فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم کن لوليک الحجة ابن الحسن...🌷
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
•
#ڪلآمابراهیٓم 🌱
باید رفت و آمد ها و صله رحم را مطابق دستورات دین و بدون تجمل انجام دهیم ...
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داداش_شهیدم
نظری کن به دلم حال دلم خوب شود..
حال واحوال رفیقت به خداجالب نیست 💔 😔
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
8.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا می تونید نوکری کنيد✨✨ #مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄۞✦❧🕊❧✦۞┄
#سخنرانی_مذهبی
🎤صحبت های مرحوم علامه حسن زاده آملی (ره) در مورد شهدا🌷
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
#ختم_صلوات_امروز 🌱
هدیه به امام رضا ؏♥️
به نیابت از شهیدمدافع حرم مهدےموحدنیا و داداش مصطفے✨
متولد ۱۸فروردین سال ۱۳۶۶ در سبزوار ، پس از گذراندن دوران مختلف سنی و تحصیلی،
در بین دوستان و آشنایان به شخصی سالم و شوخ طبع و در كار جدی شهرت یافت🌸
شهید موحدنیا یکی از پیشتازان كارهای فرهنگی درسطح شهرستان سبزوار بود✌️🏻
از برپایی و علم كردن عمود تكیه های مراسم عزاداری، ایستگاه های فرهنگی و صلواتی، دست اندرکار در
برگزاری یادواره های شهدا🕊حضور در گروه های جهادی و خدمت رسانی به مناطق محروم،
اعزام و شركت در اردوهای مناطق جنگی راهیان نور، تنها قسمت كوچكی از رزومه بیشمار این شهید بزرگوار است🖇
مهندس مهدی موحد نیا تحصیلات خود را در سطح دانشگاهی در سال ۱۳۹۱ در مقطع كارشناسی ناپیوسته
رشته مهندسی تكنولوژی برق گرایش قدرت در دانشگاه آزاد اسلامی واحد سبزوار به سرانجام رساند.
شهيد موحدنيا پس از پایان تحصیلات به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و پس از مدت كوتاهی
با جریان منحوس تكفیری در كشورهای همسایه مواجه شد و عاشقانه و به میادین نبرد حق علیه كفر پا گذاشت✌️🏻
شهید موحدنیا مدت زیادی در مناطق نبرد با تکفیری های داعش حضور داشت كه در نهایت،
در ۲۷آبان سال ۱۳۹۶ در منطقه البوكمال سوریه به مقام شهادت نائل آمد🕊
#عاشقانه💖💖
#همسر_علامه_طباطبایی.
فرض کنید دختر یک خانواده ی ثروتمندی هستید در تبریز. با یک طلبه ساده، #ازدواج میکنید و بخاطر ادامه تحصیل همین طلبه ی ساده راهی نجف میشوید. گرما و غربت شهر نجف را در نظر بگیرید، خدا به شما فرزندی میدهد. بعد این فرزند می میرد! بعد دوباره فرزند میدهد، دوباره در همان بچگی می میرد! دوباره فرزند میدهد دوباره…!!
این درحالی ست که فقر گریبان تان را گرفته. در حدی که یکی یکی، اسباب خانه را میفروشید. حتی رختخواب!
اگر دختر ثروتمندی باشید و این فقر و نداری، روال زندگی مشترکتان شود چه بر سر اعتقاد و حوصله و صبوری و اخلاقتان می آید؟؟؟
اگر قرار باشد چیز بزرگتری در ازای صبر بر فقر بگیرید چه؟؟؟نقش و جایگاه همسر علامه طباطبایی همیشه مرا به فکر فرو میبرد.
علامه درباره ایشان گفته بودن:
” من نوشتن المیزان را مدیون ایشانم” !! یا “اگر صبر حیرت انگیز همسرم نبود من نمیتوانستم ادامه ی تحصیل بدم”
صبر حیرت انگیز.. نوشتن المیزان… علامه نه تعارف داشته و نه اغراق میکند.
علامه در جایی فرموده بودند “ایشان وقتی در قم رو به حضرت معصومه سلام میدادند من جواب خانوم را میشنیدم! و همچین هنگامی که زیارت عاشورا میخواندند من جواب سلام امام حسین(ع) را میشنیدم!”
