eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
1.3هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
7.6هزار ویدیو
84 فایل
🌻مشڪݪ ڪارهاے ما اینست ڪہ بـراے رضاے همہ ڪار میڪنم اݪا رضاے خدا . @rafiq_shahidam #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم ارتباط با خادم کانال 👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
_مرتضی_ ومصطفی " قسمت۱ " |فصل اول : شما کہ ایرانی هستی| ...💔... مرتضی عطایی نام جهادی : ابوعلی ولادت : ۴ اسفند ۱۳۵۵ ، مشهد ازدواج : ۲۶ بهمن ۱۳۷۸ ثمره ازدواج : یک دختر ( نفیسه ، متولد ۱۳۸۰ و یک پسر ( علی ، متولد ۱۳۸۲ ) شهادت : ۲۱ شهریور ۱۳۹۵ ، لاذقیه سوریه 💟 مقدمہ شماره اش 📱 را از دانیال گرفتم ؛ شماره ابوعلی را . اواخر سال ۱۳۹۴ برنامه ای با موضوع شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده از سیما 📺 پخش شد . خیلی به دلم ❤️ نشست . همان جا تصمیم گرفتم درباره او کاری انجام دهم 🙇‍♂، کار من هم که معلوم است ، کتاب صلی علی 📙. بعد از پایان برنامه شماره دانیال را گرفتم. دانیال از رزمندگان لشکر فاطمیون🕊 و از برادران با صفا و مخلص افغانستانی است. صدرزاده از رزمندگان همین لشکر بود که با نام افغانستانی به منطقه رفته بود. تصمیمم را که به دانیال گفتم ، حسابی استقبال کرد 😍 و گفت : دمت گرم ، خدا خیرت بده✋، حالا چه کمکی از دست من بر میاد؟🤔 گفتم : هیچی، تو فقط چند تا شماره از این رفقای صدرزاده رو به من بده ؛ همین . چهار پنج تا شماره به من داد . غیر از یکی که بچه محل اش بود و شهریار زندگی می کرد ، بقیه شهرستان بودند؛ مشهد و کرمان. مشهد برایم راه دست تر بود. با مشهدی ها هماهنگ کردم و راهی دیار امام رضا شدم. 💚 ابوعلی جزو شماره های لیستم بود. دانیال روی اسم او سفارش کرد و گفت : ابوعلی هم جانشین سید ابراهیم بوده، هم حسابی با هم جیک تو جیک 😉بودند. سید ابراهیم نام جهادی مصطفی صدرزاده بود. با ابوعلی تماس☎️ گرفتم. استقبال کرد و گفت حتما وقت می گذارد⏰، قرار شد خودش زنگ📞 بزند. دو روز گذشت، اما خبری از ابوعلی نشد.🤐 تماس📞 گرفتم و پیگیر شدم. عذرخواهی کرد🙏 و گفت فردا زنگ ☎️ خواهد زد و قرار می گذارد. فردا هم آمد و خبری نشد😐. پس فردا زنگ زدم و بگی نگی توپم پر 😠 بود. گفتم: مومن خدا سه روز منو سر کار گذاشتی! بگو کجایی، من بیام پیشت. ☹️ گفت : جای شما کجاست؟ گفتم : یه جا نزدیک باب الجواد🏢. گفت: فردا بعد از ظهر خوبه؟!؟ یعنی یک روز دیگر.😩 چاره ای نداشتم و گفتم : آدرس را برایت پیامک می کنم فقط جان هر کی دوست داری سر کارمون نذار😕. گفت: نه حتما میام.🙌 فردا ساعت ۴ عصر بالاخره چشمم به جمال جناب ابوعلی روشن شد🤗. با موتور 🛵 آمده بود. موتور را داخل حیاط گذاشت و رفتیم برای مصاحبه🎤. کمی خوش و بش کردیم😉 و گلایه بابت سه ، چهار روز سرکار گذاشتن اش😢. گفت: پیگیر کارهای اعزامم هستم. شروع کردیم🎙: بسم الله الرحمن الرحیم. ۱۱ خرداد ۱۳۹۵. مشهد ، حسینیه چهارده معصوم حضرت عبدالعظیمی ها. در خدمت آقای ابوعلی هستیم. البته اسم جهادی ایشان ابوعلی است. خودتان را معرفی کنید. _ خدمت شما عرض شود که ابوعلی هستم، در خدمت شما. حالا قرار نیست این مصاحبه منتشر بشود که ؟ چون اگر منتشر شود، به قول ما اسم و رسم اصلی ما دیگر لو می رود. + نه ، اسم و رسم شما محفوظ است ، خیالتان راحت✋ . _ زنده باشید ان شالله. مرتضی عطایی هستم. حالا شما همان ابوعلی در نظر بگیرید. در خدمتتان هستم. و الی آخر... یک ساعت و ۴۸ دقیقه صحبت کردیم. مصاحبه ناتمام ماند. همان جا وعده ی جلسه بعدی را از ابوعلی گرفتم. گفت: فردا کار دارم ، ان شاالله برای پس فردا ساعتی 🕒 را هماهنگ کنیم. این پس فردا شد چهار روز بعد😑. طی این چند روز با دوستان دیگر صدرزاده صحبت کردم.🙋‍♂ ۱۵ خرداد ۱۳۹۵ مصاحبه دوم انجام شد. این بار دو ساعت و ۲۴ دقیقه. طی این دو نوبت مصاحبه ، شیفتگی او به سید ابراهیم ♥️ از سر و رویش می بارید، یک سید ابراهیم 😢 می گفت ، ده تا سید ابراهیم از بغلش 💔 در می‌آمد . خیلی از ابوعلی خوشم آمد😌؛ او هم شاید . چرا که هم در زمان مصاحبه، هم خارج از آن، بگو مگوهای😊 زیادی برایم گفت. درد دل‌های زیادی داشت😢💔، خیلی گریه😭 می کرد. می گفت: نمی گذارند بروم. من با تعجب گفتم: آخه یعنی چی؟ با این همه مسئولیت؟ مگه میشه؟ گفت: حالا که شده.🤷‍♂ از اتفاقات ناگوار و بعضی افراد در لشکر فاطمیون حسابی گله مند بود😖. آن روز خداحافظی و روبوسی کردیم؛ او را به خیر و ما را هم به سلامت. برگشتم تهران و مشغول کارهای روزمره شدم😎.
