eitaa logo
🦋 "راه روشن" 🦋
371 دنبال‌کننده
14.6هزار عکس
4.2هزار ویدیو
127 فایل
اگر جهاد تبیین بدرستی صورت نگیرد، دنیامداران حتّی دین را هم وسیله‌ی هوسرانی خودشان قرار خواهند داد. کانال #راه_روشن را به دوستان خود معرفی کنید ارتباط با ادمین: 09210876421 @V_sh655
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... #قسمت_نهم و بالاخ
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─ تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... تابستون که دیگه فارغ از درس📚 خوندن شده بودم رو کاملا سرگرم کار بودم و تونستم پول💵 زیادی پس انداز کنم.😌 حالا دیگه مدت خوبی از شروع کارم می گذشت. قرضم رو به خاله مهین می تونستم کم کم پرداخت کنم.😍😌 خستگی روزهای سخت از تنم در اومده بود و مدام به این فکر می کردم که چطوری محبت های اون و حاج آقا رو میشه جبران کنم.🙂😊  بدون حمایت اونها تو اون روزهای تنهایی جرات نمی کردم  هیچ کاری از پیش ببرم.😍🥺 دلم می خواست از خودم و از اونهایی که کنارم بودن تا نترسم تشکر کنم. 🤩برای همین یه جشن کوچیک با کمک بانو ها ترتیب دادیم. 🤩🎊🎉 همه جا رو باهم تمیز و مرتب کردیم.  به خاله مهین و حاجی هم گفتیم که بیان.  برای هر کدوم یه هدیه هم گرفته بودم.🎁 دوست داشتم بفهمن که چقدر برام ارزش دارن و چقدر هنوز به خاطر اعتمادشون سپاسگزارم.😍😍 بعد از خوردن کیک 🍰و تنقلات🥜🌰 شروع کردم به سخنرانی. صدام می لرزید اما گفتم . باید می گفتم. باید سپاس به جا می آوردم. اشک تو چشمهاشون حلقه کرده بود.🥺🥺 از انعکاس شادی چشمهاشون فهمیدم که کارم درست و به جا بود. اینجوری شاید یه کم از محبتهای بی توقعشون رو جبران کردم…☺️ یادمه که اون روز حاج آقا کناری کشیدم و گفت:  دخترم لازم نبود انقدر خودت رو به زحمت بندازی.  اما کاش خان داداشت رو هم خبر میکردی.  درسته که اون نتونست به موقع بهت اعتماد کنه اما نباید فراموش کنی که مدتها حمایتت کرده و چیزهای زیادی ازش یاد گرفتی.  شاید حتی جسارتی که برای شروع لازم داشتی رو از تجربه ی تماشا کردن راهی که محمود پله پله رفته بود، بدست آورده بودی، چقدر خوبه که شهامت بخشیدن رو هم پیدا کنی…😍👌 دلم به درد اومد. راست میگفت. چرا باید تو همچین روزی برادرم پیشم نمی بود.🥺 اما یاد آوری خاطره های تلخ اون روزها نمیگذاشت هیچ قدمی به سمتش بردارم. هیچکس نمی دونست که محمود با خودخواهی های بی اندازش چقدر از سهم زندگی کردنم رو نابود کرده بود.☹️ چطور میشد ببخشمش؟!🙁 حتی تو این مدت هم دست از سرم بر  نداشت و هر کارشکنی که لازم بود دریغ نکرد تا به زانو در بیام….😟😔 واقعا چرا محمود از برادری و حمایت چیز زیادی نمی فهمید؟!…🥺😞 ─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─ سروش: 👇👇👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇👇👇 Eitaa.com/@raheroshan_khamenei واتساپ: 👇👇👇 https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP ─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🌸سه دقیقه در قیامت( #قسمت_نهم ) ☘اینجا بود که یاد حدیث امام صادق علیه السلام افتادم:ح
