✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از #سردارشهیدحسین_بادپا
🔹فصل : اول
🔸صفحه: ۴۲-۴۱
🔻#قسمت_هفدهم
شب که بچه ها رفتند، گفتم خدایا، حسین ام، برای رسیدن به آرزوش، به هر غریبه و خودی ای که می رسه، می گه دعا کنید که من هم شهید بشم.
چرا من که مادرش ام، متوجه زخم دل پسرم نشده ام؟!
پا شدم رفتم وضو گرفتم. سجاده ام را پهن کردم و شروع کردم به گریه کردن. تا صبح با خدا درد دل کردم. گفتم خدایا، حیف بچمه که بعد از این همه جراحت، مزدش رو نگیره. همان جا روی سجاده خوابم برده بود. وقتی از خواب پاشدم، نزدیک اذان بود. نمازم را خواندم.
دوباره برای شهادت حسینم دعا کردم و اشک ریختم.
دعا کردم و دل کندم.
ساعت نه و ده صبح بود. اصلا حال و حوصله نداشتم. بی تاب و بی قرار بودم.
از حیاط بغلی، خانه پسرم، سر و صدای گریه می آمد. رفتم بیرون. دیدم صدای مصطفی و خانمش است. رفتم توی حیاط. همین که مصطفی مرا دید، پشتش را کرد به من، و اشک هاش را پاک کرد.
گفتم مصطفی، چی شده؟!
مصطفی، سرم را گرفت توی بغلش، زد زیر گریه.
گفت: برادرم به آرزوش رسید. ننه خدا دعات رو قبول کرد!
ادامه دارد......
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#رفیقشهیدم
✾✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐✾✾
@rafiq_shahidam96
✾✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐✾✾
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از #سردارشهیدحسین_بادپا
🔹فصل :اول
🔸صفحه: ۴۲-۴۳
🔻#قسمت_18
هنوز پیش خودم می گفتم «چون پیکر حسین رو نیاورده اند، شاید زخمی شده باشه؛ شایدشهید نشده باشه…».
خواب دیدم جایی شبیه حسینیه هستم.
یک ساختمان چند طبقه داشت.
عده ی زیادی از خانم ها، توی آن طبقات نشسته بودند.
یکی مرا صدا کرد.
گفت «مادر شهید حسین بادپا!».
به طرف صدا برگشتم.
خوشحال شدم که الآن پسرم را می بینم.
دیدم یک نفر ،مرا برد جایی که از بقیه ی خانم ها جدا بود.
بعد، چهارنفر، سر یک تابوت را گرفتند و جلوم گذاشتند.
با یک پارچه ی نخی سفید، سرتاسر این تابوت را پوشیده بودند.
از توی تابوت، صدای حسین را شنیدم.
فقط یه کلمه گفت «آخ…».
پیکری که توی آن پارچه ی سفید پیچیده شده بود، هم قد پسرم حسین بود.
کمی جلوتر رفتم.
دست کشیدم به پیکرش!
شروع کردم به درد دل کردن: «ننه، قربون قد بلندت برم! ننه، تنهام!
ننه، چرا تنهام گذاشتی؟!
چرا یادم نمیکنی؟!
چرا نیومدی؟!
چرا فراموشم کردی؟!
حسین، ننه، خسته شدم.
چرا جوابم رو نمیدی…».
تابوت رو از جلوم برداشتند.
نگاهم به تابوت بود.
جیغ زدم «پسرم، حسین…».
از خواب پاشدم.
دیدم تنهام و کسی کنارم نیست!
پاشدم، عکسش را بغل کردم و بوسیدم.
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#رفیقشهیدم
✾✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐✾✾
@rafiq_shahidam96
✾✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐✾✾
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از #سردارشهید_حسین_بادپا
🔹فصل: دوم
🔸صفحه: ۴۶-۴۵
🔻#قسمت_۲۰-۱۹
همیشه توی زندگی ام با حسین، به این فکر می کردم که اگر حسین روزی نباشد، حتی یک دقیقه هم نمی توانم زندگی کنم.
اما حالا ماه هاست که حسین رفته و هنوز دارم بدون او زندگی می کنم.
پسرخاله و دخترخاله بودیم. خیلی از همدیگر شناختی نداشتیم.
وقتی می آمدند خانه ی ما،حداکثر با هم سلام و علیک می کردیم.
اصلاً رسم نداشتیم که دختر با نامحرم حرف بزند.