_مرتضی _و مصطفی " قسمت۱۲ " |فصل ششم : عملیات بصرالحریر| ...💔... دو تا ماشین آمدند که به ما کمک برسانند اما زیر دید و تیر شدید دشمن، سوراخ سوراخ و زمین گیر شدند😢. همه اینها در روحیه بچه‌ها تأثیر بسیار بدی داشت.😔 سید ابراهیم همراه حاج حسین و عده‌ای از بچه‌ها در خانه دیشبی زمین گیر شد و تعداد زیادی شهید و مجروح داده بودند. به دستور سیدابراهیم، از مواضع و سنگرهای بچه‌ها سرکشی می کردم و توصیه های لازم را متذکر می شدم. وقتی چشمم به شهدا و مجروحین می افتاد، از این که نمی توانستم کاری برای شان بکنم، حسابی شرمنده می شدم.😞 فقط مقاومت می کردیم بلکه روزنه ی امیدی باز شود. در روز میلاد آقا امام باقر (صلوات الله علیه)، بچه‌ها یکی یکی با لب تشنه شهید می شدند. هر طرف را نگاه می کردی، یک شهید یا یک مجروح افتاده بود. کربلایی به پا شده بود که زبان از وصف آن قاصر است. در همین لحظات، حاج حسین پشت بی سیم اعلام کرد: «سیدابراهیم مجروح شده. اگه یه بی ام پی نفرستین، سیدابراهیم و بقیه بچه‌ها از دست می رن😭😔.» نفر بر بی ام پی آمد. دشمن آن را زیر آتش گرفت. راننده هم کم آورد. مهمات را همان جا خالی کرد و برگشت. حاج حسین گفت: «بابا! یک بی ام پی درست حسابی بفرستین.» اینجا دیگر فاصله ما با دشمن ۲۰ متر شده بود و همدیگر را می دیدیم. حاج حسین که خیلی آدم توداری بود و اصلا زبانش به شکایت و اعتراض نمی چرخید، صدایش درآمد و پشت بی سیم با التماس گفت: «مهمات مون تموم شده، ممکنه هر لحظه اسیر بشیم و سیدابراهیم و بقیه از بین برن. تو رو به امام حسین، یکی یه کاری بکنه.😱» وقتی حاج حسین این جوری حرف زد، نتوانستم تحمل کنم، از مدرسه ای که بچه های موشکی و «شیخ ابوقاسم» و سید مجتبی مستقر بودند، خودم را به سمت چپ سه راهی که سید زمان و «جواد» استقرار داشتند، رساندم. آنجا هم کلی مجروح و شهید افتاده بود. تیربارها مهمات نداشتند؛ کلاش ها هم، هر نفر کمتر از یک خشاب. شب قبل به جای سرامیک های ضد گلوله، هشت تا خشاب اضافه برداشته بودم و توی جیب جلیقه ام، جای سرامیک ها قرار داده بودم. با سینه خشابم، جمعا سیزده تا خشاب داشتم. حدود هشت تا را زده بودم، پنج تا باقیمانده بود. می خواستم این پنج تا خشاب را به حاج حسین و سید ابراهیم برسانم. از بچه ها خداحافظی کردم. آنها گفتند:« مگه عقلت رو از دست دادی؟ نمی بینی تک تیرانداز ها چطور پوشش می دن؟ می خوای دستی دستی خودت رو به کشتن بدی؟» توجهی نکردم و با سرعت به طرف خانه محل استقرار سید و حاجی دویدم. بی درنگ با سید مجتبی حسینی به طرف شان تیراندازی کردیم😥. پهلوی یکی از آنها تیر خورد. دونفر دیگر آمدند اورا بکشند عقب، اما با رگباری که به سمت شان بستیم، او را رها کردند و رفتند. با پوشش آتش بچه ها خودم را رساندم بالای سرش. پشت بی سیم به سید ابراهیم اعلام کردم:«یه اسیر گرفتیم🙃.» این برای روحیه بچه ها عالی بود. سیدابراهیم گفت:« دمت گرم ابوعلی! ایول الله! شیرم حلالت😃.» این هم یکی دیگر از تکه کلام هایش بود😅. سیدمجتبی و سید هم خودشان را رساندند. من در حال بررسی وضعیت او بودم. آنها گفتند که اذیتش نکنم😏. به دستور سیدابراهیم، قبضه موشک SPG که توسط بچه‌های موشکی به محل آورده شده بود، باید در جای مناسبی نصب می شد. بعد از مشورت با «سید مصطفی موسوی» قرار شد روی پشت بام مدرسه مستقرش کنند که اگر خودرو یا محمول دشمن از جاده طرف ما آمد، مورد اصابت قرار بگیرد. بعد از چند دقیقه، سیدمصطفی پشت بی سیم گفت: «حاجی! این جایی که نصبش کردین، اصلا جای مناسبی نیست. درست روبه رومون ستون های سیم برق هستند و مزاحمند. موشک‌های SPG به محض خوردن به کوچک ترین مانعی، حتی به سیم کوچیک، قبل از اصابت به هدف می ترکن.