┄┅═༅﷽༅═┅┄
🔖 نماد شکوه و عظمت اسلام
✍ خالقی
دشمن رذلِ خبیث و حقیر، گستاخی نموده، وجود پاک و مقدس ولی، مقتدا و رهبر نورانی جهان اسلام بلکه مظلومان و مستضعفان جهان، نائب الامام، حضرت «امام خامنهای عزیز (حفظه الله)» این نماد شکوه و عظمت اسلام را تهدید علنی به ترور نموده و این خباثت، قلوب مومنین را جریحهدار کرده است. این تفکر رذیلانه، ناشی از جهالت کفار و مشرکین و منافقین نسبت به سنت الهیست. همانطور که در قرآن کریم آمده است: «وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنينَ وَ لكِنَّ الْمُنافِقينَ لا يَعْلَمُونَ»(سوره منافقون آیه ۸). سنت خدا، توطئههای دشمنان اسلام که برای تضعیف جبهه حق بهکار میرود، مُزیّن به لباس زیبای عزت و شکوه و درخشیدن هرچه بیشتر دین خدا میکند. از سوی دیگر به اذن الهی هرگونه حرکت مومنین برای احیای دین خدا به تضعیف جبهه باطل منجر میشود. اکنون با این جسارت، زمان حقارت بیشتر شیطان بزرگ و دستپروردگانش مانند رژیم کودککش حقیر که شکست آن حتمیست، رسیده است. نه تنها شکست آنها حتمی، بلکه زمینه ساز حقارت روزافزون جهان استکبار نیز خواهد شد و اتفاقا در پی آن عزت اسلام بیش از پیش نمایان میشود. مومنین ایمان دارند که عزت و ذلت به دست خداست. از مصادیق این عزت و ذلت به آتشکشیدن و تجاوز به مرکز صدا و سیما توسط دشمن زبون است، او خواست جمهوری اسلامی را تحقیر کند اما در همان لحظه، نماد زن تراز اسلام انقلابی، مجری شجاع و متین و مقاوم حاضر در تلویزیون در صحنهای زیبا و شگفتانگیز، حماسهساز این میدان شد و نماد دیگری از مقاومت و استقامت بر فخر و شرف جبههی حق افزوده شد. این یک قاعده و سنت در دستگاه الهیست که عزت و ذلت دست خداست. دشمنان در هر حرکتی علیه نظام اسلامی، زمینۀ تحقیر بیشتر خود را و امکان عزت ما را فراهم میکنند. کوتهنظران و دنبالههای این جرثومههای شقی و کثیف نمیدانند خداوند متعال روز به روز عزت و شوکت هرچه بیشتر اسلام را از طریق انقلاب اسلامی فراهم کرده است و با حقخواهی و استقامت و ایستادگی بر سر آن، آن پیچ تاریخی عظیم را پشت سر خواهیم گذاشت و با سرعت بیشتری بسوی تمدن نوین اسلامی و ظهور حرکت خواهیم کرد.
#جنگِنرمِسخت
#جهاد_تبیین
@enqelabi_nevesht
#بانوی_نقش_آفرین
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
برگشت به خانه
برای لیلا جوانی که دیگر بین ما نیست🥀
🔸آشناییام با لیلا برمیگردد به ۱۴ـ۱۵ سال پیش. شاید هم کمی قبلتر. به دوران نوجوانی و روزهایی که "مرکز " برایمان شده بود مرکز دنیا. مرکز فرهنگی شهید مدرس. ما نوجوان بودیم و لیلا جوان. جزو کادر مرکز بود. چهرهی با نشاط و شاداب و برق چشمهایش، توی همان دیدار اول قلاب میانداخت و بچهها را میکشید سمت خودش. بعد هم با شوخیها، شیطنتها و خندههایش حسابی توی دل بچهها جا باز میکرد. برای نوجوان که حضور بین جمع دوستان و همسالان برایش از نان شب واجبتر است، بودن توی چنین جمعهایی که لیلا و شبیه لیلا گرمش میکردند، میشود یک خاطرهی به یادماندنی که تا آخر عمر طعم شیرینش میماند زیر زبانش. و لیلا یکی از آنها بود. از همانها که عکسش را قاب میگیری گوشهی دلت. قابی که پیوند خورده با اولین سفرم به راهیان نور. و هنوز که هنوز است هرچه راهیان نور رفتهام به پای همان اولینها نرسیده. سفری ساده و بیریا شبیه آدمهایی که سرو سامانش میدادند. لیلا و دوستان دیگرش مسئول بودند توی اتوبوس و کل سفر. مسئولیت بزرگی روی دوششان بود. اما نه فشار این مسئولیت و نه سختیهای سفر هیچ کدام باعث نشد ذرهای شور و شوقشان کم شود. یا یک بار اخم و تَخم کنند برایمان. حتی وقتی برمیگشتیم، توی شوش اتوبوس خراب شد و چندساعتی را معطل ماندیم توی شهر. تصویر ماندگار لیلا از همانجا قاب شد توی دلم.
