#شهید_کاوه
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
#انفاق علمی
#ایثار مالی
مناسب برای تدبر سوره های با موضوع انفاق مثل #لیل
🔰🔰🔰
*🔸مادر شهید کاوه: شبی از شبهای تحصیل، نشسته بود در اتاقش به انجام تکالیف. رفتم برای شام صدایش کنم. گفت: «گیر کردهام در حل ۲ تا مسئله ریاضی. معلم، توپ چهلتکه جایزه گذاشته برایش. اگر اجازه بدهی، تا این ۲ مسئله را حل نکنم شام بیشام!» بیخیالش شدم تا به درسش برسد. یک ساعت بعد، دوباره رفتم اتاقش. دیدم هنوز مشغول است. صدایش کردم؛ متوجه نشد! گرم کاری میشد، چنان دل میداد که تا تکانش نمیدادی، ملتفت سر و صدای اطرافیان نمیشد. دوباره یک ساعت بعد صدایش کردم. افاقه نکرد. نیم ساعت بعد به حاج آقا گفتم: «شما برو صدایش کن بلکه آمد شامش را خورد!» حاجی نرفته برگشت، و دیدم با یک پتو دارد میرود اتاق محمود! صبح برای نماز از خواب بلندش کردم؛ «شام که نخوردی! لااقل بگو بدانم مسئلهها را حل کردی یا نه؟» خندید و گفت: «حل کردم آنهم چهجور! برای هر ۲ مسئله، از ۳ طریق به جواب رسیدم!» محمود عاشق فوتبال بود. توپ چهلتکه هم خیلی دوست داشت! ظهر از مدرسه برگشت خانه. گفتم: «پس جایزهات کو؟» از جواب طفره رفت! تا اینجا را حالا شما داشته باشید.
🔹۴۰ روز، فوق فوقش ۵۰ روز از شهادت محمود گذشته بود که زنگ خانه به صدا درآمد. حاجی رفت در را باز کرد. عاقلهمردی پشت در بود؛ «من دبیر ریاضی محمود بودم. کلی هم گشتم تا خانه شما را پیدا کنم». حاجی دعوتش کرد بیاید تو، «نه» آورد؛ «قصد مزاحمت ندارم!» و بعد ادامه داد؛ «من سه سال دبیر ریاضی محمودتان بودم. این را سال آخر فهمیدم که محمود، مسائل ریاضی را خودش حل میکرد اما صبح، زودتر میآمد کلاس، حل مسئله را هر بار به یکی از دانشآموزان که عمدتا هم از قشر پایین بودند یاد میداد و جایزه هم اغلب به همان دانشآموز میرسید، چون محمود از چند راه به جواب میرسید. من به طریقی سال سومی که دبیر ریاضی محمود بودم متوجه ماجرا شدم. از قبل هم البته برایم بسیار عجیب بود؛ «چرا محمود که همیشه ریاضی را ۲۰ میگیرد، هیچ وقت برنده این جوایز نمیشود؟!» کشیدمش کنار؛ «امروز از فلانی شنیدم این مسئله را تو حل کردهای!» اول بنا کرد طفره رفتن، بعد قبول کرد!
