کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_چهارم
جمعیت زیادی دور یه چیز جمع شده بودند و صدای گریه کردنشون گوش آدم رو کَر می کرد.
هراسون به سمتشون رفتم .
خدایا چه اتفاقی افتاده ؟!
کی مُرده ؟!
با همون پاهای برهنه به طرفشون دویدم.
آیه و مژده که متوجه حضورم شدن از بین جمعیت زیادی که اونجا جمع شده بودند به سمتم اومدن.
مژده با گریه گفت.
+ مروا !
-چیشده؟
کی مُرده؟
د حرف بزن مژده !
+ش...ش...شهدا...پیدا...شدن !
گنگ نگاهم رو بین آیه و مژده چرخوندم .
یعنی خوابم درست بوده ؟!
یعنی واقعا اون کسی که باهام حرف میزد، الان اینجاست؟
یه لحظه دنیا دور سرم چرخید و افتادم روی زمین .
اشک هام گونه هام رو آبیاری میکردن.
همه تو حال و هوای خودشون بودن .
هیچ کس حواسش به من نبود.
باید میرفتم.
از اینجا.
از پیش اینا.
من از جنس اینا نیستم.
سریع مژده رو که روی زمین افتاده بود و در حال گریه کردن بود رو به آیه سپردم و به بهونه پوشیدن کفش ازشون جدا شدم.
یه کفشی که کنار چادر افتاده بود رو پام کردم و به طرف نامعلومی دویدم.
نیم ساعتی پیاده رفتم که رسیدم به یه جاده .
ولی اونجا پرنده هم پر نمیزد.
صدای زوزه سگ ها و گرگ ها ترسی به جونم مینداخت که باعث لرزش خفیف بدنم میشد .
زیر لب اسم خدا رو زمزمه میکردم .
از دور چراغ یه ماشین توجهمو جلب کرد .
به سمتش دویدم و براش دست تکون دادم.
- نگــــه دار... نگــــــه دار ...
ماشین جلوی پام ترمز زد.
یه مرد با یه دشداشه به عربی که جملاتی رو گفت که اصلا متوجه نمی شدم .
به خانومی که کنارش نشسته بود با گریه گفتم.
- من میخوام برم تهران ، منو میتونید ببرید ؟!
نگاهی به قیافم انداخت و جملات عربی رو به مَردی که کنار دستش نشسته بود گفت .
از بین کلماتش فقط کلمه اهواز رو تونستم متوجه بشم .
خانومه به فارسی گفت .
+ برو عقب بشین ، فقط تا اهواز میتونیم ببریمت .
بعد از تشکر کردن رفتم و کنار گوسفند هایی که پشت نیسان بودن نشستم .
خدایا حقارت تا کجا ؟!
دوباره هق هقمو از سر گرفتم .
آخه مروا کجا و نشستن پیش گوسفندا کجا ؟!
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_پنجم
[[[[[ از زبان آراد ]]]]]
ساعت دو و نیم شب بود ، حسابی خسته شده بودم از ظهر تا حالا با بچه ها مشغول کار کردن بودیم .
بعد از تفحص شهدا یه بار هم مروا رو ندیدم .
معلوم نیست باز کجا سِیر می کنه .
نکنه دوباره یه گوشه افتاده غش کرده !
از طرز فکر کردنم حسابی خندم گرفت اما با یاد آوردی سیلی که بهش زدم خندم خیلی زود از بین رفت .
اون سیلی رو زدم که به خودش بیاد .
ای لعنت بهت آراد لعنت !
غرورشو جلوی همه شکوندی ، خوردش کردی !
چه جوری میخوای دوباره نگاهش کنی ؟!
قبل از اونم بهانه بنی اسرائیلی آوردی که خوابش توهمی بیش نبوده .
کلافه دستی توی موهام کشیدم و به سمت چادر حرکت کردم که با صدای جیغ و داد با تعجب به عقب برگشتم.
