🦋 "راه روشن" 🦋
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ 🌸 سه دقیقه در قیامت( #قسمت_نوزدهم) ☘به جوانی که پشت میز بود گفتم: دستم خالی است نمی
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
🌸سه دقیقه در قیامت( #قسمت_بیستم)
🔷گفتند همه رفقای شما سالم هستند.
تعجب کردم، پس منظور از این ماجرا چه بود؟
من آنها را در حالی که با شهادت وارد برزخ شدند مشاهده کرده بودم.
🌼چند روزی بعد از عمل وقتی حالم کمی بهتر شد مرخص شدم.اما فکرم به شدت مشغول بود.
☘ یک روز برای این که حال و هوایم عوض شود با خانوم و بچه ها به بیرون رفتیم .به محض اینکه وارد بازار شدیم پسر یکی از دوستان را دیدم که از کنار ما رد شد و سلام کرد.
🍁 رنگم پرید! به همسرم گفتم: این فلانی نبود؟
همسرم گفت: آره خودش بود.
این جوان اعتیاد داشت و دائم دنبال کارهای خلاف بود .
☄برای به دست آوردن پول مواد همه کاری میکرد.گفتم این مگه نمرده؟ من خودم دیدمش که اوضاع و احوال خیلی خراب بود.
⚡️مرتب به ملائکه خدا التماس می کرد حتی من علت مرگش را هم میدانم.
خانومم با لبخند گفت: مطمئن هستی که اشتباه ندیدی؟حالا علت مرگش چی بود؟
گفتم اون بالای دکل مشغول دزدیدن کابل های فشار قوی برق بوده که برق اون رو میگیره و کشته میشه!
خانمم گفت: فعلا که سالم و سرحال بود.
آن شب وقتی برگشتیم خونه خیلی فکر کردم.پس نکند آن چیزهایی هم که من دیدم توهم بوده!
❄️ دو سه روز بعد خبر مرگ این جوان پخش شد.از دوست دیگرم که اورا میشناخت سوال کردم ،گفت: بنده خدا تصادف کرده.
🍂من بیشتر توی فکر فرو رفتم، چون من خودم این جوان را دیده بودم حال و روز خوشی نداشت.
اعمال،گناهان،حق الناس.. حسابی گرفتارش کرده بود.
به همه التماس می کرد برایش کاری بکنند..
🌾 روز بعد یکی از بستگان به دیدنم آمد ایشان در اداره برق اصفهان مشغول به کار بود. لابلای صحبتها گفت: چند روز قبل یک جوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشار قوی رو قطع کنه وبدزدد،همان بالا برق خشکش می کند!
خیره شدم به صورت مهمان و گفتم فلانی را میگویی؟
گفت :بله خودش، پرسیدم مطمئنی؟
گفت آره، خودم اومدم بالای سرش اما خانوادهاش به مردم چیز دیگه ای گفتند.
💥 پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده نزدیک را هم دیدهام.
💫 نمی دانستم چطور ممکن است لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم.
ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودی بحث زمان و مکان مطرح نبوده لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشید.
✨بعد از این صحبت یقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من اتفاق خواهد افتاد.
🍃یکی دو هفته بعد از بهبودی من پدرم در اثر یک سانحه از دنیا رفت.
خیلی ناراحت بودم، اما یاد حرف خدا عموی خدابیامرزم افتادم که گفت این باغ برای من و پدرت است و او به زودی به ما ملحق می شود...
🔷در یکی از روزهای نقاهت سری به مسجد قدیمی محل زدم.
یکی از پیرمرد های قدیمی را دیدم .
☘سلام و علیک کردیم و وارد مسجد شدیم.یکباره یاد آن پیرمردی افتادم که به من تهمت زده بود و به خاطر رضایت من ثواب حسینیه اش را به من بخشید!
🔷 صحنه ناراحتی آن پیرمرد در مقابل چشمانم بود. با خودم گفتم:
باید پیگیری کنم ببینم این ماجرا چقدر صحت دارد؟ دوست داشتم حسینیه ای که به من بخشیده شده را از نزدیک ببینم.
به پیرمرد گفتم :فلانی رو یادتون هست همون که چهار سال پیش مرحوم شد؟
🔅گفت: بله نور به قبرش ببارد .چقدر این مرد خوب بود. این آدم بی سر و صدا کار خیر می کرد. آدم درستی بود. مثل او کم پیدا می شود.
✅گفتم: بله اما خبر نداری این بنده خدا چیزی توی این شهر وقف کرده، مسجد حسینیه؟
❗️گفت نمیدانم ولی فلانی با او خیلی رفیق بود از او بپرس .
🔰بعد از نماز سراغ همان شخص گرفتیم پیرمرد گفت:خدا رحمتش کند دوست نداشت کسی با خبر شود اما چون از دنیا رفته به شما میگویم.