«چرا؟»
جواب داد: «همین فلانی، اولا یک مسئله ریاضی را یاد گرفته از چند راه حل کند. این کار بدی است آقا معلم؟ ثانیا جایزه کتانی بود و من خودم کتانی دارم. آیا بهتر نبود این کتانی برسد دست این دوستمان که کتانیاش از چند جا پاره شده؟» من آنجا فهمیدم چه روح بلندی دارد این محمود شما. خواستم موضوع را با مدیر مدرسه درمیان بگذارم تا از کاوه، سر صف صبحگاه، تقدیر شود. قسمم داد؛ «اگر برای کس دیگری این موضوع را لو بدهید، دیگر این مدرسه نمیآیم»
#شهید_محمود_کاوه
#درس_اخلاق🍃🌸
🌸🌸🌸🌸
به کانال موسسه قرآنی راه بهشت بپیوندید🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/44433424C4b42baf0f2
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
سوره #ناس #فلق
جهت تبیین مفهوم #اعوذ
شما با این داستان میتونید مفهوم پناه بردن به خدا رو برای بچه ها جا بندازید❤️ البته با زبان کودکانه حکایت رو تعریف کنید و قسمتی از داستان رو بگید و از بچه ها بخواهید آخر داستان رو با ذهن خودشون بگن.. ☺️اینطوری مفاهیم رو بهتر یاد میگیرند😉
👇👇👇👇🌸🌸👇👇👇👇
یکی از پادشاهان به بیماری وحشتناکی مبتلا شد😱. گروه حکیمان و پزشکان به اتفاق گفتند: چنین بیماری،
دوا و درمانی ندارد مگر اینکه زهره (کیسه صفرا) یک انسان دارای چنین و چنان صفتی را بیاورند (و آن پادشاه بخورد تا درمان یابد)
پادشاه به مأمورانش فرمان داد تا به جستجوی مردی که دارای آن اوصاف و نشانه ها می باشد،بپردازند و او را نزدش بیاورند.🧐
مأموران به جستجو پرداختند، تا اینکه پسری (نوجوان) با را همان مشخصات و نشانه ها که حکیمان گفته بودند، یافتند و نزد شاه آوردند.🤨
شاه پدر و مادر آن نوجوان را طلبید و ماجرا را به آنها گفت و انعام و پول💰 زیادی به آنها داد
و آنها به کشته شدن پسرشان راضی شدند.😢 قاضی وقت نیز فتوا داد که: (ریختن خون یک نفر از ملت به خاطر حفظ سلامتی شاه جایز است.)😳
جلاد آماده شد که آن نوجوان را بکشد و زهره او را برای درمان شاه،از بدنش درآورد.😢 آن نوجوان در این حالت، لبخندی زد و سر به سوی آسمان بلند نمود.
شاه از او پرسید: در این حالت مرگ، چرا خندیدی؟ اینجا جای خنده نیست.🤨
نوجوان جواب داد: در چنین وقتی پدر و مادر، ناز فرزند را می گیرند و به حمایت از فرزند بر می خیزند و نزد قاضی رفته
و از او برای نجات فرزند استمداد می کنند و از پیشگاه شاه دادخواهی می نمایند،
ولی اکنون در مورد من، پدر و مادر به خاطر ثروت ناچیز دنیا، به کشته شدنم رضایت داده اند.
و قاضی به کشتنم فتوا داده و شاه مصلحت خود را بر هلاکت من مقدم می دارد.
کسی را جز ✨خدا ✨نداشتم که به من پناه دهد، از این رو به او پناهنده شدم:
پیش که برآورم ز دستت فریاد؟
هم پیش تو از دست تو گر خواهم داد
سخن نوجوان، پادشاه را منقلب کرد و دلش به حال نوجوان سوخت و اشکش جاری شد و گفت:هلاکت من از ریختن خون بی گناهی مقدمتر و بهتر است.👌👌
سر و چشم نوجوان را بوسید و او را در آغوش گرفت و به او نعمت بسیار بخشید
و سپس آزادش کرد. لذا در آخر همان هفته شفا یافت و به پاداش احسانش رسید❤️
🌸🌸🌸🌸
به کانال موسسه قرآنی راه بهشت بپیوندید🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/44433424C4b42baf0f2
#داستان
#داستان_تدبری
#تدبر
سوره #نازعات (سیاق اول)
#قسم
اول از همه باید برای بچه ها کراهت قسم رو بگید.. بگید قسم خوردن خیلی بده چه برای کار خوب باشه چه برای کار بد...پس ببینید اینجا که اول کار خدا قسم خورده چقدر اهمیت داشته.
با زبان خودتون داستان زیر رو که از بحارالانوار هست برای بچه ها تعریف کنید ☺️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻🌸🌸👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
روزی مردی به دروغ ادعا کرد که امام حسن مبلغ هزار دینار به او بدهکار است، در حالی که امام حسن مدیون اون نبود. آنان در پی این مرافعه نزد قاضی رفتند. قاضی به امام حسن عرض کرد: قسم میخوری؟🤔
امام فرمودند که اگر این شخص مدعی سوگند بخورد، آن مبلغ را به او پرداخت خواهم کرد.
قاضی به مرد گفت بگو به حق خدایی که جز او معبودی نیست و دانای نهان و آشکار است.