آیه داشت بدو بدو به سمتم می اومد و کلمات نامفهومی رو می گفت که فقط تونستم کلمه مروا رو تشخیص بدم ، به سمتش دویدم.
نشست زمین .
منم جلوش دو زانو نشستم تا بفهمم چی میگه ...
+ چی شده ؟
چته دختر !
صداتو بیار پایین همه خوابن !
نفسش بالا نمی اومد ، خواستم براش آب بیارم که پامو گرفت و مانع رفتنم شد .
+ چی کار می کنی آیه ؟!
با گریه گفت :
× م ...مروا .
آراد مروا فرار کرده !
نیستش .
و دوباره شروع کرد به زار زدن .
توی شوک بودم ، یعنی چی فرار کرده ؟!
مگه داریم ، مگه میشه ؟!
اون که بچه نیست !
کنار آیه زانو زدم و با دستام شونه های لرزونش
رو گرفتم .
+ آیه ، درست بگو ببینم چی شده ؟!
یعنی چی فرار کرده ؟
نفسش رو کلافه بیرون فرستاد .
× ببین آراد تو کار خیلی زشتی انجام دادی که جلوی جمع اونو زدی !
اصلا حق همچین کاری رو نداشتی .
منم بودم به غرورم بر می خورد !
دوباره خواست گریه کنه که مانعش زدم و خواستم حرفش رو ادامه بده .
× وقتی تو بهش سیلی زدی مژده رفت دنبالش
به مژده گفته بود می خواد استراحت کنه.
دیگه من ندیدمش تا موقعی که شهدا رو آوردن .
با یه وضعی از چادر بیرون زد و هراسون می پرسید چی شده .
وقتی بهش گفتیم شهدا پیدا شدن حالش خیلی بد شد .
بعدش ... بعدش گفت میره کفش بپوشه و رفت و دیگه نیومد .
آراد دیگه من ندیدمش !
آراد مروا رفت .
آراد تقصیر توعه .
و باز هق هقش رو از سر گرفت .
ای وای ، خدای من !
این دختره رسما خل شده .
+ خیلی خب گریه نکن آیه .
آیه میگم گریه نکن !
بلند شو بیا ببینم کجا رفته ، بچه که نیست !
آیه رو با هزار زحمت به سمت چادر فرستادم .
شماره بنیامین رو گرفتم.
+ الو .
کجایی ؟
- داداش داریم میایم .
+ بنیامین زود بیا ، مرتضی رو هم بیار .
خانم فرهمند غیبش زده .
- یعنی چی غیبش زده !
+ نمی دونم بنیامین ، نمی دونم .
فرار کرده !
- فرار ؟!
الله اکبر .
خدای من !
اخه این چه وضعشه؟
باشه داداش اومدم.
بعد از قطع کردن تماس، به سمت چادر خواهرا راه افتادم .
همه خانوما بیرون نشسته بودند و توی گوش هم پچ پچ می کردن .
به سمت خانم محمدی رفتم .
+ خانم محمدی یک لحظه .
× بله ، آقای حجتی .
+ چه خبر شده ؟!
خانم فرهمند فرار کرده ؟!
× اینجور به نظر می رسه .
بعد از تفحص شهدا دیگه ندیدمش .
همه وسایل هاش اینجا هستند حتی کفشش هم اینجاست .
+ ممنونم.
بعد از رفتن خانم محمدی رفتم تو فکر .
یعنی کجا می تونه رفته باشه !
بدون کفش رفته !
خیلی عجیبه خیلی ...
از دور نور ماشینی رو دیدم حدس میزدم بنیامین و مرتضی باشن و درست هم حدس زده بودم.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_ششم
بنیامین سریع از ماشین پیاده شد .
× آراد چی شده ؟
+ نمی دونم بنیامین ، واقعا نمی دونم !
مرتضی سریع از ماشین پیاده شد و به سمتون اومد.
- آراد ، من دیدمش .
با تعجب گفتم .
+ چی میگی مرتضی ؟
درست بگو متوجه بشم.