نمی دانستم چطور آدمی هست. اخلاقش را نمی شناختم.
زمانی که می شنیدم حسین جبهه است، برای سلامتی اش دعا می کردم. تا این که بعد از پایان جنگ، حسین به خواستگاری ام آمد و با هم ازدواج کردیم.
بعد از عروسی، بابای حسین، یک خانه ی کوچک و مستقل داشت که در اختیارمان گذاشت.
زندگی مان را زیر آن سقف با هم شروع کردیم.
زمانی که فرزند اولم محمد را باردار بودم، سنّم کم بود و مادر بودن را کمتر احساس می کردم.
فاطمه که آمد، حس مادر شدن در من قوی تر شده بود.
با آمدن فاطمه، وابستگی حسین به خانه بیشتر شده بود.
می گفت《فاطمه، با لبخندهاش، حس زندگی و زنده بودن را بهم میده.》
زندگی مان خیلی خوب بود. سه سال در خانه ی پدرشوهرم زندگی کردیم.
خدا کمک مان کرد تا کم کم توانستیم برای خودمان خانه ای بسازیم.
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#رفیقشهیدم
✾✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐✾✾
@rafiq_shahidam96
✾✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐✾✾
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از #سردارشهیدحسین_بادپا
🔹فصل : دوم
🔸صفحه: ۴۷-۴۶
🔻#قسمت_۲۲_۲۱
هر وقت فرصتی پیش می آمد، با هم مسافرت می رفتیم. به تفریح زیاد اهمیت می داد. براش مهم نبود که مسیر، طولانی مثل تهران، مشهد، کرمان یا رفسنجان، یا کوتاه مثل یک پارک باشد.
سعی می کرد به من و بچه ها خوش بگذرد. به فکر رفاه ما بود. چیزی که مرا بیشتر از همه خوشحال می کرد، قراری بود که من و حسین، در ورودی صحن با هم می گذاشتیم؛ این که مثلا یک ساعت دیگر کجا به هم برسیم. بعد از زیارت ضریح امام رضا (ع)، همدیگر را می دیدیم. لحظه ای دوست نداشتم دوری حسین را تحمل کنم. دوست داشتم اگر شده، حتی یک دقیقه زودتر از حسین، در ورودی صحن منتظرش بایستم. چقدر لذت بخش بود آن قرارهای بعد از زیارت!
حسین به فاطمه خیلی علاقه داشت. از لحاظ مادی، نه از لحاظ معنوی، چیزی براش کم نمی گذاشت. راست می گفتند که دختر ها بابایی هستند! بعضی وقت ها به
رابطه ی فاطمه و باباش حسادت می کردم.
مثل دوتا دوست خیلی صمیمی، ساعت ها باهم حرف می زدند و درد و دل می کردند. رابطه ی حسین با محمد هم صمیمی بود؛ ولی بیشتر در قالب احترام متقابل؛ شاید بشود گفت با هم رودربایستی داشتند.
چندین سال بعد، احسان به دنیا آمد. حسین گفت «می خوام اسمش رو از قرآن مشورت بگیرم.» قرآن را باز کرد.
آیه ی «وبالوالدین احسانا» آمد اسمش را احسان گذاشت. دل بستگی خیلی خاص حسین به احسان، باعث تعجبم می شد!
احسان که کمی بزرگ تر شد، حسین هرجا که می خواست برود، حتما احسان را با خود می برد؛ مسجد، پارک، مسافرت با
دوست هاش و...احسان به قدری به محبت پدرش عادت کرده بود که حتی شب ها منتظر می ماند تا پدرش نمازش را بخواند تا روی دستش بخوابد.
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#رفیقشهیدم
✾✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐✾✾
@rafiq_shahidam96
✾✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐✾✾
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
و📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از #سردارشهید_حسین_بادپا
🔹فصل : دوم
🔸صفحه: ۵۰-۴۸
🔻#قسمت_بیست_و_سوم
انگشتری اش را خیلی دوست داشت. روی نگین انگشتری اش حک شده بود: "لافتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار"
بعضی وقت ها می دیدم نگاهش که به انگشتری اش می افتد، دستش را بالا میبرد و نگینش را می بوسد. بعد بلند آهی می کشید و می گفت حتماً تا حالا صلاح نبوده.