امام فرمودند: نه! اینچنین بگوید سوگند به خدا من از تو این مبلغ را طلبکارم و هزار دینار را بگیرد.😳
قاضی هم به آن مرد گفت و مرد قسم خورد. امام حسن دینارها را به آن مرد داد و مرد تا خواست بلند شود، بر زمین افتاد و درجا مرد.🤨
حاضرین مجلس از نحوه سوگند خوردن از امام حسن پرسیدند. امام در پاسخ گفتند: قسم اولی اقرار به توحید داشت. می ترسیدم اگر آن سوگند را بگوید به برکت توحید، خداوند قسم دروغش را ببخشد و از سزای کیفر او بگذرد🙂
🌸🌸🌸🌸
به کانال موسسه قرآنی راه بهشت بپیوندید🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/44433424C4b42baf0f2
📣ضمن خوشامدگویی به اعضای جدید کانال قرآن و کودک❤️ راه بهشت🌹
👇👇👇👇
بزرگواران شما می توانید جهت دسترسی آسان به✨محتوای اصلی کانال✨مطلب مورد نظر را از طریق #هشتک های اصلی
#تدبر
#صوتی
#کلیپ
#کودکانه
#شعر
#داستان
#تربیت_فرزند
#تواشیح
#نرم_افزار
#کتاب
#طنز
#تلنگر
#مثال
#بازی
#نقاشی
#کاربرگ
#کاردستی
#حدیث
#ارسالی
#آزمایش
#آموزش_بزبان_انگلیسی
جستجو نمایید🌸
👇👇👇👇
❇️همچنین میتوانید با #هشتک های زیر به صورت جزئی تر به محتوای مطلوب خود دست یابید❗️
👇👇👇👇
#کلاسهای_تدبر
#کاردستی_تدبری
#صوت_تدبری
#داستان_تدبری
#شعر_تدبری
#بازی_تدبری
#کلیپ_تدبری
#نقاشی_تدبری
#آزمایش_تدبری
#مثال_تدبری
#تلاوت_کودکانه
#کلیپ_کودکانه
#صوت_کودکانه
#لالایی_کودکانه
#داستان_کودکانه
#شعر_کودکانه
#تواشیح_عربی
#تواشیح_عربی_فارسی
👇👇👇👇
👈🏻 برای دریافت هر یک از موضوعات در باب سوره خاص، فقط
کافی است نام #سوره را با هشتک بنویسید.🌷
🚫به تدریج تمام محتوای کانال متناسب با هشتک های بالا، بروز خواهد شد🚫
✨با تشکر از همراهی شما بزرگواران🙏🏻
🌸🌸🌸🌸
@raahebehesht_ir
#تدبر
#داستان
#داستان_تدبری
سوره #بینه
در این سوره شما میتونید به بچه ها بفهمونید که وقتی حجتی وجود داره و حقیقت رو میدونید نباید به دنبال دروغ روانه بشید، چون در این صورت گرفتار عذاب خدا خواهید بود😔
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻🌸🌸👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
سال ها قبل چند دریانورد با هم سوار یک کشتی شدند تا به مسافرت دریایی بروند. یکی از دریانوردها میمونش 🐵را با خود آورد تا در این مسافرت طولانی حوصله اش سر نرود. چند روزی بود که آن ها در سفر بودند. ناگهان طوفان وحشتناکی آمد و کشتی آن ها را واژگون کرد. همه در دریا افتادند و میمون 🐵هم که در آب افتاده بود مطمئن بود که به زودی غرق می شود.میمون که از نجاتش ناامید شده بود ناگهان دلفینی 🐬را دید که به طرف او می آید. خیلی خوشحال شد و پشت دلفین سوار شد.
وقتی آن ها به یک جزیره رسیدند میمون دلفین 🐬را پیاده کرد. دلفین از میمون پرسید:« قبلاً به این جزیره آمده ای، اینجا را می شناسی؟» میمون جواب داد:« بله. می شناسم. راستش پادشاه این جزیره بهترین دوست من است. آیا تو می دانستی من جانشین پادشاه هستم؟» 😳
دلفین پیش خود فکر کرد کسی در این جزیره زندگی نمی کرد اما با این سخن میمون جا خورد و گفت: سرورم.. من از این به بعد مطیع اوامر شما هستم.
میمون بادی به غبغب انداخت و گفت: اکنون باید برای من غذا اماده کنی و هر چه دستور داشت به او گفت و دلفین را بنده خود کرد و هر روز هر روز به او دستور میداد تا هر آنچه میخواهد برایش مهیا شود و او را در دریاها بگرداند.