🔹بعدها که به خاطر شغل همسرش مدتی از اصفهان دور بود تا سالها ندیدمش. از دخترهای برادرش سراغش را میگرفتیم، تا اینکه خبر بیماریاش را دادند. برگشته بود اصفهان. با همسر و بچههایش و غدهای که پخش شده بود توی بدنش. اما لیلا مثل اسمش همیشه جوان بود. پر انرژی و سرزنده. حتی وقتی اولین بار شب یلدای مرکز چندلحظهای دیدمش اثری از ضعف و بیماری نبود. بود، ما نمیدیدیم. لیلا قویتر از این حرفها بود. آن موقع سرپا بود هنوز. این غدهی لعنتی اما پا به پایش میجنگید و جلو میآمد. همیشه دعاگویش بودیم. غصه میخوردیم. با این حال امید و روحیهاش مثل همیشه حال ما را هم خوب میکرد.
🔸بعد از دو سال این بار توی کلاس روایتخانه دیدمش. با عصا آمده بود. به سختی راه میرفت. آن موقع طبقه پایین بودیم اما حتی همان یک پله هم برایش عذاب آور بود. کمکش میکردیم برای پایین آمدن. گاهی دخترش فاطمه هم میآمد و برای برگشت همراهیاش می کرد. دیدن همه این لحظات سخت بود اما لیلا قوی بود و ما مبهوت و در سکوت. بعدتر که کلاس رفت طبقهی بالا و شرایط او هم روزبه روز بدتر شد دیگر ندیدیمش. توی برنامههای مجازی اما با پشتکار شرکت میکرد. دلتنگش که میشدیم و توی گروه حالش را میپرسیدیم طبق معمول حرفهایش سراسر امید بود و انگیزه. ماههای اخیر کمتر سر میزد به گروه. عملهای پشت سر هم بود و پیشروی بیشتر بیماری و ضعفی که غالب میشد. ضعف تن بود ولی روحش همچنان محکم و پرقدرت میجنگید. حالش را از اطرافیان میپرسیدیم و دعا پشت دعا. ختم پشت ختم.
🔹آخرین بار توی راهپیمایی دیدمش. روی صندلی مخصوص همیشگیاش. با همسری که صندلیاش را میراند و دختر و پسری که حالا بزرگتر شده بودند. سلام و احوالپرسی گرمی کردیم. همیشه با همان شرایط خاص توی راهپیماییها حاضر بود. لیلا مقاوم بود و اهل مقاومت. ده سال به خاطر بچههایش جنگید. با همهی دردها و رنجهایش. این آخریها بستری شده بود اما انگار تمرین دل بریدن میکرد. انگار آرام آرام آمادهی رفتن میشد. ما منتظر بودیم خبر برگشتش به خانه را بشنویم. دیروز شنیدیم برگشته خانه. خانهی اصلی و ابدی. حتما حالا حالش خوب خوب شده و ما ماندهایم و لبخندی که دیگر نداریمش.
✍🏼 #مائده_قاسم_زاده
@revayat_khane
#بانوی_نقش_آفرین
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
🖥روایتهای زنانه از قلب ایران
❤️ ایرانی کم نمیاره
👈ماموریت خانم عسکری
📝تکنگاریهایی به قلم زنان ایرانی از روزهای دفاع مقدس ملت ایران در برابر رژیم صهیونی در خرداد و تیر ۱۴۰۴
✍ فائزه طاووسی
📖 تنها زندگی میکرد. جنگ که شروع شد خانواده اصرار میکردند برود دماوند؛ پیش دخترش. چند روزی دور از تهران و صدای پدافند و خبرهای تلخ. نرفت! راهش افتاد سمت معراج شهدا. میدانست آنجا، کنار تابوتها و مادرها و همسران بیتاب، بیشتر به او نیاز است.
توی معراج، روانشناسها و مشاورها که کم میآوردند، صدایش میزدند:
ـ حاجخانم عسگری! کار خودته...
و او مینشست کُنج دلسوخته مادران و میگفت:
ـ من مادر مسعودم؛ پسرم سوریه شهید شده. سه ماه بعد، مادرم رفت. بعدتر، برادرم شهید شد و دو سال بعد، پدرم...!
همدردیاش واقعی بود. از دل سوختهاش میآمد. مادر شهیدی اگر بیتابی میکرد، میگفت: منم یکسالونیم با لباس مسعودم گریه میکردم؛ تا وقتی همسر شهیدی خواب مسعود را دید که گفته بود: «به مامانم بگو با لباسم گریه نکنه. عذاب میکشم!... »
خیلیها وقتی حرفهایش را میشنیدند آرام میشدند.
او تهران ماند و مرهم شد. خوب میفهمید بعضی اشکها فقط با حضور کسی خشک میشود که این داغ را چشیده باشد.
🖥 @khamenei_reyhaneh
#بانوی_نقش_آفرین
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
┄┅═༅﷽༅═┅┄
🔖 غزه فریاد میزند...