بازهم گفته بودند:"وقتی مشغول تحقیق و پژوهش بودم، با من سخن نمیگفت و سعی میکرد، شرایط آرامی برایم ایجاد کند، رشته افکارم گسسته نشود و هر ساعت در اطاق مرا باز میکرد و آرام چای را میگذاشت و میرفت. مرحوم علامه به همسر باوفایش عشق می ورزید و برایش احترام بسیاری قائل بود. پس از مرگش تا مدتها مرحوم علامه هر روز بر سر قبرش حاضر میشد و در فقدان او ناباورانه اشک میریخت و این مهر دوسویه همگان را به تعجب وا داشته بود..."
همیشه به جایگاه او حسرت میخورم!💞با خودم فکر میکنم وقتی که داشته خانه را جارو میزده، یا وقتی برای علامه چایی میریخته، میدانسته در آسمان ها انقدر معروف است؟میدانسته در پرورش یک مرد بزرگ انقدر موثر است؟ کاش کتابی از زندگی نامه اش چاپ شده بود... کاش برای ما کلاس آموزشی میگذاشت، کلاس اخلاق اخلاص..کلاس مدیریت زندگی در شرایط بحرانی. کلاس چگونه از همسر خود علامه طباطبایی بسازیم؟!!!
کلاس چگونه بدون قلم بدست گرفتن تفسیر المیزان بنویسیم؟ کلاس چگونه مهم باشیم اما مشهور نه!کلاس چگونه توانستم در اهداف والای همسرم او را در بدترین شرایط یاری دهم؟ کلاس زن بودن، زن خاص و خالص بودن...زنی که میتواند عزیز دل باشد و عزیز دل بپروراند... کلاس عالِم بودن، بدون هیاهو، بدون تبلیغ، بدون ادعا، بدون منم منم! آه...همه ی این ها چند واحد میشود؟چقدر واحد پاس نکرده دارم!
چقدر بعضی ها در گوشه ی خلوت و گمنامیشان، سر از آسمان و ملکوت درآورده اند! ☁️چقدر میشود انسان بود و انسان سازی کرد! چقدر میشود ساده اما متفاوت زندگی کرد!کنج سجاده و کنج اتاقی، که تو در آن رخت و لباس علامه را رفو میکرده ای برایم آرزوست...🌺🌺
درود خداوند بر این بانوی برتر ونمونه .
سلام و درود خدا بر اولیاءالله
گاهی موقع ها تو خونه پدر و مادرها متدینن، نمازخونن، روزه بگیرن، اما بچه خیلی اهل نماز تو خونه در نمیاد
دختر خیلی اهل حجاب شاید تو اون خونه در نیاد با اینکه مادرش با حجابه...!!
به خاطر اینه که رفتارهای دینی از پدر و مادر می بینن اما اخلاق دینی نمی بینن...
پدر نماز می خونه، روزه میگیره... مادر باحجاب هست، اما وقتی میاد تو خونه اخلاق نداره، برخوردش تنده، مادر لجباز هستش، زخم زبون میزنه، اذیت میکنه...
اون بچه میگه اگه دین اینه ما این دینو نخواستیم...😐
به تعبیر دیگه میگن خب شما اگه نماز میخونی چرا نمازت اثر نداره؟!
چرا نمازت خوش اخلاقت نکرده؟!
چرا نمازت کاری نکرده که وفای به عهد داشته باشی؟!
چرا نمازت کاری نکرده که راستگو باشی؟!
زخم زبون نزنی...
اگه اینه من این دینو نمیخوام...!!
گاهی اوقات همون دینداری نصفه نیمه ی ناقص ما بچه هامونو بی دین میکنه...
رفتارهای دینی داریم ولی اخلاق دینی نداریم...!!
😔😔😔😔😔😔😔 #مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علامه جعفری میگفت آقا ابراهیم شما بیا به ما درس بده!
حاج آقای دولابی میگفت آقا ابراهیم نصیحتمون کن 😔
اینا بزرگان اخلاق بودنا...🍃
✍ابراهیم هیکل خوبی داشت ، وقتی شنید دخترا بهش نگاه میکنن تیپشو کلا بهم زد
موهای کچل ، لباس گشاد و بجای ساک ورزشی کیسه مشما!