😱» نه فرصتی داشتیم و نه چاره ای. با مواد منفجره، ستون ها را خواباندیم و یک مسیر امن برای شلیک آماده شد.😰 تا بعدازظهر درگیری ادامه داشت. خستگی شب قبل و بی خوابی😴، خیلی فشار می آورد. منتظر بودیم خط امداد باز شود و آذوقه و مهمات برسد. فشار دشمن سنگین و بی امان بود. با استقرار تک تیراندازها در جاهای مختلف، مخصوصا بالای منابع بلند آب، عملا ابتکار عمل را دستش گرفته بود. بچه ها یکی یکی پرپر می شدند😭. کار حسابی گره خورده بود. از سه طرف یا در اصل از چهار طرف محاصره شده بودیم. منتهی فاصله دشمن از پشت سرمان بیشتر از یک کیلومتر بود. از دور می دیدم که آنها نیرو وارد می کنند. ما هم چون خط امداد و پشتیبانی مان مسدود شده بود، توان انتقال مجروحین و شهدا را به عقب نداشتیم. هر چه می گذشت، روحیه بچه ها ضعیف تر و شکننده تر می شد.😞
_مرتضی_ و مصطفی " قسمت۱۵ " |فصل هشتم : عملیات تدمر| ...💔... به دلیل فاصله ایی که بین اعزام من و سید ابراهیم افتاد ،از هم جدا افتادیم☹️ ؛ من در «تدمر» بودم ،سید ابراهیم در«حما». حدود ۲۰۰ کیلومتر از هم دور بودیم😕 . «شیخ محّمد» ،مسول فرهنگی تیپ فاطمیون بود .با او خیلی رفیق بودم 😎. شیخ محمد همان روز اول من را به عنوان مسول تبلیغات تیپ که زیر مجموعه فرهنگی و یکی از معاونت های ان بود ،معرفی کرد. با او طی کردم و گفتم :«به شرطی میام پیشت که من رو از کار عملیاتی نندازی. » قبول کرد و گفت : « اگر عملیات شد، با هم میریم.» گفتم:« چی از این بهتر.» هماهنگی روحانی برای کلاس های اخلاق، قران و عقیدتی، زدن پرچم و بنر در محوطه پادگان و خط، شکستن جعبه های مهمات و درست کردن تابلو برای نوشتن جملاتی مثل خسته نباشی رزمنده و امثالهم و تمام کارهایی که به حوزه فرهنگی مربوط می‌شد ،از جمله فعالیت های من در تبلیغات بود.🤓 طی این مدت ،دو سه مرتبه با سید ابراهیم ارتباط تلفنی 📞 داشتم. به هر کس می رسیدم سراغ او را می گرفتم .من شیفته سید ابراهیم بودم و جدایی از او برایم سخت بود 💕. این را همه بچه های تیپ می دانستند . خود سید ابراهیم می گفت:« ما دو قلو های افسانه ای هستیم .» اینقدر به هم نزدیک بودیم که هر کس سید ابراهیم را می دید ،توقع داشت من را هم کنارش ببیند و بالعکس😃. ظهر یکی از روزهای ماه رمضان ۹۴، سید ابراهیم فاصله ی ۲۰۰کیلومتری از حما اومد تا من را ببیند . من روزه بودم و از خستگی خوابم برده بود . «شیخ ابوحسین» یکی دیگر از روحانیون واحد تبلیغات، به بچه ها گفته بود :« برید ابوعلی رو بیدار کنید » سید ابراهیم اجازه نداده و گفته بود:«خسته اس، بزارید بخوابه»😐 وقتی بیدار شدم و فهمیدم ،حسابی کُفرم بالا امد😒 .از همه شاکی بودم که چرا من را بیدار نکردند. بچه ها گفتند:« خود سید ابراهیم نذاشت بیدارت کنیم.» به قدری کُفری شده بودم که حد نداشت. زنگ زدم و به او گفتم:« نامرد داشتیم؟ حالا تا اینجا میای و و منو ندیده می ری؟ خیلی نامردی !» چند تا حرف قلبمه سلمبه بارش کردم . سید ابراهیم گفت:«جوش نزن ! ان شاء الله به همین زودیا میام💛☺️.» دوری سید ابراهیم کلافه ام کرده بود.😞 آمدم با شیخ محمد صحبت کردم و گفتم: «حاجی، من خیلی برات کار کردم، یه زحمت بکش، دیگه منو آزاد کن، بذار برم حما پیش سیدابراهیم.» قبول نکرد.