♻️ سپس به سمت چپ مسجد اشاره کرد و گفت:
این حسینیه را میبینی همان حاج آقا که ذکر خیرش را کردی این حسینیه را ساخت و وقف کرد.
نمی دانی چقدر این حسینیه خیر و برکت دارد. الان هم داریم بنایی میکنیم و دیوار حسینیه را برمیداریم و وصلش می کنیم به مسجد تا فضا برای نماز بیشتر باشد.
♻️ بدون اینکه چیزی بگویم جواب سوالم را گرفتم..سری به حسینیه زدم و برگشتم و پس از اطمینان از صحت مطلب، از حقم گذشتم و حسینیه را به بانی اصلی اش بخشیدم...
ادامه دارد...
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
سروش: 👇👇👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇👇👇
Eitaa.com/@raheroshan_khamenei
واتساپ: 👇👇👇
https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
🦋 "راه روشن" 🦋
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ #قسمت_نوزدهم. #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . . اخر هفته شد و خواستگارها اومدن و من از ا
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
#به_نام_خدای_مهدی
.
#قسمت_بیستم
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم
اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😑
.
بفرمایین ...اختیار ما هم دست شماست خانم 😊
.
حیف مهمون بود وگرنه با اباژورم میزدم تو سرش😐😆
.
.
وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان سریع گفت وایییی چه قدر به هم میان..ماشا الله...ماشا الله 😊
.
بابام پرسید خب دخترم؟!
.
منم گفتم : نظری ندارم من😐😐
.
مامانم سریع پرید وسط حرفمو گفت بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه..باید فک کنن😊
.
مادر احسانم گفت : اره خانم😊...ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزارو😉😄 عیبی نداره 😁 پس خبرش با شما .
خواستگارا رفتن و من سریع گفتم لطفا دیگه بدون هماهنگی من قراری نزارید 😐
.
مامان: حالا چی شده مگه؟؟خب نظرت چیه؟!
.
-از اول که گفتم من مخالفم و از این پسره خوشم نمیاد 😑
.
و حالا شروع شد سر کوفت بابا که تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! میدونی ماشینشون چیه؟! میدونی پدره چیکارست؟!میدونی خونشون کجاست؟!😡
.
-بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنم که😐
.
-آفرین به تو...معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن که عقل تو کله هاتون نیست😐
.
-شب بخیر..من رفتم بخوابم 😐
.
.
اونشب رو تا صبح نخوابیدم😕
تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد 😐
یه بار خودم با لباس عروس کنار سید تصور میکردم 😊
اما اگه نشه چی؟!😔
یه بار خودمو با لباس عروس کنار احسان تصور میکردم 😐
داشتم دیوونه میشدم😕
از خدا یه راه نجات میخواستم
خدایا حالا که من اومدم خب سمتت تو هم کمکم کن دیگه😔
.
.
فرداش رفتم دفتر بسیج.. یه جلسه هماهنگی تو دفتر اقا سید بود...اخر جلسه بود و من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید:
.
-ریحانه جان چیزی شده؟!😯
.
-نه چیزی نیست😕
.
-سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد چرا ...دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم😄😄
.
-زهرا :ااااا...مبارکه گلم...به سلامتی😊
.
تا سمانه اینو گفت دیدم اقا سید سرشو اول با تعجب بالا آورد ولی سریع خودشو با گوشیش مشغول کرد بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت:
.
لا اله الا الله...انتن نمیده 😡
و سریع به این بهونه بیرون رفت😕
.
دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😐
.
#ادامه_دارد...
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
سروش: 👇👇👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇👇👇
Eitaa.com/@raheroshan_khamenei
واتساپ: 👇👇👇
https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🌸 سه دقیقه در قیامت ( #قسمت_نوزدهم ) ☘به جوانی که پشت میز بود گفتم: دستم خالی است نمی
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🌸سه دقیقه در قیامت( #قسمت_بیستم )
🔷گفتند همه رفقای شما سالم هستند.
تعجب کردم، پس منظور از این ماجرا چه بود؟
من آنها را در حالی که با شهادت وارد برزخ شدند مشاهده کرده بودم.
🌼چند روزی بعد از عمل وقتی حالم کمی بهتر شد مرخص شدم.اما فکرم به شدت مشغول بود.
☘ یک روز برای این که حال و هوایم عوض شود با خانوم و بچه ها به بیرون رفتیم .به محض اینکه وارد بازار شدیم پسر یکی از دوستان را دیدم که از کنار ما رد شد و سلام کرد.
🍁 رنگم پرید! به همسرم گفتم: این فلانی نبود؟
همسرم گفت: آره خودش بود.
این جوان اعتیاد داشت و دائم دنبال کارهای خلاف بود .