می دانستم که این انگشتری، یک انگشتر معمولی براش نیست. یک بار پرسیدم حسین، خیلی انگشتری ات را دوست داری؟! گفت چطور مگه؟! گفتم خوب، میدونم. گفت آره؛ چون مزین به نام علی ست. گفتم: این رو که خودم میدونم. ماجراش چیه؟! آخه هر وقت بهش نگاه می کنی، حالت دگرگون می شه. یه چیزی هست که به من نگفته ای! شاید هم من غریبه شده ام که ...
خندید. گفت:
درست حدس زده ای. آخه یه ماجرایی داره. بعد از جنگ که تازه راه کربلا باز شده بود، دلم خیلی گرفته بود. حال عجیبی داشتم. داخل حرم، گوشه ای نشسته بودم. متوسل شدم به امام حسین (ع). زیارت عاشورا می خوندم. به سجده که رسیدم، با گریه گفتم خدایا، به حق امام حسین(ع) قسم ات می دم که شهادت رو نصیبم کنی. من هم می خوام سهمی داشته باشم. هی دعا می کردم. تو حال خودم بودم. یک مرد عرب اومد کنارم. خم شد، این انگشتری رو جلوم گذاشت. با یه لحن بین فارسی و عربی گفت ان شاء الله به آرزو و حاجت قلبی ات می رسی. یه انگشتری هم جلوی یه نفر دیگه گذاشت. طوری محو انگشتری شده بودم که به چهره ی اون مرد عرب نگاه نکردم. زمانی به خودم اومدم که اون پشتش به من بود. فقط دشداشه اش را دیدم. به دلم افتاد که دنبالش نکنم... این انگشتری، حدود ده پانزده ساله که با منه. می دونم که زمانی از من جدا می شه که من به آرزوم رسیده باشم. گفتم حسین، آخه آرزوی تو شهادت بوده! حالا کو جنگ؟! هیچ نگفت. میدانستم حسین، بیربط به چیزی دل نمی بندد. یک روز برای عروسی به سیرجان دعوت بودیم. ساعت چهار رفتیم سیرجان. ساعت یازده برگشتیم مهمان سرا. حسین عادت داشت قبل از خواب حتما وضو بگیرد و چند صفحه قران بخواند. آن شب هم با این که خسته بودیم، رفت وضو بگیرد. شاید یک دقیقه نشد که دیدم بدجور به هم ریخته. هی می گفت خدایا، چی شده؟! آخه مگه میشه! پاشدم، گفتم چیه، حسین؟! اتفاقی افتاده؟! گفت طاهره، نگین انگشتری ام نیست. از وابستگی حسین به انگشتری اش خبر داشتم. خواستم آرامش کنم. گفتم حالا که چیزی نشده. صبر کن. یا این جا توی اتاقه، یا حتما توی ماشین افتاده. سوئیچ ماشین رو بردار، برو روی صندلی ها و زیرشون رو خوب نگاه کن. من هم اتاق رو می گردم. نیم ساعتی هر دو گشتیم تا سرانجام نگین را پیدا کردیم.
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#رفیقشهیدم
✾✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐✾✾
@rafiq_shahidam96
✾✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐✾✾
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از #سردارشهید_حسین_بادپا
🔹فصل: دوم
🔸صفحه: ۵۲-۵۱-۵۰
🔻#قسمت_بیست_و_چهارم
روحیه ی عجیب حسین، مرا متعجّب می کرد !
گاهی وقت ها می دیدم که چشم هایش اذیّتش می کند.
عادت به ناله وشکوه نداشت.
اگر دردی داشت، سعی می کرد از من و بچّه هاش مخفی کند.
نگرانش بودم.
کرمان، آب و هوای خوبی نداشت.
چندین بار به حسین پیشنهاد کردم که «زندگیمون رو ببریم شمال.
اونجا رطوبت داره و برای چشم هات خوبه. »
می خندید و میگفت «طاهره جان، ناراحت نباش!
من به اونجا نمی رسم که کسی بخواد دستم رو بگیره. ».
می گفتم «حسین، تورو خدا، ازاین حرف ها نزن!
به جان خودت، من طاقت ندارم. »
هر وقت فرصت پیش می آمد، سعی
می کرد از آینده ای حرف بزند که ممکن است نباشد.
من هم زود می گفتم «بی خیال!».
می خندید و سرم را می بوسید و می گفت: این،شتریه که در هر خونه ای می خوابه.