مرتضی نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت :
- مژده حالش خیلی بد بود ، تمام حواسم به مژده بود.
تو همون حین خانم فرهمند اومد پیش مژده .
نمی دونم چی بینشون رد و بدل شد که
خانم فرهمند به سمت چادر ها رفت من فکر کردم میخواد بره داخل که دیدم کفشی پاش کردن و بعد هم نگاهی به جمعیت انداخت .
آراد جاده قدیمیه هست !
به سمت جاده دوید خواستم برم دنبالش که احمد صدام زد و تو اون شیر تو شیر کلا فراموش کردم .
آراد شرمندتم .
شرمنده .
گیج شده بودم ، اصلا نمی تونستم هضمش کنم.
چرا همچین کاری کرده .
+ م ... مرتضی اون جاده قدیمیه رو میگی که پر از حیوون و دزد و راهزنه ؟!
با داد گفتم :
+ مرتضی بدو ، بدو مرتضی .
نگاه همه خواهرا به ما افتاد .
با تمام توانم به سمت چادر خودمون دویدم و چراغ قوه بزرگی برداشتم .
+ احمد کجایی ؟!
× جانم داداش .
+ احمد ماشین ها رو آماده کن.
احمد فقط سریع .
برید سمت جاده قدیمیه یکی از خواهرا رفته اونجا !
× یا علی !
چرا ؟!
بابا اون جاده !
آراد الان شبه بدرد نمی خوره !
با داد گفتم .
+ کاری که میگم رو انجام بده .
فقط بدو .
مرتضی و بنیامین هم سریع با ماشین هاشون به سمت جاده قدیمی حرکت کردند.
سوار ماشین شدم و پامو روی پدال گاز گذاشتم و حرکت کردم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هفتم
[[[[[ از زبان مروا ]]]]]
بوی گند گوسفندا هر لحظه بیشتر میشد و دماغم بیشتر از قبل تحریک میشد .
دستمو جلوی صورتم گرفتم تا بوشون رو حس نکنم اما
فایده ای نداشت .
برای لحظه ای احساس کردم تمام محتوایات معدم دارن به گلوم هجوم میارن .
نگاهی به گوسفند های بیچاره انداختم ، جلوی اینا که نمیشه بالا آورد !
به جاده نگاهی کردم ...
توی کسری از ثانیه بلند شدم و دستم رو به میله های آهنی نیسان فشار دادم و رو به جاده بالا آوردم .
یکم که احساس راحتی کردم دوباره نشستم .
یکی از همون گوسفندای خپل به سمتم اومد که با پام پسش زدم .
ای خاک تو سرت مروای بی عقل همه چیزو اونجا ول کردی و اومدی اینجا !
نه لباسی ، نه پولی ، نه موبایلی !
آخه کی همچین خریتی انجام میده که تو انجام دادی !؟
یکم فکر کنی هم بد نیستا ؟!
این کفشای خرابه دیگه مال کیه ؟!
بدبخت صاحبش که روحشم خبر نداره اینا پای توعه !
اخه چرا جایی به اون گرم و نرمی رو ول کردی و اومدی اینجا؟
عقلم خوب چیزیه والا .
دستم رو ، روی شکمم قرار دادم .
چقدر گرسنم بود !
از دیروز که بیمارستان بودم جز ناهاری که امروز خوردم و کیک هایی که آراد خریده بود دیگه هیچی کوفت نکرده بودم.
آراد !
چقدر ...
چیزی که دلم می گفت رو اصلا نمی تونستم به زبون بیارم .
نه امکان نداره !
من به حجتی هیچ حسی ندارم !
هه!
دلم براش تنگ بشه؟
با اون سیلی که جلوی جمع بهم زد؟
عمرا .
خدای من .
چرا با من اینجوری می کنی ؟!
مگه من بندت نیستم ؟
تا کی میخوای امتحانم کنی؟
به همین چیزا داشتم فکر می کردم که یک دفعه به یاد شهدا افتادم .
