eitaa logo
ربط عاشقی 🇵🇸
3.2هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
93 فایل
ربط دل من و تو ربط عاشقی‌ست/اینجا سخن ز کهتر و مهتر نمی‌رود رهبرحکیم انقلاب ۹۲/۲/۲ بانوان ستاد جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان اصفهان ارتباط با ادمین: @jebhe97
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 نزدیک است سکته بزنم وقتی می‌شنوم که: خانم آخه ما به مُرده‌ها چی‌کار داریم؟! کسی که او را این دختر، مُرده می‌نامد تمام باور من است، هویت من است. اصلا آبروی یک ملّت است. دست‌هایم را توی هم فشار می‌دهم. چند ثانیه‌ای در طوفانی‌ترین غلیان روحی‌ام مجبورم سکوت کنم. چه کنم که به فقر فرهنگی‌شان عادت کردم. مگر همین چند روز پیش که شهید گمنام آوردند مدرسه، نگفتند خانم ما از جسد می‌ترسیم یا مگر... بگذریم حرف زیاد است و آه کشیدن و نُچ‌نُچ کردن که کار را به جایی نمی‌رساند. 🌿 یاد حرفِ خانم شریعتمدار می‌افتم. مادری کردن. بله مادری کردن برای دخترانی که یتیم هستند. یتیم فرهنگی. با خودم فکر می‌کنم که فقط یک هفته وقت دارم تا شهادت سردار. شهادتی که گره خورده به مادر سادات. به مادری که سردار عاشق‌شان بودند. باید بچه‌ها، سردار را بشناسند. اگر نشناخته‌اند امثال من بودیم که در حق سردار کوتاهی کردیم. از سردار نگفتیم یا فقط در جمع خودمانی از سردار دَم زدیم و به بیرون از حلقه‌ی خودمان حتی فکر هم نکردیم. 💢 سکوت را می‌شکنم: بچه‌ها ما می‌خوایم با هم یه کار با کلاس و قشنگ انجام بدیم. کیا کتاب عموقاسم را خوندن؟ سی جفت چشم زل می‌زنند به صورتم.‌ - قراره با هم یه کتاب داستان قشنگ از یه مردِ دوست‌داشتنی و مهربون بخونیم. - وا خانوم همین بود کار قشنگمون! - خانوم چه جوری؟! - خانوم...؟! قراره یه پادکست - چی‌چی خانوم؟ - براتون می‌گم، هر صفحه کتاب را یکی از شما می‌خونه با صدای خودش. بعد این صداها را کنار هم قرار می‌دیم و یه کلیپ صوتی قشنگ و جذاب می‌سازیم و می‌فرستیم برای همه بچه‌های مدرسه شاید بره برسه به دستِ یه عالمه دخترِ دیگه. کلاس می‌رود روی هوا از هیجان و شادی‌شان. ⭕️ و من فکر می‌کنم که چقدر برای سردار کم کار کرده‌ام. این دخترها که گناهی ندارند. ما کم گذاشتیم. راستی شما توی این یک هفته‌ای که تا شهادت سردار مانده برای چندتا دختر مادری می‌کنی و لذت آشنایی با حاج قاسم عزیزمان را به آن‌ها می‌چشانی؟ ⏳ فقط یک هفته وقت داریم...! ✍ م . محمدیان 📱 ایده‌های خود را برای ما ارسال کنید تا برای ایده‌دهی به معلمان و مربیان تربیتی منتشر کنیم. @rabteasheghi
هدایت شده از ربط عاشقی 🇵🇸
⚜ دست می‌کشم روی سیاهی‌اش. می‌بویمش. آویزانش می‌کنم و نگاهش می‌کنم. می‌روم به عمق تاریخ. به سال‌هایی که نبوده‌ام وندیدمشان. اما سینه‌ی پردرد تاریخ روایتش کرده است. 🗓 سال ۱۳۱۴ و رضاشاه. سفر طولانی‌اش به ترکیه و هم‌نشینی‌اش با آتاتورک. به سوغات شومش برای زنان ایران. به ۱۷ دی‌ماه آن سال که می‌شود روز ملی زنان و رفع حجاب. پرده‌ها دریده می‌شود. مردها باید غیرتشان را بپیچند توی پَستوهای دلشان و زن‌هاشان را نیمه‌برهنه بیاورند به مجلس‌های روشنفکری. 📛 زنی کُنجِ دیواری نشسته و دست‌هایش را حایل موهای مشکی بافته شده‌اش کرده. پاسبان چادر و لَچَک زن را چنگ زده و با باتوم به جانش افتاده. 💔 قلبم تیر می‌کشد. تاریخ ورق می‌خورد. قیام گوهرشاد رقم می‌خورد و با خشم سرکوب می‌شود. زن‌ها توی خانه‌هاشان کِز می‌کنند تا حجابشان دریده نشود. تا ارثیه‌ی مادرشان زهرا (سلام‌الله‌علیها) به یغما نرود. تاریخ می‌رسد به ۱۷ دی ماه سال ۵۶. به همان روزی که به رسم سالگردش، زنان خودباخته‌ی مثلا فرنگی شده، تاج گل تقدیم مجسمه شاه می‌کنند. چند زن چادر‌به‌سر از راه می‌رسند. کم کم زیادتر می‌شوند. بیشتر و بیشتر. شعار می‌دهند برای این آزادی از دست رفته. برای طلب ارثیه‌ی مادرشان. صداها بلندتر شده است. رسیده است به پاسگاه و پاسبان‌ها. صدای شلیک گلوله می‌آید صدای ضربه باتوم به بازوی چند زن. صدای درگیری. صدای ضرب‌وشتم زن‌های به بند کشیده شده. بند دلم پاره می‌شود. ✊ نگاه می‌کنم به همان عمق تاریخ. به زن‌هایی که ایستادند و کوتاه نیامدند. مردها را به صحنه کشیدند. خون‌شان را به جوش آوردند و انقلاب ایران را رقم زدند. نگاه می‌کنم به چادر مشکی آویزانم. لبخند می‌زنم. دلم آرام است. پشتم گرم است به شیرزنانِ وطنم. مادرانی که کوتاه نیامدند. وسط میدان بودند. در پناه سیاهی چادرشان خمینی‌ها پرورش دادند. قاسم سلیمانی‌ها. خرازی‌ها و همه‌ی مرد میدان‌ها را. 🖊 زینب جلوانی @rabteasheghi
هدایت شده از ربط عاشقی 🇵🇸
🌿 دستی به کمر گرفته بود و با دست دیگر، بال عبایش را روی شکم کشیده بود تا بزرگی‌اش کمتر به چشم آید. روی حساب وضع حمل‌های قبلی، می‌دانست که زمان فارغ شدنش نزدیک است. 🕋 آهسته آهسته از میان چند نفری که به تماشای بتخانه نشسته بودند، گذشت و در پناه شکوه و عظمت خانه آرام گرفت... فاطمه دختر اسد بود و از بنی‌هاشم؛ می‌دانست جدش ابراهیم، آن خانه را حرم الهی بنا کرده و نه خانه‌ای برای بت‌ها. دست روی مشکی دیوارش کشید و با معبود یکتایش راز و نیاز کرد و از او خواست تا به آسانی نوزادش را به دنیا آورد. ✨ فاطمه تسلیم رب بی‌همتا بود، آن روزهایی که هنوز اسلامی نبود. گویی به مقام راضیهً مرضیه رسیده بود که خداوند در دم اجابتش کرد؛ آغوش خانه‌اش را باز کرد؛ جلو چشمان ناباورِ پسران عبدالعزّی و دیگران، پا به داخل کعبه گذاشت تا "علی" این امت، در بی‌مثال‌ترین جای عالم متولد شود. 💫 مادر و پسر چهار روز معتکف کعبه شدند... بزمی به‌پا شد، به شکرانه‌ی تولدِ بهانه‌ی خلقت نبی. مادر، پاداش تحمل رنج دوران حمل را می‌دید و پسر، جرعه جرعه نور، از آغوش مادر برمی‌گرفت تا آماده شود برای روز‌های پرتلاطم آینده. 🍀 رسم پروردگارِ شکور همیشه همین بوده است؛ بانویی محنتِ بارداری را به جان بخرد، او هم به احسنِ نحو جبران کند. روزی مریم (سلام‌الله‌علیها) یک مسیح‌زاد، از درخت خشکیده، خرمایی قسمتش کرد، حالا هم که فاطمه‌بنت‌اسد، علی (علیه‌السلام) را به‌دنیا آورد، از اطعمه‌ی بهشتی نصیبش کرد، حتی بدون زحمتِ تکان دادن درخت خشکیده. ✨ روز چهارم که از مهمانی خارج می‌شد، باز هم این فاطمه بود که خطاب منادی حق قرار گرفت که «نام او را علی بگذار...به راستی، اسم او را از اسم خودم جدا ساختم و او را به ادب خود پرورش دادم و او را بر پیچیدگی‌های علم خود آگاه ساختم و او کسی است که بر بام خانه‌ی من اذان خواهد گفت و مرا تقدیس و تمجید خواهد نمود. پس خوش به حال کسی که او را دوست بدارد و اطاعتش کند و وای بر کسی که او را دشمن بدارد و نافرمانی کند.»(۱) 🌟 چه سعادتمند زنی بود بنت اسد که مادری بر نبی و ولی خدا روزی‌اش بود. هر بار که محمد (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله)، او را «اُمّاه» خطاب می‌کرد، شیرینی قندی که در دلش آب می‌شد را می‌توانست در دهان مزه‌مزه کند. گیرم کودکانش گرسنه باشند و گَردآلود، همین که محمد (صلی‌الله علیه‌و‌آله)، سیر باشد و آراسته، او را در دو دنیایش بس است. چه از این بهتر که وقت رفتن، جامه‌ی نبی خدا در برش گرفته باشد و آن‌قدر پریشان باشد که به دعایش الی یوم القیامه، ملائکه‌ای برای مادر علی (علیه‌السلام) استغفار کنند و درجه‌ای بر درجاتش بیافزایند. ⚜ دُرِّ گران معرفت در وجودش بود که نخستین زن بیعت‌کننده با پیامبر شد. حیدر کراری که فخر عالم‌ است، از دامان چنین مادری سر برآورد که به وقت مادری، در اوج بود، به وقت انجام تکلیف هم بسیار موقعیت‌شناس و در صحنه. امیرِ مومنان، خیر کثیر فاطمه‌بنت‌اسد بود؛ یکی از میان شش فرزند... ⁉️ خیر کثیر ما کجاست؟ نکند آمدنش را از خود دریغ داشته باشیم!؟ (۱) بحارالانوار، ج. ۳۵، ص. ۹، ذیل حدیث ۱۱. ✍ عطیه شریف 🎊 میلاد امیرالمومنین (علیه‌السلام) بر بانوان فعال جبهه فرهنگی انقلاب مبارک باد. @rabteasheghi