وقتی بی قرار و دل تنگ می شد، از حالات روحی اش می فهمیدم که باز دل پر دردی دارد؛ طوری که تحمّل سرکار رفتن هم ندارد.
اگر هم می رفت، زیاد طول نمی کشید و برمی گشت خانه.
یک روز ساعت یازده ظهر آمد خانه.
هنوز کفشش را از پاش در نیاورده بود، صدام زد «طاهره خانم، کجایی؟»
گفتم «جانم! آشپزخونه ام دارم ناهار می ذارم. »
گفت « می خوام برم مسافرت. »
پرسیدم «کجا؟!».
گفت «شیراز؛ فسا. »
پیش خودم گفتم: از حالت بیرون رفتن امروزت مشخص بود که باز یاد شهید جاویدی کردی؛ باز دل تنگ شدی!
این اوّلین بار نبود که حسین برای دیدار شهید جاویدی به شیراز می رفت.
می دانستم هیچ چیزی نمی تواند از رفتن منصرفش کند. از طرفی نمی توانستم او را با این وضع روحی اش تنها بگذارم.
گفتم «هم سفر نمی خوای؟».
گفت «چه هم سفری بهتر از تو؟».
گفتم « پس بیا ناهار بخوریم ،بعد می رویم. »
گفت نه!
وسایلت رو جمع کن.
وسایل احسان رو هم بردار.
وسط راه، ناهار می خوریم.
حسین ،همیشه آدم با حوصله ای بود؛ ولی هیچ کس حالش را زمانی که دل تنگ هم رزمان شهیدش می شد، نمی توانست بفهمد.
حدود ساعت شش عصر رسیدیم گلزار شهدای فسا، خانواده ی شهید هم آنجا بودند.
بعد از احوال پرسی دعوت کردند به منزل شان برویم.
حسین عذر خواهی کرد و گفت «بچّه ها منتظرن.
ما باید برگردیم. ».
با همدیگر خداحافظی کردیم.
یک زیر انداز با خودم آورده بودم.
از جعبه ی عقب ماشین برداشتم و کنار قبر «شهید مرتضی جاویدی» پهن کردم.
حسین خندید و گفت «با اون عجله ای که داشتیم ،یاد زیرانداز هم بودی؟!».
گفتم «می دونستم قراره دو ساعتی اینجا بشینی.
نمی شه که تمامش سرپا باشی. ».
نشست کنار قبر.
سلام کرد.
قرآنش رو از جیبش درآورد.
شروع کرد به خواندن قرآن ؛ بعد هم زیارت عاشورا.
من هم احسان را بغل کردم و گوشه ای نشستم ،قرآن خواندم.
گه گاهی به حسین نگاه می کردم.
زمزمه هاش رو واضح نمی شنیدم؛ اما می دیدم که به پهنای صورتش اشک می ریزد.
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#رفیقشهیدم
✾✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐✾✾
@rafiq_shahidam96
✾✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐✾✾
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از #سردارشهید_حسین_بادپا
🔹فصل: دوم
🔸صفحه: ۵۴-۵۳
🔻#قسمت_بیست_ششم
خواب دیدم حسین در گلزار شهداست و دارد از پلّه ها می آید پایین.
هنوز به آخرین پلّه نرسیده بود که گنبد سبز حرم پیامبر صَلَّی الله عَلَیهِ واله، جلوی پاهاش ظاهر شد. یک نفر آمد جلوی حسین. گفت《این رو بهت هدیه داده اند.》.
از خواب پا شدم.
گوشی تلفن را برداشتم. بهش زنگ زدم. خوابم را براش گفتم. گفت《ان شاء الله خیره!》.
حرف دیگری نگفت. خداحافظی کرد. عصر که آمد خانه، گفت: طاهره، قبل این که زنگ بزنی، دلم گرفته بود. پاهام، من رو کشوند سمت خونه ی پدر شهید یوسف الهی. با پدرش رفتیم گلزار شهدا.
کنار قبر شهید نشسته بودیم که تو زنگ زدی و خوابت رو گفتی! هر وقت دلش برای شهید یوسف الهی تنگ می شد، می رفت کنار قبر شهید، و قرآن می خواند.