😒 سیدابراهیم در حما جانشین تیپ بود. او زیاد از مسئولیت خوشش نمی آمد. وقتی او را برای مسئولیتی پیشنهاد می کردند، می گفت: «من دوست دارم یه تیمی داشته باشم، یه گروه بهم بدن، بزنم به دل دشمن، کارهای چریکی و عملیاتی خاص انجام بدم.» می گفت: «می خوام یه تیمی باشیم، من باشم و اسلحه م و چند تا رفیق چق چقیم، بزنیم به دل دشمن و ازشون تلفات بگیریم✌️🏻💪🏻.» او یگان ویژه ناصرین را هم به همین منظور راه انداخت. خط ما در تدمر، خط تثبیتی بود. باید خط را نگه می داشتیم که دشمن جلوتر نیاید. در همین وضعیت، داعش هر شب حمله می کرد و از ما شهید می گرفت. آنها با استفاده از تاریکی شب، با گروهی ۱۰، ۱۵ نفره نفوذ می کردند، می آمدند جلو. با استفاده از اصل غافلگیری، چند تا نارنجک می انداختند و درگیر می شدیم. ما می زدیم، آنها می زدند. ۷، ۸ نفر ما از آنها می کشتیم، ۲، ۳ نفر از ما شهید می شدند؛ بعد هم عقب نشینی می کردند و می رفتند. البته بعضی مواقع هم شهدای ما بیشتر از کشته های آنها می شد.😔 بعد از مدت ۲۰ روز، حاج قاسم آمد منطقه و با برنامه ریزی که صورت گرفت، قرار شد یک شب عملیات گسترده در تدمر انجام شود. طی این عملیات باید یک شهرک آزاد می شد و خط را می بردیم جلوتر. به همین منظور، نیروها را از شهرهای دیگر کشاندند سمت تدمر. اینجا بود که سیدابراهیم و نیروهایش هم مأمور شدند و آمدند پیش ما😍. سیدابراهیم که آمد، یکسره با او بودم. یک بار برای زیارت رفتیم زینبیه. همین طور که توی محله زینبیه راه می رفتیم، سید ابراهیم اشاره به یک قصابی کرد و گفت: «ابوعلی! این قصابی رو می بینی! کباب گوشت شتر میده.» گفتم: «خب!» گفت: «خدا رحمت کنه حاج حسین بادپا رو. یه دفعه اومدیم اینجا، رفتیم نشستیم رو اون صندلی، کباب گوشت شتر خوردیم. الانم به یاد اون زمان بیا با هم بریم، به یاد حاج حسین کباب گوشت شتر بخوریم😋 .» رفتیم، نشستیم و سفارش دادیم، خیلی خوشمزه بود. بعد از ناهار، سید گفت: «بریم سلمونی، یه اصلاح بکنیم.» همان حول و حوش یک آرایشگاه بود. رفتیم داخل. پسربچه‌ای آنجا بود. به او گفتم: «می خوام موهامو اصلاح بکنم.» پسربچه که دست و پا شکسته فارسی حرف می زد، گفت: «اوستام نیستش.» گفتم: «خب! مگه تو بلد نیستی؟» گفت: «نه! من بلد نیستم. باید خود اوستام بیاد.»
_مرتضی_ و مصطفی " قسمت۱۹ " |فصل هشتم : عملیات تدمر| ...💔... یک ربع، بیست دقیقه بعد نگاه کردم، دیدم باز تحرک دارند. این دفعه گرای باغ را دادم به ادوات و گفتم: «آقا! این باغ را بکوب، آردش کن!» آنها هم کم نگذاشتند و با گلوله و خمپاره باغ را شخم زدند. می خواستیم برویم جلو. سیدابراهیم به حاج حیدر بی سیم زد و گفت: «حاجی! اجازه بدید ما بریم جلو، کلک اینا رو بکنیم.» حاجی موافقت نکرد و گفت: «نه، نه، به هیچ عنوان! اونجا دشته. شما بخواین برید، خیلی خطر داره. ما شده با تانک و با خمپاره می زنیم همه اینها رو از بین می بریم. شما نباید برین.» درست می گفت. ما توی دشت بودیم. البته هر دو در یک سطح بودیم. منتهی آنها ساتر داشتند. دیوار باغ، درخت و ساختمان کنار باغ مخفیگاه و ساتر آنها بود. با کوچک‌ترین حرکت ما در دشت، آنها به راحتی تنها با یک تیربار قلع و قمع مان می کردند. زمانی که به طرف باغ تیراندازی می کردیم، می آمدیم لب جایی که در گودی بودیم. بعضی جاها هم تپه‌های کوچک با ارتفاع یک متر داشت. می رفتیم پشت آنها و با تیربار می زدیم. به قدری داخل باغ خمپاره زدیم که گفتم هر کس آنجا بود، تکّه پاره شد. گرد و خاک که خوابید، نگاه کردم، دیدم باز از لای درخت‌ها جنب و جوش دارند. ای بابا! عجب داستانی! بی سیم زدم و گفتم: «حاجی! بازم تحرک تو اینا هست.» گفت: «نمیشه، امکان نداره. ما هر چی توپخانه، خمپاره، تیربار، تانک، هر چی بود، زدیم، باز می گی تحرک دارن! مگه چیه؟ مگه چه خبره؟» خیلی کنجکاو شدم. نشستم زیر آفتاب. گفتم هر جوری شده باید بفهمم قضیه چی هست. نیم ساعت دوربین را از جلوی چشم هایم برنداشتم. یک دقیقه، دو دقیقه دوربین دست می گرفتی، آفتاب می سوزاندت، اما من نیم ساعت خیره نشستم. آفتاب به سرم می خورد و داغ کرده بودم، ولی از جایم تکان نخوردم. همانطور که به جلوی درخت‌های باغ خیره شده بودم، دیدم یکی بالا و پایین می رود. دقیق که شدم، بالاخره فهمیدم قضیه از چه قرار است. ناکث ها داخل زمین کانال کنده بودند. به محض این که آتش ما شروع می شد، مثل موش می رفتند داخل سوراخ هایشان، توی کانال. در آن پاتک دشمن، به مدد اهل بیت (صلوات الله علیهم) و با تدبیر سیدابراهیم و مقاومت جانانه بچه‌ها موفق شدیم خط تثبیتی مان را با کم ترین تلفات از سقوط حتمی نجات دهیم. حاج حیدر، فرمانده لشکر، در این مرحله به نبوغ و شایستگی سیدابراهیم اذعان پیدا کرد. شب بعد جلسه کوچکی برگزار شد. من بودم و سیدابراهیم و فرمانده لشکر و مسئول اطلاعات. در آن جلسه سیدابراهیم طرحی را مطرح کرد و گفت: «اینها با نیروهای گشتی رزمی خیلی قشنگ و راحت تو دل ما نفوذ می کنن، تلفات می گیرن، مجدد بر می گردن. ما حربه ی خودشون رو علیه خودشون استفاده می کنیم و همین برنامه رو علیه خودشون استفاده می کنیم و همین برنامه رو براشون می چینیم. پنج نفر از بچه‌های کارکشته مونو ورمی داریم می ریم تو دل دشمن، همین کُخِ سرِ خودشون می ریزیم.» با اصرار ما حاج حیدر قبول کرد. آمدیم یک تیم پنج نفره چیدیم. تیمی که من و سیدابراهیم هم در آن بودیم.‌ قبول نکردند. گفتند: «یه فرمانده گردان و یه جانشین گردان می خوان برن گشتی، بعد اگه یه اتفاقی بیفته، گردان بی صاحب می مونه. حداقل یکی تون بمونه.» ما سید را مجاب کردیم که بماند. او چندین مرحله مجروح شده بود. از لحاظ بدنی یک مقدار ضعیف بود. چیزی نمی گفت اما من چون یکسره کنارش بودم، حالاتش را قشنگ متوجه می‌شدم. دائم حالت تهوع داشت و می خواست عُق بزند. فشار بالای کار، کم خوابی، فعالیت زیاد، او را حسابی ضعیف کرده و بنیه بدنش تحلیل رفته بود. اما این چیزها برای سید اهمیت نداشت و می گفت من باید بروم. گفتم: «سید! تو وضعیتت جوری نیست که بتونی بری گشت رزمی. ممکنه با دشمن درگیر بشیم. معلوم نیست کم بیاری یا نه.» قبول نمی کرد و می گفت الّا و بلّا من باید بروم. گفتم: «بابا! تو فرمانده گردانی. قرار نیست ما هر دوتامون بریم. اون قدر رفتی شناسایی، منو نبردی، حالا یه سری شما باش من می رم.» در نهایت راضی شد نرود. با چند تا از بچه‌ها شروع کردیم به طرح ریزی. یکی دو تا از بچه‌های تخریب هم همراه مان بودند. قرار شد نیمه شب بزنیم به دل دشمن، برویم به جاده اصلی آن‌ها، دو تا تله بگذاریم؛ تله های انفجاری ریموت دار که چون دشت بود، بردش جواب می داد. یک تله بگذاریم که وقتی ماشین شان از آنجا رد می شود، ریموت را بزنیم و ماشین را منفجر کنیم. وقتی شروع کردند به عقب کشیدن نیروها و آوردن کمک، تله ی دوم را منفجر کنیم. بدین شکل از آن‌ها تلفات بگیریم. چهار تا تیربار که روی تپه بود از کار نمی افتاد. باران گلوله‌ای بود که به طرف ما می آمد. نامردها، دست از روی ماشه بر نمی داشتند. به قدری حجم آتش سنگین بود که ما هیچ عکس العملی نمی توانستیم نشان بدهیم.