✍ مرضیه عاصی
همیشه میگوییم "کلِّ یومِِ عاشورا وَ کلِّ ارضِِ کربلا" اما باور نمیکردم در عاشورایی دیگر، کربلای دیگری را ببینم که باید خودم زینبش باشم و پیام علیِّ اصغرها و رقیهها و دیگر شهیدانش را روایت کنم و پیام خونشان را به کل عالم برسانم، چون؛ پیامرسانان دنیا در برابر این همه جنایت، سکوت کردهاند و فقط نظارهگر وحشیگریهای شمر زمانه هستند. یونیسف کجاست که این همه کودکان غزه بر اثر تیر و ترکش و گرسنگی پرپر میشوند؟ سازمان ملل کجاست تا بیانیهای صادر کند و جلوی این همه قتل و وحشیگری را بگیرد؟ سازمان حقوق بشر در قبال این فاجعه عظیم قرن چه کنشی از خود نشان داده است؟ جز اینکه همگیشان خودشان را به خواب زدهاند. چون خودشان را به خواب زدهاند، نه به خواب رفتهاند؛ پس بیدار کردنشان جز با سنگهایی از سجّیل، همان که سپاه ابرهه را نابود کرد، امکانپذیر نیست. و اینک ای شنهای طبس به امر خدا یک بار دیگر طوفان به پا کنید و این از خدا بیخبران را سنگ باران نمایید که اینها سَبُعانی هستند که به مردم بیگناه غزه حملهور شدهاند و آنها را وحشیانه قتل عام میکنند و راههای امدادرسانی را به روی آنها بستهاند. آخر این همه جنایت تا کی؟ این درندگان وحشی و خونخوار برای رسیدن به آمال و آرزوهایشان به هر عمل سبوعانهای دست میزنند. ای زینبان کربلای غزه و پیامرسانان خون شهدا به پا خیزید و پیام شهدای این مکان مقدس را به گوش کرشده همه عالم برسانید تا انشاءالله با شهدای محور مقاومت محشور شوید.
@enqelabi_nevesht
#بانوی_نقش_آفرین
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
🖥 #از_قلب_ایران | جنگ چشمها را باز کرد
💡تکنگاریهایی به قلم زنان ایرانی از روزهای دفاع مقدس ملت ایران در برابر رژیم صهیونی در خرداد و تیر ۱۴۰۴
✍ليلا علیآبادی
چندروز از شروع جنگ میگذرد. سفرهی قلمکار رنگورورفتهام را پهن میکنم تا صبحانهی بچهها را آمادهکنم. آرام چینهای سفره را با سرانگشتانم صاف میکنم. حالم عوض میشود. انگاری ثانیههای زندگی را زیرزبانم لمس میکنم. معجزهی حرکت انگشتانم روی سفره را و سفرهای که سالها روزی سهبار پهن کردهام و سر آن غذا خوردهایم. چقدر حواسم به حقیقت زندگی نبوده است. چقدر در هرچیز و هرلحظه با تمام وجودم خدا را که خالق اینها بوده است ندیدهام. راستی من کجا بودهام وقتی روزی سه بار این سفره را زیر سقف خانهی امنی پهن کردهام؟
من کجا بودهام وقتی بینهایت بار انگشتانم را حرکت دادهام ولی متحیر و ذوق زدهی این حرکت نشدهام؟
من کجا بودهام وقتی پلک میزدم و قلبم خون تازه پمپاژ میکرده است؟ من کجا بودهام وقتی در بینهایت نعمت غرق بودهام؟ انگار جنگ چشمان مرا به داشتن این همه نعمت باز کرد. نعمت زیبای وطنی مقتدر، نعمت داشتن مردمانی نازنین و نجیب. جنگ چشمان مرا باز کرد.
🖥 @khamenei_reyhaneh
#بانوی_نقش_آفرین
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
✨بسم الله قاصم الجبارین✨
⚔️نبرد من
✍️ ش. شیردشتزاده
قسمت ۱
«انگار تهرانو زدن.»
این اولین چیزی بود که دنیای من را لرزاند و جنگزده کرد. ساعت چهار صبح جمعه بود. مثل همه آخر هفتهها رفته بودم خانه همسرم. نماز صبح را خوانده بودیم و میخواستیم بخوابیم که پدرشوهرم خبرش را داد.
«انگار تهرانو زدن.»
یادم نیست دقیقا چه حسی داشتم. ساده بخواهم بگویم، ترس و اضطراب بود. دویدم به سمت هر ابزار ارتباطیای که بشود با آن به اخبار دست پیدا کرد: گوشی و تلوزیون. بله واقعا زده بودند. تهران را زده بودند؛ خانههای مسکونی را. اولش همهچیز مبهم و ترسناک بود؛ ولی بعد روشن و غمگین شد. غماش آنجا بود که آرامآرام داشت مشخص میشد چه کسانی شهید شدهاند و چطور: مردم غیرنظامی، بچهها، دانشمندان هستهای، سرداران نظامی... همه را نیمهشب، ناگهانی و توی خواب شهید کرده بودند. یک حمله دقیقا با مختصات اسرائیلی: بزدلانه و حقیرانه.
