eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
1.5هزار دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
11هزار ویدیو
136 فایل
🌻مشڪݪ ڪارهاے ما اینست ڪہ بـراے رضاے همہ ڪار میڪنم اݪا رضاے خدا . @rafiq_shahidam #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم ارتباط با خادم کانال 👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
_مرتضی_ و مصطفی " قسمت۲۰ " |فصل هشتم : عملیات تدمر| ...💔... در همین حین، یک ماشین محمول به طرف ما آمد و قصد داشت وارد خاکریز شود. بچه‌ها امانش ندادند و به طرفش تیراندازی کردند. لا به لای صدای تیراندازی، یکی داد زد: «نزن! نزن لامصب! خودی ام! نزن!» ماشین روی خاکریز توقف کرد و یک نفر خودش را پرت کرد بیرون. طرف آمد جلو و شروع کرد به بد و بیراه گفتن. او یکی از ۱۵ نفر خودمان بود. سمت راست سنگر ما جاده بود، سمت چپ تپه. وسط، یک حالت U شکل داشت که ما در اینجا خاکریز زده و سنگر گرفته بودیم. تیرهای دشمن از سر خاکریز رد می شد. ماشین محمول بیرون سنگر بود و هر لحظه امکان داشت تیر بخورد و از کار بیفتد. او به حساب دلاوری کرده و بدون هماهنگی با ما، در آن تاریکی، زیر آتش رگبار گلوله رفته بود ماشین محمول را داخل خاکریز بیاورد. اما چون ما را در جریان قرار نداده بود، به محض این که سر لوله ی تیربار و گارد آهنی آن از لب خاکریز بیرون زد، بچه‌ها معطل نکردند و به طرفش تیراندازی کردند. او هم مجبور شد ماشین را همان جا لب خاکریز رها کند و خودش را نجات دهد. خدا رحم کرد خودش آسیب ندید. چراغ و لاستیک و شیشه و بقیه جاهای ماشین تیر خورد. با باز کردن در ماشین و خاموش نکردن آن، فلاشرها شروع کردند به چشمک زدن. بیا و درستش کن. مگر کسی جرأت می کرد زیر آن تیر و‌ گلوله سمت ماشین برود و فلاشر را خاموش کند. قبل از لو رفتن موقعیت مان، چند تا تیر زدیم و آنها را خاموش کردیم. با این وضع، ماشین محمول غیر قابل استفاده شد و از کار افتاد. بی سیم زدم به سیدابراهیم و گفتم: «سید! یه تدبیری، یه حرکتی بزن ما از این وضعیت دربیایم.» گفت: «با ماشین محمول بیا.» گفتم: «ماشین محمول خورد. دیگه غیر قابل استفاده شد.» کمی ساکت شد و گفت: «ابوعلی! فشنگ رسام داری؟» گفتم: «تا دلت بخواد.» روز قبل، از آماد و پشتیبانی مقدار زیادی مهمات رسام گرفته بودم. به هر کدام از فرمانده گروهان ها و مسئول دسته‌ها ده تا فشنگ دادم که اگر در منطقه گم شدند، با این فشنگ ها علامت بدهند. چون خودم جانشین گردان بودم، دائم توی خط راه می افتادم و جاهای مورد نظر را به بچه‌ها نشان می دادم. لذا همه ی خشاب هایم را خالی کردم، جایش فشنگ رسام گذاشتم. همه کارها و برنامه ریزی ها انجام شد. آماده عملیات شدیم. رفتم سراغ حاج حیدر و گفتم: ،«حاجی! ما برنامه رو چیدیم، انشاءالله امشب می خوایم بریم.» حاجی گفت: «نه، نمی خواد برین.» گفتم: «ای بابا! چرا حاجی؟» گفت: «احتمالاً قراره فردا یا پس فردا عملیات کنیم. این کار شما دشمن رو حساس می کنه، ممکنه متوجه بشه می خوایم حرکتی کنیم. شما مثل قبل خیلی عادی کارها رو انجام بدین.» قضیه منتفی شد ولی خورد توی برجک مان. بعد از چهار روز که ما توی تثبیت بودیم، اعلام کردند امشب عملیات است؛ مرحله دوم حرکت به طرف تدمر. قرار شد یک ساعت بعد از نماز مغرب و عشاء حرکت کنیم. گردان را