توی دلم گفتم :
دیدید به قولم عمل کردم !
من می دونستم شماها اونجایید ، مطمئن بودم .
این بار نشد درست بیام پیشتون و باهم صحبت کنیم اما به موقعش قول میدم دوباره بیام .
هی ، مروا !
با خودت چه ها که نکردی !؟
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هشتم
توی حس و حال خودم بودم که متوجه شدم ماشین متوقف شد .
نگاهی به اطراف انداختم یه جای تاریک و متروکه و خلوت بود .
با ترس از ماشین پیاده شدم .
خانومه از ماشین پیاده شده بود و پشتش به من بود.
به عقب برگشت که با دیدنش هین بلندی کشیدم و چند قدم عقب رفتم.
چادر مشکی بلندی به سر کرده بود و پوشیه هم زده بود .
حسابی ترسیده بودم اما با این حال به سمتش حمله ور شدم و با دستام گلوش رو فشار دادم.
با صدایی که رگه های ترس توش موج می زد گفتم .
- م ... من ، کجام ؟!
منو کجا آوردی ؟!
پیشونیش داشت کم کم قرمز می شد و نفس کشیدن براش سخت شده بود .
- د حرف بزن لعنتی !
منو کجا آوردی .
خانومه دستش رو ، روی دستم گذاشت و مچ دستم رو محکم فشار داد ، توی کسری از ثانیه دستام رو پس زد و گلوشو آزاد کرد ، با صدای بلندی شروع کرد به داد زدن .
+ النجدة !
النجدة !
النجدة !
النجدة !
دوباره به سمتش رفتم .
- چی داری میگی ؟!
صداتو ببر !!!
همون مَرده با دشداشه از خونه ای که ماشین رو به روش متوقف شده بود اومد بیرون .
دستشو به سرش زد و جملات عربی رو پشت سر هم تکرار می کرد که اصلا متوجه نمی شدم .
هر ثانیه که می گذشت بلندی صداش بیشتر می شد .
ناباور بهشون خیره شدم که همون مَرده چنان سیلی محکمی به زنه زد که از ترس تمام موهای بدنم سیخ شد و به گریه کردن افتادم .
به سمتشون رفتم و با صدای گریون گفتم.
- مگه نگفتید منو میبرید اهواز !؟
پس اینجا کجاست ؟!
منو کجا آوردید !؟
دوباره با صدای بلندی فریاد زدم .
- منو کجا آوردید !
مَرده نگاه وحشتناکی بهم انداخت ...
&ادامـــه دارد ......
~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_نهم
مَرده نگاه وحشتناکی بهم انداخت و به عربی گفت :
× لا افهم .
(ترجمه : متوجه نمی شوم.)
با گریه نگاهم رو بین خودش و اون زنه رد و بدل کردم و رو به زنه با گریه گفتم .
- بهش بگو چی میگم .
زنه شروع کرد به عربی حرف زدن .
مَرده هم اسم چند تا شهر خوزستان روگفت که قبلا شنیده بودم ، آبادان و دزفول .
بعد هم بدون توجه به حضور من ماشین رو بُرد و داخل حیاط پارک کرده .
با ترس بهشون نگاه می کردم ، زنه به سمتم اومد که چند قدم عقب رفتم .
به فارسی شروع کرد به حرف زدن ولی رگه های عربی و لهجش کاملا با فارسی آمیخته شده بود و یه لحن خیلی زیبا بود .
+ نترس دخترم .
اینجا خونه ی ماست !
بیا بریم داخل ، الان شبه و هوا تاریک ، کجا میخوای بری ؟
از ما نترس ما کاری بهت نداریم .
اکبر میگه فردا میفرستت اهواز الان جلال آبادانه فردا میاد با اتوبوس میری .
حالا هم بیا .
تمام این جملات رو با لهجه عربی جوری گفت که متوجه بشم.
مجبور بودم بهش اعتماد کنم چون چاره دیگه ای نداشتم !
همراه باهاش به داخل خونه رفتم .