☄برای به دست آوردن پول مواد همه کاری میکرد.گفتم این مگه نمرده؟ من خودم دیدمش که اوضاع و احوال خیلی خراب بود.
⚡️مرتب به ملائکه خدا التماس می کرد حتی من علت مرگش را هم میدانم.
خانومم با لبخند گفت: مطمئن هستی که اشتباه ندیدی؟حالا علت مرگش چی بود؟
گفتم اون بالای دکل مشغول دزدیدن کابل های فشار قوی برق بوده که برق اون رو میگیره و کشته میشه!
خانمم گفت: فعلا که سالم و سرحال بود.
آن شب وقتی برگشتیم خونه خیلی فکر کردم.پس نکند آن چیزهایی هم که من دیدم توهم بوده!
❄️ دو سه روز بعد خبر مرگ این جوان پخش شد.از دوست دیگرم که اورا میشناخت سوال کردم ،گفت: بنده خدا تصادف کرده.
🍂من بیشتر توی فکر فرو رفتم، چون من خودم این جوان را دیده بودم حال و روز خوشی نداشت.
اعمال،گناهان،حق الناس.. حسابی گرفتارش کرده بود.
به همه التماس می کرد برایش کاری بکنند..
🌾 روز بعد یکی از بستگان به دیدنم آمد ایشان در اداره برق اصفهان مشغول به کار بود. لابلای صحبتها گفت: چند روز قبل یک جوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشار قوی رو قطع کنه وبدزدد،همان بالا برق خشکش می کند!
خیره شدم به صورت مهمان و گفتم فلانی را میگویی؟
گفت :بله خودش، پرسیدم مطمئنی؟
گفت آره، خودم اومدم بالای سرش اما خانوادهاش به مردم چیز دیگه ای گفتند.
💥 پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده نزدیک را هم دیدهام.
💫 نمی دانستم چطور ممکن است لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم.
ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودی بحث زمان و مکان مطرح نبوده لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشید.
✨بعد از این صحبت یقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من اتفاق خواهد افتاد.
🍃یکی دو هفته بعد از بهبودی من پدرم در اثر یک سانحه از دنیا رفت.
خیلی ناراحت بودم، اما یاد حرف خدا عموی خدابیامرزم افتادم که گفت این باغ برای من و پدرت است و او به زودی به ما ملحق می شود...
🔷در یکی از روزهای نقاهت سری به مسجد قدیمی محل زدم.
یکی از پیرمرد های قدیمی را دیدم .
☘سلام و علیک کردیم و وارد مسجد شدیم.یکباره یاد آن پیرمردی افتادم که به من تهمت زده بود و به خاطر رضایت من ثواب حسینیه اش را به من بخشید!
🔷 صحنه ناراحتی آن پیرمرد در مقابل چشمانم بود. با خودم گفتم:
باید پیگیری کنم ببینم این ماجرا چقدر صحت دارد؟ دوست داشتم حسینیه ای که به من بخشیده شده را از نزدیک ببینم.
به پیرمرد گفتم :فلانی رو یادتون هست همون که چهار سال پیش مرحوم شد؟
🔅گفت: بله نور به قبرش ببارد .چقدر این مرد خوب بود. این آدم بی سر و صدا کار خیر می کرد. آدم درستی بود. مثل او کم پیدا می شود.
✅گفتم: بله اما خبر نداری این بنده خدا چیزی توی این شهر وقف کرده، مسجد حسینیه؟
❗️گفت نمیدانم ولی فلانی با او خیلی رفیق بود از او بپرس .
🔰بعد از نماز سراغ همان شخص گرفتیم پیرمرد گفت:خدا رحمتش کند دوست نداشت کسی با خبر شود اما چون از دنیا رفته به شما میگویم.
♻️ سپس به سمت چپ مسجد اشاره کرد و گفت:
این حسینیه را میبینی همان حاج آقا که ذکر خیرش را کردی این حسینیه را ساخت و وقف کرد.
نمی دانی چقدر این حسینیه خیر و برکت دارد. الان هم داریم بنایی میکنیم و دیوار حسینیه را برمیداریم و وصلش می کنیم به مسجد تا فضا برای نماز بیشتر باشد.
♻️ بدون اینکه چیزی بگویم جواب سوالم را گرفتم..سری به حسینیه زدم و برگشتم و پس از اطمینان از صحت مطلب، از حقم گذشتم و حسینیه را به بانی اصلی اش بخشیدم...
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #قسمت_نوزدهم. #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . . اخر هفته شد و خواستگارها اومدن و من از اط
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#به_نام_خدای_مهدی
.
#قسمت_بیستم
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم
اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😑
.
بفرمایین ...اختیار ما هم دست شماست خانم 😊
.
حیف مهمون بود وگرنه با اباژورم میزدم تو سرش😐😆
.
.
وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان سریع گفت وایییی چه قدر به هم میان..ماشا الله...ماشا الله 😊
.