دلفین هم که به حجت موجود و عقلش که میگفت این جزیره خالی است توجه نکرده بود و با اینکه میدانست جزیره خالی است اما گفته میمون را قبول کرد، اسیر میمون شد و تا آخر عمر در عذاب دستورات میمون باقی ماند.
🌸🌸🌸🌸
به کانال موسسه قرآنی راه بهشت بپیوندید🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/44433424C4b42baf0f2
#تدبر
#داستان
#داستان_تدبری
سوره #توحید
برای بچه ها تفهیم کنید هر چیزی یه سری ویژگی هایی داره که تقلبی بودن رو از اصلی بودن جدا میکنه... خدای ما هم یه شناسنامه ای داره که هیچ چیز نمیتونه جایگزین اون بشه😍
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻🌸🌸👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
در بوستانی بزرگ گلهای زیبایی بودند از گل آفتابگردان 🌻گرفته که قد و قامت بلندی داشت تا گل سوسن🌼 زیبا و ظریف. از میان تمام گلها، آفتابگردان 🌻شهره علم و دانش بود. اون گلها که تازه رنگ گل شدن و دیده شدن رو چشیده بودند و هنوز به عمرشون زنبوری ندیده بودند، همیشه در پی دیدن زنبور برای گرده افشانی بودند. فقط میدونستند زنبورها عامل زنده موندن اونها هستند. گاهی اوقات از درخت ها 🌴و باد و بارون چیزهایی در مورد زنبور🐝 شنیده بودند، اما کم و بیش به خاطر گذشت زمان فراموش کرده بودند و فقط گل آفتابگردان بود که حرفهای درخت و باد و بارون رو سرلوحه زندگیش قرار داده بود.
یه روزی ملخ🦗 و پروانه🦋 و مگس🦟 که میدونستند گل ها در آرزوی دیدن زنبور هستند، خواستند اونها رو مسخره کنند... به خاطر همین با خودشون گفتند ما میریم بین گلها و خودمون رو به عنوان زنبور جا میزنیم. اونها که ما رو نمیشناسند.
روز اول ملخ کوچولو 🦗میون گلها جست زد و گفت: آهای گلها من اومدم. زنبوری که همیشه در انتظارش بودید آمده. گلها تا شنیدند که زنبور آرزوهاشون اومده، همه روشون رو برگردوندند طرف ملخ و خوشحال از اینکه بالاخره زنبور به سراغشون اومده. همه شلوغ کرده بودند و میگفتند آخجون زنبور اومده بیا از ما شروع کن و گرده های ما رو بردار. بین همهمه اونها گل آفتابگردون🌻 که حرف های باد و بارون رو از یاد نبرده بود، بلند گفت:آهای گلها مگه یادتون نیست زنبورها پرواز میکنند.. اینکه نمیتونه پرواز کنه، فقط جست میزنه.
گلها به ملخ🦗 نگاه کردند، ملخ که دستش رو شده بود گفت اره من نمیتونم پرواز کنم اما میتونم به ساقه تون بچسبم و نذارم انسان ها دست به شما بزنند و از شما محافظت کنم. گل ها به تبعیت از گل آفتابگردون گفتند ما نمیخوایم ما منتظر زنبور آرزوهامون می مونیم.
روز دوم پروانه 🦋اومد و خودشو زنبور معرفی کرد. همه خوشحال شدند و به گل افتابگردون گفتند اینکه دیگه پرواز میکنه پس این همون زنبوره. گل افتابگردون نگاهی به پروانه انداخت و گفت: نه بالهای زنبور اینطور نیست، مگه نشنیدید که بارون در مورد ویزویز زنبور چی گفته بود اینکه بدون صدا پرواز میکنه. گلها به پروانه هم نگاه کردند و پروانه 🦋گفت: درسته من ویز ویز نمیکنم اما بالهای من خیلی زیباست و میتونم روی شما بشینم و باعث زیبایی تون بشم. گل ها باز به تبعیت از گل آفتابگردون گفتند ما نمیخوایم ما منتظر زنبور آرزوهامون می مونیم.
روز بعد مگس🦟 خودش رو جای زنبور جا زد و بین گل ها رفت. گل ها سر از پا نمیشناختند، گل آفتابگردون وسط خوشحالی اونها گفت مگه حرفهای درخت گیلاس یادتون نیست. این که زنبور نیست، زنبور رنگش زرده و راه راهه... مگس🦟 که فهمید نقشه ش لو رفته، گفت درسته من زرد نیستم اما میتونم دورتون ویز ویز کنم و نذارم کسی دست بهتون بزنه. ها باز به تبعیت از گل آفتابگردون 🌻گفتند ما نمیخوایم ما منتظر زنبور آرزوهامون می مونیم.