میگفت من نمیخوام باعث گناه کسی بشم😔
✍ای کاش همه تو را میشناختند و از تو الگو میگرفتن💔
#سلام_برابراهيم🍃
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هفدهم
گنگ نگاهم کرد .
همون جور که گوشه چادر رو گرفته بودم گفتم :
- شما فکر میکنید اون خانومی که دیشب فرار کرده من بودم ؟!
با شنیدن حرفم چشماش برق عجیبی زد و تلفن رو روی میز قرار داد .
× من کی گفتم اون خانوم فرار کرده ؟!
گفتم غیبش زده !
ای خاک تو سَرت مروا ، باز سوتی !
با لکنت گفتم :
- خ ... ب ... ه ... هرچی .
سمیه ... ب ... به ... م ... من گفت ... ف ... رار کرده.
چند لحظه ای به صورتم خیره موند و بعد گفت :
× بفرمایید بشینید.
روی مبل رنگ و رو رفته ای نشستم و سمیه هم بلافاصله کنارم نشست .
سهراب هم روی مبل تک نفره ای رو به روی من نشست .
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- میشنوم .
سهراب نگاهی به سمیه کرد و گفت :
× میشه برای من یه لیوان آب بیاری ؟
واسه مهمونمون هم یکم میوه بیار .
سمیه نگاه مشکوکی کرد و با ، باشه ای از جاش بلند شد .
- سمیه جان من تازه صبحونه خوردم برای من چیزی نیار .
سمیه سرشو تکون داد و به سمت آشپزخونه رفت .
سهراب نفسی تازه کرد .
× دلیل اینکه گفتم بیاید اینجا این بود که ...
ببینید من اهل مقدمه چینی نیستم !
رُک و رو راست میگم که آقای حجتی دیشب تا صبح وجب به وجب خوزستان رو دنبال اون خانمه گشته .
از طرفی اومدن شما به اینجا ...
اومدن شما به اینجا ...
لا الله الا الله .
شما اون خانومه هستید ؟
سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم .
- چرا فکر می کنید من اون خانومه هستم ؟!
× چون تمام نشانه ها همین رو میگه ...
- من دوست نرگس هستم .
بخاطر طلاق پدر و مادرم ، از تهران پناه آوردم به اینجا ...
حدودا نیم ساعت دیگه هم برمیگردم تهران .
نمی دونم اون دختره احمق روی چه حسابی فرار کرده ...
یعنی همون گم شده ...
ولی شما اشتباه فکر می کنید من اون دختره نیستم .
خواست حرفی بزنه که موبایلش زنگ خورد .
بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد رو به من گفت :
× عمو جلال زنگ زده میگه آماده شید تا بیان .
حرفی که خواست بزنه رو یادش رفت و سریع از خونه خارج شد ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_نوزدهم
توی راهرو سرویس بهداشتی ایستادم و آبی به دست و صورتم زدم .
سمیه همون جور که پلاستیک ها توی دستش بود از هال بیرون اومد .
عمو جلال هم ماشین رو ، روشن کرده بود و دیگه کم کم باید آماده رفتن میشدم.
نفسی کشیدم و با دستم ابروهام رو که بر اثر خیس شدن بهم ریخته شده بودند رو درست کردم .
سمیه که کفشاش رو درست نپوشیده بود به سمتم اومد .
پلاستیک ها رو به دستم داد و مشغول درست کردن کفشاش شد .
خاله اَمینه هم با یه کاسه آب از هال بیرون اومد .
به سمت خاله اَمینه رفتم و گفتم :
- نمی دونم چه جوری ازتون تشکر کنم ، واقعا ممنونم .
خیلی به من لطف داشتید ، ان شاءالله جبران میکنم.
از طرف من سلام عمو اکبر رو برسونید و بخاطر اون شب هم ازشون عذرخواهی کنید .
متوجه شدم خاله اَمینه چشماش پر از اشک شد ولی به روی خودش نیاورد ، منم چیزی نگفتم .