_مرتضی_ و مصطفی " قسمت۲۰ " |فصل هشتم : عملیات تدمر| ...💔... در همین حین، یک ماشین محمول به طرف ما آمد و قصد داشت وارد خاکریز شود. بچه‌ها امانش ندادند و به طرفش تیراندازی کردند. لا به لای صدای تیراندازی، یکی داد زد: «نزن! نزن لامصب! خودی ام! نزن!» ماشین روی خاکریز توقف کرد و یک نفر خودش را پرت کرد بیرون. طرف آمد جلو و شروع کرد به بد و بیراه گفتن. او یکی از ۱۵ نفر خودمان بود. سمت راست سنگر ما جاده بود، سمت چپ تپه. وسط، یک حالت U شکل داشت که ما در اینجا خاکریز زده و سنگر گرفته بودیم. تیرهای دشمن از سر خاکریز رد می شد. ماشین محمول بیرون سنگر بود و هر لحظه امکان داشت تیر بخورد و از کار بیفتد. او به حساب دلاوری کرده و بدون هماهنگی با ما، در آن تاریکی، زیر آتش رگبار گلوله رفته بود ماشین محمول را داخل خاکریز بیاورد. اما چون ما را در جریان قرار نداده بود، به محض این که سر لوله ی تیربار و گارد آهنی آن از لب خاکریز بیرون زد، بچه‌ها معطل نکردند و به طرفش تیراندازی کردند. او هم مجبور شد ماشین را همان جا لب خاکریز رها کند و خودش را نجات دهد. خدا رحم کرد خودش آسیب ندید. چراغ و لاستیک و شیشه و بقیه جاهای ماشین تیر خورد. با باز کردن در ماشین و خاموش نکردن آن، فلاشرها شروع کردند به چشمک زدن. بیا و درستش کن. مگر کسی جرأت می کرد زیر آن تیر و‌ گلوله سمت ماشین برود و فلاشر را خاموش کند. قبل از لو رفتن موقعیت مان، چند تا تیر زدیم و آنها را خاموش کردیم. با این وضع، ماشین محمول غیر قابل استفاده شد و از کار افتاد. بی سیم زدم به سیدابراهیم و گفتم: «سید! یه تدبیری، یه حرکتی بزن ما از این وضعیت دربیایم.» گفت: «با ماشین محمول بیا.» گفتم: «ماشین محمول خورد. دیگه غیر قابل استفاده شد.» کمی ساکت شد و گفت: «ابوعلی! فشنگ رسام داری؟» گفتم: «تا دلت بخواد.» روز قبل، از آماد و پشتیبانی مقدار زیادی مهمات رسام گرفته بودم. به هر کدام از فرمانده گروهان ها و مسئول دسته‌ها ده تا فشنگ دادم که اگر در منطقه گم شدند، با این فشنگ ها علامت بدهند. چون خودم جانشین گردان بودم، دائم توی خط راه می افتادم و جاهای مورد نظر را به بچه‌ها نشان می دادم. لذا همه ی خشاب هایم را خالی کردم، جایش فشنگ رسام گذاشتم. همه کارها و برنامه ریزی ها انجام شد. آماده عملیات شدیم. رفتم سراغ حاج حیدر و گفتم: ،«حاجی! ما برنامه رو چیدیم، انشاءالله امشب می خوایم بریم.» حاجی گفت: «نه، نمی خواد برین.» گفتم: «ای بابا! چرا حاجی؟» گفت: «احتمالاً قراره فردا یا پس فردا عملیات کنیم. این کار شما دشمن رو حساس می کنه، ممکنه متوجه بشه می خوایم حرکتی کنیم. شما مثل قبل خیلی عادی کارها رو انجام بدین.» قضیه منتفی شد ولی خورد توی برجک مان. بعد از چهار روز که ما توی تثبیت بودیم، اعلام کردند امشب عملیات است؛ مرحله دوم حرکت به طرف تدمر. قرار شد یک ساعت بعد از نماز مغرب و عشاء حرکت کنیم. گردان را بردیم پای کار. بچه‌ها توی تاریکی روی خاک ها و سنگلاخ ها آماده نشستند. همه منتظر اعلام حرکت بودیم. اما خبری نشد. خیلی تأخیر افتاد. دیگر بعضی ها گوشه و کنار چرت می زدند. بعضی هم با خودشان خلوت کرده بودند، بعضی شعر می خواندند؛ خلاصه همه در بلاتکلیفی بودیم. یک ساعت مانده به اذان صبح، گفتند بچه‌ها را به خط کنید. همه جمع شدند. سیدابراهیم شروع به صحبت کرد. یکسری تذکرات داد و بعد زد توی فاز معنویت. شعر مخصوص گردان را خواند. همه سینه می زدیم و می خواندیم: حرم شده فکر هر روزم ز داغ تو هجر تو می سوزم جواز نوکری مونو باطل نکن حرم ندیده ما رو زیر گِل نکن ثارالله ثارالله این شعر را زیاد می خواندیم. ولی در آن شرایط که همه مهیای رفتن به عملیات بودند، بچه‌ها به پهنای صورت اشک می ریختند و سینه می زدند. حال معنوی سنگینی قبل از رفتن حاکم شد. نیم ساعت قبل اذان از ابرویی ۳ به طرف جاده حرکت کردیم. از مسیر همان شیار آبراه که دشمن به ما زده بود، از داخل گودی رفتیم جلو. شیاری که آب نداشت و خشک خشک بود. گرما هم که بیداد می کرد. بین راه اذان شد. چون آب نبود، همه تیمم کردیم و نماز را در حال حرکت خواندیم. شیخ محمد توضیح می داد چطور نماز بخوانیم. هوا روشن شد. به ۴۰۰ متری جاده رسیدیم. از آن جلوتر دشت می شد و نمی توانستیم برویم. دیگر گودی نبود و زمین عوارضی نداشت که در پناه آن جلو برویم. بیرون می آمدیم، دشمن راحت ما را می زد. همان جا تثبیت شدیم. منتظر بودیم بچه‌های حزب الله بزنند به جاده و بیایند جلو، ما هم از این ور، دشمن را کیش کنیم و هل بدیم عقب. ما و جیش السوری خوب آمدیم جلو، اما حزب الله کارش سخت بود. عمده قوای دشمن روی جاده استقرار داشتند. آن‌ها لای درخت ها و حاشیه جاده زیاد تله کار گذاشته بودند. پاکسازی جاده کار حزب‌الله را مشکل و کند کرده بود. در همین مسیر چند تا از ماشین ها روی تله های انفجاری رفتند.