بابام پرسید خب دخترم؟!
.
منم گفتم : نظری ندارم من😐😐
.
مامانم سریع پرید وسط حرفمو گفت بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه..باید فک کنن😊
.
مادر احسانم گفت : اره خانم😊...ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزارو😉😄 عیبی نداره 😁 پس خبرش با شما .
خواستگارا رفتن و من سریع گفتم لطفا دیگه بدون هماهنگی من قراری نزارید 😐
.
مامان: حالا چی شده مگه؟؟خب نظرت چیه؟!
.
-از اول که گفتم من مخالفم و از این پسره خوشم نمیاد 😑
.
و حالا شروع شد سر کوفت بابا که تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! میدونی ماشینشون چیه؟! میدونی پدره چیکارست؟!میدونی خونشون کجاست؟!😡
.
-بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنم که😐
.
-آفرین به تو...معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن که عقل تو کله هاتون نیست😐
.
-شب بخیر..من رفتم بخوابم 😐
.
.
اونشب رو تا صبح نخوابیدم😕
تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد 😐
یه بار خودم با لباس عروس کنار سید تصور میکردم 😊
اما اگه نشه چی؟!😔
یه بار خودمو با لباس عروس کنار احسان تصور میکردم 😐
داشتم دیوونه میشدم😕
از خدا یه راه نجات میخواستم
خدایا حالا که من اومدم خب سمتت تو هم کمکم کن دیگه😔
.
.
فرداش رفتم دفتر بسیج.. یه جلسه هماهنگی تو دفتر اقا سید بود...اخر جلسه بود و من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید:
.
-ریحانه جان چیزی شده؟!😯
.
-نه چیزی نیست😕
.
-سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد چرا ...دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم😄😄
.
-زهرا :ااااا...مبارکه گلم...به سلامتی😊
.
تا سمانه اینو گفت دیدم اقا سید سرشو اول با تعجب بالا آورد ولی سریع خودشو با گوشیش مشغول کرد بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت:
.
لا اله الا الله...انتن نمیده 😡
و سریع به این بهونه بیرون رفت😕
.
دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😐
.
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 #رمان 🍃 #قسمت_نوزدهم 🍂 #خندههای_پدربزرگ 🎅🎅 💥سید باقر همینطور که ویلچر وصله پینه
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🍂 #رمان
🍃 #قسمت_بیستم
🍂 #خندههای_پدربزرگ 🎅🎅
💥💥
-به خدا توکل کن پسرجون!!
🍃🍂
خدا!!!!؟
لغتش آشناست اما...
اما زیاد برای ذهن من مفهومی نداشت...
🍂🍂🍃
دروغ بزرگیه اگه بگم خدا نقش محوری تو زندگیم داشته.
البته هیچوقت منکر خدا نبودم ولی...
ولی زیاد کاری هم به کارش نداشتم.
📚📚
فقط امسال یک مقدار برای کنکور حضورش رو توزندگیم پررنگ تر میدیدم.
بالاخره یک دوره هایی آدم رو از شر استرس نجات میداد.
⭕️آخه شناخت من از خدا برمیگشت به یکسری سوال که تو بچگی از پدر و مادرم میپرسیدم و یکسری اطلاعات دیگه که منبع دقیقش یادم نمیومد.
فکر کنم درسهای راهنمایی بود
🍂رابطه ام با خدا به قدری کم بود که حتی بعد از جریانی که برای صورتم اتفاق افتاد هم زیاد بهش فکر نکرده بودم.
فقط پای تخت بیمارستان، مامانم....
🍃🍃🍃🍃🍃
اما خوب... تو خونه بابابزرگ... نمیشد به خدا فکر نکرد.
🍃
همه کاراش بر اساس ساعت اذان و نمازش بود.
وقت استراحتش وقت عبادتش میشد.
🍃🍃
وقتی قرآن میخوند جدا از صدای آرامش بخشش، اشک از چشم هاش میریخت ولی ...
ولی البته وقتی قرآن خوندنش تموم میشد خیلی با نشاط بود
چند برابر قبل انرژی داشت وخیلی سرحال.
🍂🍂🍃
حالا من چکار باید بکنم..؟
من که تو عمرم مشهد نرفتم..🤔😒
اصلا کارِ سختِ من نهایتش لباس خریدن تنهایی بوده...😶
خدایا!!!!😥
چِتِه پسر؟..😏😠
راستی من چِم شده بود؟ ☹️
به حال خودم خندم گرفت
🙄🙄
یعنی باید به مسائل معنوی که همیشه فکر میکردم خرافاته توجه کنم.؟
🍂 از دورنگی درباره کسانی که بحث های معنوی میکنن شنیده بودم
اما... اما بابامرتضی مثل اون آدم ها نبود...
