╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
از پیرمردی اشارتی، از جوانی به سر دویدن.
جوان اما به هوای نان و نوا سفر آغاز کرد!
غافل از آنکه حقیقتی که ارزش دویدن داشته باشد باید جان تو را گداخته کند نه سکههایت را!
✂️بریدهای از کتاب:
خانه را از پشت آن پنجره ورنداز کرد.
انگار گردی از زمان بر آن نشسته است.
دوباره یاد حرف های نورا افتاد.
با خودش زمزمه کرد: “چقدر این دختر داناست!”
چشمش افتاد به حوضی که آبش از فرط ماندگی رو به سیاهی میرفت.
نتوانست نیروی درونیاش را قانع کند که نشسته و منتظر سرنوشتش باشد. دامنش را بالا زد و از کنج حیاط ظرف کهنه مسی را برداشت و افتاد به جان حوض.
#کیمیاگر
#معرفیکتاب