✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #چهل
راننده پیاده شد و داد کشید:
_"های چته خانم؟ کوری؟ ماشین به این بزرگی را نمیبینی؟"
توی تاکسی یک بند گریه کردم تا برسم خانه...
آن قدر به این و آن التماس کردم تا اجازه دهند مسئول بنیاد را ببینم.
وقتی پرسید:
_ "چه می خواهید؟"
#محکم گفتم:
_ "می خواهم همسرم زیر نظر #بهترین پزشک های خودمان در یک آسایشگاه خوش آب و هوا بستری شود که مخصوص #جانبازان باشد."
دلم برای زن های شهرستانی می سوخت که به اندازه ی من سمج نبودند.
به همان بالا و پایین کردن های قرص ها رضایت می دادند.
#مسئول_بنیاد نامه ی درخواستم را نوشت. ایوب را فرستادند به آسایشگاهی در #شمال
بچه ها دو سه ماهی بود که ایوب را ندیده بودند.
با آقاجون رفتیم دیدنش
زمستان بودو جاده یخبندان. توی جاده گیر کردیم.
نصف شب که رسیدیم، ایوب از نگرانی جلوی در منتظرمان ایستاده بود.
آسایشگاه خالی بود.
#هوای_شمال توی آن فصل برای #جانبازان #شیمیایی مناسب نبود.
ایوب بود و یکی دو نفر دیگر..
سپرده بودم کاری هم از او بخواهند، آن جا هم #کارهای_فرهنگی می کرد.
هم حالش خوب شده بود و هم دیگر سیگار نمی کشید.
مدت #کوتاهی شمال زندگی کردیم، ولی همه کار و زندگیمان #تهران بود.
برای #عمل های ایوب تهران می ماندیم.
ایوب را برای #بستری که می بردند من را راه نمی دادند.
می گفتند:
_"برو، همراه مرد بفرست"
کسی نبود اگر هم بود برای چند روز بود. هر کسی زندگی خودش را داشت و
زندگی من هم #ایوب بود.
کم کم به بودنم در بخش عادت کردند.
پاهایم باد کرده بود از بس سر پا ایستاده بودم.
یک پایم را می گذاشتم روی تخت ایوب تا استراحت کند و روی پای دیگرم می ایستادم.
#پرستارها عصبانی می شدند:
_"بدن های شما استریل نیست، نباید این قدر به تخت بیمار نزدیک شوید."
اما ایوب کار خودش را می کرد. #کشیک می داد که کسی نیاید.
آن وقت به من می گفت روی تختش دراز بکشم..
به روایت همسر شهید ایوب بلندی شهلا غیاثوند
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام(63)🌺 #روزهای_آخر #سید (#راوی:) نیمه شب بود.وارد مقر نیروها در هتل شدم .همه ی بچ
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام(63)🌺
#روزهای_آخر2#سید
یکی ازبچه ها گفت: آقاســيدشــما که مــارونصف جون كــردي⁉️
مگهشــما اسيرنشده بوديد⁉️آخه عراقيها
سر شــب اعلام كردند که شمارواسير
گرفتند💔#شاهرخ پريدتوحرفش وگفت: چي ميگی!؟مادوتا #اسيرهم ازاونهاگرفتيم🤝😂
#سيدمجتبي هم به شوخي گفت: ما رو گرفتند و بردند توي #مقرشان، بعد هم
دوتا #افســرعراقی را به عنوان کادوبه مادادند😂 وبرگشــتيم. بعد ازيك ساعت شوخی و خنده به اتاقها رفتيم و خوابيديم😊
صبح فردا جلســهاي برگزارشد.نقشه هائي که #سيد آورده بودهمگي بررسي شد. با #فرماندهی ارتش ودفترفرماندهی كل قوادرمنطقه #آبادان هماهنگي لازم صورت گرفت. قرار شــد درغروب روز شانزده آذر نيروهاي #فدائيان #اسلام باعبورازخطوط مقدمنبرددر #شــمال شرق #آبادان به مواضع دشمن حمله کنند وتا جاده #آبادان #ماهشــهررا پاكسازي كنند. سپس مواضع تصرف شده را تحويل#ارتش بدهند.ســه روز تا شــروع عمليات مانده بود. شـب جمعه براي دعاي #کميل به مقرنيروهــادرهتل آمديم. #شــاهرخ،همه نيروهايــش راآورده بود. رفتاراو خيلی عجيب شــده. وقتي #ســيد دعاي #کميل را ميخواند #شاهرخ در گوشه اي نشسته
بود.از شدت #گريه شانه هايش ميلرزيد!
باديدن اوناخوداگاه گريهام گرفت. سرش پائين ودستانش به سمت آسمان بود. مرتب مي گفت: #الهی# العفو... 😭
#سيد خيلی ســوزناك ميخواند💔 آخردعا گفت: #عمليات نزديکه، #خدايا اگه
ما #لياقت داريم #ماروپاک کن و #شــهادت رونصيبمان کن🤲
#ادامه_دارد
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
┄┅┅❅❁❅┅┅♥️
@rafiq_shahidam96
❁═══┅┄
《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️👆》