تاحالا ندیده بودم یک آدم معمولی اینهمه کارکنه ..
چه برسه به یک پیرمرد اون هم با سن بالای بابابزرگم.
شاید روزی سه یا چهار ساعت میخوابید.
مش عیسی هم اهل کلک نبود..
سیدباقر هم که اصلا خیلی ساده و بی شیله پیله تشریف داره...😌
اصلا تو این روستا من دورنگی و تقلب ندیدم..
همه دائم کار میکنن ... پس حتما از جایی تاثیر گرفتن که 🤔... اصلا ولش کن...😈
درمونده شدم....
نکنه بابابزرگ رو نتونم کمک کنم؟...
😓
بیچاره خیلی برام زحمت کشید...
یعنی من اینقدر بی عرضه ام...؟
🍂🍂🍃
-اینقدر دمق نشو... مشهد خیلی دور نیست ...
-آدرس بیمارستان رو هم میدم راننده...
🍃🍃💥
با صدای مش عیسی دست کشیدم به چشمام که احیانا خیس نشده باشه...
بعض نمیذاشت جوابش رو بدم
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم
... چاره چی بود؟🙄🤔😞
💥💥💥💥💥
اسد شاهکار کرده بود
صدای آمبولانس اومد...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ بسم رب الصابرین #قسمت_نوزدهم #ازدواج_صوری پاشدم دستو رومو شستم و حاضر شدم سرپا سی
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
بسم رب الصابرین
#قسمت_بیستم
#ازدواج_صوری
شب ششم مراسم شیرخوارگان حسینی تموم شد
اون شب انقدر گریه کردم 😢
من خودم عمه ام
برادرزاده دارم
یه گشنه یا تشنه میشه من میمرم
بمیرم برای بی بی زینب چی کشیدی خانم جان
عباس
علی اکبر
قاسم
عبدالله
داغ برادر و برادرزاده آدم رو پیر میکنه
خدایا وای زینب وای حسین بمیرم برای بی بی
تصورش یه خواهر (عمه )از پادرمیاره
حال من اونشب بد شد با هیچی آروم نمیشدم
فقط به سارا میگفتم :بگو پوریا بیاد
وقتی پوریا اومد به آغوشش پناه بردم
تو بغل پوریا آروم نمیشدم
اما دلم میخواست بدونم برادرم سالمه
آخرسرم تو آغوش برادرم از حال رفتم
پوریا منو برد درمانگاه
بهم آرام بخش و سرم زدن
من ۱۲-۱۳ساعت به دنیای بی خبری پا گذشتم
اما وقتی چشمامو باز کردم برادرم پیشم بود
برادر داشته باشی به دنیا می ارزه،
امروز هفتم محرمه ما امروز میریم هئیت شب ۱۲محرم میایم خونه
از امروز میریم مرغ ،لپه ،برنج وگوشت و....پاک میکنیم
البته برادرا بهمون رحم کردن گوشت خودشون خرد میکنن
از امروز گاز و وسایل دیگه رو میارن هئیت
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 #قسمت_نوزدهم 🎬 سرم را تکون دادم و به گوشهی اتاق جایی که اون شیطان خب
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
😈 دام شیطانی 😈
#قسمت_بیستم 🎬
از همون اول واقعه که آتیش تو چشمهای سلمانی دیدم تا آخرش, بیرون آمدن جن از بدنم و... مو به مو نوشتم و دادم به آقای موسوی.
آقای موسوی برگه را گرفت و شروع به خواندن کرد, گاهی لبخندی رو لبش مینشست و گاهی سرش را تکان میداد. در همین هنگام دست سیاه و پشمالوی اون شیطان ,پرده را کنار میزد اما من بدتر از این دیده بودم دیگه نمیترسیدم.
بالاخره مطالعهی آقای موسوی تمام شد, سرش را بلند کرد و گفت: با خواندن و نحوهی آشناییت با سلمانی میتونم بگم , این آشنایی اتفاقی نبوده و اونها با برنامهریزی پیش میرفتند و یکی از مسترهای قدرتمندشون را فرستادند جلو تا تو را جذب و آلوده کنند , حتماً چیزی درون شما هست که برای اونا با ارزشه, اما چون روح شما پاک بوده در جلسهی اول شیطانی بودن سلمانی را حس میکنی ,اما فی الواقع دست خودت نبوده ولی میتونستی ارتباط نگیری, تو اتصال دوم روح جن توسط دو تا مسترشون وارد بدن تو میشه.
مطمئن باش اونا به ذهنشون خطور هم. نمیتونه بکنه که شما بتونی روح جن را از بدنت خارج کنی, تجربه نشون داده کسی که توسط اجنه تسخیر میشه, عاقبتش جنون هست, اما روح شما بسیار قوی و حتماً پاک و معصوم بوده و صد البته امداد غیبی به شما رسیده که توانستید جن را از کالبدخودتان بیرون کنید.