هنگام اعزام بچّه ها به سوریه شده بود. هیچ کس حسین را نمی شناخت؛ جور دیگری شده بود. انگار برگشته به سال های جنگ تحمیلی. کارش شده بود دیدن آلبوم عکس های قدیم. آلبوم را برمی داشت، ورق می زد و گریه می کرد. ورق می زد و فاتحه می خواند. حال عجیبی داشت!هم می خواستم بروم کنارش بنشینم؛هم نمیخواستم خلوتش را به هم بزنم. ترجیح دادم با همان حس و حالش تنهاش بگذارم. خودم گوشه ای آرام ایستادم. به چهره ی غمگینش خیره شده بودم. بی صدا همراهی اش می کردم و اشک می ریختم. می بایست به جای او می بودم تا درد دلش را می فهمیدم.
سخت است برای کسی که در بیابانی، از کاروان خود دور مانده. همه ی آرزوش، شهادت بود. متوجه ام شد. گفت《طاهره، دلم پُره از حرف های نگفتنی!》. دستش را زد به پیشانی، و با صدای بلند زار زد. شانه هاش از شدت گریه می لرزید. بارها گریه اش را دیده بودم؛ امّا نه این طور.
گفت: حسین یوسف الهی، حالا وقتش رسیده حرفت رو پس بگیری. رفیق قدیم، دل تنگم؛ تنهام... من اینجا غریب ام... حرفت رو پس بگیر!کمکم کن! آن قدر بی تابی کرد تا سبک شد. براش آب آوردم. لیوان را گرفت. کمی آب خورد. گفت《طاهره، نمی تونم دوست های شهیدم رو ببینم و بی تفاوت بگذرم. حالا حکمت موندم رو فهمیدم. حالا مسئولیتم خیلی سنگین تره.》
آه عمیقی از ته دلش کشید. دستش را بالا آورد و نگین انگشتری اش را بوسید. گفت: شاید الآن وقتشه!دلم، این رو بهم می گه.
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#رفیقشهیدم
✾✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐✾✾
@rafiq_shahidam96
✾✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐✾✾
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از ٪سردارشهیدحسین_بادپا
🔹فصل: دوم
🔸صفحه: ۵۶-۵۵
🔻 ادامه #قسمت_بیست_هفتم
از آن روز به بعد، حرفهایی از حسین می شنیدم که برام آشنا نبود.
دل نداشتم حتی یک لحظه ازش دور بشوم ؛
اما او از جدایی همیشگی حرف می زد. فرصتی نصیبش شده بود. حاضر بود از همه چیز، از تعلقات دنیوی، از زن و فرزند دل بکند.
هر جور شده بود، می خواست بعد از سال ها خودش را به قافله ی دوستان شهیدش برساند.
از طرفی هم می دانست که امکان ندارد حاج قاسم با رفتنش موافقت کند.
متوسل شده بود به دوستان شهیدش.
یک روز صبح با هواپیما رفت تهران و از تهران به زابل. متوسل شده بود به شهید «میر حسینی».
چند ساعتی مانده بود.
حالش که بهتر شده بود، همین مسیر را برگشته بود.
ساعت ها می رفت گلزار شهدا، با شهید یوسف الهی خلوت می کرد. می گفت :حسین، دستم رو بگیر.
تنهام نذار. کمکم کن تا حاج قاسم با رفتنم به سوریه موافقت کنه.
سردار سلیمانی، از طریق دوستان وآشنایان، از حال بی قرار حسین آگاه شده بود؛ ولی همچنان می گفت «نه!حسین، دین خودش رو به این مردم ادا کرده. حالا در قبال همسر و فرزندانش مسؤل است.»
حسین اما حاضر نبود این موقعیت را به هیچ وجه از دست بدهد.
نومید و خسته نمی شد.
دنبال کوچکترین روزنه ای می گشت تا رضایت حاج قاسم را بگیرد.
شنیده بود که مهم ترین شرط سردار سلیمانی، این است که همسر و فرزندان باید رضایت داشته باشند.
یک روز آمد، کنارم نشست و گفت «طاهره، همراهم، زندگی من، نفسم، تا حالا کاری نبوده که ازت بخوام و دریغ کرده باشی. تورو خدا، بیا آخرین دین ات رو به همسرت از ته قلب ادا کن».
می دانستم چه می خواهد! او رضایت مرا می خواست برای رفتنش؛ تنها چیزی که نمی خواستم و نمی توانستم بهش بدهم.
آن روزها، حال من بهتر از حسین نبود. او از دل کندن حرف می زد و رفتن؛ من از ماندن و نرفتن و دل نبریدن. به خودم می گفتم: چی می شه؟
بزار این دین به گردنم بمونه! اخه اگه حسین شهید بشه، چه کار می کنی؟!
