#سلامبر ابراهیم
#شوخطبعیشهیدهادی
براي مراســم ختم شهيد شهبازي راهي يكي از شهرهاي مرزي شديم. طبق
روال و سنّت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار ميشد.
ظهر هم براي ميهمانان آفتابه و لگن مي آوردند! با شســتن دستهاي آنان،
مراسم با صرف ناهار تمام ميشد.
در مجلس ختم كه وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهيم كنار
او بود. من هم آمدم و كنار ابراهيم نشستم.
ابراهيم و جواد دوســتاني بســيار صميمي و مثل دو بــرادر بودند.
شوخيهاي آنها هم در نوع خود جالب بود.
در پايان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن را آوردند. اولين
كسي هم كه به سراغش رفتند جواد بود.
ابراهيم در گوش جواد، كه چيزي از اين مراسم نميدانست حرفي زد! جواد با
ّتعجب و بلند پرسيد: جدي ميگي؟!
ابراهيم هم آرام گفت: يواش، هيچي نگو!
بعد ابراهيم به طرف من برگشــت. خيلي شــديد و بــدون صدا ميخنديد.
گفتم: چي شده ابرام؟! زشته، نخند!
رو به من گفت: به جواد گفتم، آفتابه رو كه آوردند، سرت رو قشنگ بشور!!😂😂
چند لحظه بعد همين اتفاق افتاد.
جواد بعد از شســتن دســت، سرش را زير
آب گرفت و...
جواد در حالي كه آب از ســر و رويش ميچكيد با تعجب به اطراف نگاه ميكرد.
گفتم: چيكار كردي جواد! مگه اينجا حمامه! بعد چفيهام را دادم كه سرش را خشک
کند!
#سلامبرابراهیم۱
@rafiq_shahidam96