چون همچی کاری کردید مطمئنا از اذیت اجنه و شیاطین در امان نخواهید ماند که نمونهاش همین نشان دادن جسد و سرخونین هست, شما باید با نماز و دعا و قرآن روحتان را تطهیر و قویتر نمایید اینجوری کم کم انشاءالله ,تکلم خودتان را بدست میآورید و از شر شیطانها هم در امان میمانید...
اشاره کردم به پنجره..
گفت: میدونم ,بهت خیره میشه سعی میکنه بترسونتت, اما تا زمانی که آیات قرآن در این اتاق باشه ,جرأت ورود ندارند... و اینم گوشزد میکنم , اجنه به هیچ وجه قادر به ضرر زدن به بدن ما نیستند, فقط گاهی ممکنه باعث ترس ما بشوند که آن هم اگر روح قویی داشته باشیم نمیتوانند انجام دهند...
آقای موسوی اذکار مختلفی گفت که انجام دهم....
منم کلی روحیه گرفتم و برای مبارزه با اجنه و شیاطین مصممتر شدم..
یک نکتهی دیگری که گوشزد کردند این بود که: اجنه هم مانند ما کافر و مسلمان دارند, اجنهی خبیث کافرند اما اجنهی مسلمان یک فرقه و مذهب بیشتر نیستند, و آن هم شیعهی اثنی عشریست ,زیرا سن اجنه گاهی قرنها و قرنها میباشد و اکثر اجنه واقعهی غدیر را دیدند و با پیغمبر برای ولایت بلافصل امیرالمومنین علی علیه السلام بیعت کردند و هیچ زمان بیعتشان را زیر پا نگذاشتند و مانند انسانهای فراموشکار, نشدند
موسوی گفت: از امام علی علیه السلام روایت داریم هر وقت نیازمند کمک ماورایی شدید بگویید(یاصالح اغثنی) چون (صالح) نام جنی شیعه هست که به کمک آدمیان شیعه میآید.
... خلاصه خیلی توصیه و سفارش نمود.
و اما فردا و فرداهای من جالبتر بود.
چند روز بعد بابا رفت دانشگاه و برام یک ترم مرخصی گرفت ,اخه من قدرت تکلم نداشتم و نمیخواستم بقیهی دانشجوها از وضعیتم اگاه بشوند.
سرکارمحمدی چندبار خواسته بود من را ببینه اما من با این وضعیت نمیخواستم با کسی روبهرو شوم.
نزدیک چهل روز فقط, عبادت خدا کردم و از خانه خارج نشدم, قرآن میخوندم به معنایش دقت میکردم, با کمک صوتهایی از قاریان مطرح که پدرم تهیه میکرد, تونستم در این مدت دو جز قرآن را حفظ کنم, تصمیم گرفته بودم تا حافظ کل قرآن بشوم و مطمئن بودم با حافظهای که دارم از پسش برمیام
#ادامه_دارد...💦⛈💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ خاطرات ژنرال هایزر #قسمت_نوزدهم آخرین اقدامات آمریکا در دی و بهمن سال ۱۳۵۷ برای جلوگی
20.mp3
زمان:
حجم:
2.87M
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
خاطرات ژنرال هایزر
#قسمت_بیستم
آخرین اقدامات آمریکا در دی و بهمن سال ۱۳۵۷ برای جلوگیری از سقوط محمدرضا پهلوی و رژیم طاغوت.
روایت دو ماه حضور ژنرال هایزر افسر آمریکایی در ایران برای نجات شاه از سقوط را در کتاب صوتی خاطرات ژنرال هایزر در ۵۰ قسمت
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_نوزدهم 🎬 بعد از بیست دقیقهای ما را پیاده کردند،
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_بیستم 🎬
با ترس و لرز به نزد ابواسحاق رفتیم، ابواسحاق با سرعت روبنده من و لیلا را بالا زد و گفت: به به عجب حوریههای زیبایی، هر چه میپرسم راستش را بگویید، اگر راستش را گفتید با شما کاری ندارم، وای به حال اینکه بفهمم دروغ گفتید آنوقت کاری میکنم که روزی صد بار بمیرید و زنده شوید... شما دو تا شوهر دارید؟
سرمان را به علامت نه، تکان دادیم
خندهای کرد و گفت: پس آن پسرک لال، پسر خودت نبود.
سرم را انداختم پایین و گفتم: مجبور شدم، برادرم بود میخواستم پیش خودم بماند.