امتحان درس روش کیفی داشتم. کتاب را دو دور و اسلایدها را سه دور خوانده بودم و حالا همهچیز از سرم پریده بود. نمیتوانستم روی آنچه میخوانم تمرکز کنم. دائم دستم به گوشی بود و اخبار و دلم آشوب. حس کسی را داشتم که پایش رفته باشد توی لجن و کثافت؛ حس کسی که یک سوسک یا یک مارمولک از روی پوست بدنش رد شده باشد. یک چنین احساس چندشی داشتم از این که اسرائیل آمده و حمله کرده و هیچ اتفاقی نیفتاده برایش. دلم سوخته بود، بغض داشتم و نمیتوانستم گریه کنم. بیشتر از همه دلم برای سردار باقری و سردار حاجیزاده سوخته بود. دلم برای آنها هم نه... برای خودمان بدون آنها سوخته بود. باورم نمیشد که رفتهاند. آن صبح جمعه شبیه صبح آن جمعه روز سیزدهم دیماه بود. توی یک صبح خبر شهادت حاج قاسم از پا درم آورد. حالا اصلا از دستم در رفته بود چندتا سردار شهید شدهاند. و راستش... من میدانم؛ همهچیز از صبح سیزدهم دی شروع شد. بعد از آن صبح جمعه بود که دیگر هیچچیز عادی نشد. بعد از آن صبح جمعه انگار دنیا لرزید تا رسید به امروز.
شب عید غدیر بود. مهمانی دعوت بودیم. یک روسری مجلسی سبز از مادرم امانت گرفته بودم که بپوشم. کلی ذوق داشتم. فرداش هم خانه همسرم مهمانی بود، قرار بود خانواده خودمان بیایند. برای آن هم لباس آماده کرده بودم. یک لباس سبز سدری روشن. کلی ذوق داشتم برای غدیر. شکلات خریده بودم که بدهم به همکلاسیهایم. همه دغدغهام این بود که توی مهمانی غدیر که نامحرم ندارم، چطوری آرایش کنم و چی بپوشم و اینها.
حالا همه آن دغدغهها و لباس کنار گذاشتنها خندهدار شده بود. دیگر این آخرین اولویت بود. باورم نمیشد یک زمانی چنین چیزی مهم بوده. کنار درس داشتم جزوههای کمکهای اولیهام را میخواندم. به این فکر میکردم که قرار است چه بلایی سرم بیاید. و با تمام اینها، من حتی در آن شرایط هم یک دور دیگر درسم را خواندم. مهم نبود که چقدر سخت بود، من ترجیح میدهم بمیرم ولی نمرهام بد نشود.
شب عید مهمانی بودیم. توی کوچه، پشت در خانه میزبان، سرم را بالا کردم و گلولههای قرمز پدآفند را توی آسمان دیدم. بعدش هم با همسرم رفتیم روی پشتبام. آسمان انگار آتشبازی بود. و آنجا اولین بار با چشم خودم، با چشم خود خودم دیدم موشک چطور میرود هوا. موشکهای ایران بودند، فکر کنم ششتا. گلولههای نورانی بودند که داشتند توی آسمان اوج میگرفتند و میرفتند بالا و از جو خارج میشدند و زبان ما را به تکبیر باز میکردند.
وقتی آمدیم پایین، تلوزیون داشت خبرش را پخش میکرد. به تلآویو حمله کرده بودیم. همان موشکهایی که دیده بودم و کلی دعا بدرقه راهشان کرده بودم، داشتند به گنبد آهنین تف میکردند و میخوردند وسط تلآویو.
جنگ جدی جدی شروع شده بود.
حالا حس کسی را داشتم که پایش را بعد از رفتن توی لجن و کثافت، گرفته زیر آب خنک. حس بد هنوز بود؛ ولی بهتر شده بود. حالا خوشحال بودم که بالاخره آن روز رسیده؛ روزی که با اسرائیل وارد جنگ شویم و این استخوان را از لای زخم بیرون بکشیم. خسته شده بودم از این دهها سال شاخ و شانه کشیدن از دور و رجز خواندن و شعرهای حماسی درباره نابود کردن تلآویو و حیفا که عملی نمیشد. دلم عمل میخواست نه رجز خواندن. دلم واقعا نابود شدن اسرائیل را میخواست، نه آرزویش را.
حالا همه شعرها و سرودهای حماسی معنا داشتند. دیگر رجز نبودند. دیگر آرزو نبودند. واقعیتی بودند که با چشم خودم میدیدمش. این بهترین حس دنیا بود.