زنبور کوچیکی🐝 که از راه دور سفر کرده بود بعد از یه مدت رسید به باغ گلها و گفت سلام گلها من زنبورم... گل ها نگاهی به زنبور کردند نمیدونستند باور کنند یا نه، از اونجا که گل افتابگردون خصوصیات زنبور واقعی رو از تقلبی میشناخت نگاهشون به دهن گل آفتابگردون بود. گل آفتابگردون که میترسید دوباره حشرات بخواهند گولشون بزنند و خودشون رو جای زنبور حقیقی جا بزنند، گفت از کجا بدونیم تو زنبوری؟ زنبور کوچولو 🐝که داستان گلها و حشرات رو قبلا از درخت گیلاس شنیده بود خندید و گفت: گل آفتابگردون تو که ویژگی های من رو میدونی من چه ویژگی دیگه ای باید داشته باشم.. گل آفتابگردون فکر کرد و فکر کرد تا اینکه گفت: پاهات پاهات رو باید ببینم که چه شکلیه؟ و وقتی زنبور پاهای پرز پرزیش رو نشون داد، گل آفتابگردون 🌻لبش به خنده باز شده و فریاد زد: بالاخره زنبور اومد... همه گل ها خوشحال شدند و زنبور از اینکه همه گل ها اون رو شناختند و اجازه دادن که روشون قرار بگیره و گرده افشانی کنه خوشحال شد.
📚نویسنده: س.کیانی بیدگلی
🌸🌸🌸🌸
به کانال موسسه قرآنی راه بهشت بپیوندید🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/44433424C4b42baf0f2
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
سوره #نصر
شما با این داستان میتونید به بچه ها بفهمونید، هر جا به موفقیتی در زندگی دست پیدا کردند، اون رو ازجانب خدا بدونند ❤️وهمیشه شکر گزار خدا باشن وهیچ وقت مغرور نشن👌
یادتون باشه قبل داستان چ، مفهوم سوره رو برای بچه ها بگید و داستان رو بهش مرتبط کنید🌷
👇👇👇👇🌸🌸👇👇👇👇
روزی روزگاری در دشت سبز و زیبایی، حیوان های زیادی زندگی می کردند. در میان آنها خرگوشی🐰 بود که فکر می کرد از همه باهوش تر و زرنگ تر است
روزی از روزها وقتی حیوان ها، سرگرم بازی بودند خرگوش گفت این بازی ها وقت تلف کردن است . بیایید با هم مسابقه بدهیم ، چه کسی حاضر است با من مسابقه بدهد؟😳
لاک پشت🐢 که می دانست خرگوش خیلی مغرور و خودخواه شده است گفت من حاضرم .
از این حرف لاک پشت ، خرگوش به خنده افتاد
حیوان هایی 🐒🦁🐮🐯🐸که آنجا بودند از حرف لاک پشت خنده شان گرفت . چون می دانستند که خرگوش خیلی تند می دود و لاک پشت خیلی آهسته.
روباه🐱 به لاک پشت گفت مطمئن هستی که می توانی با خرگوش مسابقه بدهی.
لاک پشت گفت بله مطمئن هستم.
روباه گفت خب از اینجا شروع کنید هر که زودتر به درخت بالای تپه برسد برنده است. حاضرید؟ خرگوش که آماده ایستاده بود با چند پرش بلند از آنجا دور شد.
لاک پشت هم شروع کرد به دویدن. اما قدم های او کوتاه بود و خیلی کند راه می رفت. روباه، سنجاب و دیگر حیوان ها گفتند تندتر برو لاک پشت. اینطوری می خوای مسابقه بدهی.
زود باش. ببین خرگوش به کجا رسیده
اما لاک پشت که خرگوش را می شناخت. اصلا ناراحت نبود و مطمئن بود که در این مسابقه پیروز می شود. او با پشتکار می دوید تا به درخت بالای تپه برسد. آهسته راه می رفت، اما می دانست که باید یکسره راه برود و خسته نشود.