می تونی رو پای خودت بایستی؟!خیلی حسین رو دوست داشتم؛ ولی مهم تر از آن، برام عاقبت بخیری اش بود.
نبودنش، برام خیلی سخت بود؛ ولی من هم مثل خانم هایی که همسرشان شهید شده بود، می گفتم: حیف حسینه که با مرگ طبیعی بمیره!حسین اصرار داره بره سوریه و دین اش رو ادا کنه؛ چرا من نتونم؟! اگه نمی تونم برای دفاع از حریم حضرت زینب (س) کاری بکنم؛ اگه نمی تونم خودم بجنگم، دست کم می شم هم پیمان شوهرم.
ادامه دارد...
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#رفیقشهیدم
✾✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐✾✾
@rafiq_shahidam96
✾✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐✾✾
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از #سردارشهید_حسین_بادپا
🔹فصل : دوم
🔸صفحه: ۵۶_۵۸
🔻ادامه#قسمت_بیست_هفتم
به خودم که می آمدم، می دیدم حسین دارد از حسرت هاش می گوید؛ از جا ماندنش؛ از غبطه خوردن به حال دوستان شهیدش که رفتند و تنهاش گذاشتند.
حال حسین عذابم می داد. چه کار میتوانستم بکنم؟!
حالش بد که نه؛ مثل همیشه نبود. خودش به سختی خودش را میشناخت.
با خودش هم غریبه بود. نمازش، جور عجیبی شده بود؛ قنوت هاش، گریه هاش، سجده هاش.
می دانستم گمشده ای دارد، و تا آن را پیدا نکند، آرام نمیگیرد. جلوی تقدیر را هم نمی توانستم بگیرم. مثل آب و شیر باهم قاتی شده بودند.
گفتم: خدا داره من رو امتحان می کنه. این، امتحان حسین نیست. حسین، از چهارده سالگی در این امتحان پیروز شده. این، امتحان منه! نباید سست بشم. ممکنه این فرصت رو از دست بدم. مثل خود حسین، به خدا توکل کردم. گفتم حسین، راضیم به رضای حق.
لبخندی از سر رضایت نشست روی لب هاش. سرم را آورد پایین، و بوسید.
گفت طاهره، سربلندم کردی. فردا شب، روضه حاج قاسم دعوت هستیم. دلم می خواد خودت بهش بگی راضی هستی. گفتم باشه! باز گفتم حسین، من هم یه چیزی ازت می خوام. گفت بگو عمرم! هرچی که باشه! گفتم شفاعتم رو. دست هاش را روی چشم هاش گذاشت و گفت اگه لایق باشم.
فردا شب شد. همه با هم رفتیم منزل حاج قاسم. بعد از روضه، با حسین رفتیم کنار حاج قاسم.
حسین دلهره داشت، پشت سر من ایستاد. سلام کردم. بعد از احوال پرسی گفتم حاج آقا، اومده ام یه خواهشی از شما بکنم؛ به حرمت این شب های عزیز، نه نگین! به حرمت چادرم، قسم تون می دم نه نگین! حاج قاسم، نگاهی به حسین که پشت سر من ایستاده بود، کرد و گفت بفرمایید. از خدا خواستم که بهم توان بدهد و طوری حرف بزنم که سردار سلیمانی، متوجه لرزش صدام نشود. گفتم حاج آقا، رضایت بدین حسین بره سوریه.
می دونستم حاج قاسم اصلا موافق نیست؛ ولی زمانی که وساطت و قسم دادن مرا دید، دوباره به حسین نگاه کرد و با اکراه گفت باشه! اگر شما راضی هستین، من حرفی ندارم. حسین با شنیدن این حرف، دیگر روی پای خودش بند نبود...
زمانی که برگشتیم خانه، تا صبح نخوابید. فقط نماز و قرآن خواند.
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#رفیقشهیدم
✾✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐✾✾
@rafiq_shahidam96
✾✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐✾✾
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار#شهیدحسین_بادپا
🔹فصل :دوم
🔸صفحه: ۶۰-۵۹-۵۸
🔻#قسمت_بیست_هشتم
روز اعزام حسین رسید.
موقع رفتن گریه ام گرفته بود.
دستش را گذاشت رو شانه ام ،و می گفت «توکه مقاوم تر ازاین حرف ها بودی! حالا که من نیستم، تو مرد خونه ای.