یه حیاط کوچیک داشتند.
وارد خونه که شدیم با اینکه خیلی کوچیک و نقلی بود اما وسایل هاش به خوبی و با سلیقه چیده شده بودند .
در مورد عربا چه فکرای مزخرفی که نمی کردم !
خدایا الان داری بهم چیو اثبات می کنی ؟!
مَرده وارد هال شد و پلاستیک های میوه ای که داخل دستش بود رو روی اُپن گذاشت .
آشپزخونه نسبتا کوچیکی داشتند .
یه دختر تقریبا هفده ساله از اتاقی که رو به روی در هال باز می شد بیرون اومد.
با تعجب نگاهی به من کرد و به سمت آشپزخونه رفت .
از کلمن آبی رنگی که روی اُپن بود لیوان آبی برای خودش ریخت .
خانومه لباس هاش رو عوض کرد و بهم اشاره کرد که به سمتش برم .
با ترس به سمتش رفتم ، هنوزم بدنم می لرزید .
با لهجه گفت :
+ دخترم برو اتاق سمیه .
سمیه غذا میاره .
احساس می کردم خوب نمی تونه فارسی صحبت کنه چون جمله بندی درستی نداشت !
سَرمو به معنای باشه تکون دادم و بدون هیچ حرفی همراه با همون دختره که تازه متوجه شده بودم اسمش سمیه اس، به سمت اتاق رفتم.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_دهم
به دیوار اتاقش تکیه دادم و پاهامو جمع کردم ، سَرمو روی پاهام قرار دادم و به قولی خودمو بغل کردم .
چقدر نیاز داشتم با خودم خلوت کنم ولی حیف موقعیتش پیش نمی اومد .
بعد از گذشت چند دقیقه سمیه با یه سینی بزرگ به داخل اتاق اومد و در رو با پاش بست .
سینی رو روی زمین قرار داد و رو به من گفت :
+ خودم درست کردم ، نمی دونم خوبه یا نه .
اما حداقل سیر میشی .
با لبخند نگاهی بهش انداختم .
اصلا لهجه عربی نداشت و اینجوری راحت تر می تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم.
- ممنونم عزیزم .
دستت درد نکنه .
با خنده گفتم :
- حالا این چی هست ؟!
به نظر خوشمزه میاد ولی تا حالا نخوردم.
یکی از ابروهاش بالا رفت و با تعجب گفت :
+ مگه خوزستانی نیستی ؟!
- نه عزیزم من تهرانیم .
+ واقعا !
- آره.
+ تو کجا و اینجا کجا ؟!
- داستانش مفصله .
حالا نگفتی ایناها چین ؟
خنده ای کرد که چال گونش مشخص شد .
+ به ایناها میگن کبه عربی ، خیلی خوشمزست حالا یکی امتحان کن.
- همینجور هم به نظر می رسه !
خیلی خوشگل هم هستن ، آدم دلش نمیاد بخورتشون .
یه دونه از توی بشقاب برداشتم و خوردم .
- فوق العادست دختر !
محشره .
سمیه خنده ای کرد .
+ نوش جانت عزیزم.
من برم کمک مامان ، تو هم راحت باش عزیزم
غریبی نکن خونه خودته.
در برابر این همه مهربونیش فقط لبخندی زدم .
+ راستی اسمت چیه ؟!
- مروا هستم .
+ چه اسم خوشگلی !
با خنده گفتم .
- قابلتو نداره !
و هر دوتامون زدیم زیر خنده .
بعد از رفتن سمیه افتادم به جون کبه ها .
چه قدر طعم خوبی داشتند ...
&ادامـــه دارد ......
~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
#بازخوانی/رهبر انقلاب:آمریکاییها یک بار هم اینجا حمله کردند به طبس -یادتان هست- خودشان را نجس کردند، برگشتند رفتند!
