eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
1.3هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
7.6هزار ویدیو
84 فایل
🌻مشڪݪ ڪارهاے ما اینست ڪہ بـراے رضاے همہ ڪار میڪنم اݪا رضاے خدا . @rafiq_shahidam #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم ارتباط با خادم کانال 👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 با صدای خواب آلودی گفتم _اینجا ... چیکار ... میکنی ؟ پوزخندی زد +این بود آرامشت ؟‌ این بود ! آرهههه؟ دِ آخه احمق ... ما که داشتیم زندگیمونو میکردیم اگر از حرفای دیروزت منصرف شدی میبخشمت ولی اگر نشده باشی دوستی ۸ سالمونو بهم میزنم . دست و پام بی حس شده بود با شنیدن حرف های آنالی ، چشم هام اندازه کاسه شد ؟ _یکم زود نبود برای قضاوت و بهم زدن دوستی ؟ اگر یکم شک داشتم برای رفتن الان... دیگه مطمئن ... شدم +هع ، پس بای برای همیشه ... و رفت ... با رفتنش انگار تکه ای از قلبم هم با خودش برد تمام خاطراتمون توی این ۸ سال از جلو چشمم رد شد ... خنده هامون .. گریه هامون ... سختی هامون ... دیوونه بازی هامون ... غم هامون ... شادی هامون ... برنامه هامون ... تو خودم جمع شدم و اشک ریختم ، به بدبختیام به تنهاییام خدایا بسم نیست ؟ این بیست سال کم گریه کردم ؟ کم تنها موندم ؟ کم ترسیدم ...!؟ &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فروردین ۱۳۸۶بود. ایام عید بود و رفته بودیم شمال،خانه مادربزرگه.باز همان حیاط کوچک باصفا با گل های ناز و اطلسی و یاس و بهِ ژاپنی. باز هوای حریر مانند شمال و بوی گل و طعم دریا . حس میکردم همه یک جور دیگر نگاهم میکنند.انگار رازی در هوا میچرخید.تعطیلات که تمام شد برگشتیم خانه‌. چهارده فروردین که از حوزه آمدم،باز همان رفتار های مشکوک را دیدم. مامان با بابا پچ پچ میکرد ،صحابه با سبحان و سجاد با مامان. در حال رفتن به پایگاه بودم که صحابه مرا کشید گوشه ای:((آبجی خانم یه خبر!)) _بفرما! _بگو به کسی نمیگم! _قول نمیدم.میخوای بگو میخوای نه! _ولی خیلی مهمه! _پس بگو. _قراره فردا برات خواستگار بیاد! نمیدانم چطور نگاهش کردم که گفت:((به خدا راست میگم آبجی!)) _خب حالا کی هست این آقای خوشبخت؟ _مصطفی صدرزاده.مامانش به مامان زنگ زده و گفته میخوان بیان خواستگاری! _مصطفی صدرزاده! _اونم به بابا گفته و موافقتش رو گرفته! سکوتم را که دید،دست هایش را به هم مالید و گفت:((آخ جون،بالاخره یه عروسی افتادیم!)) دوید از اتاق رفت بیرون.سجاد میخواست برود اراک دانشگاه. آمد ساکش را بردارد،به هم نگاه هم نکردیم،حتی خداحافظی هم. گونه هایم سرخ شده بود.صدای مامان را شنیدم که گفت:((علی آقا بریم شیر بخریم؟))هر وقت قرار بود خواستگار بیاید،مامان یادش میفتاد قرار است شیر بخرد و پدر را از خانه بیرون میکشید. بی آنکه به رویم بیاورم کارهایم را کردم و رفتم پایگاه،اما حال درستی نداشتم.مدام جمله ای در سرم میچرخید:آقای صدرزاده میشه این در رو بگذارین داخل وانت؟ چادر سفید گل صورتی ام را روی پیراهنی که تازه خریده بودم،انداختم و دمپایی رو فرشی هایم را هم پا کردم و در حالی که رو گرفته بودم به اتاق پذیرایی رفتم.مادرت بود و خواهرت و زن داداش بزرگت. اولین صحبت از سوی مادرت بود:((شنیدم حوزه میرین!)) _بله! _حوزه قلعه حسن خان؟ _بله! _سطح علمی اونجا چطوره؟ _بدنیست! این بار هم فقط به لب و دهان مادرت نگاه میکردم.هنوز یخ من باز نشده بود که صدای ماشین آمد. _آخ ببخشید .پدرم اومدن! @rafiq_shahidam