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🌸سه دقیقه در قیامت( ) ✅در کتاب اعمال خودم چقدر گناهانی را دیدم که مصداق این ضرب‌المثل بود آش نخورده و دهن سوخته! ♨ شخصی در میان جمع غیبت کرده یا تهمت زده و من هم که غیبت را شنیده بودم در گناه او شریک شده بودم... ♨چقدر گناهانی را دیدم که هیچ لذتی برایم نداشت و فقط برایم گناه ایجاد کرد! خیلی سخت بود خیلی... 🔰 حساب و کتاب خود به دقت ادامه داشت اما زمانی که نقایص کارهایم را می‌دیدم، گرمای چپ گرمای شدیدی از سمت چپ به سوی من می آمد حرارتی که نزدیک بود و تمام بدنم را میسوزاند! 🔥همه جای بدنم می سوخت به جز صورت و سینه و کف دست هایم! 💥برای من جای تعجب بود چرا این سمت بدنم نمی‌سوزد.. جواب سوالم را بلافاصله فهمیدم. 💠از نوجوانی در جلسات فرهنگی مسجد حضور داشتم. پدرم به من توصیه می‌کرد که وقتی برای آقا امام حسین علیه السلام و یا حضرت زهرا و اهل بیت علیه السلام اشک میریزی ✨قدر این اشک را بدان و به سینه و صورت خود بکش من نیز وقتی در مجالس اهل بیت گریه می‌کردند اشک خود را به صورت و سینه می کشیدم. ♦️حالا فهمیدم که چرا این سه عضو بدن نمی‌سوزد ✔️نکته دیگری که در آن واحد شاهد بودم به اشکال توبه به درگاه الهی بود و دقت کردم که برخی از گناهانم در کتاب اعمال نیست. آنجا رحمت خدا را به خوبی حس کردم... بعد از اینکه انسان از گناه توبه کند و دیگر سمتش نرود گناهانی که قبلاً مرتکب شده بود کاملا از اعمالش حذف می شود. 💥 حتی اگر کسی حق الناس بدهکار است،اما از طلبکار خود بی اطلاع است با دادن رد مظالم برطرف می‌شود. 💠 اما حق الناسی که صاحبش را بشناسد باید در دنیا برگرداند... اگر یک بچه از ما طلبکار باشد و در دنیا حلال نکرده باشد باید در آن وادی صبر کنیم تا بیاید و حلال کند از ابتدای جوانی به حق‌الناس بیت المال بسیار اهمیت می دادم. لذا وقتی در سپاه مشغول به کار شدم سعی می‌کردم در ساعاتی که در محل کار حضور دارم به کار شخصی مشغول نشوم و یا اگر در طی روز کار شخصی یا تلفن شخصی داشتم، کمی بیشتر اضافه کاری بدون حقوق انجام می‌دادم. ✨ با خودم میگفتم حقوق کمتر ببرم و حلال باشد خیلی بهتر است. 🌷این موارد را در نامه عمل می دیدم.. 🍃 جوان پشت میز به من گفت: خدا را شکر که بیت المال بر گردن نداری وگرنه باید رضایت تمام مردم ایران را کسب می‌کردی! اتفاقا در همانجا کسانی را می‌دیدم که شدیداً گرفتار هستند گرفتار رضایت تمام مردم،گرفتار بیت‌المال! 🔴 این را هم بار دیگر اشاره کنم که بعد زمان و مکان در آنجا وجود نداشت. 💠 من به راحتی می توانستم کسانی را که قبل از من وفات کردن ببینم یا کسانی را که بعد از من قرار بود بیایند. 🌿 یا اگه کسی را می‌دیدم لازم صحبت نبود به راحتی می فهمیدم که چه مشکلی دارد. ✔️ چقدر افرادی را دیدم که با اختلاس و دزدی از بیت المال و آن طرف آمده بودند و حالا باید از تمامی مردم کشور حتی آنهایی که بعدها به دنیا می آیند حلالیت می طلبیدند!! ☘اما در یکی از صفحات این کتاب قطور یک مطلبی برای من نوشته شده بود که خیلی وحشت کردم! ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . #قسمت_نهم . -احسان دیگه. باباش کارخونه داره 😉 . -اها اها