داعشی دوباره زد زیر خنده و گفت: از اینجور زنها خوشم میاید اما حیف و صد حیف در وضعیتی هستم که به پول محتاجترم تا زن و کنیز، برای خوشگذرانی، من به شما دست نمیزنم و به کسی هم اجازه نمیدهم به شما دست درازی کند، باید تا زمان بازار بردهها، دست نخورده باشید، آخر برای دخترکانی مثل شما پول بیشتری میدهند.... 😈😈😈
از رذالت این مرد به خودم لرزیدم و باز هم خدا را شکر کردم که حداقل فعلاً من و لیلا درامانیم.
داعشی اشاره کرد که برویم و گفت هرروز میاید به ما سر بزند و تأکید کرد، مبادا فکر فرار به سرمان بزند که مطمینا گیر مجاهدان دیگر میافتیم که....
#ادامه_دارد...💦⛈💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 #رمان_بانوی_پاک_من #قسمت_نوزدهم "لیدا" شب از ذوق فردا خوابم نبرد و کلی نقشه
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
* 💞﷽💞
#رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_بیستم
تو قسمتای اول کوه کلی میگفتیم و میخندیدیم اما یکم که همه خسته شدیم به نفس نفس افتادیم.منم که اصلا اهل کوه نوردی نبودم واقعا خسته شده بودم.آناهید اما خیلی کوه میرفت برای همین هی مسخرم میکرد و بهم میخندید.
یه لحظه کارن ازکنارم رد شد وگفت:با جرثقیل ببرمت دختردایی؟
نگاه بدی بهش کردم و گفتم:لازم نیست شما خودتو ببری کافیه.
بلند خندید وگفت:نگفتم که بغلت کنم.
از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم.برای اولین بار خنده بلندش رو دیدم.خیلی قشنگ میخندید.
سرش رو تکون داد و رفت جلو.آناهید تندی دوید جلو و کنار کارن شروع کرد به راه رفتن.نمیفهمیدم حرفاشونو اما حرص میخوردم فقط.اعصابم خورد شده بود.
تصمیم گرفتم از این به بعد برم کوه نوردی که اینجوری ضایع نشم جلو فک و فامیل.
یکم که گذشت آناهید با قیافه درهم برگشت.
_اه این پسره چرا انقدر کله خشکه؟بدعنق
خنده ام گرفت بدجور زده بود تو برجکش
_حقته تا توباشی خودشیرینی نکنی.
_اصلا محبت و مهربونی حالیش نیست خب.
_همینه دیگه آناهید خانم.همین کارو سخت تر میکنه دیگه.
یکم حرف زدیم تااینکه آقاجون نگهمون داشت تا صبحانه بخوریم.
تو دل کوه همه نشستیم و یک صبحونه تپل خوردیم.خیلی چسبید بهمون بااینکه آقا کارن هنوز اون اخمش باز نشده بود.
بعد صبحانه یکم دیگه پیاده روی کردیم تا ناهار.همون بالا کوه یک رستوران سنتی شیک زده بودن که مشتری های زیادی داشت.
رفتیم تو و منتظر شدیم تا گارسون اومد.سفارش۱۲تا دیزی دادیم.
کارن مشغول صحبت با عمو بود آناهیدم مشغول بازی با بچه ها.
منم تک و تنها یه گوشه نشستم و با گوشی ور رفتم تا غذاها رو آوردن.
همونموقع زهرا زنگ زد.
_بله
_سلام اجی کجایین؟
_بالای کوه تو رستوران ناهار میخوریم.
_خیلخب اومدین پایین زنگ بزن من ببینم کجایین بیام پیشتون.
_باشه فعلا.
قطع کردم و مشغول خوردن دیزی شدم
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
قبلی بعدی
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 #رمان_ضحی♥️ #قسمت_نوزدهم هر دوشون با تعجب نگاهم کردن... _گرم حرف شدیم یادم ر
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
* 💞﷽💞
#رمان_ضحی♥️
#قسمت_بیستم
صدای گوشی کتایون بحث رو خاتمه داد. جواب داد و با کسی چند کلمه کوتاه صحبت کرد و بعد قطع کرد:ببخشید...
_خواهش میکنم راحت باش... فکر کنم غذا حالا حالا ها نرسه حتما خیلی گرسنتونه بذار چای دم کنم با این گز و پولکی بخورید...
بلند شدم و به آشپزخونه رفتم... همونطور صدای نسبتا بلند کتایون هم بهم میرسید:
_با این تفاسیری که گفتی درباره خلقت انسان چه توجیهی داری؟
لابد گل بازی خدا ها؟!
آره دیگه قاعدتا طبق متون دینیتون همین باید باشه
من فقط یه سوال ازت دارم. تو واقعا دکتری؟
خندیدم: گفتم که هنوز چند ترم مونده
_همون وگرنه آخه به عنوان کسی که داری دکتری هماتولوژی میگیری چطور میتونی داستان خلقت بشر از خاک رو باور کنی؟
از بشر اولیه برمیاد بیچاره نه به علمی دسترسی داشته نه سندی نه مدرکی حق داشته باور کنه خدا با دست گِلش رو قالب زده و بعدش روح توش دمیده و این شده آدم ولی دیندارای امروزی مثل شما از این جهت حقیقتا مستحق سرزنش هستید!
