هدایت شده از به سوی بی نهایت
🌕 #یادآوری 🌕
بخاطر خدا ببخشیم...
کاری که برای خدا انجام شود میماند و کاری که برای نفس باشد از بین میرود..
✨ كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ وَيَبْقَى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ ✨
🌹 کانال رفیق شهیدم 🌹
🌾 خاطره #خنده_دار 🌾
نجات باجناق!
سردار مجتبی عسگری از اون دست رزمنده هایی است که اگر کنارش بنشینی، از شنیدن خاطراتش سیر نمی شی! خاطراتی از اوج سختی و آتش و خون، ولی آنقدر لذیذ و باحال تعریف می کنه که نمی دونی بخندی یا گریه کنی!
نه که امروز این جوری باشه، از همون سال 58 که همرزم حاج احمد متوسلیان در مریوان بوده تا وسط شدیدترین صحنه های نبرد و جنگ، اون قدر شاد و با روحیه است که اصلا یادت می رفته جنگه!
آقا مجتبی سرشاره از خاطرات شاد و شیرین. نه اینکه فکر کنید اینا توی جنگ فقط می خندیدند! نخیر. این که امثال آقا مجتبی عسگری دشمن رو به تمسخر گرفته بودند و پشیزی براش قائل نبودند و به راحتی سال های سال در سخت ترین شرایط جنگ حضور پیدا کردند.
جاتون خالی چند روز پیش یعنی شنبه 17 بهمن 1394 در دفتر سایت شفیق فکه میهمان سرداران عزیز مجتبی عسگری و نصرت الله قریب بودیم.
آقا مجتبی خاطره ای بسیار زیبا تعریف کرد که برای من خیلی جالب اومد و حیفم اومد براتون بازگو نکنم. ایشون گفت:
بهمن 1364 در عملیات والفجر 8 که در شهر و بندر فاو بود، من مسئول بهداری لشکر 27 محمد رسول الله (صلواتالله) بودم. نزدیک خط مقدم در پایگاه موشکی دوم عراق، یک بیمارستان صحرایی راه اندازی کردیم تا مجروحین عملیات را در آن جا مورد درمان ضروری و اورژانسی قرار بدهیم.
وقتی داشتیم آن جا را درست می کردیم، به راننده کامیون ها و لودرچی ها گفتم که به هیچ وجه بدون اجازه من خاک نیاورند و یا خاکریزها را جابجا نکنند.
یکی از روزها متوجه شدم یک دستگاه لودر مشغول کامل کردن خاکریز است. ناگهان دیدم بیل لودر که حاوی مقدار زیادی خاک بود و می خواست آن را در جایی خالی کند، درست روی پیکر یکی از رزمنده ها دارد خالی می شود. راننده لودر او را ندیده بود که پشت خاکریز بود.
داد و فریاد راه انداختم که:
- وایسا، این کار رو نکن، داری خاک ها رو می ریزی روی پیکر این شهید.
ناگهان اون که فکر می کردیم پیکر شهیدی افتاده در خاکریز است، چشمانش را باز کرد و با حالتی خسته گفت:
- کی گفته من شهید شدم؟ من زنده ام و این جا خوابیدم.
بیست سی سال از این ماجرا گذشت. یک روز داشتم همین خاطره را در جمع خانواده تعریف می کردم. ناگهان یکی با تعجب گفت:
- ا، آقا مجتبی اون روز شما اون جا بودین و نذاشتین خاک بریزن روی اون یارو؟
با تعجب گفتم: خب آره. چطور مگه؟
که خندید و گفت: - خب من همون رزمنده ای هستم که اون جا خوابیده بود دیگه.
همه زدند زیر خنده. بهش گفتم:
- اگه می دونستم قراره یه روزی بشی باجناق من، می گفنتم دو سه تا بیل بیشتر خاک بریزه روت و خب چالت کنه ...
روایت : حمید داود آبادی
🌹 کانال رفیق شهیدم 🌹
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ #توسل_شبانه ✨
هر شب توسل به یک شهید جهت حاجت گرفتن و عنایت حضرت حق
معروفه که یکی از دلایلی که با وجود این همه گناه ، خدا عذابش رو نازل نمیکنه وجود بچه ها و نوزادان در بین ماست..
امروز میریم در خونه یک آقازاده که خاندانا اهل بزرگواری هستند...
درخونه کوچکترین گره گشا...