📚📚📚📚 🔴 : 💠 همه افراد خانه ما، وقتی می‌خوابند حتماً یک کنار دستشان است. من فکر می‌کنم که همه باید این‌گونه باشند. پدرها و مادرها، بچه‌ها را از اوّل با کتاب مأنوس کنند. ١٣٧۴/٠٢/٢۶ ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت بستری شدن ایوب آنقدر زیاد بود که بیمارستان و اتاق ریکاوری مثل خانه خودم شده بود. از اتاق عمل که بیرون می آوردنش نیمه هوشیار شروع می کرد به حرف زدن: _"شهلا من فهمیدم توی کدام دانشگاه معتبر خارجی، پزشکی تدریس می شود. بگذار خوب بشوم، می رویم آنجا و من بالاخره پزشکی می خوانم." عاشق بود. شاید از بس که زیر رفته بود... و نصف عمرش را توی بیمارستان گذرانده بود. چند بار پیش آمد که وقتی پیوند گوشت به دستش نگرفت خودش فهمید عمل خوب نبوده. یک بار بهش گفتم: + ایوب نگو، چیزی از عملت نگذشته صبر کن شاید گرفت. سرش را بالا انداخت. مطمئن بود. دکتر که آمد بالای سرش از اتاق آمدم بیرون تا نماز بخوانم. وقتی برگشتم تمام روپوش دکتر قرمز شده بود. بدون اینکه ایوب را کند با چاقوی جراحی گوشت های فاسد را بود. وگرنه کمی بعد به جایی رسید که دیگر گوشت دست خود ایوب بود و خون... ملافه ی زیر ایوب و لباس دکتر را قرمز کرده بود. ایوب از حال رفته بود... که پرستارها برای مسکن قوی آمدند. دوست نداشت کسی کنارش باشد. هم خیلی کرد اما ایوب قبول . ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش همیشه بود. از هر موضوعی،کتاب می خواند. یک کتاب دو هزار صفحه ای به دستش رسیده بود که از سر شب یک لحظه ام آن را زمین نگذاشته بود. گفتم: + دیر وقت است نمیخوابی؟ سرش را بالا انداخت + مگر دنبالت کرده اند؟ سرش توی،کتاب بود. _ باید این را تا صبح تمام کنم. صبح که بیدار شدم، تمامش کرده بود. با پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود. تا دوساعت بعد هنوز جای دوتا فرورفتگی کوچک، بالا و پایین چشم هایش باقی مانده بود به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ *📚نذر کتاب* ♦️به مناسبت سالروزشهادت شهید ابراهیم هادی🕊️🌷 22 بهمن دوستانی که تمایل دارند در نذر کتاب شهید ابراهیم هادی شریک باشند تا بصورت رایگان و وقف در گردش در دسترس مشتاقان شهید قرار بگیرند در حد توان یاری رسان ما باشند👌🏻 *# گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی* *شماره حساب بنام محمدرضا مدادیان⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️* *6104337952363552* ⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️ *شماره تماس جهت هماهنگی:09335848771* از طریق واتساپ یا تماس بگیرید دوستان لطفاً رسانه‌ای باشید☝️ مجموعه فرهنگی مجازی شهید ابراهیم هادی هادی دلها 1400/10/27 ⤵️⤵️⤵️⤵️ #حجاب https://www.instagram.com/p/CY00QV3te7j/?utm_medium=share_sheet
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کتاب دخترتبریز کاری ازکتابخانه محراب اندیشه مسجدجمکران گسترش فرهنگ مطالعه طبق فرمایشات مقام معظم رهبری https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
*نذر کتاب*📚 *سـلام بــر ابـراهـیم*❤️ گفت عاشقے را🕊️ چگونہ یاد گرفتہ اے؟!😇 گفتم: از آن کہ معشوق را حتے بہ قیمتِ از دست دادن هویتش، خریدار بود.🌷 شهدا توانستند، آمده‌ایم تا ما هم بتوانیم!🙏🏻 *ای که مرا خوانده‌ای راه نشانم بده!*🚶🏼‍♂️ *خرید کتاب‌ شهید ابراهیم هادی*🌷 *توسط مجموعه شهید ابراهیم هادی*❤️ *《300》جلد کتاب*📚 *از خیرین عزیزی که در این امر ما را یاری کرده‌اند سپاسگزاریم*🙏🏻🌹 *جهت دریافت کتاب شهید ابراهیم هادی*🕊️ *و اطلاع از نذر کتاب به شماره زیر به نام محمد رضا مدادیان در واتساپ پیام دهید*👇🏻👇🏻👇🏻 09335848771 @rafiq_shahidam96 1400/12/25 https://www.instagram.com/p/CbKaitZofFE/?utm_medium=share_sheet
