eitaa logo
🦋 "راه روشن" 🦋
380 دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3.4هزار ویدیو
119 فایل
اگر جهاد تبیین بدرستی صورت نگیرد، دنیامداران حتّی دین را هم وسیله‌ی هوسرانی خودشان قرار خواهند داد. کانال #راه_روشن را به دوستان خود معرفی کنید ارتباط با ادمین: 09210876421 @V_sh655
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 "راه روشن" 🦋
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ 💌 #قسمت_بیست_و_هفتم #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . . یعنی ... . -بیا با هم یه سر بریم
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ 💌 . . . بهم نگاه کرد و با چشمهای قرمز پر از اشکش گفت: . -چرا؟!😢 . -چی چرا؟؟😯😯 . -شما دعا کردید که شهید نشم؟!😢 . سرم رو پایین انداختم😔 . -وقتی تیر خوردم و خون زیادی ازم میرفت یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی ندارم...حس کردم سبک شدم...جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد...هیچکس...چشمام بسته بود...تو خیالم داشتم به سمت یه باغی حرکت میکردم😊...اما در باغ بسته بود😔...از توی باغ صدای خنده های اشنایی میومد😢...صدای خنده سید ابراهیم😢...صدای خنده سید محمد😢...صدای خنده محمدرضا😢...خواستم برم تو که یه نفر دستم رو گرفت. نگاش کردم و گفت شما نمیتونی بری😢 گفتم چرا؟؟😯 گفت امام رضا فرمان داده هنوز وقتش نشده و برگردونینش😔😢 . یهو از اون حالت پریدم و بیرون اومدم .دیدم تو امبولانسم و پیدام کردن😢😢 شما از امام رضا خواستید شهید نشم؟!😢 اخه من تو مشهد کلی از اقا التماس کردم شهادتم رو بهم بده😢😢 اونوقت... . -اشک تو چشمام حلقه بسته بود 😢نمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم - آقا سید فکر نمیکردم اینقدر نامرد باشی😐 میخواستی بری و خودت به عشقت برسی ولی من رو با یه عمر حسرت تنها بزاری؟! این رسمشه؟؟😔 . -الانم که برگشتم هم فرقی نداره😐 .خواهر اون نامه..اون حرفها همه رو فراموش کنین... من دیگه اون اقا سید نیستم...😔 . -چی فرق کرده توی شما؟! ایمانتون؟!غیرتتون؟! سوادتون؟؟ درکتون؟! چی فرق کرده؟!😯😐 . -نمی بینید؟؟😐 من دیگه حتی نمیتونم سر پای خودم وایسم😔 حتی نمیتونم دو رکعت نماز ایستاده بخونم😢 نمیتونم رانندگی کنم 😔 برای کوچیک ترین چیزها باید به جایی تکیه کنم اونوقت از من میخواین مرد زندگی و تکیه گاه باشم؟! . -این چیزها برای من باید مهم باشه که نیست.نظر شما هم برای خودتون😐 . -لازم نیست کسی بهم ترحم کنه😑 . -میخواید اسمش رو بزارید ترحم یا هرچیز دیگه ولی برای من فقط یه اسم داره 😊 عین شین قاف... . -لااله الا الله😐 به نظرم شما فقط دارید احساسی حرف میزنید . -اتفاقا هیچ موقع اینقدر عاقل نبودم☺ . با بلند شدن صدای ما، زهرا و مادر سید اومدن توی اطاق و مادر وقتی بعد اومدن اولین بار صدای پسرش رو شنید از شدت گریه بغلش کرد...من هم اروم اروم اطاق رو ترک کردم و اومدم تو پذیرایی خونشون. . بعد یه ربع مادر سید وزهرا هم اومدن بیرون و در اطاق رو بستن. . مادر سید: زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان😯 . زهراگفت: این خانم.. این خانم.. همون کسی هستن که... . ... ┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ سروش: 👇👇👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇👇👇 Eitaa.com/@raheroshan_khamenei واتساپ: 👇👇👇 https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP ┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 💌 #قسمت_بیست_و_هفتم #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . . یعنی ... . -بیا با هم یه سر بریم خ