خرگوش که به قدم های تند و پرش های بلندش مغرور شده بود در نیمه راه نگاهی به عقب انداخت و دید که لاک پشت هنوز در ابتدای راه است.😏 با خود گفت تا او به اینجاها برسد ، خیلی طول می کشد و می توان روی این سبزه ها دراز بکشم و استراحت کنم .😚
وقتی لاک پشت به اینجا رسید من هم بلند میشوم و با چند پرش بلند به درخت می رسم و برنده می شوم.
خرگوش دراز کشید و خوابش برد. آن هم چه خواب عمیقی.
اما لاک پشت با همان قدم های کوتاهش، به خرگوش رسید و از او گذشت و به راهش ادامه داد
مدتی گذشت و لاک پشت به بالای تپه رسید. درست در کنار درخت و انتهای جاده. ناگهان خرگوش از خواب پرید به پایین جاده نگاه کرد. می خواست ببیند لاک پشت به کجا رسیده. اما لاک پشت را ندید . به بالای جاده به درختی که بالای تپه بود نگاه کرد. لاک پشت آنجا ایستاده بود و برای حیوان هایی که در پایین تپه بودند، دست تکان می داد.😍😍
⬛️▪️🌸🌸🌸▪️⬛️
به کانال موسسه قرآنی راه بهشت بپیوندید🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/44433424C4b42baf0f2
#داستان
#داستان_تدبری
#تدبر
سوره #کوثر
جهت تبیین مفهوم #کوثر
برای بچه ها داستان سوره کوثر رو بگید.. یادتون باشه بیان معنای کوثر خیلی اهمیت داره.. اینکه کوثر به معنی خیر و برکت بسیار هست..🌹
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻🌸🌸👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
جابر گوید :روزی از آن روزها که مسلمانان به کار حفر خندق مشغول بودند به سراغ رسول خدا(ص)رفتم و آن حضرت را در مسجدی که در آن نزدیک بود مشاهده کردم که ردای خود را زیر سر گذارده و به پشت خوابیده و برای آنکه گرسنگی در او اثر نکند و خالی بودن شکم او مانع از کار حفر خندق نشودسنگی به شکم خود بسته است.😔
جابر گوید:آن وضع را که دیدم به فکر افتادم تا غذایی تهیه کرده و آن حضرت را به خانه ببرم،از این رو به خانه رفتم و بزغاله ای را که در منزل داشتم و از نظر اندام متوسط بودنه چاق و نه لاغرذبح کردم و از زنم پرسیدم:چه در خانه داری؟گفت:یک صاع جو،بدو گفتم:این بزغاله را بپز و جو را نیز آرد کن و نانی بپز تا من امشب رسول خدا(ص)را به خانه بیاورم.زن قبول کرد و من کنار خندق آمدم و دوباره پس از ساعتی از آن حضرت اجازه گرفته بازگشتم و دیدم بزغاله پخته شده و چند قرص نان نیز پخته است.به نزد رسول خدا(ص)رفتم و چون شام شد و مردم دست از کار کشیده و خواستند به خانه های خود بروند از آن حضرت دعوت کردم تا شام را در خانه ما صرف کند.رسول خدا(ص)پرسید:چه در خانه داری؟من جریان بزغاله و یک صاع جو را عرض کردم.حضرت دستور داد جار بزنند تا همه افرادی که در حفر خندق کار می کردند شام را در خانه جابر صرف کنند.❤️
جابر گوید:خدا می داند در آن وقت چه بر من گذشت و با خود گفتم:«انا لله و انا الیه راجعون»،زیرا می دیدم آن گروه بسیار(که طبق مشهور بیش از هفتصد نفر بودند) همگی به راه افتادند و به فکر فرو رفتم که چگونه از آن اندک غذا می خواهند بخورند و سیر شوند،از این رو بسرعت خود را به خانه رسانده به همسرم گفتم:ای زن!رسوا شدم،رسول خدا با همه مردم به خانه ما می آیند!😟
زن گفت:آیا پیغمبر از تو پرسید چه در خانه داری؟🤔
گفتم:آری
همسرم گفت:پس ناراحت نباش خدا و رسول او به جریان داناتر هستند و براستی آن زن با همین یک جمله اندوه بزرگی را از دل من دور کرد،و بخوبی مرا دلداری داد.☺️
در این وقت پیغمبر وارد شد و یکسره به سوی مطبخ آمد و سر دیگ و تنور رفت و دستور داد پارچه ای روی دیگ و پارچه ای نیز روی تنور نان انداختند و خود ایستاد و فرمان داد مسلمانان ده نفر ده نفر بیایند و برای هر دسته مقداری نان از زیر پارچه از تنور بیرون می آورد و با دست خود در کاسه های بزرگی که تهیه شد،ترید می کرد.سپس به دست خود ملاقه را می گرفت و سر دیگ می آمد و آبگوشت روی نانها می ریخت و قدری گوشت هم روی آن می گذارد و به آنها می داد و در هر بار پارچه ای را که روی دیگ و تنور بود دوباره روی آن می انداخت و بدین ترتیب همه آن جمعیت بسیار را سیر کرد و پس از همه ما نیز با خود او غذا خوردیم و به همسایه ها نیز دادیم.😊
🌸🌸🌸🌸
به کانال موسسه قرآنی راه بهشت بپیوندید🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/44433424C4b42baf0f2
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
سوره #همزه
یه داستان جالب برای بچه ها که مفهوم غرور رو براشون جا میندازه.