خب، البته جنگ جنگ است و زد و خورد دارد. اوایل صدای پدافند نگرانم میکرد، ولی الان دارم عادت میکنم. حتی گاهی میرویم روی پشتبام که تماشا کنیم. به پدآفند کشورمان اعتماد دارم و برای همین، شب توی مهمانی، همانطور که صدای تاپ و توپش میآمد، دور هم نشسته بودیم و چای میخوردیم:
-صدای چیه؟
-پدآفنده!
-آهان.
و چای میخوردیم.
ادامه دارد...
#بانوی_نقش_آفرین
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
ربط عاشقی 🇵🇸
✨بسم الله قاصم الجبارین✨ ⚔️نبرد من ✍️ ش. شیردشتزاده قسمت ۱ «انگار تهرانو زدن.» این اولین چیزی ب
✨بسم الله قاصم الجبارین✨
⚔️نبرد من
✍️ ش. شیردشتزاده
قسمت ۲
موقع نماز صبح هم گاهی صدایش میآید. کمی گوش میکنم و بعد خوابم میبرد. الان دیگر صدای پدافند میآید و فیلم میبینیم. صدای پدافند میآید و مهمانی میرویم. صدای پدافند میآید و شام میخوریم. ما مثل صهیونیستها موقع حمله دنبال سوراخ موش نمیگردیم. اینجا خانهمان است. اگر قرار است بمیریم هم همینجا میمیریم. اگر قرار است بمیریم هم شهید میشویم. ما از مردن نمیترسیم؛ چون صهیونیست نیستیم، چون دستمان تا بازو توی خون بیگناه نیست، چون خانه کسی را ندزدیدهایم.
ما از مردن نمیترسیم. از صدای پدافند و حمله هم همینطور. شاید نگران عزیزانمان بشویم، ولی ترسهامان را با خدا مطرح میکنیم. تا میترسیم دامان خدا را میگیریم و خدای ما «الرحمن الرحیم» است، خدای ما خدای قدرتمند و حکیم قرآن است؛ نه خدای خشمگین و ضعیف تورات.
ما نمیترسیم چون اشتباهی نکردهایم. چون توی دنیایی که همه از اسرائیل و امریکا میترسیدند، بهجای توسریخوردن سرمان را بالا گرفتهایم و جلوی قلدرهای عالم ایستادهایم. برایمان هم فرقی نمیکند تنها بایستیم یا کسی همراهمان باشد. ما یک پشتیبان داریم و آن هم خداست.
اولش خیلی نگران بودم، ولی حالا دیگر کمتر اخبار جنگ را دنبال میکنم. فقط یکی دوتا کانال خبری رسمی دارم. گوشم را به روی شایعات بستهام. نمیدانم جنگ تا کی طول میکشد و نمیتوانم دائم پای اخبار بنشینم. درس دارم، رمان ننوشته دارم، کلی ایده داستانی دارم، کسب و کار دارم و زندگی دارم. کی گفته توی جنگ باید فقط بنشینم و بترسم و بلرزم و اخبار چک کنم؟ هنوز نگرانی هست، ولی یاد گرفتهام هرموقع دلشوره میگیرم آیتالکرسی بخوانم و تسلیم ترس نشوم.
البته ذهنم کمی پریشان است، رشته داستانی که مینوشتم کمی از دستم در رفته و تمرکز برایم سخت شده؛ ولی دارم تلاشم را میکنم عادی زندگی کنم. بیشترین تغییر توی زندگیام، دعاهای بعد از نمازم است. قبلا بیشتر دعاهای بعد از نمازم – غیر از دعا برای فرج و نجات مردم غزه – دعاهای شخصی بود؛ اما حالا دعاهای شخصیام را یادم میرود. حالا برای همه مردم ایران دعا میکنم، برای همه مظلومان جهان.
یک زمانی توی نوجوانی، آن موقع که پاکتر و خالصتر و آرمانگراتر بودم، خیلی به شهادت فکر میکردم. عاقبت و آیندهای که برای خودم ترسیم کرده بودم شهادت بود. دلم نمیخواست حتی به میانسالی برسم. دلم برای آن روحیه شهدایی و امام زمانیام تنگ شده است. دغدغهام کار برای ظهور بود. دغدغههایم جهانی بودند، جهانی فکر میکردم، گامهای کوچک را هم با چشمانداز جهانی برمیداشتم. یک نمونهاش همین مهشکن. قدیمیترها یادشان هست.
ولی هرچه بزرگ شدم، دغدغههایم کوچک شد. مخصوصا بعد از ازدواج، موجی از دنیازدگی به سمتم آمد. شاید برای خیلیها چیز خاصی نباشد، ولی برای من خیلی بود. خودم هم داشت حالم از اینهمه دنیازدگی بهم میخورد؛ ولی نمیتوانستم خودم را از آن بیرون بکشم. منی که چندین سال از یک مانتو و روسری استفاده میکردم، حالا دلم میخواست بیشتر برای خودم لباس بخرم. این یک نمونهاش بود. دنیازدگی داشت من را میبرد. داشت بدبختم میکرد و من داشتم در یک رودخانه خروشان دست و پا میزدم. شده بودم مثل آنهایی که یک زمانی نقدشان میکردم و میگفتم خوشی زده زیر دلشان که دارند کار فرهنگی میکنند و کار فرهنگیشان با درد و دغدغه نیست.