📜 در مواجهه با تاریخ، خصوصا تاریخ اسلام به اسم زنان که می‌رسم سراپا جستجو می‌شوم؛ که بود؟ در کجای تاریخ؟ برای چه کاری؟ سرنوشت‌اش چه شد؟ دامنه اثرگذار‌ی‌اش چقدر بود؟ و هرچه می‌گردم چیز کمتری پیدا می‌کنم... ❗️احتمالا برای تاریخ‌نویسان گذشته، آینده‌پژوهی معنایی نداشته و هیچ تصور نمی‌کردند روزگاری برسد که زنان گم شوند در پیچ و تاب زمان و بین مفاهیم و اعتباریات مدرن؛ و خیلی به آن گذشته‌ها نیاز پیدا کنند‌! ✨ اولین بار سال ۸۱ در اعتکاف دانشجویی اسم ام‌داوود را شنیدم، همان اندازه که در مقدمه اعمال ۱۵ رجب در مفاتیح آمده بود: امّ داوود، لقب فاطمه، مادر رضاعی امام‌صادق (علیه‌السلام) و زن حسن‌ مثنّی است. زنی که فرزندش در اسارت استکبار و خشم و غیظ منصور دوانیقی گرفتار شد و او را دست به دامان دعا کرد. روز و شب گریه می‌کرد، اما فرجی نمی‌رسید تا بالاخره به ملاقات امام صادق (علیه‌السلام) در بستر بیماری رفت. انگار از غم خود هم گلایه‌ای نمی‌کند تا حضرت صادق (علیه‌السلام) خود احوال فرزندش را از او جویا می‌شود. و حضرت دعایی به او یاد می‌دهد! دعا یا معرفت، هرچه هست، دست او را می‌گیرند و بالا می‌برند، خیلی بالا... سفره توحید برایش پهن می‌کنند! همین! و هیچ چیز دیگری درباره‌ی او در گزارشات تاریخی نیست. با این حال قرن‌هاست شیعیان بر سر سفره دعایی که فاطمه تعلیم گرفت نشسته‌اند! 💭 و من، که می‌نشینم و تخیّل می‌کنم که تربیت مادرانه‌ی فاطمه، چطور بود که پسرش داوود، دستگاه کفر و ستم منصور را به لرزه درآورد؟ فاطمه خود چگونه بود که حضرت صادق اسم اعظم خدا را با این دعا به او تعلیم داد؟ چه نوری در وجود او و توسّلات‌اش بود که حالا و در همه‌ی این ۱۵ رجب‌ها به دست‌ِ کلماتی که به‌ او تعلیم شد، مشمولِ عنایت و هدایتِ الله می‌شویم؟ دامان وجودش را چگونه در تاریخ گستراند که به برکت اضطرار مادرانه‌اش، هر سال بین ما زنان و مردانِ عهد کرده برای مبارزه با کفر و طاغوت‌های درون و بیرون، ایمان و یقین پخش می‌کنند؟!؟ 🌿 امّ داوود برای من یعنی می‌شود زن بود و در سیر بین خود و الله به جایی رسید که در اضطراب مادرانه‌ات کلید فتح زمین و آسمان را به تو بدهند و هر سال نیمه رجب داستان تو را برای مؤمنان زمزمه کنند. @nehzatezanan @rabteasheghi
🎂 چند روز دیگر تولد ۴ سالگی دخترم است و او که دلش خیلی برای نو رفقای ایام اعتکاف تنگ شده اصرار دارد تولدش را در مسجد بگیریم و همه بچه‌ها و مامان‌هایی را که سه روز کنار هم معتکف بودیم دعوت کنم. می‌گویم مسجد که جای تولد نیست می‌گوید پس جای چیست؟ واقعا مسجد جای چیست؟ در تمام سال‌هایی که بخاطر بچه داشتن از اعتکاف محروم شده بودم یک ثانیه هم به ذهنم نمی‌رسید که مسجد بتواند جای بچه باشد، خانه‌بازی داشته باشد. بشود توی مسجد با کودکان گرگم‌به‌هوا کرد، پشت منبر و توی محراب قایم شد. برایشان شعر خواند. وسطی بازی کرد. با صندلی‌ها و میزهای سجده که تا قبل از این در قرق پیرمرد پیرزن‌های پایه کار مسجد بود خانه درست کرد و میانش خاله‌بازی کرد. 💭 راستش من حتی توی خواب هم نمی‌دیدم به این زودی‌ها بتوانم معتکف خانه خدا شوم چه برسد به آپشن‌های بالا که همه زیادی غیرقابل باور می‌نمود. شب اول وقتی دخترک فرش مسجد را بارانی کرد به تفاوت این اعتکاف با بقیه رسیدم. از خجالت به من‌من افتاده بودم. به هزار زحمت دو کلمه از حلقومم زد بیرون که ببخشید تشت و آفتابه دارید اینجا؟ منتظر هر پاسخی بودم جز اینکه شما برو ما خودمون برات ردیفش می‌کنیم. به چشم به هم زدنی دو سه نفر آمدند و کار پاکسازی را دست گرفتند. بدون گره کوچکی در ابرو یا معنای خاصی در نگاه. یکی دو تا مامان هم از گوشه کنار به کمکم آمدند و وسایلم را جابجا کردند و کلی هم قربان صدقه‌ام رفتند که حتما خیلی اذیت شدی. جایی غیر از آنجا بود بخاطر این گناه نابخشودنی پوستم را قلفتی می‌کندند اما اینجا همه مادر بودند و عمیقا همدیگر را درک می‌کردند. 🌙 شب‌های اعتکاف مادرانه خبری از صدای ذکر و مناجات آدم‌بزرگ‌ها نبود که صدای نفس نفس تسبیح‌گونه فرشته ‌های کوچک خدا که هر کدام گوشه‌ای از مسجد در آغوش مادر خوابیده بودند در هم می‌تنید و بالا می‌رفت و آسمان مسجد را پرستاره می‌کرد. گریه‌های گاه و بیگاه نوزادانی که شیر می‌خواستند یا بی‌تابی کودکانی که بدخواب شده بود هیچ معتکفی را نمی‌آزرد که همه همدل و همراه بودند. روزها بچه‌ها کنار هم بازی می‌کردند شعر می‌خواندند. عبادت مادران بازی با بچه‌هاشان بود. ساعت‌هایی را هم که بچه‌ها سرگرم بازی و کاردستی در خانه بازی بودند، مادرها به مباحثه و گفتگو و حلقه‌های معرفتی می‌گذراندند. آن‌جا خبری از سجده‌های طولانی و نمازهای چند ده رکعتی و ذکرهای چند ساعته نبود. ذکر مادرها لالایی بود و عبادت‌هاشان را کمکی و نوبتی بجا می‌آوردند‌. یکی عبادت می‌کرد آن یکی کمکش بچه‌ها را نگه می‌داشت و برعکس. یکی استراحت می‌کرد آن یکی نهار بچه‌ها را می‌داد و بر عکس. مسئولان و خادمان همه مادر دو یا سه فرزند بودند. بچه‌هاشان کنارشان خدمت می‌کردند دیرتر از همه می‌خوابیدند زودتر از همه بیدار می‌شدند. با چشم‌های پف‌کرده و قدهای خمیده از خستگی کار به ظرافت و دقت کارهاشان را پیش می‌بردند و کنارش به درس و مشق بچه‌هاشان هم رسیدگی می‌کردند. من تا به‌حال پیاده‌روی اربعین نرفته‌ام اما شنیده‌ام نمونه کوچکی از جامعه در عالم ظهور است می‌خواهم ادعا کنم اعتکاف مادرانه هم همینجوری است. 💡 با حلوا حلوا کردن دهان شیرین نمی‌شود. در عمل باید از مادرانگی و فرزندآوری تجلیل کرد که من تا قبل از این جایی ندیده بودم. آنجا همه چیز برای رشد فردی و معنوی مادران در کنار فرزندان‌شان فراهم بود. هیچ کس تو را قضاوت نمی‌کرد که عزیزت می‌داشت و برای فرزندانت چه یکی، چه سه چهار تا ارزش قائل بود. به بچه‌ها که تنهایی و بی‌کسی همدم همیشگی‌شان شده زندگی سه روزه میان سی چهل تا بچه هم قد خودشان اندازه ده روز مسافرت شمال و جنوب خوش گذشت، آنقدر که دخترک آتش‌پاره من دلش بخواهد تولدش را در مسجد با همان بچه‌ها بگیرد. حرکت‌های نو، شنا کردن‌های خلاف جریان آب همیشه سخت و جان‌فرساست. آدم‌های جگردار می‌خواهد. اعتکاف مادرانه از همان مدل حرکت‌ها بود. همان‌قدر سخت همان‌قدر شیرین همان‌قدر جریان‌ساز... ✍ لیلا نیکخواه @rabteasheghi
💢 بووووونگ... - صدای چی بود؟ فاطمه؟ سریع خودش را می‌رساند به فاطمه. فاطمه از وقتی ۱۵ سالگی را پشت سر گذاشته کمتر بهانه پدرش را می‌گیرد. این فراق عادتش شده یا سن و سالش دیگر مجالی به بهانه‌گیری نمی‌دهد، مریم هیچ نمی‌داند! تنها چیزی که می‌داند دوری ۸ ماهه از همسرش است که دارد مثل خوره مغزش را می‌جود. درست مثل زبان اکرم خانوم، همسایه طبقه بالا که هربار چشمش می‌خورد به مریم سراغ شوهرش را می‌گیرد و خانه بی‌شوهر را می‌کوبد فرق سرش. 🥀 هرچند نبود مصطفی برای مریم عادی شده اما او در خلوت‌هایش گاهی عکس‌های عقدش را ورق می‌زند و های‌های گریه می‌کند. فاطمه و علی هیچ نمی‌دانند که مادرشان هنوز بی‌تاب پدر است. آن‌ها فکر می‌کنند مریم هنوز همان مریم ۳۰ سال پیش است درست وقتی که مصطفی ۱۸ ساله را به عقدش درآوردند و او را نشاندند پای سفره که نه! جانماز سفید بخت. مریم ۱۴ ساله آن روز چه می‌دانست عشق چیست؟ فراق چیست؟ تب سوختن چیست؟ او تا به آن روز تنها آقاجانش را دیده و بود و مادرش را که جاده‌های شهری و بار و کامیون فاصله چند ماهه می‌انداخت بین‌شان. مریم درست دو ساعت بعد از صیغه تازه متوجه شد اشتباه کرده. نه او مثل مادرش است و نه مصطفی شبیه آقاجانش. همان وقتی که شرط ازدواجش را گذاشت رخت پاسداری به تن شوهر دیدن فهمید او دیگر جنسش زندگی‌اش با بقیه فرق دارد. مادر مریم هم وقتی دید دخترش دارد لباس رزمندگی را به تن شوهرش می‌کند و چکمه‌های جنگی‌اش را واکس می‌زند و بساط آب و قرآن را با چه آب‌وتابی مهیا می‌کند فهمید انگار مریم چند سالی روی سنش گذاشته و قد و قامتش بلندتر شده. مخصوصا آنکه مریم بعد از بدرقه شوهرش چادر بست دور کمرش و دوست و فامیل و همسایه را جمع کرد زیرزمین خانه که چه؟ زیرشلواری و لیف برای رزمنده‌ها بدوزند و ترشی و مربا درست کنند و داروهای مورد نیاز را جمع‌آوری و دسته‌بندی کنند. اما این‌ها هرچه بود به هرحال آن زمان هیچ‌کس نفهمید اشک چشمان مریم برای پیاز داغ‌های آش پشت‌پای مصطفی نیست برای دل‌تنگی‌ست. دل‌تنگی شوهر دو روزه که حالا رفته بود به جنگ لشکر صدامی‌ها. 💫 مریم سریع خودش را رساند به اتاق فاطمه. در اتاق را که باز کرد چشمش خورد به فاطمه که افتاده وسط اتاق و چنبره زده روی گل قالی قرمز و پاهایش را حائل چشم‌هایش کرده. شک نداشت فاطمه دل‌تنگ پدر شده و در خواب و رویا به دنبالش دویده. - فاطمه جان مادر خوبی؟ صدای چی بود؟ - نه مامان! خوب نیستم. بابا یه هفته است زنگ نزده! خودش قول داده بود آخر هفته میاد. - آره قشنگم حتما سرش شلوغ شده دیگه میاد. - مامان؟ می‌دونی انتظار چقدر سخته؟ 🔻 چیزی در دل مریم به یکباره فرو ریخت. انگار بی‌هوا یاد حرف‌های چند ماه پیش مادرش افتاد وقتی که گفت: مریم خیلی بی‌عقلی دختر. دوباره می‌خوای انتظار شوهرت رو بکشی؟ برای چی بهش اجازه دادی برای کار پاشه بره تو غربت؟ مگه کم‌وکسری دارید؟ پول بازنشستگی کم پولی نیست برای شماها که خرج و مخارجی ندارید؟ مریم به همه گفته بود مصطفی برای کار چند ماهی رفته عراق. پیشنهاد خودش هم بود. وقتی رفته بود و به حاجی اصرار کرده بود اسم مصطفی را بنویسند قاطی مدافعان حرم فکرش را کرده بود. به مصطفی گفته بود ناموس، ناموس است چه در خانه خودت باشد چه خانه همسایه. ♨️ مریم اصلا طاقت نیش و کنایه اطرافیان را نداشت وقتی به او می‌گفتند دوباره اعزام به جبهه؟ دوباره جنگ؟ او انگار نمی‌خواست در خودش تردیدی ایجاد کند وقتی یکه و تنها در مقابل حرف مردم قرار می‌گرفت. بیچاره فاطمه او هم به خیالش پدر رفته برای کار. مریم باید موضوع را به او می‌گفت. فاطمه هم یک دختر است. باید مقاوم باشد در برابر طوفان‌ها. ☎️ زییییینگ - فاطمه صدای تلفن. بدو برو ببین کیه، این وقت صبح به گمونم باید بابا باشه‌ بدو دختر بدو که خدا حاجتت رو داد. فاطمه دیگر سر از پا نشناخت. انگار نه انگار که تا چند دقیقه پیش زخمی روی دلش نشسته بود و پایش را کوبیده بود به در کمد. فاطمه هم مثل مادرش است درد و فراق برایش رنگ می‌بازد وقتی صدایش را باید به خدا برساند. - الو بابا جونم سلام خسته نباشید خداقوت. ✍ لطیفه‌سادات مرتضوی 🎁 تقدیم به پیشگاه خانواده‌های صبور پاسداران و همه‌ی مدافعان حرم @rabteasheghi
