eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
4.5هزار دنبال‌کننده
23هزار عکس
14.5هزار ویدیو
182 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از ۲۰ دقیقه حالش جا اومد و تونست بدون لکنت صحبت کنه ... کمکش کردم بلند بشه و با هم ، هم قدم شدیم . +چیشد که به این نتیجه رسیدی؟ باصدای مژده به خودم اومدم . _چه نتیجه ای ؟ +همین که بیای راهیان نور دیگه... _آهااا هیچی... من اطلاعات زیادی از این سفر ندارم فقط برای گردش و تفریح اومدم تا از این شهر و آدماش دور باشم ... همین ... _خب پس بزار توضیح بدم ببین عزیزم اونجایی که میریم طرفای جنوبه ، شلمچه_فکه_طلائیه_کانال کمیل و خیلی جاهای دیگه ... به اینجای حرفش که رسید ، حرفشو بریدم و پرسیدم _چرا میرید اونجا ؟ لبخندی به روم پاشید که متوجه کار اشتباهم شدم . _معذرت میخوام داشتید میگفتید ... +میشه یه خواهش بکنم ؟ حدس میزدم خواهشش چیه ... حتما میخواست باز جانماز آب بکشه و بگه نپر وسط حرفام اما با حرفی که زد مبهوت بهش چشم دوختم +میشه با من با فعل جمع صحبت نکنی ؟ چون اینطوری احساس غریبی میکنم _باشه چشم +ممنون &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
Salam Bar Ebrahim 24.mp3
10.57M
📚 🔊 «هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید» 🏷 کتاب 🌷 🌷 🍂 🍂 💚مردانگی ابراهیم ص۱۲۹❤️ 💚ابراهیم مسئول شناسائی ص۱۳۱❤️ 💚اولين عمليات گسترده در غرب كشور ص۱۳۲❤️ 💚مقاومت ابراهیم ص۱۳۴❤️ 💚زخمی شدن ابراهیم ص۱۳۳❤️ ✏صحنه بســيار عجيبي بود. در حالي كه همه ما به گوشــه و كنار اتاق خزيده بوديم، ابراهيم روي خوابيده بود! ✏در همين حين مسئول آموزش وارد اتاق شد. با كلي معذرت خواهي گفت: خيلي شرمنده ام، اين بود، اشتباهي افتاد داخل اتاق! ✏ابراهيم از روي بلند شــد، در حالي كه تا آن موقع كه ســال اول جنگ بود، چنين اتفاقي براي هيچ يك از بچه ها نيفتاده بود. ✏گوئی اين آمده بود تا ما را بسنجد.بعد از آن، ماجراي نارنجك، زبان به زبان بين بچه ها مي چرخيد. 📝 کتاب سلام بر ابراهیم، زندگینامه ای مختصر و بیش از شصت خاطره درباره شهید بزرگوار و مفقود الاثر ابراهیم هادی است،مردی که با داشتن قهرمانی ها، پهلوانی ها، رشادت ها، مروت ها و... با دریافت مدال شهادت کمال یافت.  🇮🇷 @shahidmedadian ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از 🔹فصل: دوم 🔸صفحه: ۵۲-۵۱-۵۰ 🔻 روحیه ی عجیب حسین، مرا متعجّب می کرد ! گاهی وقت ها می دیدم که چشم هایش اذیّتش می کند. عادت به ناله وشکوه نداشت. اگر دردی داشت، سعی می کرد از من و بچّه هاش مخفی کند. نگرانش بودم. کرمان، آب و هوای خوبی نداشت. چندین بار به حسین پیشنهاد کردم که «زندگی‌مون رو ببریم شمال. اونجا رطوبت داره و برای چشم هات خوبه. » می خندید و می‌گفت «طاهره جان، ناراحت نباش! من به اونجا نمی رسم که کسی بخواد دستم رو بگیره. ». می گفتم «حسین، تورو خدا، ازاین حرف ها نزن! به جان خودت، من طاقت ندارم. » هر وقت فرصت پیش می آمد، سعی می کرد از آینده ای حرف بزند که ممکن است نباشد. من هم زود می گفتم «بی خیال!». می خندید و سرم را می بوسید و می گفت: این،شتریه که در هر خونه ای می خوابه. وقتی بی قرار و دل تنگ می شد، از حالات روحی اش می فهمیدم که باز دل پر دردی دارد؛ طوری که تحمّل سرکار رفتن هم ندارد. اگر هم می رفت، زیاد طول نمی کشید و برمی گشت خانه. یک روز ساعت یازده ظهر آمد خانه. هنوز کفشش را از پاش در نیاورده بود، صدام زد «طاهره خانم، کجایی؟» گفتم «جانم! آشپزخونه ام دارم ناهار می ذارم. » گفت « می خوام برم مسافرت. » پرسیدم «کجا؟!». گفت «شیراز؛ فسا. » پیش خودم گفتم: از حالت بیرون رفتن امروزت مشخص بود که باز یاد شهید جاویدی کردی؛ باز دل تنگ شدی! این اوّلین بار نبود که حسین برای دیدار شهید جاویدی به شیراز می رفت. می دانستم هیچ چیزی نمی تواند از رفتن منصرفش کند. از طرفی نمی توانستم او را با این وضع روحی اش تنها بگذارم. گفتم «هم سفر نمی خوای؟». گفت «چه هم سفری بهتر از تو؟». گفتم « پس بیا ناهار بخوریم ،بعد می رویم. » گفت نه! وسایلت رو جمع کن. وسایل احسان رو هم بردار. وسط راه، ناهار می خوریم. حسین ،همیشه آدم با حوصله ای بود؛ ولی هیچ کس حالش را زمانی که دل تنگ هم رزمان شهیدش می شد، نمی توانست بفهمد. حدود ساعت شش عصر رسیدیم گلزار شهدای فسا، خانواده ی شهید هم آنجا بودند. بعد از احوال پرسی دعوت کردند به منزل شان برویم. حسین عذر خواهی کرد و گفت «بچّه ها منتظرن. ما باید برگردیم. ». با همدیگر خداحافظی کردیم. یک زیر انداز با خودم آورده بودم. از جعبه ی عقب ماشین برداشتم ‌و کنار قبر «شهید مرتضی جاویدی» پهن کردم. حسین خندید و گفت «با اون عجله ای که داشتیم ،یاد زیرانداز هم بودی؟!». گفتم «می دونستم قراره دو ساعتی اینجا بشینی. نمی شه که تمامش سرپا باشی. ». نشست کنار قبر. سلام کرد. قرآنش رو از جیبش درآورد. شروع کرد به خواندن قرآن ؛ بعد هم زیارت عاشورا. من هم احسان را بغل کردم و گوشه ای نشستم ،قرآن خواندم. گه گاهی به حسین نگاه می کردم. زمزمه هاش رو واضح نمی شنیدم؛ اما می دیدم که به پهنای صورتش اشک می ریزد. ✾‌✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐✾‌✾   @rafiq_shahidam96 ✾✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐✾‌✾ ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