دیگر چشماندازم شهادت نبود، دیگر دعای شهادت اگر میکردم هم لقلقه زبان بود نه از ته دل. چشماندازم در یک خانه کوچک محدود شده بود، در خانهای که قرار بود خانمش باشم. تصویرم از آینده این بود که خانهمان با جهیزیه من(که تاکید داشتم ایرانی باشد و بدون تجمل و چیزهای غیرضروری) پر شود. برای خودم توی خانه یک کتابخانه بزرگتر درست کنم و یک جای مخصوص برای نوشتن. برای تمیز کردن خانه برنامه بچینم. غذا درست کنم. بنویسم. وقتی درسم تمام شد بچهدار شویم. شاید بعدترش بروم سر کار. شاید کتابی بنویسم که چاپ شود.
البته چون از نوجوانی برای میانسالیام تصویری نداشتم، تصویر میانسالیام هنوز خالی بود. ولی لابد ادامهاش میشد چندتا بچه. بعدش بچهها بزرگ میشدند، مدرسه و دانشگاه. بچهها هم ازدواج میکردند و میرفتند. من و همسرم بازنشسته میشدیم، یک پیرزن و پیرمرد کنار هم توی خانهمان زندگی میکردیم. شاید این وسطها فراز و فرودهایی هم بود، مثلا بیماری، مشکلات اقتصادی و...، شاید مثلا میتوانستیم با بدبختی خانه بزرگتری بگیریم یا ماشین بخریم. نوهدار میشدیم. با نوهها بازی میکردیم. بعدش چی؟ آخرش مردن بود. همه میمیرند.
آخرش میمردیم، غرق در دنیا و درحالی که دینداران معمولی بودیم، بدون هیچ اثری. صد سال بعد هیچکس ما را نمیشناخت و برای همیشه در تاریخ گم میشدیم.
ادامه دارد...
#بانوی_نقش_آفرین
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
ربط عاشقی 🇵🇸
✨بسم الله قاصم الجبارین✨ ⚔️نبرد من ✍️ ش. شیردشتزاده قسمت ۲ موقع نماز صبح هم گاهی صدایش میآید.
✨بسم الله قاصم الجبارین✨
⚔️نبرد من
✍️ ش. شیردشتزاده
قسمت ۳
جنگ که شد، فکر کردم ممکن است هیچوقت نتوانم خانه کوچکمان را با جهیزیهام پر کنم. شاید هیچوقت آن کتابخانه کوچک و میز نویسندگی را نبینم. شاید هیچوقت نتوانم توی خانه بنشینم و بنویسم و غذا بپزم و خانه را تمیز کنم و بروم سر کار و بچهدار شوم و بچههایم بزرگ شوند و بازنشسته و پیر شوم. ولی دیگر برایم مهم نیست. تا هرجا که بشود زندگی میکنم. اگر لازم باشد توی جنگ عروسی میکنیم. توی جنگ آن کتابخانه را درست میکنم، توی جنگ توی خانهام زندگی میکنم، شیرینی میپزم، مینویسم... من توی جنگ زندگی میکنم و با زندگی کردنم دشمن را تحقیر میکنم و این زندگی کردن زندگی کردن واقعی ست؛ زنده بودن است، چون برای خداست.
وحید یامینپور توی کتاب ارتداد، حرفی میزند با این مضمون که بلا میآید تا تن کرخت تاریخ را تکان بدهد(نقل به مضمون). حالا هم جنگ آمده است که من را از این باتلاق دنیازدگی بکشد بیرون. که به من یادآوری کند دوست نداشتم اینطوری، انقدر معمولی و بیتاثیر زندگی کنم و بمیرم. جنگ آمده که یادآوری کند واقعا برای چی دارم زندگی میکنم. جنگ آمده که نگذارد من مثل یک جنازه متعفن در باتلاق دنیا بپوسم و بمیرم. جهاد اینطوری آدم را زنده میکند. جهاد برکه راکد روح را بهم میزند و جاریاش میکند.
جهاد میتواند هر شکلی باشد. مثلا میشود جهاد تبیین باشد. مثلا میشود الان من این متن را بنویسم و منتشر کنم تا برای همیشه بماند و ثبت شود که ما یک روز صبح با خبر حمله اسرائیل بیدار شدیم و بعد از خودمان دفاع کردیم. میتوانم بنویسم تا بعداً کسی نگوید ایران اول جنگ را شروع کرد. جنگ را از اول اسرائیل شروع کرد. اصلا هرچه در تاریخ عقب بروی، جنگ را همیشه حزب باطل آغاز کرده. از همان اول اول، دعوا را شیطان رجیم شروع کرد با تکبر و لجاجتش.