بردیم پای کار. بچه‌ها توی تاریکی روی خاک ها و سنگلاخ ها آماده نشستند. همه منتظر اعلام حرکت بودیم. اما خبری نشد. خیلی تأخیر افتاد. دیگر بعضی ها گوشه و کنار چرت می زدند. بعضی هم با خودشان خلوت کرده بودند، بعضی شعر می خواندند؛ خلاصه همه در بلاتکلیفی بودیم. یک ساعت مانده به اذان صبح، گفتند بچه‌ها را به خط کنید. همه جمع شدند. سیدابراهیم شروع به صحبت کرد. یکسری تذکرات داد و بعد زد توی فاز معنویت. شعر مخصوص گردان را خواند. همه سینه می زدیم و می خواندیم: حرم شده فکر هر روزم ز داغ تو هجر تو می سوزم جواز نوکری مونو باطل نکن حرم ندیده ما رو زیر گِل نکن ثارالله ثارالله این شعر را زیاد می خواندیم. ولی در آن شرایط که همه مهیای رفتن به عملیات بودند، بچه‌ها به پهنای صورت اشک می ریختند و سینه می زدند. حال معنوی سنگینی قبل از رفتن حاکم شد. نیم ساعت قبل اذان از ابرویی ۳ به طرف جاده حرکت کردیم. از مسیر همان شیار آبراه که دشمن به ما زده بود، از داخل گودی رفتیم جلو. شیاری که آب نداشت و خشک خشک بود. گرما هم که بیداد می کرد. بین راه اذان شد. چون آب نبود، همه تیمم کردیم و نماز را در حال حرکت خواندیم. شیخ محمد توضیح می داد چطور نماز بخوانیم. هوا روشن شد. به ۴۰۰ متری جاده رسیدیم. از آن جلوتر دشت می شد و نمی توانستیم برویم. دیگر گودی نبود و زمین عوارضی نداشت که در پناه آن جلو برویم. بیرون می آمدیم، دشمن راحت ما را می زد. همان جا تثبیت شدیم. منتظر بودیم بچه‌های حزب الله بزنند به جاده و بیایند جلو، ما هم از این ور، دشمن را کیش کنیم و هل بدیم عقب. ما و جیش السوری خوب آمدیم جلو، اما حزب الله کارش سخت بود. عمده قوای دشمن روی جاده استقرار داشتند. آن‌ها لای درخت ها و حاشیه جاده زیاد تله کار گذاشته بودند. پاکسازی جاده کار حزب‌الله را مشکل و کند کرده بود. در همین مسیر چند تا از ماشین ها روی تله های انفجاری رفتند.
📚📚📚📚 🔴 : 💠 همه افراد خانه ما، وقتی می‌خوابند حتماً یک کنار دستشان است. من فکر می‌کنم که همه باید این‌گونه باشند. پدرها و مادرها، بچه‌ها را از اوّل با کتاب مأنوس کنند. ١٣٧۴/٠٢/٢۶ ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت بستری شدن ایوب آنقدر زیاد بود که بیمارستان و اتاق ریکاوری مثل خانه خودم شده بود. از اتاق عمل که بیرون می آوردنش نیمه هوشیار شروع می کرد به حرف زدن: _"شهلا من فهمیدم توی کدام دانشگاه معتبر خارجی، پزشکی تدریس می شود. بگذار خوب بشوم، می رویم آنجا و من بالاخره پزشکی می خوانم." عاشق بود. شاید از بس که زیر رفته بود... و نصف عمرش را توی بیمارستان گذرانده بود. چند بار پیش آمد که وقتی پیوند گوشت به دستش نگرفت خودش فهمید عمل خوب نبوده. یک بار بهش گفتم: + ایوب نگو، چیزی از عملت نگذشته صبر کن شاید گرفت. سرش را بالا انداخت. مطمئن بود. دکتر که آمد بالای سرش از اتاق آمدم بیرون تا نماز بخوانم. وقتی برگشتم تمام روپوش دکتر قرمز شده بود. بدون اینکه ایوب را کند با چاقوی جراحی گوشت های فاسد را بود. وگرنه کمی بعد به جایی رسید که دیگر گوشت دست خود ایوب بود و خون... ملافه ی زیر ایوب و لباس دکتر را قرمز کرده بود. ایوب از حال رفته بود... که پرستارها برای مسکن قوی آمدند. دوست نداشت کسی کنارش باشد. هم خیلی کرد اما ایوب قبول . ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش همیشه بود. از هر موضوعی،کتاب می خواند. یک کتاب دو هزار صفحه ای به دستش رسیده بود که از سر شب یک لحظه ام آن را زمین نگذاشته بود. گفتم: + دیر وقت است نمیخوابی؟ سرش را بالا انداخت + مگر دنبالت کرده اند؟ سرش توی،کتاب بود. _ باید این را تا صبح تمام کنم. صبح که بیدار شدم، تمامش کرده بود. با پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود. تا دوساعت بعد هنوز جای دوتا فرورفتگی کوچک، بالا و پایین چشم هایش باقی مانده بود به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ *📚نذر کتاب* ♦️به مناسبت سالروزشهادت شهید ابراهیم هادی🕊️🌷 22 بهمن دوستانی که تمایل دارند در نذر کتاب شهید ابراهیم هادی شریک باشند تا بصورت رایگان و وقف در گردش در دسترس مشتاقان شهید قرار بگیرند در حد توان یاری رسان ما باشند👌🏻 *# گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی* *شماره حساب بنام محمدرضا مدادیان⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️* *6104337952363552* ⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️ *شماره تماس جهت هماهنگی:09335848771* از طریق واتساپ یا تماس بگیرید دوستان لطفاً رسانه‌ای باشید☝️ مجموعه فرهنگی مجازی شهید ابراهیم هادی هادی دلها 1400/10/27 ⤵️⤵️⤵️⤵️ #حجاب https://www.instagram.com/p/CY00QV3te7j/?utm_medium=share_sheet
7.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کتاب دخترتبریز کاری ازکتابخانه محراب اندیشه مسجدجمکران گسترش فرهنگ مطالعه طبق فرمایشات مقام معظم رهبری https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
*نذر کتاب*📚 *سـلام بــر ابـراهـیم*❤️ گفت عاشقے را🕊️ چگونہ یاد گرفتہ اے؟!😇 گفتم: از آن کہ معشوق را حتے بہ قیمتِ از دست دادن هویتش، خریدار بود.🌷 شهدا توانستند، آمده‌ایم تا ما هم بتوانیم!🙏🏻 *ای که مرا خوانده‌ای راه نشانم بده!*🚶🏼‍♂️ *خرید کتاب‌ شهید ابراهیم هادی*🌷 *توسط مجموعه شهید ابراهیم هادی*❤️ *《300》جلد کتاب*📚 *از خیرین عزیزی که در این امر ما را یاری کرده‌اند سپاسگزاریم*🙏🏻🌹 *جهت دریافت کتاب شهید ابراهیم هادی*🕊️ *و اطلاع از نذر کتاب به شماره زیر به نام محمد رضا مدادیان در واتساپ پیام دهید*👇🏻👇🏻👇🏻 09335848771 @rafiq_shahidam96 1400/12/25 https://www.instagram.com/p/CbKaitZofFE/?utm_medium=share_sheet
سلام بر شهیدان یک کانال خوب برات معرفی میکنم لینک زیر 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/ebrahim_hade 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💕 مثل یک است فصل‌ها ناراحت کننده و بعضی فصل‌ها شاد بعضی انگیزند اگر فصلی را ورق نزنی هرگز نمیفهمی که در بعدی چه چیزی را میکشید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@rafiq_shahidam
هدایت شده از کانال برادران شهید مهدی و مجید زین الدین❤️
♦️برای زینب ....روایت خواهران شهدا 🌷🕊 با محوریت لبخند اشک (خاطرات خواهران ۴۰ تن از شهدای معاصر جهان اسلام ) با حضور نویسنده کتاب خانم فهیمه سادات موسوی مهمانان خواهران زین‌الدین 🌷شهید ابراهیم هادی، شیرودی، قربانخانی، مرتضی کریمی، حمیدرضا الداغی، 🌷🕊 زمان:سه‌شنبه ۲۶ اردیبهشت‌ ماه ساعت ۱۷ مکان:تهران مصلی امام خمینی سالن ناشران عمومی؛راهرو ۱۳ غرفه،۳✌ ┄┅┅❅❁❅┅┅♥️ https://eitaa.com/joinchat/319357276Ceb68ec28c2 ┄┅┅❅❁❅┅┅┄ کانال رسمی سردار شهید مهدی زین‌الدین👆 ♥️