برای بچه ها مفهوم سوره همزه رو بگید که بعضیا مثل شاخه داستان ما فکر میکنند همیشه توی دنیا باقی می مونن، اما نمیدونن ک همین غرورشون آتش میشه و موجب نابودیشان میشه
👇👇👇👇🌸🌸👇👇👇👇
یک روز گرم شاخه ای 🌿مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند به دنبال آن برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد .
برگی سبز و درشت☘ و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان در برابر افتادن مقاومت می کرد .در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد .
وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند تا این که به ناچار برگ☘ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت .
باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه🎋 افتاد و بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد.
ناگهان صدای برگ جوان☘ را شنید که می گفت: اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه حیاتت من بودم
🌸🌸🌸🌸
به کانال موسسه قرآنی راه بهشت بپیوندید🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/44433424C4b42baf0f2
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
سوره #تکاثر
#نگاه_مسئولانه
اول لازم کلیت سوره تکاثر رو برای بچه ها بگید... بچه ها باید فرق بین نگاه مسئولانه و نگاه متکثرانه رو بدونند.. 🌷این داستان درست مناسب همین روزهاست که بعضی بجای همراهی با مردم اجناس را احتکار هم می کنند😔
👇🏻👇🏻👇🏻🌸🌸🌸🌸👇🏻👇🏻👇🏻
نرخ گندم و نان روز به روز در مدینه بالا می رفت. نگرانی و وحشت بر همه ی مردم مستولی شده بود. آن كس كه آذوقه ی سال را تهیه نكرده بود در تلاش بود كه تهیه كند، و آن كس كه تهیه كرده بود مواظب بود آن راحفظ كند. در این میان مردمی هم بودند كه به واسطه ی تنگدستی مجبور بودند روز به روز آذوقه ی خود را از بازار بخرند.
امام صادق علیه السلام از «معتب» وكیل خرج خانه ی خود پرسید: «ما امسال در خانه گندم داریم؟»
- بلی یاابن رسول اللّه! به قدری كه چندین ماه را كفایت كند گندم ذخیره داریم.
- آنها را به بازار ببر و در اختیار مردم بگذار و بفروش.
- یا ابن رسول اللّه! گندم در مدینه نایاب است، اگر اینها را بفروشیم دیگر خریدن گندم برای ما میسر نخواهد شد.🤔
- همین است كه گفتم، همه را دراختیار مردم بگذار و بفروش.👌🏻
معتب دستور امام را اطاعت كرد، گندمها را فروخت و نتیجه را گزارش داد.
✅امام به او دستور داد:
«بعد از این نان خانه ی مرا روزبه روز از بازار بخر. نان خانه ی من نباید با نانی كه در حال حاضر توده ی مردم مصرف می كنند تفاوت داشته باشد. نان خانه ی من باید بعد از این نیمی گندم باشد و نیمی جو. من بحمداللّه توانایی دارم كه تا آخر سال خانه ی خود را با نان گندم به بهترین وجهی اداره كنم، ولی این كار را نمی كنم تا در پیشگاه الهی مسأله ی «اندازه گیری معیشت» را رعایت كرده باشم».