و این که من اینها را بنویسم جهاد است. جهاد با کلمه. جهاد با کیبورد لپتاپ. مثل شهیده هبۀ ابوندی که با قلمش جهاد میکرد و میگفت: نوشتن مثل نماز خواندن است، بدون نیت نمیشود.
حالا من مینویسم. فعلا جهادم این شکلی ست. شاید بعداً شرایط عوض شود. امیدوارم لازم نشود، ولی دارم جزوههای کلاس کمکهای اولیه را مرور میکنم و توی دورههای آنلاین امداد و نجات جمعیت هلال احمر شرکت میکنم. اصلا همین که میخواهم زندگی عادیام را ادامه بدهم، خودش جهاد است؛ چون رهبری فرمودهاند جریان زندگی نباید متوقف شود و چون دشمن میخواهد ما را بترساند و از کار و زندگی بیندازد. من میخواهم با زندگی کردنم جهاد کنم. با شیرینی پختن. با داستان نوشتن. با درس خواندن. با زندگی کردن و روحیه دادن. با نترسیدن. نه که خودم نترسم... نه من هم کمی میترسم. ولی تصمیم گرفتهام وانمود کنم که نمیترسم. تصمیم گرفتهام نترسانم و امید بدهم. اصلا میخواهم درباره گنبد آهنین و وضعیت صهیونیستها جوک بسازم و منتشر کنم.
هرجور بشود، فقط میخواهم جهاد بیاید و برکه راکد روحم را به تلاطم بیندازد.
#بانوی_نقش_آفرین
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
🌷 «پسر کو ندارد نشان از پدر»
🍃خبر شهادت پدرش را که شنید، جان از دست و پاهایش رفت. هنوز زود بود که یتیم بشود. مادر اما با صلابت کنارش نشست. دهان کنار گوشش برد و گفت: «از این به بعد تو مرد این خانهای! مرد این خانه هم باید شبیه بابایش باشد.»
همان شد که امروز در حسینیهی امام، محکم قدم بر میداشت. پاهایش دیگر نمیلرزید. آمده بود خودش را نشان رهبرش بدهد. قرار بود او مرتضای دیگری شود.
👈 راوی: سرکار خانم سعیده نوری، همسرِ شهیدِ سردار مرتضی طیب مسعود
✍نجمه صفاتاج
@khamenei_reyhaneh
🔺خردهروایتهایی از گپوگفت با خانوادههای شهدای جنگ تحمیلی اخیر در حاشیه مراسم بزرگداشت چهلم این شهیدان در حسینیه امام خمینی؛ ۱۴۰۴/۰۵/۰۷
#بانوی_نقش_آفرین
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
┄┅═༅﷽༅═┅┄
🔖 غزه در قحطی _ عدهای در خواب
✍ زینب گودرزی
هوا، بس ناجوانمردانه گرم است!
برق، هم قطع میشود!
هر روز چند ساعت؟!
تعطیلی به خاطر موج گرما، و قطع برق کلافهمان کرده، کارها خوابیده؟!
۱۲ روز، بهاضافهی ۴۶ سال، در جنگِ (سخت_نرم_ترکیبی_شناختی و...) و تحریمیم؟!
اما؛ با تمام کمبودها، با تمام سختیها، هنوز فکر و ذکر هر روز خانوم خانه این است، که چه برای صبحانه و ناهار و شام بچهها بپزد، کی چه میخورد و کی چه چیزی دوست ندارد و بهانه میگیرد؟!
هر روز، از آشپزخانهها بوی مطبوع غذا کوچه را برمیدارد و با روان هر رهگذر گرسنه از کوچه بازی میکند؟!
نزدیک دوسال است؛ که در غزه دیگر خانهای نیست، که آشپزخانهای باشد! شاید مادر، شاید پدر و شاید بچهها، هم نیستند.
آنهایی هم که ماندهاند،
دیگر چیزی ندارند، که غذایی از آن درست کنند.
غزه؛ در گرسنگی و دیگران در نظاره!
چرا وجدانهای به خواب رفتهمان، از این همه درد و آه و خون و استغاثه بیدار نمیشود؟!
گیریم سران ممالک عرب، از ترس استکبار تن به سازش و سکوت دادهاند!
وظیفهی ما، به عنوان همنوع و مسلمان، چیست؟!
مسلمانان؛ روزانه لقمهای از غذایتان را، هزینهی بچههای در حال موت غزه کنید، اگرچه دیر است، اما بهتر از آنست که نباشد.
غزه در قحطی _ عدهای در خواب.
#بانوی_نقش_آفرین
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
🌺 روایتهای زنانه از قلب ایران
❤️ من مادر هستم
✍ شهره حاجصمدی
سالهاست شب عید غدیر برای بچههای خانواده ما شیرینترین شب سال هست.
بعد از جواب دادن دهها باره به این سوال که "چندتا دیگه باید بخوابیم پاشیم تا عید غدیر بشه؟"
بالاخره میرسیم به شب آخر، همان که فردایش قرار است جمع شویم خانه پدری، ایستگاه صلواتی برپا کنیم بستنی یا شیرینی و شربت بدهیم به مردم.
