفت: نگران نباش یه فکر خوبی به ذهنم رسیده🤔 و زود برمی گردم و با سرعت به جایی که اون آقای مهربون اونجا بود، پرواز کرد. اون با تمام قدرتش بال می زد و دعا می کرد که اون آقا هنوز اونجا باشه.
گنجشک کوچولو رفت و رفت تا اینکه از دور اون آقا رو دید و جیک جیک کنان همه ماجرا رو برای اون آقای مهربون تعریف کرد.👂 اون آقا گفت: نگران نباش گنجشک کوچولو و به همراه هم با سرعت به سمت مامان آهو به راه افتادند. وقتی رسیدند، دیدن که شکارچی مامان آهو رو اسیر کرده و می خواد با خودش ببره.😢
شکارچی🏹 وقتی آقای مهربون رو دید آهو رو زمین گذاشت و مامان آهو سریع بسمت آقای مهربون فرار کرد و پشت سرش مخفی شد. آقای مهربون به شکارچی گفت: این آهو رو به من بفروش. من پول زیادی💰💰 به تو میدم، اگر آزادش کنی. اما شکارچی گفت: این آهو مال منه و نمی فروشمش. مامان آهو که دید شکارچی🏹 حاضر نیست اون رو آزاد کنه به آقای مهربون گفت: من بچه های کوچیکی دارم که گرسنه اند و هنوز غذا نخوردن. اگر میشه از شکارچی بخواهید حداقل اجازه بده من برم و به بچه هام غذا بدم. قول میدم سریع برگردم.
#ادامه_دارد👇
🌸🌸🌸🌸
به کانال موسسه قرآنی راه بهشت بپیوندید🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/44433424C4b42baf0f2
#داستان
#کودکانه
#داستان_کودکانه
#وظیفه_شناسی_در_برابر_قرآن
یه داستان واقعی برای وظیفه شناسی انسان در برابر قرآن👌👌
حتما برای بچه ها بخونید😍
👇👇👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇👇
#بخش_اول
حدود ۵۰ سال پیش در فرانسه پیر مرد ۵۰ ساله ای از اهالی ترکیه زندگی می کرد که ابراهیم نام داشت و یک خواربار فروشی را اداره می کرد.
این خواربارفروشی در آپارتمانی واقع بود که خانوادهای یهودی در یکی از واحدهای آن زندگی می کردند.😊
این خانواده پسری داشتند به نام جاد که هفت سال بیشتر نداشت جاد عادت داشت هر روز برای خرید نیازمندی های منزل به مغازه عمو ابراهیم می آمد و هر بار هنگام خروج از مغازه از فرصت استفاده می کرد و شکلاتی می دزدید.😱 روزی جاد فراموش کرد که از مغازه شکلات بردارد ابراهیم او را صدا زد و به او یادآوری کرد. مشکلاتی را که هر روز بر می داشته فراموش کرده بردارد جاد حسابی تعجب کرد😳
او گمان می کرد عمو ابراهیم از دزدی های او چیزی نمی داند و برای همین از او خواهش کرد که او را ببخشد و به او قول داد دیگر این کار را نکند.
عمو ابراهیم گفت نه به شرطی تو را می بخشم که به من قول بدهی هرگز در زندگیت دزدی نکنی و در مقابل می توانی هر روز از مغازه من یک شکلات برداری☺️
جاد با خوشحالی این شرکت را پذیرفت سالها گذشت و عمو ابراهیم برای جاد یهودی مانند پدری مهربان بود هر وقت جاد با مشکلی برخورد می کرد حوادث روزگار به تنگ میآمد پیش عمو ابراهیم میرفت و مشکل خود را برای او مطرح میکرد☺️ ابراهیم هم کتابی را از کشوی میز مغازه بیرون می آورد و به جاد می داد از او می خواست صفحهای از کتاب را باز کند و وقتی جاد کتاب را باز میکرد، عمو ابراهیم ۲ صفحه از کتاب را میخواند و کتاب را می بست و این گونه مشکل جاد را حل کرد😊 جاد وقتی از مغازه بیرون میآمد احساس میکرد ناراحتی اش برطرف و مشکلش حل شده است😊سالها گذشت بعد از ۱۷ سال عمو ابراهیم از دنیا رفت😭
#ادامه_دارد
🌸🌸🌸🌸
به کانال موسسه قرآنی راه بهشت بپیوندید🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/44433424C4b42baf0f2
#شعر
#کودکانه
#شعر_کودکانه
#بخش_اول
#الفبای_مهدوی
*🌸 آ*
آ مثل آغاز، از یک حکایت
از ماجرای، دوران غیبت
*🌸 ا *
اَ مثل انصار، یاران مهدی(عج)
سیصد و سیزده سرباز مهدی(عج)
*🌸 ا*
اِ انتظار است، تا غم سر آید
آن حجت حق، از ره بیاید
*🌸 ا*
اُ مثل الگو، مانند مادر
زهرای اطهر(س)، الگوی برتر
#ادامه_دارد
#تربیتمهدویکودکان💫
#شعر_کودکانه
#بخش_دوم
#الفبای_مهدوی
*🌸 ب*
ب چون بهار است، بهاری زیبا
وقتی بیاید، آرام دل ها
*🌸 پ*
پ مثل پایان، بر تیرگی هاست.
پیروز دوران، مهدی(عج) زهراست(س).
*🌸 ت*
ت چون تلاوت، تلاوت نور
الهی باشد، از چشم بد دور
*🌸 ث*
ث چون ثنای، خالق مهدی(عج)
بخوانیم هر صبح،دعای عهدی
#ادامه_دارد
#شعر_کودکانه
#الفبای_مهدوی
#بخش_پنجم
*🦋 س*
س مثل سوره، سوره ی والعصر
صبر در فراقِ صاحب این عصر
*🦋 ش*
ش مثل شادی، شادی شیعه
زیباترین روز، نه ربیعه
*🦋 ص*
ص مثل صلح است، صلحی جهانی
حضرت مهدی(عج)، دارد پیامی
*🦋 ض*
ض همچو ضربت، ضربت آخر
بر پیکر ظلم، بر ریشه ی شر
#تربیتمهدویکودکان💫
#ادامه_دارد