🌸🌸🌸🌸
به کانال موسسه قرآنی راه بهشت بپیوندید🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/44433424C4b42baf0f2
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
سوره #ماعون
اول از همه برای بچه ها مفهوم سوره ماعون رو بگید... نمازگزارانی که در ظاهر نمازگزارند، اما در باطن مال یتیم میخورند و .... یعنی ریاکاری به تمام معنا... میشه گفت یه طور نفاق و دورویی تو وجودشون هست😔 حالا نوبت داستان ماست☺️
👇🏻👇🏻👇🏻🌸🌸🌸🌸👇🏻👇🏻👇🏻
مرد ریاکاری بود كه در صدد ترک ریاکاری اش برآمد. روزی چارهای اندیشید و با خود گفت: «در گوشه شهر، مسجدی متروك وجود دارد كه كسی به آن رفت و آمد نمیكند. خوب است شبانه به آن مسجد بروم تا كسی مرا ندیده و خالصانه خدا را عبادت كنم.»👌
وقتی شب چادرش را روی شهر گستراند. در نیمههای آن، مرد با سكوت و آرامش خاص، مخفیانه نام خدا را بر زبان آورد و نماز را آغاز كرد. هنوز ركعتی نماز نخوانده بود كه ناگهان صدایی شنید؛ با خود گفت: «حتماً كسی وارد مسجد شده» بر كیفیت و كمیت عبادتش افزود.
خوشحال از اینكه آن شخص فردا میرود و به مردم میگوید: این آدم چقدر خداشناس و وارسته است كه در نیمههای شب به مسجد متروك آمده و مشغول نماز و عبادت است.
وقتی هوا روشن شد، به آن كسی كه وارد مسجد شده بود، زیر چشمی نگاه كرد. از تعجب دهانش باز ماند. 😱سگ سیاهی كه براثر رعد و برق و بارندگی شدید، نتوانسته بود در بیرون بماند به مسجد پناه آورده بود. 🐕مرد بر سر و روی خود زد و اظهار تاسف كرد.😏
🌸🌸🌸🌸
به کانال موسسه قرآنی راه بهشت بپیوندید🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/44433424C4b42baf0f2
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
#ارسالی
سوره #حمد
جهت تبیین مفهوم #رب_العالمین
بعد از اینکه داستان رو تعریف کردید، برای بچه ها بگید که خدا عالم های گوناگون رو آفریده از جانوران گرفته تا ...❤️با بیان این داستان مفهوم رب العالمین بیشتر براشون جا میفته😍
👇👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇👇
در یکی از مسافرت های حضرت سلیمان (ع)که جن و انس و پرندگان 🦅🦅🦅
اورا همراهی میکردند .
در میانه ی راه به سرزمین مورچگان (نزدیک شهر طائف ،شام )رسیدند . یکی از مورچه ها🐜 با عجله 🐜🐜🐜🐜🐜🐜را باخبر کرد و به 🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜گفت :به خانه هایتان 🏠 پناه ببرید و از مسیر عبوری سلیمان (ع)و یاران او دور شوید .(تا آن ها شما را زیر پایشان لگدکوب نکنند )
باد صدای آن 🐜را به 👂 (گوش)سلیمان (ع)رسانید و سلیمان (ع)دستور داد تا 🐜را به حضورش بیاورند (نزد سلیمان (ع))سپس به 🐜گفت :
مگر نمی دانی که من پیامبر خدا هستم و از جانب انبیاء ستمی به دیگران نمیرسد .
🐜پاسخ داد چرا می دانم ,سلیمان (ع)گفت :پس چرا 🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜را از من و یارانم ترساندی ؟؟!!!
🐜در پاسخ به سلیمان (ع)گفت :منظور من این بود که آن ها عظمت و شوکت تورا مشاهده نکنند تا خود را در مقابل تو حقیر پندارند و ناسپاسی به درگاه خداوند را کنند .
سخنان 🐜در نظر سلیمان (ع)معقول آمد .
سپس 🐜به سلیمان (ع)گفت :
آیا می دانی چرا خداوند از میان تمام قدرت ها باد را برای حرکت دادن تخت تو انتخاب کرد ؟
سلیمان (ع): نمی دانم .
🐜گفت : برای اینکه بدانی تمام این قدرت و مقام تو بر باد است و تو مغرور و متکبر نشوی .
سلیمان (ع)گفت : پروردگارا مرا توفیق شکر نعمت خودرا که به من و پدرم عطا فرمودی عنایت فرما 🙏
🌸🌸🌸🌸
به کانال موسسه قرآنی راه بهشت بپیوندید🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/44433424C4b42baf0f2