✨ عمه‌ی مادرم هرسال نیمه شعبان در خانه جشن می‌گیرند، جشنی که توی فامیل معروف است به مخلصانه بودنش. انقدر عمه‌جان با اخلاص و عشق این مراسم را برگزار می‌کنند که خیلی‌ها حتی به نیت حاجت گرفتن می‌آیند مجلس‌شان و هیچ‌وقت هم کارشان در مهمان‌داری لنگ نمی‌ماند. امسال از دو ماه قبل زنگ زدند به مادرم، دعوتمان کردند و گفتند: بگو دخترت بیاد برامون حرف بزنه. 🗓 قبلا هم چند سال پیش، در جشن نیمه شعبان‌شان کتاب معرفی کرده بودم، ولی صحبت کردن در مراسم‌های خانگیِ زنانه اصلا در تخصصم نبوده و نیست. روز نیمه شعبان هم می‌خواستم نروم و دقیقه آخر قانع شدم به رفتن و اصلا حرفی توی ذهنم نبود. می‌خواستم وقتی رسیدیم از دست عمه‌جان قایم بشوم و کلا از یادشان برود چنین پیشنهادی داده بودند. عمه‌جان اما زرنگ‌تر از من بودند. تا رسیدیم، دستم را گرفتند و مرا نشاندند روی مبل، کنار خانم مولودی‌خوان. با همان صراحت لهجه‌ی بامزه‌شان گفتند: تو آقای مجلسی! بعد از مولودی حرف بزن برامون. 💢 تمام وقتی که مولودی‌خوانِ روشندل مجلس، روی صفحات بریل دست می‌کشید و مدح امام زمان (عج) می‌خواند، من درمانده بودم که چه بگویم و وقتی میکروفون به دستم رسید، خدا به دلم انداخت از بنی‌اسرائیل شروع کنم؛ از برخورد بنی‌اسرائیل با منجی و رفتار منفعلانه و تنبلی و سستی نشان دادن در زمان عمل، در پیچ مهم تاریخ که باعث شد مهر ذلت بر پیشانی‌شان بخورد. از بنی‌اسرائیل رسیدم به همین جامعه‌ی الان‌مان و این که الان وقت سستی و ناامیدی نیست، وقت یک گوشه نشستن و به دعا بسنده کردن هم نیست؛ و این که فرموده‌اند برترین اعمال انتظار فرج است، منظور از انتظار ناامید نشدن و تلاش کردن است نه معطل شدن. 👥 مخاطبانم بیشتر خانم‌های میانسال و خانه‌دار بودند، مشتاقانه گوش می‌دادند و در چشمان‌شان این سوال می‌درخشید که: من باید چکار کنم؟ من جوابی برای این سوال نداشتم. تنها پیشنهادم (غیر از یک دعوت ریز و غیرمستقیم به مشارکت در انتخابات) این بود که هرکس باتوجه به موقعیت و توانمندی‌های خودش کنشگر باشد؛ همین. 🔻 بعد از من، یکی از خانم‌ها گفت من چند کلمه حرف دارم. شروعش از پلاستیک بود، پلاستیک‌هایی که ما با سرمستی و بی‌خیالی مصرف می‌کنیم و دور می‌اندازیم به امید این که بازیافت شوند، اما فقط در طبیعت رها می‌شوند، در گلوی ماهی‌ها گیر می‌کنند و دور پای پرندگان می‌پیچند. شیرابه‌هایی که از زباله‌های ما رها می‌شوند و به سفره‌های آب زیرزمینی و منابع آب راه می‌یابند، خاک را نابود می‌کنند و کوه‌هایی می‌سازند که جای کوه‌های واقعی را می‌گیرد. گفت که چند سال است تولید پسماند را در خانه‌شان به حداقل رسانده، بجای پلاستیک از کیسه و سفره‌ی پارچه‌ای استفاده می‌کند، دور ظروف یکبار مصرف را خط کشیده، زباله‌های تر را (مانند پوست میوه) می‌خشکاند و برای خوراک دام به دامداری‌ها می‌دهد، از تفاله‌ی چایِ خشکیده به عنوان کود گلدان استفاده می‌کند و خلاصه، ماهی یک بار لازم است زباله بیرون در بگذارد، هم حجم پسماندش کم است هم آلایندگی‌اش. و فقط این نیست، چند سال است که یک گروه تشکیل داده و در فضای مجازی و حقیقی، مردم را تشویق می‌کند به زندگیِ بدون پسماند. 💬 خانم‌ها سوال می‌پرسیدند و راهکار می‌خواستند برای هرنوع زباله، حتی بعضی پیشنهاد هم می‌دادند. مثلا خاله‌ام گفت استخوان و پسماند مرغ را فریز می‌کند و وقتی می‌روند مسافرت، می‌دهند به چوپان‌هایی که بین راه می‌بینند تا برای غذای سگ نگهبان گله استفاده شود. مادربزرگم گفتند پوست بادام و گردو را جمع می‌کنند و به نانوایی‌هایی می‌دهند که تنور آتشی دارند، به عنوان سوخت تنور به درد می‌خورد. 💭 داشتم با خودم فکر می‌کردم برای بعضی از ما مذهبی‌ها، کارهای این‌چنینی با عنوان حفاظت از محیط زیست در اولویت آخر هم نیست. انگار از میان تمام مشکلات کشور، چسبیده‌ایم به مسائل فرهنگی و سیاسی و گاه اقتصادی، حواسمان نیست که تمدن نوین اسلامی، خاک و آب و هوای سالم می‌خواهد و خدا آبادیِ زمین را از ما خواسته است. و اتفاقا بعد از مهمانی، با آن خانم درباره فعالیت‌هایش صحبت می‌کردیم و با این که چندان مذهبی نبود، می‌گفت مذهبی‌ها در این زمینه هم توصیه‌پذیرترند. می‌گفت وقتی به مساجد می‌رود تا مردم را در این باره آگاه کند، با دقت‌تر به او گوش می‌دهند و عمل می‌کنند. می‌گفت برای صحبت در مهمانی امروز، سری به رساله حقوق امام سجاد (علیه‌السلام) زده و از مطالبی که درباره حقوق گیاهان و جانوران در آن گفته شده، شگفت‌زده است. 💫 حالا بانوان خانه‌دار یک راه خوب برای کنشگری و تاثیر پیدا کرده بودند. می‌توانستند نگهبان آب و خاکِ سرزمین‌شان باشند، و دیگران را هم به این جهاد فرابخوانند، به این قدم کوچک در هموار کردن راه ظهور. ✍ ش . شیردشت‌زاده @rabteasheghi
💬 یه جوری به خودت مطمئنی که انگار تا آخر عمر همین‌طور هستی! - پس چی؟! دلتم بخواد. توی زمونه‌ای که همه اونوری می‌زنن روزه‌هام رو می‌گیرم تا آخرشم هستم. - ببین ستایش اصلا تو خوب، تو خانوم ولی فقط باید خودت طعم عشق‌بازی با خدا را بچشی، پس بقیه هم سن و سال‌هامون‌چی؟ - سخت نگیر بهار! اونا تا خودشون و خانواده‌هاشون نخوان نمیشه، عه دختره راست راست داره تو پارک راه میره ترشک لواشک می‌خوره حالش را می‌بره بعد من برم بهش بگم بیا بیا تو رو خدا عاشق خدا بشو، خیلی خوش‌خیالی دختر! 🔻بهار اما کوتاه نمی‌آید، باید کاری کند. فکری می‌کند، حالا که ماه رمضان گره خورده به آمدن سال نو و تعطیلی مدرسه‌ها، فرصت خوبی هست تا کاری کند. باید از مادرش کمک بگیرد. یاد پارسال عید می‌کند که با مادرش برای دخترهای نوجوان فامیل به جای عیدی یک بسته ویژه‌ی ماه رمضان تهیه کردند و توی دید و بازدیدها به آن‌ها دادند. چند باری با مامان افطاری ساده درست کردند و دخترهای فامیل را دور هم جمع کردند. چقدر خوش گذشت. بهار شیرینی آن بازخوردها را توی ذهنش می‌آورد دلش می‌خواهد دختران بیشتری با خدا آشتی کنند. بهار با این دغدغه‌هایش از مادرش دلبری می‌کند. مامان همه جوره می‌آید پای کار. به دخترش می‌گوید دوست‌های من با من دوست‌های شما با شما. خدا هم گفته یدالله مع الجماعه. 💫 ایده‌ها روی هم ریخته می‌شود... یکی از مادرها نامه‌ای به خدا از زبان دخترِ نوجوان می‌نویسد، چندتایی خیّر جور می‌کنند و برای بسته‌های ماه مبارک رمضان چند تا خوراکی مقوی درست می‌کنند و یکی از مادرها که پزشک است تدابیر طب سنتی برای کمک به روزه‌داری  دخترها روی برگه می‌نویسد و داخل پاکت‌ها می‌گذارند. 💌 پاکت‌های صورتی با هنرِ دست دخترها درست شده. دخترها یک کار دیگری هم می‌کنند. درست کردن کارت دعوت برای پویش "به عشق خدا"  حالا کارها تقسیم می‌شود. دخترها عصرها که می‌شود می‌روند توی پارک‌های محل و به هم‌سن و سال‌هایشان کارت دعوت می‌دهند، گفت‌وگو می‌کنند و دعوت‌شان می‌کنند به پویش‌شان. اگر قبول کردند محتوای مجازی که با کمک هم درست کردند را برایشان می‌فرستند و کارت کوچکی برای گرفتن بسته ماه رمضان به آن‌ها می‌دهند. چون ماه رمضان با عید یکی شده، دخترها کارشان را شیفتی کرده‌اند. 🕌 مادرها مسئول دادن بسته‌ها به دخترهایی هستند که شب‌ها می‌آیند مسجد محل تا بسته ماه رمضان‌شان را تحویل بگیرند. یکی از مادرها مشاور مذهبی هست. با دخترها وارد گفت‌وگو می‌شود و از آن ها می‌خواهد که باقی مانده‌ی ماه رمضان را با هم همراه باشند. خانم‌های مسجد هم یکی‌یکی آمده‌اند پای کار. می‌گویند دخترهای نوجوان لواشک و ترشک دوست دارند. بسته‌های کوچک برایشان درست می‌کنند و در بسته‌های ماه رمضان‌شان می‌گذارند. حالا چند تا دختری که با پویش همراه شده‌اند، خودشان هم برای تولید بسته‌ها و افطاری‌های ساده پا پیش گذاشته‌اند. ✍ م . محمدیان @rabteasheghi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید... ⭐️ حضرت خدیجه و الگوی جهاد اقتصادی 🔻 گاهی انفاق‌های ما باید برای نابودی دشمن هم باشد... 🎙 حجت‌الاسلام راجی ▪️سالروز وفات حضرت خدیجه (سلام‌الله‌علیها) بر بانوان فعال فرهنگی تسلیت باد. @soada_ir @rabteasheghi
