eitaa logo
رحا مدیا
7.9هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
180 فایل
💠 رحا مدیا | رسالت حوزه انقلابی 🔻 برندها: ▫️مدرسه اندیشه‌ورز رحا @raha_sch ▫️رحا بانو @rahaa_banu ▫️رادیو رحا @radioraha_ir ▫️خط ولی @khatevali ▫️انقلت @engholtmag 🌐 www.rahamedia.net ✍️ سردبیر: @dr_danial_basir
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘احترام زیادی برای استادش قائل بود 🔻برگی از خاطرات شهید روحانی اکبر حضی‌زاده ❇️ بالاخره برای دادن امتحانات حوزه به تبریز برگشت و مشغول خواندن درس‌ها شد. یکی دو روز مانده به عملیات با خود گفت: «خدایا! چه کنم! می‌خوام توی امتحانات حوزه شرکت کنم، اما امتحان بزرگ‌تری توی جنوبه. ❇️ ندایی می‌گیه جنگ که تموم نمی‌شه، امتحانات رو بده بعد برو توی عملیات بعدی شرکت کن. ندایی دیگه می‌گه الان زمان لبیک‌گویی به حسین زمانه. تو که می‌گفتی کاش تو کربلا بودم و به حسین (علیه السلام) کمک می‌کردم.» ❇️ جدال بین این دو فکر همچنان ادامه داشت تا اینکه درنهایت تصمیم گرفت به یاری حسین زمان بشتابد. 🔹او در نوزده اسفند ۶۲ به‌سوی جبهه‌های جنوب حرکت کرد و در ۲۴ اسفند ۶۲ در امتحان اصلی قبول شد و شربت شهادت را نوشید. 📚برای هم حجره ای ام؛ ص۵۷ @resalathozehenghelabi
🔘می خواهم سرباز امام خمینی باشم 🔻برگی از خاطرات روحانی شهید جعفر جهازی ❇️ برای خواندن نماز مغرب و عشا به مسجد می‌رفتیم که جعفر گفت: «می‌خوام به حوزۀ علمیه برم!» ⁉️گفتم: «پس دانشگاه چی می‌شه؟!» ❗️گفت: «دانشجوی زیادی داریم و دانشگاه هم لازمه، ولی تقویت حوزه‌های علمیه به نفع انقلابه، می‌خوام در حوزه، یکی از سربازان امام خمینی (ره) باشم.» 📚برای هم حجره ای ام؛ ص۵۱ @resalathozehenghelabi
🔘 با دیگران فرقی ندارم 🔻برگی از خاطرات شهید روحانیهادی داداشی شیرافکن ❇️ می‌گفت: «وقتی به حوزه برای دیدن من می‌آیی، جلوی دوستانم من رو بغل نکن، چون اونجا افرادی هستند که مادر ندارند و ممکنه ناراحت بشن، برام غذا هم نیار.» می‌گفتم: «اینجا نزدیک خونه است لباست رو بیار تا برات بشوییم.» می‌گفت: «من با دیگران فرقی ندارم.» 📚برای هم حجره ای ام؛ ص٦۹ @resalathozehenghelabi
🔘 غیبت ممنوع 🔻برگی از خاطرات شهید روحانی حسن رامه‌ای ❇️ دعوتم کرده بود خانه‌اش گرمسار. از در که وارد شدم چشمم به تابلوی روی در خیره ماند. تابلویی بود شبیه به تابلوی مطلقاً ممنوع راهنمایی رانندگی. ❇️ تابلوی گردی که وسطش نوشته بود غیبت و ضربدری رویش خورده بود. دو طرف پایه‌اش هم روایت نوشته بود. یکی از حضرت علی (علیه السلام) و یکی از امام باقر (علیه السلام): «غیبت کوشش شخص عاجز است.»، «شایسته است که مؤمن بر زبان خود مُهر بزند همان‌گونه که بر طلا و نقره خود مهر می‌زند.» ❇️ چند لحظه ماتِ نوشته بودم. در زدم و وارد اتاق شدم. بعد از پذیرایی، گرم صحبت شدیم. توی صحبت حواسم به حرف‌هایم بود. به همان تابلوی روی در؛ تابلوی غیبت مطلقاً ممنوع! 📚 برای هم هجره ای ام، ص ۷۲ @resalathozehenghelabi