#سلامتی_فرمانده_صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
5 توصیه ارزشمند رسول خدا قبل از خواب☝️
*🕊 #زیارتنامهیشهدا* 🕊
🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنے ڪُنتُ مَعَڪُم. فَاَفُوزَمَعَڪُم
#سلام_بر_شهدا
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#کتاب_مرتضی_ومصطفی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅بهترین کاربرای امام زمان عجلالله وزمینہ سازی ظهور چیست⁉️
#امام_زمان
#کوتاهوشنیدنۍ👌
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#کتاب_مرتضی_ومصطفی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
🌺بوے نـرگـس مۍدهـد
هرصبـح، انگارۍ کہ یــار،
هـرسحــر از ڪوچہی
دلتنـگۍام رد مۍشـود♥️
#سلامصاحبجانم🍃...
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#کتاب_مرتضی_ومصطفی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
༻
#سلام_بر_ابراهیم
💢سال ۱۳۵۴ بود. من با یکی از دختران محله، مخفیانه دوست شدم. آن زمان حدود هفده سال داشتم. در یک ساعت خلوت، داشتم توی کوچه با همان دختر حرف میزدم. محو صحبت بودم و به اطراف و پیرامون خودم توجه نداشتم. یکباره دیدم که ابراهیم از سر کوچه به سمت ما میآید!
🔸رنگ از چهرهام پرید، دیگر کار از کار گذشته بود. او متوجه ما شد. من آمدم کنار دیوار و در فاصلهی یک متری کنار آن دختر ایستادم. ابراهیم همانطور که از جلوی ما عبور میکرد، در حالی که سرش پایین بود سلام کرد. جواب سلام را دادم و دیگر چیزی نگفتم. رنگ صورتم پریده بود. ابراهیم توقف نکرد. هیچ حرفی نزد و آرام از کوچه عبور کرد. نمیدانید چه استرسی به من وارد شد. اگر توی همان کوچه همانجا مرا میزد، این قدر ناراحت نمیشدم.
🤯 اگر پدر و مادرم میفهمیدند، اینقدر نگرانی نداشتم که ابراهیم ماجرای ارتباط ما را فهمید. او بهترین دوست من بود. شب و روز با او بودم. او استاد کشتی و والیبال من بود. او مرا به جمع والیبالیستها کشاند. من هرچه اعتبار داشتم به خاطر او بود آن شب خواب نداشتم. فردا اگر ابراهیم من را ببیند چه میگوید؟ اگر مرا در میان بچهها تحویل نگیرد؟ این افکار داشت مرا دیوانه میکرد. آن شب خیلی طولانی شد.
🏡صبح که شد اولین جایی که رفتم منزل ابراهیم بود. در زدم. آمد دم در و مثل همیشه سلام و علیک گرمی داشت. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده! من سکوت کردم. ابراهیم هم چیزی نگفت. چند دقیقهای گذشت. بغض گلویم را گرفت. گفتم: داش ابرام یه چیزی بگو. اصلا ًبزن توی صورتم، فحش بده. به من بگو بدبخت، این همه نصیحت کردم و ... ابراهیم انگار که چیزی ندیده و نشنیده گفت: «از چی داری حرف میزنی؟» گفتم: دیروز مگه ندیدی که من با دوست دخترم.
🔻پرید تو حرفم و گفت: «این حرفا چیه، من چرا باید سرت داد بزنم. تو شاید تصمیم داری با اون دختر ازدواج کنی. من که نباید مانع بشم.» بعد مکثی کرد و گفت: «شما هنوز همون دوست خوب ما هستی.» خیره شدم به صورتش بعد خداحافظی کردم و برگشتم.
💬 خیلی فکر کردم. این برخورد ابراهیم خیلی درس داشت. اون روز ساعتها فکر کردم. شب بود که تصمیم خودم را گرفتم. یک راست رفتم سراغ اون دختر و گفتم: ببین دختر خانم، اکثر پسرهایی که با یه دختر رفیق میشن، قصدشون ازدواج نیست. اونها افکار شیطانی دارن. عاقبت خوبی برای اون دختر ایجاد نمیشه. بعد چند نفر را مثال زدم و گفت: اینها زندگیشون تباه شد.