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
پیش خودم می گفتم من دختر داییمو دوست دارم.هرچی می گذشت،اطمینانم بیشتر می شد که تو بالاخره زن من میشی،اما بعد که شنیدم جواب رد دادی همش با خودم کلنجار می رفتم که مگه میشه کسی که این همه بهش فکر می کنم و دوستش دارم منو دوست نداشته باشه؟
صحبت به اینجا که رسید.من هم داستان قول و قراری که با خدا داشتم را تعریف کردم.گفتم قبل از اینکه شما دوباره بیاید و باهم صحبت کنیم ،نذر کرده بودم چهل روز دعای توسل بخونم.یعد هم‌ اولین نفری که اومد و خوب بود بله رو بدم،اما شما انگار عجله داشتی؛روز بیستم اومدین
حمید خندید و گفت:یه چیزی میگم،لوس نشیا.در حالی که از لحن صحبت حمید خنده ام گرفته بود،گفتم :می شنوم،بفرما.گفت:واقعیتش من یه هفته قبل از این که برای دوم بیایم خونتون رفته بودم قم،زیارت حرم کریمه اهل بیت.اونجا به خانوم گفتم یا حضرت معصومه س.میشه اونی که من دوستش دارمو به من برسونی؟دل من پیش فرزانه مونده،منو به عشقم برسون!من تو رو از کریمه اهل بیت گرفتم.
تأملی کردم و گفتم:حمید آقا!حالا که شما این رو گفتی،اجازه بده منم خوابی که چند سال پیش دیدم رو برات تعریف کنم.البته قول بده شما هم زیادی هوایی نشی!پرسید:مگه چه خوابی دیدی؟
گفتم:چندسال پیش توی خواب دیدم یه هلیکوپتر بالای خونه دور میزنه و منو صدا می کنه.وقتی بالای پشت بوم رفتم،از داخل همون هلیکوپتر یه گوسفند سر بریده بغل من انداختن.
حمید گفت:خواب عجیبیه. دنبال تعبیرش نرفتی؟
گفتم:این خواب توی ذهنم بود،ولی با کسی بیان  نکردم،تا این که رفته بودیم مشهد.توی لابی هتل یه تعداد کتاب زندگی نامه و خاطرات شهدا بود.اونجا اتفاقی بین خاطرات همسر شهید(ناصر کاظمی)،فرمانده سپاه پاوه خوندم که ایشون هم خوابی شبیه خواب من دیده.نوشته بود وقتی که مثل من بار اول به خواستگاری جواب منفی داده بود،توی خواب می بینه یه هلیکوپتر بالای خونه اومد و یه گوسفند سر بریده همراه یه ماهی توی بغلش انداخت.وقتی این خواب رو برای همکارش تعریف کرده بود،همکارش گفته بود گوسفند سر بریده نشونه قربونی توی راه خداست.احتمالا تو ازدواج که می کنی همسرت شهید میشه.اون ماهی هم نشونه بچه است؛البته همسرت قبل از به دنیا اومدن بچه شهید میشه.نهایتاََ آخر قصّه زندگیش دقیقاََ همین طوری شد.قبل از به دنیا اومدن بچه،همسرش شهید شد.اونجا که خاطره رو خوندم،فهمیدم که من هم احتمالا همسر شهید میشم.
این ماجرا را که تعریف کردم،حمید نگاه غریبی به من انداخت و گفت:(یعنی میشه؟من که آرزومه شهید بشم،ولی ما کجا و شهادت کجا.)آن روز کلی باهم پیاده آمدیم و صحبت کردیم.اولین باری بود که این همه بین ما صحبت ردوبدل می شد.به کانال آب که رسیدیم واقعا خسته شده بودم.حمید خستگی من را که دید پیشنهاد داد سوار تاکسی بشویم.تا سوار ماشین شدیم،گفت:ای وای !شیرینی یادمون رفت.باید شیرینی می گرفتیم.
راهی نیامده بودیم که از ماشین پیاده شدیم.به سمت بازارچه کابل البرز رفتیم. دو جعبه شیرینی خرید؛یک جعبه برای خودشان،یک جعبه هم برای خانه ما.یک کیلو هم جدا برای من سفارش داد.گفت:این شیرینی گل محمدی هم برای خودت،صبح ها میری دانشگاه بخور.



 
کانال فرهنگی انقلابی پرستوےگمنام کمیل
✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
  @rafiq_shahidam
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