نشسته بود روی پله‌های حیاط و زل زده بود به گوشه‌ دنج سمت راستی درخت چنار و دستش را برده بود زیر چانه‌اش. چند دقیقه‌ای می‌شد که در همین حالت، غرق شده بود در افکاری که هیچکس خبر نداشت افسارش بدست کدام خاطره دارد زیر و رو می‌شود. خاطره خودش با علی که درست در همین گوشه دنج، پیمان زناشویی‌شان را بسته بودند یا خاطره سیزده بدر هر ساله که همه جمع می‌شدند زیر همین درخت تنومند و کاسه کاسه آش از داخل قابلمه بزرگ بی‌بی می‌کشیدند و می‌خوردند. حیاط بی‌بی باغی بود برای خودش. علی بچه‌ها را جمع می‌کرد و بساط فوتبال راه می‌انداخت و بی‌بی بساط چایی و تخمه را برای بقیه جور می‌کرد. چه شور و شوقی توی حیاط ۱۰۰ متری بی‌‌بی به پا بود. فامیل‌ها کل سال را منتظر می‌ماندند تا ارحا‌م‌شان را در حیاط بی‌بی زیر همین درخت چنار صله کنند. هرکس هرچیزی در چنته داشت با خودش می‌آورد و آخ چه سیزده بدری می‌شد هرسال. فاطمه داشت به چه فکر می‌کرد؟ هرچه که بود بی‌ارتباط با حرف‌های حسین ۷ساله‌اش نبود. حسین صبح از وقتی بیدار شده بود و فهمیده بود امسال سیزده بدر ندارند بق کرده بود گوشه دیوار و های‌های گریه می‌کرد. بی‌بی هم به طرفداری‌اش شمشیر را از رو بسته بود سمت فاطمه که چی؟ "حسین امسال اولین سیزده‌بدر بدون پدرش هست چرا با این بچه اینطور می‌کنی؟ امام علی قربونشون برم مگه یتیم‌نواز نبودن؟! خب شهادته؟ ما دور هم جمع میشیم اصلا مداحی میگیریم هان؟ حالا این بچه هر سال منتظر این روز با بچه‌ها بازی کنه. نکن فاطمه با حسین این‌طوری. نبود پدرش رو بیشتر حس می‌کنه‌ها" و این حرف‌ها برای فاطمه حکم تیر آخر را داشت که مدام در سینه‌اش فرو می‌رفت. فاطمه آخر تصمیمش را گرفت از جایش بلند شد و رفت به سمت حسین. - حسین جانم پاشو مادر پاشو بریم دیگ بی‌بی رو از زیرزمین بیاریم دستی بهش بکشیم. پاشو که خیلی کار داریم. صورت حسین هنوز خیس اشک بود. از چمباتمه‌ای که زده بود بیرون آمد و به دو رفت داخل حیاط. اینقدر خوشحال بود که متوجه نشد عکس پدرش از روی پاهایش افتاد روی زمین. فاطمه به عکس علی خیره شد. آن را برداشت و دستی به سر و رویش کشید و آن را دوباره گذاشت روی طاقچه اتاق. آن روز کار زیادی داشتند باید سریع دست به کار می‌شدند. بی‌بی گوشه حیاط ایستاده بود. چشمانش از خوشحالی برق می‌زد. فاطمه رو کرد به بی‌بی و طوری که حسین هم بشنود گفت: - بی‌بی امسال سیزده‌بدر رو میخوایم جور دیگه برگزار کنیم. شما زنگ بزن به خاله رباب بگو حلواشونو بپزن و بیارن. به خاله بدری هم بگو اون فلاسک چایی بزرگشون رو بیارن. به زن‌دایی هم بگو خرما بگیرن بیارن. به بقیه فامیل هم بگو امسال سیزده بدرمون جای دیگه‌اس‌. موقعیت رو براشون ارسال میکنم یه باره بیان اونجا. من میرم به زهراخانم و مریم‌خانم میگم بیان کمک. یالا بی‌بی دست بجنبونید. بچه‌ها رو امسال میخوام مامور پیاز داغ‌ها کنما. حسین بدو مادر بدو برو به مش‌محمود و آقا بهروز بگو بیان من کارشون دارم. حسین و بی‌بی با نگاه پر از سوال رفتند تا خودشان را برای برنامه سیزده بدر آن سال آماده کنند. آفتاب ظهر که حیاط را گرفته بود تنها نقطه سایه حیاط همان زیر درخت چنار بود. سال‌های قبل علی پارچه‌ها را برمی‌داشت و سایه‌بانی درست می‌کرد و همه زیرش می‌رفتند تا عصر که سایه آفتاب از سرشان کم می‌شد. بوی آش کم‌کم کل حیاط را گرفت. اصلا معلوم نبود چه در سر فاطمه می‌گذرد. آش را که با کمک همسایه‌ها بار گذاشتند رفت بیرون دم در و پچ‌پچ‌کنان با آقابهروز و آقاسعید شروع کرد به حرف زدن. تلفن‌‌اش هم که از صبح در دستش بود و مدام با یکی حرف می‌زد. بی‌بی هنوز متعجب رفتارهای دخترش بود. روبه سمتش کرد و گفت: - فاطمه مادر به مش‌محمود سپردی برای وانتش؟ خب میخواسی بری بیرون شهر تا روزه‌ات رو افطار کنی باید قبل ظهر می‌رفتی آخه حالا که... - نه مادر قرار نیست کسی بره بیرون شهر. با همسایه‌ها قرار گذاشتیم امسال این آش نذری رو ببریم پایین‌شهر و ایستگاه صلواتی راه بندازیم. می‌دونی بی‌بی هرچی با خودم دودوتا چهارتا کردم دلم راضی نشد شهادت امام دورهمی هرساله رو برگزار کنیم و کلاه شرعی رو بذاریم روی سرمون که چی؟ مداحی میذاریم. آخه اون دنیا میخوایم جواب امام رو چی بدیم؟ علی من برای این راهی سوریه شد تا اون دنیا جوابی به خانواده پیامبر برای حفظ حرم داشته باشه. الان حرم من توی ایران حفظ حرمت این خاندانه. قراره آقاسعید و آقابهروز خیمه بزنن. گفتم یه پرچم هم از فلسطین بزنن سردر خیمه. قراره مینا هم یه میز بذاره برای بچه‌ها که نقاشی بکشن برای بچه‌های غزه. شما هم میاید؟ اشک در چشم بی‌بی جمع شد. حسین که از اول حرف‌های مادرش آنجا بود به دو رفت سمت طاقچه و عکس پدرش را برداشت و چفیه‌ای انداخت دور گردنش و رفت به سمت وانت مش‌محمود. آن روز اولین سیزده‌بدر بدون علی برای حسین بود‌. ✍ لطیفه‌سادات مرتضوی @rabteasheghi
📱 هر چه صفحات مجازی و کانال‌های تلویزیون را بالا پایین می‌کرد بیشتر دلش خون می‌شد. مقاومت از بلندی‌های جولان و باغ‌های زیتون و مردان رزمنده و جوانان قلوه سنگ به دست با صورت‌های پیچیده در چفیه‌های حزب‌الله، حالا به کودکان چند روزه و جنین‌های در بطن مادران آرمیده رسیده بود. 🌙 شب قدری، موقع قرآن به سر گذاشتن؛ خودش و خانواده‌اش را فراموش کرد آنقدر که گفت الهی غزه... الهی غزه... 🚕 از سرویس مدرسه و سفرهای تاکسی اینترنتی که می‌گرفت، هرچه در می‌آورد نصفش را می‌ریخت برای حسابی که می‌گفتند غذا و دارو و پوشک می‌شود برای بچه.های غزه. دلش اما آرام نمی‌شد. تصویر زن فلسطینی که بعد از سالها خدا به او دو بچه داده بود و حالا جنازه هر دو را به آغوش گرفته بود و از ظلمی که بر دو کودکش شده، ضجه می‌زد از جلوی چشمهاش کنار نمی رفت. خودش علی و زهرا را ۱۰سال بعد از ازدواجشان مادر شد. هر شب وقت باز کردن روزه‌اش خدا را صدا می‌کرد که من را توی نابودی این از حیوان بدترها سهم بگذار. 🇵🇸 حالا شب جمعه آخر ماه مبارک بود و کارهاش را جمع و جور می‌کرد که فردا بچه‌ها را ببرد راهپیمایی. قلبش اما راضی نبود. فکر می‌کرد حداقلش همین کاری است که دارد می‌کند. کاش می‌شد و می‌توانست بیشتر سهم بردارد. فکرش راه به جایی نمی‌برد. صبح بچه‌هاش را سوار کرد. بسم الله را گفت سوئیچ را تاباند زد بیرون. توی کوچه پیرزنی را دید که لنگ‌لنگان و به زحمت به طرف خیابان می‌رفت. پیرزن ماشین را که دید دست تکان داد. ایستاد. گفت: ننه من را تا یه جایی برسون. پرسید: کجا می‌خوای بری مادر؟ جواب داد: راهپیمایی... 💡 چراغی توی سرش روشن شد. ماشین را نذر مقاومت کرد. نذر ظهور. پیرزن را که سوار می‌کرد بچه‌ها را گفت بنشینند جلو حالا عقب حداقل دو نفر دیگر جاداشت. به بچه‌ها گفت صدا کنند. صدای علی و زهرا وقتی می‌گفتند سرویس صلواتی توی خیابان و سر هر ایستگاه می‌پیچید و جلو می‌رفت. رفت و برگشت حداقل ۱۰ ،۱۵ نفر را رساند. رسیدنی به خانه چراغ بنزین ماشین که روشن شد لبخند رضایت گوشه لبش نشست. بر عکس همیشه به ماشین غر نزد. احساس کرد اولین خواسته شب قدرش را خدا اجابت کرده. هر چند انتظارش بیشتر از این بود... هر چند هنوز هم از خدا سهم می‌خواست. ✍ لیلا نیکخواه @rabteasheghi