بچّه ها رو به تو می سپارم.
طاهره، تو روخدا سعی کن وابستگی ات رو بهم کم کنی.
من دارم می رم برای دفاع از حرم کسی که اُسوه ی صبره!
طاهره، به خاطر حضرت زینب، صبرت رو زیاد کن ».
گفتم «حسین، آخه تا امروز، هیچ وقت ازت جدا نبودم.
دوری ات برام خیلی سخته!
به خدا، هروقت که مأموریت می رفتی، به من و محمد، فاطمه و احسان خیلی سخت می گذشت؛ چه برسه به حالا که…».
گفت: طاهره، از امروز به بعد ممکنه روزهای سخت تری داشته باشین!
از امروز به این فکر کن که دیگه من نیستم.
از امروز یاد بگیر برای بچّه ها پدری هم بکنی.
می دونم سخته؛ ولی تورو خدا تحملت رو مثل همیشه زیاد کن.
جلوی بچّه ها طوری رفتار کن که ازت یاد بگیرند و ببینند چه مادر صبوری دارند!
من که نتونستم زحماتت رو جبران کنم؛ ولی از خانم حضرت زینب می خوام که اجرت رو زیاد کنه…
حرف هاش، بوی رفتن و دل کندن می داد.
دلم هُری ریخت.
در طول این سال ها،خیلی حرف های جدی باهم زده بودیم؛ اما لحن این آخری ،با همه ی آن ها فرق داشت.
دلم را آتش زد.
نگاهی به لباسش کرد و گفت «طاهره، ببین من شبیه حاج قاسم شدم!»
خندیدم و گفتم :«آره!»
بچّه ها را بغل کرد و بوسید.
گفت « تابرگردم، مراقب خودتون و مادرتون باشین. ».
نوبت به احسان رسید.
بلندش کرد.
احسان را کمی بالاتر از سرخودش برد.
نگاهش کرد.
دوباره محکم بغل کرد.
بهش گفت «احسان،ببین پسرم ،تو دیگه مرد شده ای.
نیاز نیست بهت سفارش کنم.
تو باید مواظب خواهر و برادرت و مامانت باشی. ».
احسان گفت«باشه، بابا! کی بر می گردی؟».
خندید و گفت «هروقت خدا خواست. ».
سینی آیینه و قرآن را بالاسرش گرفتم.
قرآن را زیارت کرد.
دوباره نگاهی به من و بچّه ها کرد.
چمدانش را برداشت و رفت.
یک کاسه ی آب ،پشت سرش ریختم.
آیت الکرسی خواندم.
گفتم «حسین ،یادت نره ! منتظرم برگردی. ».
با لبخند تلخی که روی لب هاش بود، جوابم را گرفتم؛ که این رفتن شاید تا آخر عمرم چشم انتظاری داشته باشه
حسین چهارده ماه سوریه ماند.
از آنجا هرروز زنگ می زد و احوال مان را می پرسید.
دیگر عادت کرده بودم.
دست تنها از پس همه ی کارها بر می آمدم ؛ کارهای خانه ،خرید ،رسیدن به کار بچّه ها ، کارهای بیمه و…نگرانش بودم؛ ولی انگاری خود حضرت زینب سلام الله علیها ، بهم صبر داده بود.
بی تابی نمی کردم.
سرنماز، مرتب دعا می کردم که «خدایا ، فقط زنده و سالم باشه!».
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#رفیقشهیدم
✾✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐✾✾
@rafiq_shahidam96
✾✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐✾✾
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از#سردارشهید_حسین_بادپا
🔹فصل: دوم
🔸صفحه: ۶۲-۶۱
🔻قسمت_بیست_نه
از روزی که حسین رفته بود، دلهره داشتم.
این باعث می شد که به او بیشتر فکر کنم؛ به شهادتش؛ به این که ممکن است دیگر نبینمش. فکر شهید شدن حسین، تمام ذهنم را درگیر خودش کرده بود...
یک شب خواب شهید مصطفی صدرزاده را دیدم. پشت در دژبانی ایستاده بود. رفتم جلو، بهش سلام کردم.
گفتم《سیّدابراهیم، اینجا چه کار می کنی؟!》.
گفت《اینجا دارند از ما امتحان می گیرند. برای ورودی باید حتماً امتحان بدیم.》
نگاه کردم به اطرافم.
گفتم《پس حسین کجاست؟!》.