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ . اقاسیدبهم گفت مطمئنیدشما؟!کارسختی هستا . توچشماش نگاه کردم و باحرص گفتم بله آقای فرمانده پایگاه😑 . در همین حال یکی از پسرهای بسیجی بلند شد و گفت محمدجان من برم خواهرم توحرم منتظره . -برو علی جان . -تااینجا فهمیدم اسمشم محمده😊 . داشتم بیرون میرفتم که دیدم یه پسردیگه رفت و گفت حاج مهدی منم میرم یکم استراحت کنم😆 . -به سلامت سجاد جان . -داشتم گیج میشدم😯😨 . -چرا هرکی یه چی میگه؟!😕 . رفتم جلو: . -جناب فرمانده؟!😐 . -بله خواهرم؟! . -میتونم بپرسم اسم شما چیه؟!😯 . -بله اختیار دارید.علوی هستم . -نه منظورم اسم کوچیکتون بود😐😐 . دیدم یکم مکث کرد که سریع گفتم چون هرکس یه چی صداتون میکنه کنجکاو شدم بپرسم.همین😐 . -اها.بله.من محمد مهدی هستم.دوستان چون لطف دارن سر به سرم میزارن هربار یه کدومو صدامیزنن😄 . اها.خوب پس.حالا من اگه کارتون داشتم چی صداتون کنم😊 . هر چی مایلید ولی ازاین به بعداگه کاری بود به خانم مولایی(منظورش زهرا بود) بگید و ایشون به من منتقل میکنن☺ . اعصابم خوردشد و باغرض گفتم: . باشهه.چشم😑😑 . . موقع شام غذا هارو پخش کردم و بعدشم سفره رو جمع کردم.سمانه با اینکه مسول فرهنگی بودوکارش چیز دیگه ولی خیلی بهم کمک کرد.یه جورایی پشیمون شدم چرا قبول کردم😕.تو دلم به سمانه فحش میدادم که منو انداخت تو این کار😒 . خلاص این چند روز به همین روال گذشت تا صبح روز اخر که چند تا ازدخترها به همراه زهرا برای خریدمیخواستیم بریم بیرون . -سمانه . -جانم؟! . -الان حرم نمیخوایم بریم که؟!😯 . -نه.چی بود؟! . -حوصله چادر گذاشتن ندارم اخه.خیلی گرمه😞 . -سمانه یکم ناراحت شد ولی گفت نه حرم نمیریم😐 . . رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم که زهرا بادوستش که تو یه مغازه انگشتر فروشی بودن مارو دیدن: . -دخترا یه دیقه بیاین . -بله زهرا جان؟!😯 . و باسمانه رفتیم به سمتشون . -دخترا به نظر شما کدوم یکی از اینا قشنگ تره؟!😕 (تو دستش دو تا انگشتر عقیق مردونه داشت) . که سمانه گفت به نظر من اونیکی قشنگ تره و منم همونو باسر تایید کردم و زهرا هم خرید و گفت: . راستی دخترا قبل اذان یه جلسه درباره کارهای برگشت داریم.حتما بیاین . یه مقدار خرید کردیم و با سمانه رفتیم سمت حسینیه و اول از همه رفتم چادرمو گذاشتم و منتظر ساعت جلسه شدیم . وارد اطاق شدیم که دیدم اقا سید و زهرا با هم حرف میزنن . در همین حین یکی ازپسرها وارد شد. . اقا سید دستشو بالا اورد که دست بده✋ . دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه😢 . ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... #قسمت_نهم و بالاخره
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... تابستون که دیگه فارغ از درس📚 خوندن شده بودم رو کاملا سرگرم کار بودم و تونستم پول💵 زیادی پس انداز کنم.😌 حالا دیگه مدت خوبی از شروع کارم می گذشت. قرضم رو به خاله مهین می تونستم کم کم پرداخت کنم.😍😌 خستگی روزهای سخت از تنم در اومده بود و مدام به این فکر می کردم که چطوری محبت های اون و حاج آقا رو میشه جبران کنم.🙂😊  بدون حمایت اونها تو اون روزهای تنهایی جرات نمی کردم  هیچ کاری از پیش ببرم.😍🥺 دلم می خواست از خودم و از اونهایی که کنارم بودن تا نترسم تشکر کنم. 🤩برای همین یه جشن کوچیک با کمک بانو ها ترتیب دادیم. 🤩🎊🎉 همه جا رو باهم تمیز و مرتب کردیم.  به خاله مهین و حاجی هم گفتیم که بیان.  برای هر کدوم یه هدیه هم گرفته بودم.