🔻 برای گرفتن بلیط بازی‌ها به سمت باجه بلیط‌فروشی می‌روم. دم باجه خیلی شلوغ است‌. دخترهای دبیرستانی بقیه مدارس، صف گرفته‌اند جلوی باجه و پول و کارت‌هاشان دستشان است. از همان در ورودی تک‌تک و گروهی دیدمشان. اوضاع پوششان اصلا خوب نیست. اکثرا مقنعه‌های گشادشان روی شانه‌هاشان افتاده. چندتایی‌شان با اسپیکرهایی که آورده‌اند آهنگ‌های تند وتیز، گذاشته‌اند و سر و دست تکان می‌دهند. از آن بدتر فحش‌ها وحرف‌های زشتی است که حواله‌ی هم می‌کنند. دلم برای دخترهای دبستانی مدرسه‌مان می‌سوزد. با چشم‌های گردشده نگاه‌شان می‌کردند. 💭 فکر دخترهای نوجوان از ذهنم پاک نمی‌شد. توی پایگاه بسیج موضوع را با سمانه و عاطفه مطرح کردم. آن‌ها هم نگران بودند. دل‌شان می‌خواست برای دخترهای نوجوان محله کاری بکنیم. تا پایشان به مسجد و پایگاه باز بشود. تا بشود وارد گفتگو شد. آن قدر حرف زدیم و بحث کردیم تا به یک راه حل رسیدیم. 🗓 دو روز بعد شیک‌ترین لباس‌ها و چادرهامان را پوشیدیم و به فضای سبز کوچک محله‌مان که بعدازظهرها دخترها جمع می‌شدند رفتیم. هرکدام‌مان به یک بهانه‌ای وارد جمع‌شان شدیم. یکی به بهانه عکس گرفتن. یکی به بهانه خسته شدن و نشستن کنار حصیرشان... اولش نگاه‌هاشان تند و‌ تیز بود. فکر می‌کردند آمده‌ایم برای ارشاد. ولی با چند تا جوک و خنده دل‌هاشان نرم شد. به‌شان گفتیم می‌خواهیم برای روز دختر توی محله موکب بزنیم و به کمک‌شان نیاز داریم. از خودشان ایده و نظر خواستیم. چشم‌های تیله‌ای‌شان برق زد. خوشحال شدند که ازشان نظر خواسته‌ایم و می‌خواهیم به‌شان مسئولیت بدهیم. ✨ قرار بعدی را داخل پایگاه گذاشتیم. چند نفرشان رزق‌ها را باخط زیبا می‌نوشتند. چندتایی گیره روسری وگل‌سر نمدی درست می‌کردند. همه چیز برای جشن روز دختر آماده بود. به پیشنهاد خودشان برای یک جشن دخترانه در پارک کوچک محله برنامه‌ریزی کردیم. از مجری تا پذیرایی جشن با خود دخترها بود. دعوتنامه چاپ کردند و تک‌تک در خانه‌ها بردند. جمع کوچک دخترانه‌مان روز به روز گرم‌تر و صمیمی‌تر می‌شد. در پناه این دوستی‌ها، حرف‌ها و دلسوزی‌ها تاثیر بیشتری داشت. دیگر از پوشش‌های جلف روزهای اول‌شان خبری نبود. خودشان همه کاره‌ی برنامه‌ها شده بودند. پیشنهاد می‌دادند. اجرا می‌کردند. هدف پیدا کرده بودند. حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) دل‌های پاکشان را همراه کرده بود. ✍ زینب جلوانی @rabteasheghi
معلمی که اندیشیدن را به دیگران می‌آموخت. 🔸 استاد سکینه از زنان نابغه دوره مشروطه است، حافظه‌ای عجیب داشت، هر چه در زندگی شنیده و خوانده بود را تا پایان عمر از بر بود. اهل کسب معرفت بود و گاه کار تدریس به دختران و زنان شهر را بر عهده داشت. نیروی بیان و نطق زیبایی داشت و در مجالس زنانه بزرگ به‌خوبی سخنرانی می‌کرد. شجاع و پردل و قوی بود، به‌طوری که زور پسر نوجوان ورزشکارش در مقابل دستان قوی مادر کم می‌آورد! مهم‌ترین حرفه او، تسلط عجیبش بر طب سنتی بود، زنان بیمار بسیاری را بصورت رایگان طبابت می‌کرد. و... 💢 اما ما او را طور دیگری می‌شناسیم، با آنکه شاید حتی نامش را هم ندانیم! بانو سکینه فرزندی را در دامان خود پرورش داد، که کمتر کسی است که با او و آثارش آشنا نباشد. مادرِ استادی که به حق، بزرگ آموزگار دوران ماست و سالروز شهادتش، روز معلم نامیده شده است. 🔸 شیخ مرتضی اگر استاد مطهری بزرگ شد، اثر تربیت چنین مادری است. به‌طوری که از استاد نقل است که «من فکر کردن را از مادرم آموختم». ┈┈••✾••┈┈ " مادر است که فرهنگ و معرفت و تمدن و ویژگی‌های اخلاقیِ یک قوم و جامعه را با جسم خود، با روح خود، با خُلق خود و با رفتارِ خود، دانسته و ندانسته به فرزند منتقل می‌کند. همه تحت تأثیر مادران هستند. آن‌که بهشتی می‌شود، پایه‌ی بهشتی شدنش از مادر است؛ که «الجنة تحت اقدام الأمهات»." 🎙 رهبر حکیم انقلاب ۱۳۸۴/۰۵/۰۵ @rahesevvom @rabteasheghi
🔻 مهناز خانم آن چند روز خیلی توی خودش بود. اصلا مهناز خانم سابق نبود. نمازهای مسجد را یک در میان می‌آمد. سرش توی خودش بود و بجز یک سلام بی‌رمق و التماس دعا و خداحافظی از سر عادت حرفی نمی‌زد. تولد امام رضا (علیه‌السلام) نزدیک بود. هر سال این وقت‌ها مهناز خانم پرکارترین عضو هیئت بود. از جمع کردن نذورات تا کمک به پخت آش و درست کردن شربت. پارسال اما خبری ازش نبود. اینجوری نمی‌شد. جشن میلاد آقا بدون مهناز خانم نمی‌شد. با همسایه‌ها جمع شدیم سراغش را بگیریم. ☕️ چای را که تعارف می‌کرد پرسیدم مهناز خانم چیزی شده؟ از ما ناراحتی؟ زن بیچاره تلخندی زد و گفت: نه خواهر چیکار به شما داره؟ فخری پرسید: پس ما رو محرم نمی‌دونی که چیزی نمی‌گی! اشک توی چشم‌های مهناز خانم جمع شد؛ نه خواهر این چه حرفیه چند دقیقه‌ای به سکوت گذشت... مهناز زبان باز کرد: دختر کوچیکه‌ام... همون که شش ماه پیش عقدش کردیم... میگه ما نمی‌تونیم باهم زندگی کنیم. همو نمی‌فهمیم. فخری آه بلندی کشید: این حرف همه جوونای الان شده. پس ما چجوری زندگی می‌کردیم خواهر؟ مهناز خانم گفت: واقعا ما چجور زندگی می‌کردیم که با همه سختی‌ها ۴۰ سال با هم دووم اوردیم؟ 💢 زهرا خانم که تا حالا ساکت بود نفسش را با هوف سنگینی داد بیرون و گفت: تقصیر ماست که یادشون ندادیم. ما هیچ وقت با بچه‌هامون از مهارت‌های زن‌داری و شوهرداری حرف نزدیم. خانم‌ها به نشانه تایید سر تکان دادند. گفتم: واقعا همینه. کاش به‌جای این همه درس و مشقی که ۲۰ سال خوندن، و تو زندگی‌شون به‌کار نیامد یکی این‌ها رو یادشون می‌داد. زهرا خانم گفت: باز میگی یکی؟ خودمون... خودمون باید یادشون می‌دادیم. فخری گفت: حالا یادشون بدیم پرسیدم: یعنی چی‌کار کنیم؟ 💡 فخری انگار چشمه فکرهایش جوشش گرفته باشد گفت بیایید همه تجربه‌هامونو در اختیارشون بذاریم. ایده فخری اول از همه توجه مهناز خانم را جلب کرد. چای دوم را که آورد گفت: باید یه لیست از دختر پسرهای عقدی و دم‌بخت محل جمع کنیم بعد این تجربه‌ها رو در اختیارشون بذاریم. زهرا خانم‌گفت: چه‌جوری؟ چه‌جوریش خیلی مهمه! 💫 قرار شد چه‌جوری را خانم‌ها از جوانترهای خانه بپرسند تا بهترین ابزار را انتخاب کنیم. به هفته نکشید که با کمک یکی دو نفر از دخترهای جوان محل تجربه‌های زندگی پدر و مادرهای محل را جمع کردیم. جوان‌ها تجربه‌ها را پوستر و پادکست کردند. کانال زدند و دختر و پسرهای جوان محل را عضو کردند و محتواها را ریختند تویش. مهناز خانم نذر کرد کانال بگیرد، امسال دو تا رشته به دیگ آش میلاد امام رضا (علیه‌السلام) اضافه کند. حالا دختر مهناز خانم هم عضو فعال کانال شده و چند ماهی از عروسی‌شان می‌گذرد. ✍ لیلا نیکخواه @rabteasheghi
دیشب هیأت در فضای باز بود و درِ جشن به روی کوچک و بزرگ باز. بعضی گذری رد می‌شدند و از دور نگاه می‌کردند. بعضی نم‌نم پیش می‌آمدند و خودشان را روی صندلی‌های سفید رنگ جا می‌دادند. صندلی‌های سفیدی که هر سرنشین آن دعوتنامه‌ای داشت. نه از طرف شهرداری که مجوز جشن را داده بود و نه از طرف هیأت حضرت علی اکبر (ع)! بلکه از طرف شخصِ میزبان. رئوفی که به لطفش همه‌مان را دور هم جمع کرده بود. بعضی هم در گوشه‌گوشه‌ی فضای باز نشسته بودند و گوش‌شان بدهکار جشن نبود. نه اینکه خودشان نخواهند شاید دعوتنامه هنوز به دستشان نرسیده بود. یادم به نبات‌هایی افتاد که به عشق مهربانی‌اش تک‌تک بسته‌بندی شده بود. یاد حدیث‌کسایی که سر بسته‌بندی خواندیم و رفع هم و غمی که از خدا خواستیم. جشن رئوف باید بزرگتر از این حرفها باشد. بزرگتر و با آدم‌های متفاوت‌تر... نباتها را ریختم توی کیسه و از جشن فاصله گرفتم. جشنی توی دلم برپا بود. دلم می‌خواست شادی‌اش را با همه تقسیم کنم. تک‌تک نباتها را از کیسه در می‌آوردم و به کوچک و بزرگ می‌دادم - عیدتون مبارک. نبات نذری امام رضاست. کمی بالاتر هم جشن تولدشونه دوست داشتین تشریف بیارین. جمله‌ای که به آدم‌های پارک می‌گفتم تکراری بود اما خود آدم‌ها نه! دختر و پسری سیگار به دست گوشه‌ی دنج پارک نشسته بودند. با سلام اولم کپ کردند اما به محض شنیدن جمله همدیگر را نگاه کردند. دستشان را حالت حرکت‌آهسته پیش آوردند. نبات را گرفتند و با لکنت تشکر کردند. دورتر که شدم تشکرشان بلندتر شد و جشن دلم پرشورتر. کمی آنطرف‌تر دو دختر نوجوان لبه‌ی جدول نشسته بودند. کپ کردنشان موقع سلام برای من پیش‌بینی شده بود. اما شنیدن جمله‌ی من برای آنها نه. حین تشکر بی‌اختیار روسری را از روی دوش بلند کردند و روی سرشان کشیدند. لبخندم را با شیرین‌ترین لبخند دنیا پاسخ دادند و جشن دلم شیرین‌تر شد. پیرمرد و پیرزنی روی نیمکت جمله‌ام را شنیدند و برای عاقبت به خیری‌مان دعا کردند. گفتند پای آمدن تا پای جشن را نداریم و یک نبات بیشتر برای دختر بیمارشان گرفتند. نباتهای پلاستیک تمام شد و دلم پیش مهمانهای جدید جشن بود. مهمانهایی که شاید روی صندلی‌های سفید نه، اما روی چمن، نیمکت یا حتی ایستاده هم که بودند حالا دعوتنامه دستشان بود. رسیدم به جشن و کیسه‌ام را دوباره پر کردم. اینجا که صدای جشن به همه رسیده بود. باید صدا را به دورترها می‌رساندم. پیرزنی نبات را از دستم گرفت. شال نباتی‌اش را روی سر مرتب کرد و گفت: بخدا رسیدم تو پارک به دلم بود یکی امشب یه چیزی بهم میده. بغضش ترکید. بغلش کردم. بغض من هم... کمی دورتر جمع بزرگی دیدم با کلی دختر و پسر. سر همه‌شان باز بود! قدم به سمت‌شان پیش گذاشتم و دوباره پس رفتم! هنوز کیسه‌ی نباتها پر بود. کنارم خانواده‌ای پرجمعیت دور هم نشسته بودند و اکثر خانم‌ها شال به سر نه، شال به دوش. بلند سلام کردم و جمله‌ام تکرار شد. نباتها را تعارف‌شان کردم و با دعای خیر بدرقه‌ام کردند. دعای خیر برای همه‌ی عوامل جشن... ازشان دور شدم و دوباره چشمم به جمع قبلی افتاد. قلبم تندتند می‌زد و قدم‌هایم کند پیش می‌رفت. به سمت همان جمع سر باز! رب ادخلنی مدخل صدق... را خواندم و توسل کردم. پارک خلوت بود و من تنها. دلم قرص بود که نباتها باید به دستشان برسد. رسیدم و سلام کردم. نگاهشان برگشت سمتم - اوی خانم ترسوندیم! انگار نشنیده باشم با حرارت جمله‌ام را تکرار کردم. اما نه مثل بارهای قبل پشت سرهم و با دریافت لبخند گرمِ مخاطب! عید را که تبریک گفتم وسط جمله‌ام یکی از پسرها صدایش را بلند کرد: - مگه عیده؟! بی‌تفاوت جمله‌ام را ادامه دادم صدای دیگری خنده خنده گفت: - امام رضا کیه؟ چند نفر دیگر هم خندیدند. حالا تپش قلبم هم مثل قدم‌ها شده بود. کندِ کند. با انگشتهای یخ کرده نباتها را از پلاستیک بیرون آوردم. با لبخند دستشان دادم. صدای دختری بلند شد: - حالا اینا از کجا اومده اصلا؟ نگران بودم نباتها را پس نزنند. بسته‌ها را تک‌تک توی دست‌هایشان گذاشتم و آرام و شمرده از جمع بچه‌ها گفتم، از حرکتی که دلمان خواسته برای تولد امام بزنیم. به نبات توی دستم نگاه کردم. به دعوتنامه‌ای که نه از سمت شهرداری و هیأت بلکه از خودِ خودِ میزبان صادر شده بود. ازسمت رئوف برای تک تک دختر و پسرهای این جمع. دست دختر سمتم دراز شده بود. نبات را گذاشتم توی دستش. پسر کناری‌اش شمرده گفت: - ایشالا بشه بریم حرم امام رضا کیسه‌ی نباتها خالی شده بود. بلند گفتم - ان‌شاءالله همه با هم و خداحافظی کردم... با جمعی که همراهم بودند و حاضر در جشن، گیرم کمی با فاصله‌تر. پ‌ن: زکات گرمی و نشاط دورهمی مان را بدهیم! محاسن گرفتن مراسم‌ها در فضای بازی که از همه قشر بندگان خدا تردد دارند بی‌شمار است و شاید در زمان حاضر جزو وظایف اصلی جمع‌مان... ✍ لیلا آصالح @rabteasheghi
🗳 آقای رئیسی! شما اولین رئیس‌جمهوری بودید که خودم انتخابش کردم. آن قبلی‌ها را خوب یا بد، من انتخاب نکرده بودم. من اولین رای‌ام را به شما دادم. در جشن تکلیف سیاسی‌ام، سرخوش از احساس بزرگ شدن و مهم بودن، با افتخار و امید اسم شما را توی برگه تعرفه نوشتم. با یک دنیا امید برگه را توی صندوق انداختم. اولین رای‌ام را خرج یک شهید کردم؛ خرج شاگرد بهشتیِ شهید بهشتی. 🗓 انتخابات نود وشش، هنوز به سن رای دادن نرسیده بودم، ولی وقتی آمدید اصفهان با کلی ذوق و شوق آمدم میدان امام که ببینمتان و چقدر برایتان شعار دادم و داد زدم. دوستانم هم همینطور بودند، همه به شما امید داشتیم. برایتان تبلیغ می‌کردیم و با هم شعار می‌دادیم: «به کوری بی‌بی‌سی، رای میاره رئیسی». آخرش هم اولین رای‌مان را به شما دادیم. 📖✨ باید همان‌جا که رفتید توی مجمع سازمان ملل، قرآن و عکس حاج قاسم را بالا گرفتید، حدس می‌زدیم که شهید می‌شوید. باید آنجا که با جمعیت مردم یکی می‌شدید و بدون حائل و شیشه ضدگلوله و محافظ با مردم حرف می‌زدید می‌فهمیدیم شما این دنیایی نیستید. باید وقتی توی مناظره، در جواب تهمت‌ها و توهین‌ها می‌گفتید «اتقوا الله» می‌فهمیدیم شما «بهشتی» هستید. 💢 شما را خیلی مسخره می‌کردند آقای رئیسی. حرف زدن‌تان را، سادگی‌تان را... می‌گفتند شما عوام‌فریبی می‌کنید. می‌گفتند دارید رای جمع می‌کنید برای انتخابات بعدی. می‌گفتند شما می‌خواهید ادای ساده‌زیستیِ دهه شصت را دربیاورید. و راستش... حتی من هم گاهی اینطوری فکر می‌کردم درموردتان. من هم گاهی، آن تهِ تهِ دلم، یک سوسویی می‌زد که نکند فقط می‌خواهید دل ما دهه‌هشتادی‌های عدالت‌طلبِ بهشتی‌ندیده را ببرید و رای‌مان را بخرید؟ تا قبل از آن که شهید شوید، ته دلم این حس را داشتم و الان خیلی شرمنده‌ام از محضرتان. ببخشید که خیلی دیر فهمیدم این مردمی بودن، باور و منش شما بود نه ادا و اطوار انتخاباتی. ببخشید مرا آقای رئیسی. باور کنید دست خودمان نبود. برای ما دهه‌هشتادی‌ها، رجایی و باهنر و بهشتی و دیالمه و... فقط افسانه‌هایی‌اند در کتاب‌های خاطرات. ما باورمان نمی‌شد یکی مثل بهشتیِ اول انقلاب میان این حزب‌بازی‌ها و منفعت‌طلبی‌ها پیدا بشود. ما فقط شنیده بودیم رجایی چطور بود، ندیده بودیم... ما تا قبل از وزیر امور خارجه شما، فکر می‌کردیم دیپلمات یعنی کسی که حاضر است در قلب رآکتور بتن بریزد، تا شاید آمریکا لطف کند و تحریمی را بردارد... ما چه می‌دانستیم هنوز می‌شود مثل رجایی مردمی بود؟ چه می‌دانستیم می‌شود در میدان دیپلماسی مثل حاج قاسم بود؟ ❗️ولی حالا چکار کنیم آقای رئیسی؟ حالا دیگر فهمیده‌ایم رجایی و بهشتی افسانه نیستند. حالا دیگر نمی‌توانیم به سیاستمداران حزب‌زده و منفعت‌طلب و پشت‌میزنشین قانع شویم. شما استانداردهای ما برای رئیس‌جمهور را کیلومترها جابه‌جا کردید. حالا به کی رای بدهیم آقای رئیسی، که از رای‌مان شرمنده نشویم؟ 🌿 آقای رئیسی، شما که قلبت برای خدمت به ما مردم ایران می‌تپید، لطفا وقتی رسیدی به بهشت و چشمت به یاران بهشتی‌ات افتاد ما را از یاد نبر. لطفا باز هم رئیس‌جمهور ما که نه، شهید جمهور ما بمان. لطفا حواست باشد که ما درست انتخاب کنیم رئیس‌جمهور بعدی را، یکی را انتخاب کنیم از رئیسی رجایی‌تر و بهشتی‌تر. یکی که راه رسیدن به قله را ادامه دهد و مثل شما خستگی نشناسد. ما حالا دیگر به کم‌تر از رئیس‌جمهوری که «برای او صلاح و رضایت مردم که حاکی از رضایت الهی‌ست بر همه‌چیز ترجیح داشت، از این رو آزردگی‌هایش از ناسپاسی و طعن برخی بدخواهان، مانع تلاش شبانه‌روزی‌اش برای پیشرفت و اصلاح امور نمی‌شد» قانع نمی‌شویم. ما دیگر به کم‌تر امام جمعه «محبوب و معتبر»، وزیر امور خارجه «مجاهد و فعال» و استاندار «انقلابی و متدین» راضی نمی‌شویم. خیلی دلم برایتان تنگ شده آقای رئیسی. دیشب یکی از پوسترهای شما را که از انتخابات نود و شش نگه داشته بودم گذاشتم روی میز تحریرم. عکستان انقدر توی دستم بوده که چروک و کهنه شده، ولی من می‌خواهم همین عکس کهنه و چروک شما روی میزم باشد که یادم بماند اولین رای‌ام را خرج چه کسی کردم و باید چطور رای بدهم. می‌خواهم انقدر از مکتب و سیره شما حرف بزنم که مردم یادشان بماند رئیس‌جمهور باید چطور باشد؛ می‌خواهم یک «اصلح» را پیدا کنم شبیه شما و مثل آن روزها که برای شما تبلیغ می‌کردم، برای او هم تبلیغ کنم. آقای رئیسی، ما را یادت باشد. روز محشر، آن روز که خدا سرانگشت همه‌مان را بازسازی می‌کند، من سرانگشت جوهری‌ام را بالا می‌گیرم و می‌گویم به شما رای دادم. شما هم آقای رئیسی، لطفی کن و شفاعت ما فراموشت نشود... ✍ ش . شیردشت‌زاده @rabteasheghi
💢 گام دوم انقلاب محقق نمی‌شود مگر به تحول جهشی. با تفکر جهادی با نیروی جوان‌گرایی با دورنمای تمدنی. ما وارد زمانه خاصی شدیم. حوادث دنیا افتاده است روی دورِ تند. و قوه مجریه در این قضیه نقش مهم و کلیدی دارد. در این جهشی که در گام دوم باید اتفاق بیفتد. الان نفوذکلام‌دارها باید کار بکنند. باید جهشی کار بکنند. 💬 این حرف‌ها را حاج حسین یکتا در مسجد قمربنی‌هاشم می‌گوید. بعد از آنکه از رئیس‌جمهور شهیدمان می‌گوید. اصلا این مرد جنس حرف‌هایش یک طور دیگر است. انرژی است که از تک تکشان ساطع می‌شود و درون رگ‌هایت رسوخ می‌کند. سخنرانی تمام شده است اما این انرژی توی رگ‌هایم دارد وول می‌خورد و به فکر وادارم می‌کند. ⁉️ من مادر چه کار می‌توانم بکنم؟ بهانه سه تا بچه قدونیم قد داشتن، بهانه خوبی نیست در این وانفسایی که حاج حسین می‌گفت. حاجی می‌گفت این انتخابات یک امتحان توحیدی برای همه است. بچه‌ها را شام می‌دهم. کتاب قصه می‌خوانم و می‌فرستمشان برای خواب. علی آقا سرش را روی بالشت نگذاشته خُروپفش بلند می‌شود. من اما خوابم نمی‌برد. فکرها رهایم نمی‌کنند. تا صبح فکر می‌کنم و فکر می‌کنم. بعد از نماز صبح فکرهایم را جمع وجور می‌کنم و تصمیم می‌گیرم. ☎️ صبح با مامان تماس می‌گیرم و می‌گویم از این هفته بعد از کلاس تفسیر خانه‌شان هربار یکی از دوستان خوش صحبتم را دعوت می‌کنم تا برای زن‌های محل از انتخابات بگوید. به قول حاج حسین باید سرمایه اجتماعی را زیاد کرد. باید برای مردم تبیین کرد. 🔻 با خانم بهرامی فرمانده پایگاه مسجدمان هم صحبت می‌کنم. می‌گویم برای خانم‌های بسیج و رای اولی‌ها جداگانه برنامه تبیینی بگذارند. قول می‌دهم کمکشان کنم. 🌐 خودم هم دست به کار می‌شوم. یک گروه مجازی توی ایتا تشکیل می‌دهیم تا با بچه‌های نویسنده با قلم‌هایمان برای انتخابات قدمی برداریم. ایده‌ها سرازیر شده‌اند. حالا داریم می‌نویسیم تا متن‌ها را برسانیم دست تدوین‌گرها و موشن‌سازها. 🔆 به قول حاج حسین خدا انقلاب را گذاشته روی دور تند. و ما در بین‌الطلوعین قبل از ظهوریم. خدا کند از این قافله جا نمانیم... ✍ زینب جلوانی @rabteasheghi