گفت《حسین امتحان داد؛ قبول شد و رفت. حالا هم نوبت منه!》.
منتظر شدم. سیّد ابراهیم هم امتحان داد و قبول شد.
از در دژبانی عبور کرد. قبل از این که برود داخل، به من نگاه کرد.
گفت《اگه می خواهی حسین رو ببینی، یه لحظه همراه من بیا و برگرد.》.
شهید صدرزاده رفت سمت یک چادر گوشه ی چادر را کنار زد.
گفت《حسین اینجاست.》
نگاه کردم حسین، کنار یک آقای نورانی نشسته بود. آقا، سیّد ابراهیم رو صدا زد.
گفت《بیا داخل.》
سیّدابراهیم داخل شد.
رفت کنار آقا
چیزی به آقا گفت. هر دو نگاه کردند سمت من!
سیّدابراهیم به آقا رو کرد و گفت《ایشون، خانم حسین هستن.》
به من اجازه داد یک لحظه حسین را ببینم. بعد برگشتم.
از خواب که پا شدم،آرام و قرار نداشتم.
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#رفیقشهیدم
✾✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐✾✾
@rafiq_shahidam96
✾✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐✾✾
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از #سردارشهید_حسین_بادپا
🔹فصل : دوم
🔸صفحه : ۶۳-۶۲
🔻#قسمت_سی_ام
یک هفته ای می شد که از حسین خبر نداشتم. هر وقت زنگ می زدم،
دوست هاش می گفتن «الان کار داره. منتظر باشید. خودش تماس می گیره.».
دل شوره داشتم. خیالم هزار جا رفت. حسینی که هر روز و هر شب بهم زنگ می زد، حالا یک هفته بی خبر از ما...
مشغول آشپزی بودم که صدای زنگ گوشی ام را شنیدم. درست می دیدم؛ پیامی از خط حسین برام ارسال شده بود که نوشته بود؛
به زودی با شما تماس می گیرم. انگار خدا تمام دنیا را بهم داده بود. چشمم به گوشیم بود و با صدای هر زنگی از جا می پریدم.
سرانجام صبح فردایش ، حسین بهم زنگ زد. همین که صداش را شنیدم، زدم زیر گریه.
گفتم «حسین، تو این هفته، از نگرانی داشتم می مردم. نباید یه خبر از سلامتیت به ما می دادی؟!
آخه تو که این جوری نبودی!»
با صدایی خیلی آرام گفت «طاهره حقیقتش، من مجروح شده ام. دارم میام تهران.»
تازه علت آن همه دل شوره هایم را فهمیدم. چند دقیقه ای باش حرف زدم. احساس کردم حالش زیاد خوب نیست.
فردا، همراه بچه ها رفتم تهران. زمانی رسیدیم فرودگاه که آقای حاج باقری
آمده بود فرودگاه، دنبال ما تا با هم به
بیمارستان برویم.
گرچه حسین زخمی برگشته بود مهم دیدار دوباره با او بعد از چهارده ماه بود.
حسین ساعت دو صبح رسیده بود تهران. توی مسیر به خودم و حسین فکر می کردم.
به بیمارستان رسیدیم.هر قدمی که به سمت اتاقش بر می داشتم. ضربان قلبم تند تر می شد.
پاهام به سختی یاری ام می کردند.
جلوی اتاقش رسیدم. چشم هام درست
می دید؛ این حسین ام بود!
برگشته بود؛
اما با لباسی دیگر و با صورتی رنگ پریده!
با لبخند همیشگی اش سلام کرد.
بغضم را قورت دادم . جلو رفتم.
صدام از شدت هیجان می لرزید.
بریده بریده سلام کردم.
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. به پهنای صورتم اشک می ریختم.
کاش می توانستم بدون پروا، آن همه دوری و دل تنگی را داد می زدم.
الهی بمیرم،دل تنگی بچه ها بیشتر از من بود. مثل پروانه، دور باباشان می چرخیدند و گریه می کردند.
گفتم «حسین، می دونی این مدت به من و بچه ها چه گذشته؟».
با صبر به حرف های
من و بچه ها گوش می کرد.
بچه ها از باباشان قول می گرفتند که «بابا، دیگه نرو سوریه ...» من هم به این امید بودم که دیگر حسین به سوریه بر نمی گردد.
ادامه دارد....
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#رفیقشهیدم
✾✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐✾✾
@rafiq_shahidam96
✾✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐✾✾
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