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 💌 . . . بهم نگاه کرد و با چشمهای قرمز پر از اشکش گفت: . -چرا؟!😢 . -چی چرا؟؟😯😯 . -شما دعا کردید که شهید نشم؟!😢 . سرم رو پایین انداختم😔 . -وقتی تیر خوردم و خون زیادی ازم میرفت یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی ندارم...حس کردم سبک شدم...جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد...هیچکس...چشمام بسته بود...تو خیالم داشتم به سمت یه باغی حرکت میکردم😊...اما در باغ بسته بود😔...از توی باغ صدای خنده های اشنایی میومد😢...صدای خنده سید ابراهیم😢...صدای خنده سید محمد😢...صدای خنده محمدرضا😢...خواستم برم تو که یه نفر دستم رو گرفت. نگاش کردم و گفت شما نمیتونی بری😢 گفتم چرا؟؟😯 گفت امام رضا فرمان داده هنوز وقتش نشده و برگردونینش😔😢 . یهو از اون حالت پریدم و بیرون اومدم .دیدم تو امبولانسم و پیدام کردن😢😢 شما از امام رضا خواستید شهید نشم؟!😢 اخه من تو مشهد کلی از اقا التماس کردم شهادتم رو بهم بده😢😢 اونوقت... . -اشک تو چشمام حلقه بسته بود 😢نمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم - آقا سید فکر نمیکردم اینقدر نامرد باشی😐 میخواستی بری و خودت به عشقت برسی ولی من رو با یه عمر حسرت تنها بزاری؟! این رسمشه؟؟😔 . -الانم که برگشتم هم فرقی نداره😐 .خواهر اون نامه..اون حرفها همه رو فراموش کنین... من دیگه اون اقا سید نیستم...😔 . -چی فرق کرده توی شما؟! ایمانتون؟!غیرتتون؟! سوادتون؟؟ درکتون؟! چی فرق کرده؟!😯😐 . -نمی بینید؟؟😐 من دیگه حتی نمیتونم سر پای خودم وایسم😔 حتی نمیتونم دو رکعت نماز ایستاده بخونم😢 نمیتونم رانندگی کنم 😔 برای کوچیک ترین چیزها باید به جایی تکیه کنم اونوقت از من میخواین مرد زندگی و تکیه گاه باشم؟! . -این چیزها برای من باید مهم باشه که نیست.نظر شما هم برای خودتون😐 . -لازم نیست کسی بهم ترحم کنه😑 . -میخواید اسمش رو بزارید ترحم یا هرچیز دیگه ولی برای من فقط یه اسم داره 😊 عین شین قاف... . -لااله الا الله😐 به نظرم شما فقط دارید احساسی حرف میزنید . -اتفاقا هیچ موقع اینقدر عاقل نبودم☺ . با بلند شدن صدای ما، زهرا و مادر سید اومدن توی اطاق و مادر وقتی بعد اومدن اولین بار صدای پسرش رو شنید از شدت گریه بغلش کرد...من هم اروم اروم اطاق رو ترک کردم و اومدم تو پذیرایی خونشون. . بعد یه ربع مادر سید وزهرا هم اومدن بیرون و در اطاق رو بستن. . مادر سید: زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان😯 . زهراگفت: این خانم.. این خانم.. همون کسی هستن که... . ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 #قسمت_بیست_و_هفتم 🎬 رو کردم به معینی و گفتم: شما برای من یه جورایی آش
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 🎬 خلاصه از معینی خواستم تا نزدیکی‌های آرایشگاه مامان برسونتم ,نمی‌خواستم از من آدرسی داشته باشه. معینی خرسند از اینکه شکار تازه‌ای به دست آورده, شماره‌ام را از من گرفت تا در موقع نیاز بهم زنگ بزنه و در جلسات به اصطلاح نخبه‌هاشون شرکت کنم. معینی کاملاً مطمئن شده بود که من از, اون ابلیسکهای بسیار زبر و زرنگم که برای محافظه کاریم لباس دختران محجبه بر تن کردم و ادای انسان‌های مذهبی را در میاورم. به خانه که رسیدم همه چی داخل کاغذ نوشتم و دادم به بابا تا دوباره به دست ,سرکار محمدی برساند. بابا وقتی به خانه آمد , این‌بار یک ساعت مچی بهم داد و گفت آقای محمدی سفارش کردند هر وقت تماس گرفتن و خواستی جلسه بری ,این ساعت را به مچت ببند. یک هفته‌ای گذشت و از معینی خبری نشد. هفته‌ی بعد گوشیم زنگ خورد ,ناشناس بود, جواب ندادم چند بار دیگه‌ام زنگ زد, آخرش پیام داد... معینی هستم ,جواب بدهید. زنگ زد... من: الو سلام ,خوب هستید؟ معینی: سلام خانم سعادت, شما چطورید؟؟ من: ممنون... معینی: غرض از مزاحمت, راستش فردا عصر یک جلسه هست, خوشحال میشم شرکت کنید.. گفتم: چشم, آدرس را لطف کنید حتماً... معینی: نه آدرس احتیاج نیست ,یه جا قرار می‌ذاریم خودم میام دنبالت. حساسیتی برای گرفتن آدرس نشون ندادم وگفتم: چشم مشکلی نیست پس من جلو دانشگاه منتظرتونم... با اینکه ازشون نمی‌ترسیدم ,اما یه جور دلهره داشتم, خودم را به خدا سپردم و از ارباب کمک گرفتم.... ساعت مچی را بستم دستم ,و با توکل به خدا حرکت کردم. جلو در دانشگاه, معینی منتظرم بود, سوار ماشین شدم و سلام کردم. معینی: سلام بر زیباترین نخبه‌ی زمین... من: ممنون, شما لطف دارید.. معینی: ببخشید ,نمی‌خوام بهتون بربخوره , اما اگر امکان داره این چشم بند را بزنید رو چشماتون. من: نکنه تا آخر جلسه باید چشم بسته باشیم. معینی: نه نه ,به محل جلسه رسیدیم آزادید ,فقط اگر میشه گوشی‌تونم خاموش کنید. ناچار خاموش کردم و چشم بندهم گذاشتم حرکت کردیم. داخل ماشین پیش خودم همش قرآن می‌خوندم. معینی هر از گاهی یه چیزی می‌پروند و از افراد شرکت کننده تعریف میکرد و از اهداف انجمن‌شون میگفت. اون معتقد بود ,با جمع‌آوری نخبه‌ها و افراد باهوش و با استعداد می‌خواهند جامعه‌ای آرمانی بسازند, جامعه‌ای که در تمام کتابهای آسمانی وعده داده شده است. بالاخره بعد از ۴۵ دقیقه به محل مورد نظر رسیدیم.... ...💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ خاطرات ژنرال هایزر #قسمت_بیست_و_هفتم آخرین اقدامات آمریکا در دی و بهمن سال ۱۳۵۷ برای
28.mp3
3.9M
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ خاطرات ژنرال هایزر آخرین اقدامات آمریکا در دی و بهمن سال ۱۳۵۷ برای جلوگیری از سقوط محمدرضا پهلوی و رژیم طاغوت. روایت دو ماه حضور ژنرال هایزر افسر آمریکایی در ایران برای نجات شاه از سقوط را در کتاب صوتی خاطرات ژنرال هایزر در ۵۰ قسمت ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_بیست_و_هفتم 🎬 آه خدای من این ابوعمر است... ابوعمر
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 به کوچه خودمان رسیدیم... چشمم به در خانه‌مان افتاد، خانه‌ای که روزگاری پر از خنده و شادی و امنیت بود برایم، اما آن زمان که امنیت داشتیم قدرش را نمی‌فهمیدیم و مدام از سرخوش می‌نالیدیم و اکنون که امنیتمان لگدکوب استران داعشی شده بود، می‌فهمیدم که چه چیزی را از دست داده ام... در خانه ما باز بود... مشخص بود که غارت شده و کسی هم ساکنش نیست... بوی مرگ از خانه به مشامم می‌رسید. نگاه کردم لیلا شانه‌هایش به شدت می‌لرزید و دانستم که چرا...... آخر خداااا چرااااا؟ به چه گناهی؟؟؟ ابو عمر در خانه را باز کرده بود و چون دید ما محوخانه خودمان هستیم، به زور ما را چپاند داخل خانه... خاله هاجر روی حیاط بود تا چشمش به ما و ابوعمر افتاد گفت: اینها دیگر کیستند؟؟ از صبح غیبت زده که بروی مهمان بیاوری؟ ابوعمر خنده ای کرد و گفت: میهمان نیستند, کنیز خریدم برایت، دیگر نمی‌خواهد دست به سیاه و سفید بزنی و فردا هم با خیال راحت با بچه‌ها برو به خانواده برادرت در روستا سر بزن و چندماهی هم آنجا بمان و نگران این نباش که من تنها هستم، این کنیزان با من هستند، و در حین گفتن این حرفها روبنده را از صورت ما کنار زد... خاله هاجر داشت لبخند میزد از این‌همه مهرشوهرش که نسبت به او روا داشته... تا چشمش به من افتاد خنده روی لبانش خشکید و به سمتم حمله کرد... با هر وسیله‌ای که به دستش می‌رسید بر بدن من بینوا میزد، موهایم را می‌کند با انگشتانش پوست سر و صورتم را می‌خراشید و فحش و ناسزا بود که نثار من و پدر و مادرم می‌کرد.... آخر به چه گناهی😭😭 ...💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─