🕌 رفتیم نشستیم وسط صحن پیامبر اعظم (ص). زیارت امین‌الله تازه شروع شده بود. یادش بخیر. همین پارسال بود. نشسته بودم کنار احمد. مداح به "اللهم فاستجب دعایی" زیارت که رسید شانه‌های احمد شروع کرد به لرزیدن. هر که او را می‌دید به خیالش احمد می‌خواهد عین حاجت ده ساله را یک شبه از خدا بگیرد. راز عشق احمد به بچه‌ی نداشته، ده سالی هست که از سر به مُهری درآمده. احمد هر بچه‌ای که می‌دید بی‌اختیار به سمتش می‌رفت و بچه را در آغوش می‌گرفت و حسابی بوس و ماچه‌اش می‌کرد. یادش بخیر دوران خواستگاری به من می‌گفت من هیچ‌وقت نه طعم داشتن پدر را چشیدم و نه طعم عاشق شدن‌های زن و شوهری. می‌گفت از وقتی پدرش شهید شده فقط خودش بوده و مادرش. همان شب از من قول و قرار گرفت که طعم عشق را من به زندگی مشترکمان بپاشم. زندگی مشترکی که با آوردن ۳ دختر می‌توانست برای او شیرین‌تر هم بشود. احمدِ دختردوستِ من... اما حالا فقط منم که می‌دانم دلیل لرزیدن شانه‌های احمد چیست. احمد عاشق‌پیشه من... ✨ امین‌الله که تمام شد خیره شدم به صورتش. همین که می‌خواست چشم‌های گریانش را لابلای لبخندها پنهان کند مچش را گرفتم. به او گفتم: احمد من عاشقم! از نگاهت همه چیز رو می‌خونم. اگه تشنه‌ای خودت رو سیراب کن! احمد گفت: فاطمه تو همیشه مچ منو می‌گیری! به او گفتم: خاصیت عاشق همینه. احمد اگه می‌خوای بری برو. مدافع حرم حضرت رقیه (س) شدن کار هیچ کس جز عاشق‌ها نیست! تو عاشق شدی. چه جمله‌ای گفتم. کل اون دو روزی که مشهد بودیم با خودم کلنجار رفتم که نگم اما وقتی همسر شهید سیفی را دیدم از خودم خجالت کشیدم. با ۵ تا بچه آنچنان از خاطرات گذشته و آماده کردن شوهرش به جبهه‌های جنوب حرف می‌زد که وقتی شنیدم سرم را پایین انداختم و از جلوی ضریح رد شدم‌. آخ چقدر به امام رضا (ع) غر زده بودم. من قرار بود عشق را به احمد بدهم اما چه می‌دانستم عشق بر مدار من نمی‌گردد. عشق بر مدار من فانی‌ست. عشق باید بر مدار اصلش بگردد. ☁️ آسمان به یکباره تیره و تار شد. ابرهای سیاه سنگین به هم کوبیدند. صدای رعدوبرق کل صحن را گرفت. قطرات باران بی‌وقفه شروع به ریختن کرد. انگار امام رضا (ع) واسطه شده بودند تا خدا درهای رحمت و نعمتش را روی سرم هوار کند. مردم همه به سمتی می‌دویدند‌ من و احمد اما زیر باران زل زده بودیم به گنبد طلایی آقا. گنبدی که زردی‌اش در آن آسمان تیره و تار داشت چشم‌مان را روشن می‌کرد حالا بعد از یکسال دارد من و رقیه را هم به خود جذب می‌کند. رقیه‌‌ای که چندماه بعد از شهادت احمد به دنیا آمده بود. احمدِ دختر‌دوست من... 🔻 - فاطمه‌خانم تشریف بیارید نوبت سخنرانی شماست! خانم‌ها منتظرند. این هم از موهبت‌های عاشق شدنه... به ریسمان عاشقی که وصل شوی دست بقیه را هم می‌گیری! یا امام رضا (ع) برای عاشق شدن همه ما دعا کنید..‌. ✍ لطیفه‌سادات مرتضوی 🗓 به مناسبت ٢٣ ذی‌القعده؛ روز زيارت مخصوص امام رضا (علیه‌السلام) @rabteasheghi
🥀 دست و دلم به کار برای انتخابات نمی‌رود. دو هفته از این داغ گذشته و بغض چنگ انداخته بیخ گلویم. سه سال پیش، نزدیک انتخابات با دوستان می‌رفتیم توی پارک‌ها. یک هدیه‌ی کوچک به مخاطب‌مان می‌دادیم. روی برگه‌ی کوچکی یک جمله‌ی کوتاه و عکس حاج‌قاسم بود. با همین جمله و عکس، سرِ حرف را با مخاطب‌مان باز می‌کردیم. آن موقع هدف‌مان مشارکت بیشتر مردم در انتخابات بود، حالا اگر اصرار می‌کردند و نظرمان را می‌خواستند، می‌گفتم: من به آقای رئیسی رای می‌دهم. شما به هر کسی دوست دارید رای بدهید. آه می‌کشم. حرف‌هایم را روی زبانم می‌آورم. می‌گویم: مامان، چرا امسال اینطوری‌ام. سه سال پیش، بچه‌هایمان تب می‌کردند، مریض می‌شدند، اما کار برای مشارکت توی انتخابات تعطیل نمی‌شد. بچه‌هایمان را می‌گذاشتیم توی کالسکه و پارک‌به‌پارک با خانم‌ها صحبت می‌کردیم و دل‌ها همراه می‌شد. اما امسال چی؟ اصلا حوصله‌ی این کارها را ندارم، بعد از آقای رئیسی، هیچ کدام از این کاندیداها چنگی به دل نمی‌زنند. 🔻 مامان دست از پاک کردن برنج‌ها می‌کشد، عینکش را می‌دهد پایین و می‌گوید: می‌فهممت مامان، داغ‌مون هنوز تازه‌اس اما یه سوال، سه سال پیش برای کی کار کردی که الان پا پس کشیدی؟! از این حرف یکه می‌خورم. لبم را کج می‌کنم و می‌گویم: خب معلومه برای خدا! اما مامان واقعا این غم سنگینه، هضم نشده برام. 💬 مامان می‌گوید: بله مصیبتِ سختیه اما خدا هم گفته توی مصیبت صبر کنید بعد اشاره می‌کند به حرف‌های آقا و می‌گوید: دیدی آقا هم گفتن صبر در مصیبت یعنی ایستادگی. و گفتن حماسه‌ی انتخابات مکملِ حماسه بدرقه هست. حالا این با دست روی دست گذاشتن جمع می‌شه؟ چند لحظه مکث می‌کنم. مامان ادامه می‌دهد: اتفاقا عیدهای پیشِ رو فرصت خیلی خوبیه برای کار کردن بین مردم. الان دل‌ها آماده‌اس فقط نیاز به تذکر داره. خونِ شهید دل‌ها را آماده کرده، فقط باید یاعلی بگیم و از الان کار کنیم. مثلا من نیت کردم پنجاه تا غذایی که برای عید غدیر نذر داریم را با عکس شهید رئیسی و چندتا جمله انگیزشی برای انتخابات بدم به فامیل و همسایه‌ها. شما با دوستات فکر کن کجا می‌تونید کار کنید. ✨ با حرف‌های مامان آرام می‌گیرم. آرام که می‌شوم ذهنم پر می‌شود از یک عالمه فکر برای انتخابات، به دهه‌ی ولایت فکر می‌کنم‌، به غرفه‌ی پارسال‌مان که چقدر خودمانی با مردم حرف می‌زدیم، چقدر امسال ظرفیت دارد برای کار برای انتخابات. به جشن‌های خانگی و محلی که چقدر می‌شود برای محتواهایشان از الان کار کرد. دهه‌ی ولایت، دهه‌ی تعهد، دهه‌ای که قرار است این بار ما پای عهدمان با شهید رئیسی عزیز بمانیم... ✍ م . محمدیان @rabteasheghi
🔻 رفتیم نشستیم کنار زیلو. نمی‌دانم چه شد یک دفعه سر یک بگو مگوی دوستانه با سمیرا سرم را بالا کردم و قُپی در کردم که چه؟ بیا از این کوچه برویم و به هر جمعی که رسیدیم خودمان را جا بدهیم وسط‌شان و حرف‌مان را بزنیم. عجب اشتباهی کردم! ما زبان این پیرزن‌ها را نمی‌فهمیم! - سمیرا؟ اشتباه کردم بیا بریم کوچه بعدی. - نه دیگه. وایسا رو حرفت. یاعلی می‌خوام ببینم این منم منم کردنت تا کجا پیش میره! قانون اول: به مخاطبت توجه کن و بر اساس سن و سال صحبت کن. یک دسته سبزی از وسط زیلو برداشتم و شروع کردم به پاک کردن. - مزاحم‌تون که نیستیم حاج خانوما؟ من و دوستم داشتیم از این جا رد می‌شدیم جمعتون رو دیدیم خودبخود جذبتون شدیم. برای عید غدیره؟ نذر دارید؟ پیرزنی که انگار سر و زبان جمع‌شان بود رو کرد به من و سنجاق روسری‌اش را به زیر گلو چسباند و دستمالی از داخل جیب دامنش درآورد و عرق پیشانی‌اش را گرفت و گفت: - آره دخترم. نذر کردیم دیگه می‌خوایم آش بپزیم برای محله. قانون دوم: شناسایی و تحت تاثیر قرار دادن مخاطب. زهرا داخل گروه همه این‌ها را زده بود. گفته بود برای این کار بگذارید فرد مقابل‌تان تا می‌خواهد حرف بزند شاید مجبور شوید برای همراهی با او حتی تا پای گریه هم پیش بروید. خودم را آماده شنیدن حاجات روی زمین مانده پیرزن‌های محل کردم. - به سلامتی. نذر شخص خاصیه یا اینکه... پیرزن وسط حرفم پرید و گفت: - نذر پسر رقیه‌خانم همسایه‌مونه. بنده خدا ۳۶ ساله منتظرشه. - ۳۶ سال؟! خارج از کشورن؟ - الله اعلم. ربابه‌خانم برای مهمونامون یه چایی بریز. ربابه‌خانم مشغول ریختن چایی شد. - چند شب قبل بود خونه همین رقیه‌خانم را دزد زد هرچی طلا داشت با خودش برد. بنده خدا هیچی هم نداشت فقط یه انگشتر بود که پسرش براش خریده بود. اصلا آتیش گرفتیم ما. - رقیه خانم چرا نمی‌ره پیش پسرش؟ اصلا چرا زنگ نمی‌زنه مگه... ربابه‌خانم در جوابم گفت: - پسرش مفقودالاثره دخترم. کجا بهش زنگ بزنه؟ برای یک لحظه کاسه آبی روی سرم ریختند. پیرزنی که کنار دستم بود جعفری‌های پاک کرده را پرت کرد داخل سبد و گفت: - رقیه‌خانوم رو می‌بینی ایناهاش بالای سرت رو نگاه کن. پشت شیشه. کار هر روزشه. شب تا صبح می‌شینه پشت شیشه و چشم می‌دوزه به کوچه تا شاید یه روزی پسرش از راه برسه. ما می‌دونیم بچه‌اش شهید شده‌ها فقط می‌خوایم حداقل پیکرش پیدا بشه تا رقیه خانم رو از چشم‌به‌راهی در بیاریم. ربابه‌خانم یک عکس از داخل کیفش درآورد و داد به من. حدس زدم باید عکس پسر رقیه خانم باشد. یک پسر ۱۸ یا ۱۹ ساله در لباس سپاهی. پایینش یک جمله نوشته بود: "بعد از ما شما سرباز ولایت و انقلاب باشید". دلم را زدم به دریا و گفتم: - راستی خانم‌ها شما تو انتخابات شرکت می‌کنید؟ پیرزن پرصحبت جمع رو به من کرد و گفت: - وا ننه مگه بی‌کاریم؟ این همه مشکل رو سرمون ریخته از گرونی بگیر تا... اصلا همین رقیه‌خانم عزیزش رو داد تا این بلا به سرمون بیاد؟ 💭 یاد نکات زهرا افتادم. از وقتی گروهی تصمیم گرفتیم برای انتخابات آستین بالا بزنیم و هر کدام‌مان اقدامی کنیم زهرا مسئول جمع‌آوری ارتباطات موثر شد؛ زهرای تازه‌مادر که شرایط در جمع بودن را مثل ما نداشت. زهرا در یکی از نکاتش نوشته بود: برای حرف زدن به ارزش‌های مخاطب توجه کنید. فراموش نکنید که هر کلمه به‌تنهایی بار مفهومی متفاوتی دارد و منجر به‌ ایجاد تصویر ذهنی در مخاطب خواهد شد. - بله حرف‌تون کاملا درسته ولی آیا این انقلاب و کشور همون انقلاب و کشوری نیست که پسر رقیه خانم براش رفته و الان شما منتظرشید؟ فکر نمی‌کنید شهید محله‌تون خوشحال بشه شما هم برای همون انقلاب قدمی بردارید؟ - منظورت چیه دختر جون؟ - منظورم اینه حرف و خواسته‌اش رو عملی کنید؟ - حرف و خواسته کجا بود؟ اون‌که چندین سال شهید شده! - بله ولی شهدا اگه حرفشون از طرف ما روی زمین نمونه همیشه بین ما زنده‌اند! عکس را بالا گرفتم و جملات روی آن را بلند بلند خواندم: "بعد از ما شما سرباز ولایت و انقلاب باشید". - سرباز انقلاب بودن یعنی الان که هر رای ما می‌تونه خار چشم دشمن بشه. الان داریم کاندیداهایی که دغدغه‌شون همینه فقط باید پیداشون کنیم. سمیرا سقلمه‌ای به من زد و گفت: - ایول داری بابا. خدای ارتباطات. ✨ سرم را بالا گرفتم و نگاهی به پشت شیشه خانه رقیه خانم انداختم. رقیه خانم دیگر پشت شیشه نبود! ✍ لطیفه‌سادات مرتضوی @rabteasheghi
