eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
1.3هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
7.6هزار ویدیو
84 فایل
🌻مشڪݪ ڪارهاے ما اینست ڪہ بـراے رضاے همہ ڪار میڪنم اݪا رضاے خدا . @rafiq_shahidam #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم ارتباط با خادم کانال 👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 چشمم به ساعت خورد ... ۷:۳۰ یه دفعه یاد راهیان نور افتادم ... امروز آخرین فرصت بود ... ساعت ۱۰ حرکت بود... اَه لعنت بهت مروا مثل برق گرفته ها از جا پریدم و رفتم به سمت کمد لباسام و یک ساک کوچک برداشتم و لباس های ضروریم رو به زور چپوندمشون داخل ساک ... وجدان= هوی مروا ... میخوای بری چهار تا استخون ببینی که چی بشه ؟ استخوان مرده بهتره یا آنالی ؟ با این فکر ، شک و دو دلی به جونم رخنه کرد .. نه نه من فقط میرم که از این خراب شده و آدماش دور باشم ... آره خودشه ، و به کارم ادامه دادم . بعد از تموم شدن کارم به سرعت به طرف سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم . موهامو شونه کردم و دم اسبی از بالا بستم . یه شلوار لوله تفنگی با یه مانتو مشکی لمه جلوباز که تا زانوم بود ( به جرئت میتونم بگم این بلند ترین و با حجاب ترین مانتو تو کمدم بود) یه روسری قواره بلند سفید و صورتی سرم کردم . آرایش ملایمی رو صورتم نشوندم و به سرعت برق و باد از اتاق پریدم بیرون . اوه اوه یادم رفت . دوباره برگشتم داخل اتاق و یادداشتی برای به اصطلاح مامان و بابا گزاشتم . (سلام ، من دارم میرم مسافرت ،یه هفته ای تا از شرم خلاص بشید ،بای ) و انداختم روی تخت و سوئیچ ماشینمو از روی عسلی چنگ زدم و سریع از خونه بیرون اومدم ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فروردین ۱۳۸۶بود. ایام عید بود و رفته بودیم شمال،خانه مادربزرگه.باز همان حیاط کوچک باصفا با گل های ناز و اطلسی و یاس و بهِ ژاپنی. باز هوای حریر مانند شمال و بوی گل و طعم دریا . حس میکردم همه یک جور دیگر نگاهم میکنند.انگار رازی در هوا میچرخید.تعطیلات که تمام شد برگشتیم خانه‌. چهارده فروردین که از حوزه آمدم،باز همان رفتار های مشکوک را دیدم. مامان با بابا پچ پچ میکرد ،صحابه با سبحان و سجاد با مامان. در حال رفتن به پایگاه بودم که صحابه مرا کشید گوشه ای:((آبجی خانم یه خبر!)) _بفرما! _بگو به کسی نمیگم! _قول نمیدم.میخوای بگو میخوای نه! _ولی خیلی مهمه! _پس بگو. _قراره فردا برات خواستگار بیاد! نمیدانم چطور نگاهش کردم که گفت:((به خدا راست میگم آبجی!)) _خب حالا کی هست این آقای خوشبخت؟ _مصطفی صدرزاده.مامانش به مامان زنگ زده و گفته میخوان بیان خواستگاری! _مصطفی صدرزاده! _اونم به بابا گفته و موافقتش رو گرفته! سکوتم را که دید،دست هایش را به هم مالید و گفت:((آخ جون،بالاخره یه عروسی افتادیم!)) دوید از اتاق رفت بیرون.سجاد میخواست برود اراک دانشگاه. آمد ساکش را بردارد،به هم نگاه هم نکردیم،حتی خداحافظی هم. گونه هایم سرخ شده بود.صدای مامان را شنیدم که گفت:((علی آقا بریم شیر بخریم؟))هر وقت قرار بود خواستگار بیاید،مامان یادش میفتاد قرار است شیر بخرد و پدر را از خانه بیرون میکشید. بی آنکه به رویم بیاورم کارهایم را کردم و رفتم پایگاه،اما حال درستی نداشتم.مدام جمله ای در سرم میچرخید:آقای صدرزاده میشه این در رو بگذارین داخل وانت؟ چادر سفید گل صورتی ام را روی پیراهنی که تازه خریده بودم،انداختم و دمپایی رو فرشی هایم را هم پا کردم و در حالی که رو گرفته بودم به اتاق پذیرایی رفتم.مادرت بود و خواهرت و زن داداش بزرگت. اولین صحبت از سوی مادرت بود:((شنیدم حوزه میرین!)) _بله! _حوزه قلعه حسن خان؟ _بله! _سطح علمی اونجا چطوره؟ _بدنیست! این بار هم فقط به لب و دهان مادرت نگاه میکردم.هنوز یخ من باز نشده بود که صدای ماشین آمد. _آخ ببخشید .پدرم اومدن! @rafiq_shahidam
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
دوست داشتم تاریخ تولد حمید را بدانم.برای اینکه مستقیماََ سؤالی نکنم تا سفارش شیرینی ها آماده بشود از قصد به سمت یخچال کیک های تولد رفتم.نگاهی به کیک ها انداختم و گفتم:این کیک رو می بینین چه شیک و خوشگله؟تولد امسالم که گذشت!اما دوم تیر سال بعد همین مدل کیک رو سفارش میدیم.راستی حمید آقا،شما متولد چه ماهی هستین؟
گفت:به تولد من هم خیلی مونده .تولدم چهارم اردیبهشته. 
