#خاطره
꧁ شروعِسالیپُررِزق ꧂
سالِ گذشته آرمان با چند تا از دوستانِ حوزهاش برای جشنِ نیمهشعبان رفتند کربلا.
دو سه روز بعد ، شروعِ سال جدید بود .
وقتی برای تبریک عید سالِ نو با ما تماس گرفت
گفت : باعثِ سعادتِ که شروعِ سالِ جدیدت توی کربلا کنارِ امامحسین(ع) باشی
این یکی از بهترین عیدی هایی بود که میتونستم بگیرم...
خیلی خوشحال بود
میگفت : سالی که نکوست از بهارش پیداست ؛ مطمئنم امسال بهترین سال میشه برای من ....
_بهروایتازمادرِبزرگوارِشهید
#شهیدآرمانعلیوردے🌹
#آرمانِعزیز🕊
#ارسالی_از_مادر_شهید
@rafiq_shahidam96
#خاطره
|حاجآقاآرمان|
یکی از بچهها دست انداخته بود دور گردنش و از پشتِ سر گردنش رو میکشید ، دیگری تکیه داده بود به پای راست آرمان و سرجایش وول میخورد .
آن یکی آستین آرمان را میکشید که توجهِ آرمان را جلب کند به سمتِ خودش.
سروصدا و جیغ بچه ها حیاط رو برداشته بود و صدای اذان مغرب به سختی راهش را از میان همهمه باز میکرد تا به گوش آرمان برسد
آرمان میانِ شیطنت بچههایی که از سروکولش بالا میرفتند ، با حوصله افطار میکرد و هر بار که لقمه نان و پنیر و خیار در دهان میگذاشت ، پاسخِ بگومگوی بچهها را با لبخند یا جملهای کوتاه میداد.
آرمان برخاست ، عبایی روی دوشش انداخت و رو به قبله ایستاد.
بچه ها صدای اذان و اقامه گفتنش را که شنیدند
با ذوق گفتند: آخ جون حاجآقا آرمان برای نماز وایساده! و پشت سرش صف بستند.
چند نفری رفته بودند عباهای بزرگ و قهوه ای رنگی را که در مسجد بود، پوشیده بودند تا بیشتر شبیه آرمان باشند.
#شهیدآرمانعلیوردے🌹
#آرمانِعزیز🕊
#ارسالی_از_مادر_شهید
@rafiq_shahidam96