قسمت چهل وهشت فرمانده آینده🌸🌿 _سرو _قمحانه حسین _معزغلامی🌹 یکی از فرماندهان معروف سوریه ازعملیات محرم باحسین آشنا شده بود.فهمیده بودکه اوجوان بااستعدادیه وبسیارشجاعه.ازاون موقع دوست داشت که ازحسین معزغلامی یه فرمانده تیپ خوب و عملیاتی بسازه.حتی اون فرمانده خودمن گفت اگه امکانش باشه حسین مدتی بیادوکنارنیروهای قدیمی کاربکنه یه فرمانده خوب برای آینده میشه ازش تربیت کرد،این شایستگی هاروداشت وجوان ترین شهیدمدافع حرم شناخته شد.موقعی که درگیری هااوج می‌گرفت باصبر،متانت وخونسردی،اون موضوع رواداره میکرد درست زمانی که عملیات هجوم جبهه النصربه شمال حماه اتفاق افتاد،حسین تونست توچندمرحله،هجوم اونهارومتوقف کنه،وبانیروهایی که کنارش بودندسرعت پیشروی اونهاروکم کنه و مقاومت کنه اگرخط های اون منطقه سقوط نکردن،دلیلش زحمت افراد بسیار موثری مثل حسین معزغلامی بود.قطعااگرحسین مقاومت نمی کردمناطق گسترده ای از استان حماه ازدست می رفت. (فرمانده شهید)
پارت پنجاه یک مثل داداش🌸🌿 _سرو_قمحانه 🌹 اولین باری که حسین رودیدم،متوجه شدم که این آدم ازاون آدم های خاصه من بخاطرجنس کارادم شناس شده بودم.من وحسین بااینکه مستقیماهمکارنبودیم،اوابخاطرروحیات مشابه مون باهم رفیق شده بودیم.هردوتامون کارعملیاتی میکردیم.حسین خیلی آدم شجاعی بودوبسیارمسئولیت پذیر،من عادت دارم تا کسی روازهمه نظرچه ازلحاظ مالی،رفاقتی،شرعی و...امتحان نکنم باهاش رفاقت نمیکنم.حسین ازهمه این امتحانات رفاقتی سربلند بیرون اومد و سطح رفاقتمون به حدی رسید که محرم اسرارهم شده بودیم،چون منوحسین خیلی باهم رفیق بودیم،زیادشوخی می کردیم.حسین یه ماشین پژو پارس داشت،که رینگ هاش اسپرت بود،یه روز به شوخی به او گفتم:واقعااین درسته ماشین شمارینگ اسپرت باشه،مال مارینگ نداشته باشه!همین الان رینگ و بازکن بندازروماشین من !دیدم رفت آچار گرفت دستش ومی خوادرینگ هاروبندازه روماشین من !واقعارفیق بخشنده ای بود،تورفاقت کم نمی گذاشت؛برای من مثل داداش بود. (دوست وهمکارشهید)
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 ماجرای بسیار جالب از آشنایی یک معلم با و کرامت این با عرض سلام ،ادب و احترام خواستم در مورد نحوه ی آشناییم با شهید براتون بگم من معلم هستم ،از طریق یکی از دانش اموزانم با شهید آشنا شدم ، دانش آموزم علاقه ی شدیدی به ایشون دارن سلام بر ابراهیم 📘📙📘 رو برام فرستاد،از وقتی شروع کردم به خوندن شیفته ی اخلاق روحانی شهید شدم وقتی به روز شهادتشون رسیدم انگار تازه داشتن شهید میشدن ،خیلی گریه کردم 😞😢😢 شب خوابشونو دیدم دیدم که تازه از عملیات اومده بودن یکی از همرزماشون منو به یه تالار پر از نور برد گفت خیلی ها مقام ابراهیم رو درک نمیکنن،گفتم میخوام برم پیششون یه فرشته خیلی نورانی پرستارشون بود رفتم بالای سرشون همه ی صورتشون نور بود،میخواستم حرف بزنم،اما نمیتونستم😔 فقط یادمه که نگران بودن🥲❤️‍🩹 میگفتن بچه ها ....،فکر میکردم نگران همرزماشونن،یادم نیست چی گفتن😔 حتما منظور شهید از بچه ها، دانش آموزان هستند و ببینید چقدر ایشون هنوز نگران تربیت نوجوانان و جوانان هستند. اگر این شهید رو دوست داریم باید بیشتر مراقب نوجوونای اطرافمون باشیم. @rafiq_shahidam🌷