که بخاطر تعصب و دفاع از عقیده در برابر چنین جهلی که مغایرت آشکار با علم و منطق بشر داره سکوت میکنید...
_تموم شد سخنرانیت؟
_بله
همونطور که از آشپزخونه برمیگشتم و روی مبل مینشستم بی اراده لبخندم پهن شد:
_یه چیزی رو صریح میگم، ما اعتقاد داریم تورات و انجیل هر دو کتاب خدا و متصل به خداست و این اذعان خود خداست در قرآن و حرفی درش نیست که اصل و ریشه کاملا الهی دارن اما این رو هم اعتقاد داریم که متاسفانه بخشهایی از اونها تحریف شده که سند این مدعا هم اشتباهات علمی عهد عتیقه!
متاسفانه عهد عتیق در تعریف و روایت ماجرای خلقت اشتباهاتی داره که هر دانشمندی با خوندنشون کافر بشه حق داره.. و اینها فقط به حوزه علم محدود نمیشه تحریفاتی از جنس دیگه هم هست که یکم جلوتر اشاره میکنم...
تورات ترتیبی برای خلقت جانوران نام میبره که با تمام یافته ها و شواهد علمی مغایره و درباره خلقت انسان هم به همین قالب زدن از گِل و مجسمه سازی اشاره میکنه
در حالی که در هیچ جای قرآن همچین قصه ای تعریف نشده. در قرآن فقط این جمله مدام تکرار میشه:
"ما شما را از گلی متعفن خلق کردیم"
و اصلا به نحوه ی خلقت از گل و پروسه ش هیچ اشاره ای نمیکنه. که این کاملا علمیه اگر یادتون باشه تو بحث قبلی گفتم که اولین سلول زنده در چه شرایطی به وجود اومد
از ترکیب آب و خاک دارای ذرات حیاتی اولیه بصورت گل لجن بسته
عین عبارت قرآن هم همینه گل لجن بسته و متعفن. اصلا ما این اشارات رو معجزه قرآن میدونیم
کتایون کمی جلو کشید:
_یعنی میخوای بگی قرآن فرگشت و نیای مشترک و میمون و.. اینا رو تایید میکنه؟
_ببین قبلا هم گفتم پیدایش اولین سلول زنده به مرور به خلقت تمام جانداران منجر شده اعم ازتک سلولی و کلنی و پرسلولی اما یقینا این تغییرات ژنتیکی و تبدیل گونه ها به هم با هوش مدیریت شده وگرنه این تنوع گونه خیلی دور از انتظاره اصلا نقش یک انتخاب کننده بالاتر در روند انتخاب طبیعی بعضی جاها دیده میشه
یعنی شما نمونه هایی از تکامل رو میبینی که صرفا با اثر انتخاب طبیعی قابل توجیه نیست. مثال میزنم
مثلا اینکه هر موجودی برای بقای خودش تغییر کنه منطقیه ولی اینکه برای بقای یک موجود یک موجود دیگه به طور متناسب تغییر کنه خیلی عجیبه و توجیه پذیر نیست با این منطق... زوج ها اینطوری ان هر زوجی از هر گونه متناسب نیاز های هم تغییر کردن...
یا مثلا وجود اندام های بهینه ساز عملکرد در موجودات. ببین انتخاب طبیعی عاملی رو میتونه انتخاب کنه که وابسته به حیات باشه... مثلا خرس سفید توی قطب استتارش بالاست امکان زنده موندنش بیشتره انتخاب میشه... اما این عامل وابسته به حیاته
ولی مثلا پرنده ها یه چیزی دارن زیر پرشون به نام بالک. وجود و نبود بالک هیچ تاثیری در زنده موندن و یا مردن پرنده ها نداره فقط آشفتگی جریانهای هوایی اطراف بال رو میگیره خستگی ناشی از پرواز رو کم و مدت پرواز رو افزایش و مصرف انرژی رو کاهش میده. با اینکه کاملا واضحه که این یک طراحی هوشمنده کار ندارم اما با انتخاب طبیعی این قطعه چطوری انتخاب میشه؟
قاعدتا چون فاکتور وابسته به حیات نیست الان تو همون گونه ما باید یه سری موجود بدون بالک هم میدیدیم ولی نمیبینیم! و این خیلی عجیبه...
حالا برگردیم به انسان. میدونید که هیچ وقت حلقه ی واسط بین اورانگوتان و انسان پیدا نشد چند بار آدما شیطنت کردن ولی خب لو رفت مثلا چندین سال پیش گفتن یه جاندار واسط پیدا شده و فیلم و عکس و خبر و...
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
قبلی بعدی
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─