سلام بر شهیدان یک کانال خوب برات معرفی میکنم لینک زیر 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/ebrahim_hade 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💕 مثل یک است فصل‌ها ناراحت کننده و بعضی فصل‌ها شاد بعضی انگیزند اگر فصلی را ورق نزنی هرگز نمیفهمی که در بعدی چه چیزی را میکشید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@rafiq_shahidam
هدایت شده از 
♦️برای زینب ....روایت خواهران شهدا 🌷🕊 با محوریت لبخند اشک (خاطرات خواهران ۴۰ تن از شهدای معاصر جهان اسلام ) با حضور نویسنده کتاب خانم فهیمه سادات موسوی مهمانان خواهران زین‌الدین 🌷شهید ابراهیم هادی، شیرودی، قربانخانی، مرتضی کریمی، حمیدرضا الداغی، 🌷🕊 زمان:سه‌شنبه ۲۶ اردیبهشت‌ ماه ساعت ۱۷ مکان:تهران مصلی امام خمینی سالن ناشران عمومی؛راهرو ۱۳ غرفه،۳✌ ┄┅┅❅❁❅┅┅♥️ https://eitaa.com/joinchat/319357276Ceb68ec28c2 ┄┅┅❅❁❅┅┅┄ کانال رسمی سردار شهید مهدی زین‌الدین👆 ♥️
قسمت چهل وهشت فرمانده آینده🌸🌿 _سرو _قمحانه حسین _معزغلامی🌹 یکی از فرماندهان معروف سوریه ازعملیات محرم باحسین آشنا شده بود.فهمیده بودکه اوجوان بااستعدادیه وبسیارشجاعه.ازاون موقع دوست داشت که ازحسین معزغلامی یه فرمانده تیپ خوب و عملیاتی بسازه.حتی اون فرمانده خودمن گفت اگه امکانش باشه حسین مدتی بیادوکنارنیروهای قدیمی کاربکنه یه فرمانده خوب برای آینده میشه ازش تربیت کرد،این شایستگی هاروداشت وجوان ترین شهیدمدافع حرم شناخته شد.موقعی که درگیری هااوج می‌گرفت باصبر،متانت وخونسردی،اون موضوع رواداره میکرد درست زمانی که عملیات هجوم جبهه النصربه شمال حماه اتفاق افتاد،حسین تونست توچندمرحله،هجوم اونهارومتوقف کنه،وبانیروهایی که کنارش بودندسرعت پیشروی اونهاروکم کنه و مقاومت کنه اگرخط های اون منطقه سقوط نکردن،دلیلش زحمت افراد بسیار موثری مثل حسین معزغلامی بود.قطعااگرحسین مقاومت نمی کردمناطق گسترده ای از استان حماه ازدست می رفت. (فرمانده شهید)
پارت پنجاه یک مثل داداش🌸🌿 _سرو_قمحانه 🌹 اولین باری که حسین رودیدم،متوجه شدم که این آدم ازاون آدم های خاصه من بخاطرجنس کارادم شناس شده بودم.من وحسین بااینکه مستقیماهمکارنبودیم،اوابخاطرروحیات مشابه مون باهم رفیق شده بودیم.هردوتامون کارعملیاتی میکردیم.حسین خیلی آدم شجاعی بودوبسیارمسئولیت پذیر،من عادت دارم تا کسی روازهمه نظرچه ازلحاظ مالی،رفاقتی،شرعی و...امتحان نکنم باهاش رفاقت نمیکنم.حسین ازهمه این امتحانات رفاقتی سربلند بیرون اومد و سطح رفاقتمون به حدی رسید که محرم اسرارهم شده بودیم،چون منوحسین خیلی باهم رفیق بودیم،زیادشوخی می کردیم.حسین یه ماشین پژو پارس داشت،که رینگ هاش اسپرت بود،یه روز به شوخی به او گفتم:واقعااین درسته ماشین شمارینگ اسپرت باشه،مال مارینگ نداشته باشه!همین الان رینگ و بازکن بندازروماشین من !دیدم رفت آچار گرفت دستش ومی خوادرینگ هاروبندازه روماشین من !واقعارفیق بخشنده ای بود،تورفاقت کم نمی گذاشت؛برای من مثل داداش بود. (دوست وهمکارشهید)
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 ماجرای بسیار جالب از آشنایی یک معلم با و کرامت این با عرض سلام ،ادب و احترام خواستم در مورد نحوه ی آشناییم با شهید براتون بگم من معلم هستم ،از طریق یکی از دانش اموزانم با شهید آشنا شدم ، دانش آموزم علاقه ی شدیدی به ایشون دارن سلام بر ابراهیم 📘📙📘 رو برام فرستاد،از وقتی شروع کردم به خوندن شیفته ی اخلاق روحانی شهید شدم وقتی به روز شهادتشون رسیدم انگار تازه داشتن شهید میشدن ،خیلی گریه کردم 😞😢😢 شب خوابشونو دیدم دیدم که تازه از عملیات اومده بودن یکی از همرزماشون منو به یه تالار پر از نور برد گفت خیلی ها مقام ابراهیم رو درک نمیکنن،گفتم میخوام برم پیششون یه فرشته خیلی نورانی پرستارشون بود رفتم بالای سرشون همه ی صورتشون نور بود،میخواستم حرف بزنم،اما نمیتونستم😔 فقط یادمه که نگران بودن🥲❤️‍🩹 میگفتن بچه ها ....،فکر میکردم نگران همرزماشونن،یادم نیست چی گفتن😔 حتما منظور شهید از بچه ها، دانش آموزان هستند و ببینید چقدر ایشون هنوز نگران تربیت نوجوانان و جوانان هستند. اگر این شهید رو دوست داریم باید بیشتر مراقب نوجوونای اطرافمون باشیم. @rafiq_shahidam🌷