🌿 بسم رب الشهدا و الصدیقین - یه چالش رنگ‌آمیزی داریم، شرکت می‌کنین؟ دست از تخمه شکستن می‌کشد و نگاهم می‌کند از رنگ و بوی نگاهش سوال‌هایش را می‌خوانم - تست روانشناسی و این‌ها نیست. یه گل رو به انتخاب خودتون رنگ بزنین نگاهی به تخته شاسی و طرح رویش می‌اندازد و جعبه‌ی ۲۴ تایی مداد رنگی را از دستم می‌گیرد - چه رنگی بزنم؟ - به انتخاب خودتون هر رنگی که دوست داشتین و بنظرتون قشنگه دستش را روی مدادها می‌کشد. انگشتش بین طیف رنگ‌ها می‌رود و می‌آید تا بالاخره یکی را انتخاب می‌کند. یک برگ را رنگ می‌کند و بازهم از چرایی و منفعت چالش سوال می‌کند. با تعریف و تمجید از وسواسش در انتخاب و رنگ‌آمیزی، فرصت می‌خرم تا رنگ‌آمیزی گلی که انتخاب کرده بود به پایان برسد. بعد می‌گویم: می‌تونین حدس بزنین چی رو رنگ زدین؟ طرح را عقب و جلو می‌کند چندتا حدس بی‌ربط می‌گوید دست می‌برم گیره‌ی شاسی را آزاد می‌کنم. کاغذ تا خورده را باز می‌کنم. چشمش به نقشه‌ی ایران که می‌افتد، برق می‌زند. - با زحمتی که کشیدین، گوشه‌ای از ایران‌مون رو رنگ زدین - بله خیلی زیباست. غافلگیر شدم. حالا وقت دادن شکلات است. قندان سفید و گل‌دارم را جلویش می‌گیرم. یکی بر می‌دارد. - ما همیشه با اعمال و رفتار و انتخاب‌هامون داریم به گوشه‌ای از ایران‌مون یه رنگی می‌زنیم. اگه این نقش‌آفرینی‌هامون با دقت و مسئولانه باشه، در نهایت یه ایران آباد و زیبا خواهیم داشت. توی مسیر ساختن ایران، حرکت جمعی هم خیلی مهمه و تک تک‌مون باید حواسمون بهم دیگه باشه که یه وقت نقشی خالی و بی‌روح نمونه. هدیه‌ام را از کیف در می‌آورم جلوی رویش می‌گیرم و می‌گویم: این گل تقدیم شما به مناسبت عید. یادمون باشه غدیر ادامه داره. اگه مردم طی تاریخ هم خوب نقش آفرینی می‌کردن، الان ما طلبکار تاریخ نبودیم. دست می‌برد و شال روی سرش را مرتب می‌کند. کمی از موهایش را زیرش قایم می‌کند و دوباره سر تکان می‌دهد که حرفم را تایید کرده باشد. نفسی تازه می‌کنم، نیتی که به نیابت از شهید کردم را در ذهنم مرور می‌کنم تا خودشان قفل زبانم را باز کنن تا راهی به دل مخاطب بیابم. کم کم بحثم را می‌برم سمت انتخابات و وظیفه‌ای که بعهده داریم. از اهمیت انتخاب و اثر رای دادن می‌گویم. کم کم زبانش باز می‌شود، بعضی حرف‌هایم را تایید می‌کند و بعضی را رد. سوال دارد. از وضع اقتصاد و تفاوت نداشتن دولت‌ها می‌گوید. برایش چند نمونه تفاوت را یادآور می‌شوم. چند دقیقه‌ای گفت‌گو را ادامه می‌دهیم. مطمئن می‌شوم اتفاقی که می‌خواستم بیفتد، شکل گرفته است. ما با هم گفتگو کردیم و در نهایت احترام از دغدغه‌های‌مان گفتیم. همین کافی‌ست. کم‌کم بحث را جمع می‌کنم. وقتی می‌پرسد حالا به‌نظر شما به کی رای بدیم، دلم را قرص می‌کند که پای صندوق هم می‌رود. می‌شود یک اسم پراند و گفت به فلانی رای بدهید، اما نمی‌پرانم. به فکر و مقایسه بین کاندیداها دعوتش می‌کنم. چند دقیقه‌ی دیگر ادامه می‌دهیم و بعد خداحافظی می‌کنم. حالا دارم توی پارک دنبال یکی دیگر می‌گردم که چالش‌مان را برایش اجرا کنم. احتمالا بتوانم سه گفتگوی دیگر داشته باشم. می‌شود ۲۵ تا در دو ساعت. شاید در مقیاس رای‌های میلیونی کم باشد و بی‌اثر. اما تکلیفم با خودم روشن است اندازه‌ی همین وسعی که داشتم تلاشم را کردم. برکت دادن و ضریب دادنش با خداست. ✍ عطیه شریف @rabteasheghi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 ‌‌زن ایرانی در همه‌ی میدان‌ها با موفّقیّت و سربلندی و با حجاب اسلامی ظاهر شده. این‌ها رجزخوانی نیست، این‌ها واقعیّت‌های ‌محسوس جامعه‌ی ما است. [۱] ✨ زن مسلمان ایرانی تاریخ جدیدی را در پیش چشم زنان جهان گشود و ثابت کرد که می‌توان زن بود، عفیف بود، محجبه و شریف بود و در عین حال در متن و مرکز بود. [۲] ─━─━─━∞◆∞━─━─━─ 🥇 حنانه خرمدشتی یکی از هزاران دختر و بانوی ایرانی‌ست که می‌تواند نمونه‌ای از الگوی سوم بانوی مسلمان را به نمایش درآورد. [۱] رهبر حکیم انقلاب ‌۱۴۰۱/۰۵/۰۵ [۲] رهبر حکیم انقلاب ۱۳۹۱/۱۲/۱۶ @rabteasheghi
🥇 این ساچمه‌‌های تپانچه‌ی بادی نبود که زبردستانه در وسط سیبل پارالمپیک نشست و ساره را آساره کرد. این سنگی بود که یک زن مسلمان محجبه‌ی قهرمان برای پنجمین بار به ویترین تمدن غرب کوبید و آن را درهم شکست تا تعریف خودش را از زن موفق به رخ جهانیان بکشد. در تمدنی که معنویت، خرافه‌انگاری می‌شود و حجاب، جرم‌انگاری و در فرزندآوری سهل‌انگاری و در آزادی ولنگاری، این است که یک‌تنه الگوی زن غربی را رمی جمره می‌کند. ✍ زهرا محسنی‌فر @rabteasheghi
هدایت شده از ربط عاشقی 🇵🇸
⭐️ زنان پیشروی نوغان 🗓 از همان روزی که امام رضا(علیه‌السلام) پای به روستای نوغان نهاد، این روستا در تاریخ شیعیان ماندگار شد. اگر چه مامون در تمام دوران ولایت‌عهدی امام رضا(علیه‌السلام) در‌ تلاش بود تا از محبوبیت ایشان بکاهد و همواره این هراس را داشت که حلقه‌ای عظیم از دوستداران گرد آن امام همام شکل گیرد ولی فراموش کرده بود که حق و حقیقت و نور ولایت خاموش شدنی نیست؛ نوغان و زنانش به او نشان دادند که حتی با شهادت آن حضرت، عشق به ضامن آهو عشق به عالم آل محمد (صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) دیرینه و جاودان خواهد ماند. 🏴 بیش از هزار سال پیش، در روزی که انسانیت به راستی عزادار شهادت هشتمین خورشید تشیع بود، شیرزنان نوغان طرحی بی‌بدیل را رقم زدند. تاریخ گواهی می‌دهد که بانوان محله نوغان اولین گروهی بودند که با نشان دادن جرأت و شجاعت بر گرد پیکر مطهر امام رضا(علیه‌السلام) جمع شده و به عزاداری پرداختند وحتی در صدد برآمدند برای امام رضا(علیه‌السلام) مقبره‌ای احداث کنند. البته به آسانی این اتفاق نیفتاد چرا که در حکومت سراسر ظلم و تزویر مامون عباسی این شیرزنان با بخشیدن مهریه خود به همسران‌شان، اجازه عزاداری برای مولای‌شان را کسب کردند. ▪️زنان نوغان، سیاه‌پوشانی که از سر ارادت به حضرت دوست بر سروسینه‌زنان از خانه‌ها بیرون آمده و در حالی که گل و خاک بر سر می‌ریختند، با مولای خود وداعی تاریخی را رقم زدند. 💫 ماجرای نوغان از جاهایی است که شجاعت زنان از مصلحت‌اندیشی مردان سبقت گرفته است. 🔆 بانیان این حرکت به عزاداری در روزهای شهادت بسنده نکردند، بلکه هر ساله و در سالگرد این ایام باز هم زنان نوغان بودند که در دهه آخر صفر به استقبال از زائرین رضوی در جوار آن مضجع شریف می‌پرداختند و محوریت نذورات نوغانی‌ها به این ایام اختصاص یافت. 📖 در منابع ذکر شده که زنان نوغانی در دهه آخر ماه صفر، نقش پررنگی در اقامه عزای اهل بیت در مشهد داشته‌اند و با پررنگ نگه داشتن مراسم روضه‌خوانی و راه‌اندازی اولین دسته‌های سینه‌زنی با وجود خفقان حاکم، دِین خود را به شریعت ادا کرده اند. 🚩 در سال‌هایی که عزاداری در زمان رضاشاه ممنوع بود، مادران و زنان بی‌تاب روضه گرفتن برای امام هشتم بودند. برخی از خانم‌ها مشتاقانه مراسم را به جا می‌آوردند و حاضر بودند که در این راه هر اتفاقی را تحمل کنند. 🔻 از دوره صفوی که اوج قدرت مذهب شیعه در ایران است، در محله نوغان و محله‌های منتهی به حرم رضوی(علیه‌السلام) مراسم عزاداری تا زمان رضاخان پررونق ادامه یافت اما در دوره پهلوی اول برگزاری مراسم عزاداری به صورت علنی متاسفانه متوقف شد. اما بعد از انقلاب اسلامی دوستداران اهل بیت(ع) با زنده نگه داشتن سنن حسنه عزاداری هم به اجتماع خدمت کردند و هم به نوعی در مسیر عاقبت به خیری و خودسازی با سرعت بیشتر حرکت کردند. 🏴 شهادت امام رئوف (علیه‌السلام) بر بانوان فعال جبهه فرهنگی انقلاب تسلیت باد. @rabteasheghi