بعد هم دورهمی با خانواده و دوستان و خوردنیهای جذاب و هدیه و قرعه کشی و...
امسال هم همهچیز همینقدر قشنگ بود تا آن سحر جمعه... بر خلاف سفارشهایم که باید فردا صبح زوووود بیدار شوید، گذاشتم هر سهشان تا ظهر بخوابند.
دلم نمیخواست ازین خواب شیرین بیدار شوند... اما بالاخره تک به تک بیدار شدند و شنیدند آنچه نباید.....
بعضیها میگفتند همه چیز را لغو کنیم،
جمع شدن و مراسم گرفتن دیگر معنی ندارد
هر کس دلیلی داشت
من اما مردد نبودم
من مادر بودم
برای جنگیدن آماده بودم
نمیگذاشتم اسراییل با بچههایم این کار را بکند.
نمیگذاشتم حالا که به خاکشان حمله کرده، شیرینیهای زندگیشان را از آنها بگیرد.
دفاع از خاکم کار من نبود، مسئولین خودش را داشت.
اما اینکه بچههایم دهها سال بعد چطور از حمله دشمن به خاکشان یاد کنند، دست من بود. مسئولش من بودم..
و انتخابم را کرده بودم.
لباسهای نوی بچهها را پوشاندم گرچه دل خون خودم به بیشتر از یک لباس سفید مشکی قدیمیتر رضا نمیداد.
با نیمی از جمعیت هر ساله
ایستگاه صلواتیمان برقرار شد...
چند ساعت بعد صدای خنده بچهها در خانه پدری پیچیده بود.
چند ساعت بعد داشتیم برای موشکهای ایران با بغض و شوق اللهاکبر میگفتیم.
چند ساعت بعد سفره شب عید غدیر در خانه پدری پهن شده بود و گرچه غایب زیاد داشت اما خاطرهای که از اولین روز جنگ برای بچههایم ثبت شد با همه تلخیها و تفاوتهایشان زیبا بود.
من مادر هستم و خوب بلدم از بچههایم در برابر دشمن چطور باید محافظت کنم.
@khamenei_reyhaneh
#بانوی_میدان
#بانوی_نقش_آفرین
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_اصفهان
@rabteasheghi⏪
┄┅═༅﷽༅═┅┄
🔖 میراث ماندگار
✍ فاطمه شریعتی فرد
دختر عزیزم!
این نامه از سرِ دلسوزی است، نه از سرِ سرزنش؛ چون میدانم تو در اعماق وجودت، قلبی پاک و روحی لطیف داری. همانطور که باغچهای سرسبز اگر در معرض بادهای آلوده و خاکهای ناسالم قرار گیرد، پژمرده میشود؛ دل تو نیز در معرض گردبادهای فرهنگ بیگانه و نگاههای بیرحم اجتماع، آسیب دیده است.
گاهی خیال میکنی که زیبایی، تنها سرمایهی توست؛ برای همین میخواهی هر روز آن را به نمایش بگذاری. اما حقیقت این است که ارزش تو بسیار فراتر از ظاهر است. تو، مرواریدی هستی که اگر در صدف عفت و وقار بمانی، درخشش واقعی خود را پیدا میکنی. جامعهای که دخترانش به جای الگو شدن در پاکی، به نمایش گذاشته میشوند، بهتدریج ریشههای آرامش خانوادگیاش را از دست میدهد.
دخترم، بدان که هر رفتار تو، هر انتخاب تو، چراغی در مسیر نسل بعدی است. اگر سادهپوشی و متانت را برگزینی، دخترکان خردسال یاد میگیرند که ارزش واقعی زن، در درون اوست، نه در نمایش ظاهرش. اما اگر اسیر هیاهوی مد و زرقوبرق شوی، آنان هم یاد میگیرند خود را ارزان بفروشند، حتی مفت.
خواهرم! نگاههای سطحی، روزی از تو خسته خواهند شد؛ اما دلهایی که تو را بهخاطر ایمان، عفت و شخصیتت دوست دارند، هیچگاه از تو دلزده نخواهند شد. دنیا کوتاه است و جوانی گذرا؛ اما پاکدامنی و وقار، میراثی ماندگار است که تا آخرت همراه تو خواهد ماند.
نگذار غربت فرهنگهای بیگانه، ریشههای اصالتت را بخشکاند. اگر لغزشی بوده، برگرد. بازگشت، همیشه زیباست. خدایی که تو را آفرید، نامش «غفور» و «رحیم» است. او آغوشی دارد برای بازگشت تو؛ کافیست قدمی به سویش برداری.
دختر سرزمینم! تو اگر بخواهی، میتوانی مادر نسلی باشی که دنیا را به نور پاکی روشن میکند. پس برخیز و برای فردای خود و جامعهات، انتخابی شایسته داشته باش.
@enqelabi_nevesht
#بانوی_نقش_آفرین
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_اصفهان
@rabteasheghi⏪