همراه سمیه وارد ماشین شدیم ، سمیه جلو نشست ، منم عقب .
بعد از خداحافظی کردن راه افتادیم .
چقدر زود دلتنگ خاله اَمینه شدما .
هوف ...
سفر خیلی بدی بود البته به جز قسمت آشنایی با سمیه
اینا .
در حال فکر کردن بودم که با دیدن چندتا ماشین جلومون تمام حواسم به سمتشون رفت .
نه ، امکان نداره !
ا ... این آراده ؟!
خدای من !
آراد لباس مشکی به تن کرده بود و یه تابلو بزرگ هم توی دستش بود .
با دیدنش تمام موهای بدنم سیخ شد .
داشتیم کم کم نزدیکشون میشدیم .
هیچ راهی به ذهنم نرسید جز این که به سمیه بگم .
آروم صداش زدم :
- سمیه ، سمیه .
سمیه با شنیدن صدام ، به عقب برگشت .
+ جانم؟
خیلی آروم بهش فهموندم آدمایی که جلومون ایستادن همون بچه های راهیان نورن .
سمیه هول کرد و گفت:
+ عه مروا جان سَرت درد میکنه؟
حتما بخاطر گرماست .
از توی نایلونی که خاله اَمینه بهم داده بود چادری در آورد و به طرفم گرفت .
+ بیا .
دراز بکش و این چادر رو بکش روت .
با تعجب به چادر نگاهی کردم و کاملا کف صندلی دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم سمت چپ و پاهام رو سمت راست دراز کردم .
چادر رو هم روم کشیدم ...
بعد از چند دقیقه ، احساس کردم ماشین ایستاد .
از زیر چادر همه چیز سیاه دیده می شد ، ولی یه چیزایی قابل تشخیص بود .
آراد رو دیدم که به سمت عمو جلال اومد .
× سلام آقا .
یه گمشده داریم .
یه خانوم قد بلند و لاغر .
حجاب آنچنانی نداره و ...
و عصبی هم هست .
= لا افهم لا افهم.
سمیه سریع گفت :
+ آقا ، ایشون فارسی متوجه نمیشن .
شما بیاید این طرف تا صحبت هاتون رو براشون ترجمه کنم.
چند لحظه ای مکث کرد و اومد سمت سمیه .
با اومدنش به طرف سمیه، تازه تونستم چهره اش رو ببینم .
چقدر لاغر شده بود ...
موهاش به هم ریخته و نامرتب بود .
آشفتگی از سر و روش می بارید .
دلم براش کباب شد .
خواستم بلند بشم و بگم من اینجام .
چرا اینقدر خودتو اذیت کردی؟
اما به زور خودم رو کنترل کردم ...
اون دیگه قرار بود ازدواج کنه ، بودن و نبودن من اصلا
براش اهمیتی نداشت ، الانم که اینجاست احتمالا به خاطر مسئولیتی هست که بر عهده اش هست .
آراد با سری افتاده ، شروع کرد به صحبت کردن .
× ببینید یه خانمی گم شدن .
احیانا شما اون خانوم رو ندیدید ؟!
احتمال میدیم که اینجا باشند چون آخرین بار اون رو حوالی اینجا دیدند.
از طرفی کاملا قابل تشخیصه که مال این اطراف نیست .
+عکس یا مشخصاتی ازشون دارید؟
× مروا فرهمند .
یه دختر کله شق و قد بلند و لاغر .
و ...
دیگه چیز زیادی نمیدونم .
آها ، کمی شل حجاب هم هستند .
سمیه برگشت طرف عمو جلال :
جملاتی رو به عربی گفت :
+ ..................
( ترجمه : عمو جلال ایناها دنبال مهمان ما هستند.
لطفا نگید که اون با ماست ...
خودش اینطور خواسته.
الان هم بگید که همچین شخصی رو ندیدید . )
عمو جلال نگاهشو از سمیه گرفت و رو به آراد با نگاه مبهمی چند تا جمله رو گفت .
سمیه هم جملات رو برای آراد ترجمه کرد .
آراد با نگاهی به غم نشسته ، تشکری کرد و به سمت دیگه ای رفت .
عمو جلال هم سریع از اونجا دور شد .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c