تا حمید تاریخ تولدش را گفت در ذهنم مشغول حساب و کتاب روز و ماه تولدمان شدم.خیلی زود توانستم یک وجه اشتراک قشنگ پیدا کنم.حسابی ذوق زده شدم،چون تاریخ تولدمان هم به هم می آمد.من متولد دومین روز چهارمین ماه سال بودم و حمید چهارمین روز دومین ماه سال!😍از شیرینی فروشی تا فلکه دوم کوثر باید پیاده می رفتیم.حمید ورزشکار بود و از بچگی به باشگاه می رفت.این پیاده رفتن ها برایش عادی بود ولی من تاب این همه پیاده روی را نداشتم.وسط خیابان چندبار نشستم و گفتم :من دیگه نمی تونم،خیلی خسته شدم.حمید هم شیرینی به دست با شیطنت گفت:مَحرم هم که نیستیم دستتو بگیرم.اینجا ماشین خور نیست ،مجبوریم تا سر خیابون خودمون رو برسونیم تا ماشین بگیریم.
نوع راه رفتن و رفتارمان شبیه کسانی بود که تازه نامزد کرده اند.در شهری مثل قزوین سخت است که در خیابان راه بروی و حداقل چند نفر آشنا و فامیل تو را نبینند.به خصوص که حمید را خیلی ها می شناختند.روی جدول نشسته بودم که چندنفر از شاگردهای باشگاه کاراته ی حمید که بچه های دبستانی بودند ما را دیدند.از دور ما را به هم نشان می دادند و باهم پچ پچ می کردند.یکی از آن ها با صدای بلند گفت؛استاد خانومتونه؟مبارکه!
حمید را زیر چشم نگاه کردم .از خجالت عرق به پیشانیش نشسته بود.انگار داشتند قیمه قیمه اش می کردند.دستی برای آن ها تکان داد و بعد هم گفت:این بچه ها آبرو برا آدم نمی ذارن.فردا کل قزوین باخبر میشه‌.
ساعت نُه شب بود که به خانه رسیدیم. مادرم با اسپند به استقبالمان آمد.حلقه چند باری بین فاطمه و مادرم دست به دست شد.حمید جعبه شیرینی را به مادرم داد و در جواب اصرارش برای بالا رفتن گفت:الآن دیر وقته،ان شالله بعداََ مزاحم میشم.فرصت زیاده.
موقع خداحافظی خواست حلقه را به من بدهد که گفتم :حلقه رو به عمه برسونید،مراسم عقد کنان با خودشون بیارن.گفت:حالا که حلقه باید پیش من باشه ،پس من یه هدیه دیگه بهت میدم.از داخل جیب کتش یک جعبه کادو پیچ درآورد و به سمتم گرفت.
حسابی غافلگیر شده بودم،این اولین هدیه ای بود که حمید به من می داد.به آرامی کاغذ کادو را باز کردم تا پاره نشود.ادکلن لاگوست بود.بوی خوبی می داد.تمام نامزدی ما با بوی این ادکلن گذشت.چون حمید هم همیشه همین ادکلن را می زد.




 
کانال فرهنگی انقلابی پرستوےگمنام کمیل
✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
  @rafiq_shahidam
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