🔘قران دستور داده با ظلم مبارزه کنیم 🔻برگی از خاطرات شهید روحانی سید یونس رودباری ❇️برای مداوا به پزشک مراجعه کرده بود. دکتر از او پرسیده بود: «شما به حکومت چکار دارین؟! بذارید هر غلطی می‌خوان بکنن!» سید پاسخ داد:قرآن به ما دستور داده با ظلم مبارزه کنیم. 📚برای هم حجره ای ام؛ ص۷٦ @resalathozehenghelabi
🔘تبلیغ در مناطق محروم 🔻برگی از خاطرات روحانی شهید سیدعلی روحانی ❇️ با تعطیلی درس‌های حوزه، برای تبلیغ، نقاط محروم كشور، مانند سیستان‌وبلوچستان و هرمزگان، را انتخاب می‌کرد، آن‌هم روستاهای دورافتادۀ این مناطق محروم و ستم‌كشیده. ❇️ از این راه در ترویج قرآن و معارف اهل‌بیت علیهم‌السلام در بین روستاییان می‌كوشید و چهرۀ راستین انقلاب اسلامی را در اذهان عمومی روستانشینان بهتر و روشن‌تر تصویر می‌کرد. ❇️ خواندن درس و تلاش در تهذیب اخلاق و ارشاد و تبلیغ اسلام و انقلاب سیرۀ او بود. 📚برای هم حجره ای ام؛ ص۷۸ @resalathozehenghelabi
🔘آرزوی شهادت 🔻برگی از خاطرات شهید روحانی حسن سربندی فراهانی ❇️ طلبۀ حوزۀ المهدی مشهد بود. جنگ که شد درس را رها کرد و به جبهه رفت. توی پادگان دو کوهه او را دیدم. ❇️ وقتی از روی دلسوزی نصیحتش کردم و خواستم برگردد سراغ درسش، ناراحت شد و گفت: داداش! من این‌قدر اینجا می‌مونم تا حاجتم رو بگیرم ❇️ مشهد که بودم چهل روز بی‌سحری روزه گرفتم و قبل از افطار با پای برهنه از حوزه تا حرم امام رضا (علیه السلام) رو پیاده رفتم و از آقا شهادت خواستم. حالا می‌گی برم دنبال درس، آرزوی من شهادته.» ❇️ همان روزه‌های بی‌سحری و حرم رفتن با پای برهنه اثر کرد. عملیات والفجر ۸ امام رضا (علیه السلام) حاجتش را داد. ✍️به نقل از برادر شهید 📚برای هم حجره ای ام؛ ص۷۸ @resalathozehenghelabi
🔘همیشه صبور و شاكر بود ✍️برگی از خاطرات شهید روحانی محمدصادق سهل‌البیع 🔹چه بسیار شب‌ها كه تا صبح از تنگى نفس و سرفه ‏هاى مكرر نمی‌‏توانست بخوابد و كارى هم از دست من برنمى‏‌آمد. 🔸صدمات گازهاى شیمیایى به ریه‌‏هاى او به‌حدّى بود كه اگر چند قدم راه مى‌‏رفت یا از پله‏‌ها بالا مى‌‏رفت یا كار سنگینى انجام مى‌‏داد یا حتى در معرض هواى خشک و آلوده قرار مى‏‌گرفت، نفسش تنگ مى‌‏شد و به‌سختى نفس مى‌‏كشید. 🔹اما با همۀ این احوال هرگز ناسپاسى از درگاه احدیّت نداشت و همیشه صبور و شاكر بود. 📚برای هم حجره ای ام؛ ص۹۲ @resalathozehenghelabi