☘بعد گفتم: تو هم اگه میخوای در آینده، زندگی خوبی داشته باشی، دنبال این مسائل نرو. کسی که هر روز با یه پسر باشه در آینده و در زندگی مشترک مشکل پیدا میکنه بعد هم خداحافظی کردم و گفتم: شتر دیدی ندیدی. ما برای همیشه رفتیم.
🌀یک راست رفتم سراغ ابراهیم و کل ماجرا را برایش تعریف کردم. گفتم: من با این دختر میتونستم همهگونه ارتباط داشته باشم، اما رفتم و این حرفها را بهش گفتم و برای همیشه خداحافظی کردم. انشاءالله تا وقتی که خدا کمک کنه دنبال این مسائل نمیرم.
🤲ابراهیم سکوتش را شکست و گفت: «برو دعایش را به پدر و مادرت بکن. اگر شیر پاک مادرت و لقمه حلال پدرت نبود، مطمئن باش این کار را نمیکردی.»
#شیر_مادر_نان_پدر_حلالت_آقا_ابراهیم💐
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
امیرالمومنین علی علیه السلام:
چه بد گردنبندی است؛ گردنبند گناه برای مومن...
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آمریکایی ها در خلیج فارس چکار میکنن،بروند به همان خلیج خوک های خودشان
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
- حاجی صدامو داری؟
- اون نامردایی که دیروز تو فرودگاه بغداد ناجوانمردانه زدنت امروز از جوانمردای سپاه سیلی میخورن . .
جات خیلی خالیه؛ کاش بودی . . 🚶🏻♂💔
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#کتاب_مرتضی_ومصطفی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
#ختم_صلوات_امروز 🌱
هدیه به امام هادے ؏♥️
به نیابت از شهید روح الله قربانی و داداش مصطفے✨
متولد ۱ خرداد ۱۳۶۸ در تهران
شهادت: ۱۳ آبان ماه سال ۹۴ در سوریه🕊
پدرش از سرداران سپاه و از مجاهدان ۸ سال دفاع مقدس است✨
مادر او فرهنگی بود و زمانی که روح الله۱۵ساله بود از مهر و محبتش محروم شد💔
مادر روح الله آرزو داشت که پسرش طلبه یا شهید شود و روح الله با نشان شجاعت مدافع حرم در ۱۳ آبان ۹۴ در دفاع از حرم حضرت زینب کبری(س) آرزوی مادرش را محقق کرد🖐🏻
در زندگی برنامهریزی دقیقی داشت. یک دفترچه کوچک داشت که کارهای هفتگی، ماهانه و گاهی سالانه را در آن مینوشت📝
بسیار به درس، تحصیل و خواندن کتاب علاقه داشت. مسلط به زبان عربی و انگلیسی بود و تصمیم داشت زبان سوم را هم شروع کند✌️🏻
میگفت اگر شهید شدم یک کلام حاج آقا مجتبی به نقل از علی علیهالسلام :
منتهی فضل الهی تقوے است، شهادت خوب است اما تقوا بهتر است تقوایی که در قلب است و در رفتار بروز پیدا میکند🌸
فکر نکنم مال یک روز باشد شاید یک روزه هم باشد ولی حاج آقا میگفت پی ساختمان فنداسیون آهن است!😅
هیچوقت پشت سر دیگران حرف نمیزد، هیچ وقت حرف زور را قبول نمیکرد!
بر اصول و اعتقاداتش محکم بود و ایستادگی میکرد حتی اگر به ضررش تمام میشد باز هم از اصولش کوتاه نمیآمد✋🏻
خیلے مواقع در دفاع از حرف حقش چوب میخورد اما از آن حرف حق کوتاه نمیآمد بر عقیده به حق خود مستحکم بود...
تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر اعلام کنید🌿
@karbala_hosaini_3
سالگرد شهادتشونه کم نزارید لطفاا 💚