از خدا میخواهیم که بحق مظلوم کربلا حضرت علی اصغر، توبه ما را بپذیرد و حوائج ما را برآورده بخیر کند....
🌿 حکایت #یازدهم 🌿
کرامت حاج احمد متوسلیان
شب آخری که حرم حضرت زینب (س) بودیم، حاج احمد اصلا توی حال خودش نبود.
مثل یک تعزیه خوان دور حرم می چرخید و بلند بلند گریه می کرد با جمله های کوتاه و ساده می خواند:(این جا رأس حسین (ع) را به نیزده زدند. عمه سادات را به اسیری آوردند.شامی ها با اهل بیت حسین (ع) کاری کردند که روی ظالم ها عالم سفید شد.)
بعد از روضه یک گوشه حرم نشست و تا صبح نماز خواند و مناجات کرد. نزدیک اذان صبح آمد و سراغ یک پاسدار با لباس سبز سپاه را گرفت.
ما که ندیده بودیمش.
اصرار کردم که قضیه چیست؟
گفت: یاد شهید محمد توسلی کرده بودم. خیلی دلم گرفت. به حضرت زینب (س) متوسل شدم. پاسداری را دیدم که آمد و گفت: «فردا روز موعود است. دیگر انتظار تمام شد».
فردا حاج احمد عازم لبنان شد و دیگر بازگشتی نداشت.
منبع »کتاب یادگاران
🌹 کانال رفیق شهیدم 🌹
🌿حکایت #دوازدهم 🌿
کرامت بزرگ سردار شهید کاظم رستگار
ناصر رستگار برادر شهید حاج کاظم رستگار، ماجرای درخواست مادر این شهید بزرگوار را که هنوز هم در قید حیات است، این گونه بیان می کند که: در عالم رؤیا از فرزندش درخواست می کند که بتواند قرآن بخواند. ایشان می گوید: «مادر من یک کلاس هم سواد ندارد. در عالم خواب برادر شهیدم، شهید کاظم رستگار را می بیند که به مادر می گوید: مادرجان! من الان در بهشتم. چه چیزی می خواهی که برای تو از آنجا بیاورم؟ مادر به شهید می گوید: الان که در بهشت هستی می توانی از خدا بخواهی که من بتوانم قرآن بخوانم. این خواهران بسیج و خانم های جلسه ای می آیند و مرا به جلسۀ قرآن می برند. همه که قرآن می خوانند، وقتی نوبت به من می رسد می گویم که من سواد ندارم و آن ها می گویند اشکال ندارد، خب سورۀ حمد یا قل هو الله را بخوان. من دیگر خسته شده ام و خجالت می کشم. تا آنجا که گاه به بهانۀ اینکه حالم مساعد نیست، به این مجالس نمی روم. الان که بهشت هستی می توانی از خدا بخواهی که من قرآن را یاد بگیرم. شهید رستگار به مادر می گوید: بعد از نماز صبح بلند شو و قرآن را باز کن؛ ان شاء الله می توانی بخوانی. مادر من بعد از نماز صبح بلند می شود و هرجای قرآن را که باز می کند، می خواند.»
برادر شهید کاظم رستگار در گفت وگو با «رجانیوز»، دربارۀ صحت این موضوع گفت: «هیئتی از طرف علمای قم برای تحقیق دربارۀ این موضوع آمدند و آن را تأیید کردند.»
منبع» پایگاه اطلاعرسانی حوزه
🌹 کانال رفیق شهیدم 🌹
🌺 #سلام
صبحتون پر از زیبایی و جریان ان شاء الله
🌹 کانال رفیق شهیدم 🌹
🌕 #یادآوری 🌕
فقط از خدا بخواهیم...
چون غنی واقعی اوست و فقیر واقعی ما...
🌹 کانال رفیق شهیدم 🌹
🌾 خاطره #خنده_دار 🌾
سال 61 پادگان 21 حضرت حمزه؛ آقای «فخر الدین حجازی» آمده بود منطقه برای دیدار دوستان.
طی سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند، گفتند: «من بند کفش شما بسیجیان هستم.»
یکی از برادران نفهمیدم. خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد.
از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تایید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت. جمعیت هم با تمام توان الله اکبر گفتند و بند کفش بودن او را تایید کردند!
منبع»»» پایگاه فرهنگ ایثار و شهادت
🌹 کانال رفیق شهیدم 🌹