✍️برگی از خاطرات شهیده روحانی فهیمه سیاری 🔹 همیشه در حجره، جلوی در می‌خوابید. روزی یکی از هم‌اتاقی‌هایش علت این کار را از او پرسید. فهمیه پاسخ داد: «من اینجا رو بیشتر دوست دارم.» 🔸شبی هم‌اتاقی‌اش به ‌طور اتفاقی از خواب بیدار شد و دید که فهیمه مشغول خواندن نماز شب است. دانست که او عمداً محل خواب خود را طوری انتخاب کرده که مزاحم خواب دیگران نشود. 📚برای هم حجره ای ام؛ ص۹۳ @resanehenghelabi
🔘 دانشگاه رو دیگران هم می‌رن ✍️برگی از خاطرات شهید روحانی سیداحمد سیدباقری 🔹وقتی دیپلمش را گرفت در دانشگاه شرکت کرد و قبول شد. یک‌ روز آمد و گفت: «می‌خوام به حوزۀ علمیه برم و پس از تحصیل به مناطق محروم سفر کنم و به تبلیغ دین بپردازم.» 🔹گفتم: «حالا چی شده كه تصمیم گرفتی طلبه بشی؟» گفت: «پیرزنی رو كه اهل یكی از شهرستان‌های اطراف كرمان بود، دیدم. سر صحبت رو با من باز کردم و لابه‌لای حرف‌هاش صحبت از وضو برای نماز کرد، ولی چون به احكام دین آشنایی نداشت، گفت: من وقتی وضو می‌گیرم غذا نمی‌خورم تا نمازم رو بخونم ⁉️ گفتم: چرا؟ ❗️گفت: چون خوردن، وضو رو باطل می‌كنه. 🔹 به او گفتم كه این‌گونه نیست. دلم سوخت و به خودم گفتم دانشگاه رو دیگران هم می‌رن، من باید برای تبلیغ دین به حوزۀ علمیه برم.» 📚برای هم حجره ای ام؛ ص ۹۵ 🌐 رحا مدیا 👈 عضو شوید 🆔 @rahamedia
🔘 اخلاص در کارها ✍️برگی از خاطرات روحانی شهید محمد حسن سیفی 🔹شب‌ها پیش از خواب وضو می‌گرفت و سپس به رختخواب می‌رفت. 🔸 شبی كه او مشغول وضو گرفتن بود، به نزدیكی‌اش رفتم و از او پرسیدم: «مادر جان! مگه نمازت رو نخوندی؟! گفت: «چرا، خوندم، ‌همین‌طوری وضو می‌گیرم.» 🔹حتی دوست نداشت كه از وضو گرفتن قبل از خوابیدن‌اش هم كسی اطلاع داشته باشد. 📚برای هم حجره ای ام؛ ص ۹۵ 🌐 رحا مدیا 👈 عضو شوید 🆔 @rahamedia
✍️برگی از خاطرات روحانی شهید مهدی جمشیدی 🔻چند روزی می‌شد آقا مهدی را ناراحت می‌دیدم. روزی او را صدا زدم و به کناری کشیدم و گفتم: 🔹«آقا مهدی! ناراحت به نظر می‌رسی؟ اگه دلت برا رفقای شهیدت تنگ شده و دوست داری شهید بشی، برو مناجات شعبانیه بخون. قبل از تو هم بعضی از بچه‌ها این مناجات رو خوندن و شهید شدن.» 🔸با این مژده بود که لبخند زیبایی بر لبانش نشست و تبسمی کرد. از آن روز به بعد آقا مهدی را با کتاب مفاتیح می‌دیدم که به گوشه‌ای می‌رفت و این مناجات را با آن حال خوشی که داشت می‌خواند تا شاید گمشده‌اش را ـ که همانا شهادت بود ـ پیدا کند و در آغوش کشد. 📚برای هم حجره ای ام؛ ص ۵۰ 🌐 رحا مدیا 👈 عضو شوید ایتا | تلگرام | اینستاگرام | آپارات 🆔 @rahamedia