🎁 دوست داشتم بفهمن که چقدر برام ارزش دارن و چقدر هنوز به خاطر اعتمادشون سپاسگزارم.😍😍 بعد از خوردن کیک 🍰و تنقلات🥜🌰 شروع کردم به سخنرانی. صدام می لرزید اما گفتم . باید می گفتم. باید سپاس به جا می آوردم. اشک تو چشمهاشون حلقه کرده بود.🥺🥺 از انعکاس شادی چشمهاشون فهمیدم که کارم درست و به جا بود. اینجوری شاید یه کم از محبتهای بی توقعشون رو جبران کردم…☺️ یادمه که اون روز حاج آقا کناری کشیدم و گفت:  دخترم لازم نبود انقدر خودت رو به زحمت بندازی.  اما کاش خان داداشت رو هم خبر میکردی.  درسته که اون نتونست به موقع بهت اعتماد کنه اما نباید فراموش کنی که مدتها حمایتت کرده و چیزهای زیادی ازش یاد گرفتی.  شاید حتی جسارتی که برای شروع لازم داشتی رو از تجربه ی تماشا کردن راهی که محمود پله پله رفته بود، بدست آورده بودی، چقدر خوبه که شهامت بخشیدن رو هم پیدا کنی…😍👌 دلم به درد اومد. راست میگفت. چرا باید تو همچین روزی برادرم پیشم نمی بود.🥺 اما یاد آوری خاطره های تلخ اون روزها نمیگذاشت هیچ قدمی به سمتش بردارم. هیچکس نمی دونست که محمود با خودخواهی های بی اندازش چقدر از سهم زندگی کردنم رو نابود کرده بود.☹️ چطور میشد ببخشمش؟!🙁 حتی تو این مدت هم دست از سرم بر  نداشت و هر کارشکنی که لازم بود دریغ نکرد تا به زانو در بیام….😟😔 واقعا چرا محمود از برادری و حمایت چیز زیادی نمی فهمید؟!…🥺😞 ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 #رمان 🍃 #قسمت_نهم 🍂 #خنده‌های_پدربزرگ 🎅🎅 🍃رختخواب برام مثل یک پناهگاه امن شده بود
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 🍃 🍂 🎅🎅 💥حدود ساعت ۱ بعد از ظهر با صدای در از خواب بلند شدم... بابابزرگم رفته بود بیرون و حالا برگشته بود. + ببخشید پسرم بیدارت کردم؟ 🎅 خیلی زور زدم بی سر و صدا بیام ولی پیری دیگه، دست و پای آدم میلرزه.🎅 _نه بابامرتضی... خواب نبودم... تازه آلان هم خیلی دیر شده... چرا بیدارم نکردید؟😲 + گفتم از سفر اومدی خسته ای بگذارم راحت بخوابی... _ ممنون... - بابامرتضی این تابلوها دست خط خودتونه؟ + (بابابزرگم یکی از تابلوها رو آورد پایین) بجز این یکی آره. _ این برای کیه؟ دست خط عموته... حسین... قبل از بار آخری که رفت بهش گفتم این رو برام بنویسه... (اشک تو چشم بابابزرگ جمع شده بود) _بعد شما هم عکس مسببش رو زدید به دیوار خونتون (به عکس امام خمینی اشاره کردم) 🎅+... _ حرف بدی زدم؟ + نه پسرم... میرم ناهار رو برات حاضر کنم.🎅 🍂باز شده بودم  همون ارشیای مغروری که به خاطر قیافش خودش رو از همه بهتر میدونست... 🍂از خودم بدم اومد که بابابزرگم رو ناراحت کرده بودم... 💥سر سفره ناهار از بابابزرگ عذرخواهی کردم. ولی اون اصلا به روی خودش نیاورد که ناراحته. + عیبی نداره تو تازه از سفر اومدی خسته ای 🍂این طور حرفها و این رفتارش خیلی بیشتر پشیمونم میکرد. 🍂 با اینکه حرف خودم رو غلط نمیدونستم ولی باز از طرز بیانم ناراحت بودم.  بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ بسم رب الصابرین #قسمت_نهم #ازدواج_صوری چادرها بردم قسمت حسینه دادم به خواهرا نیم س
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ بسم رب الصابرین گوشی برداشتم شماره وحید گرفتم وحید:سلام آبجی بزرگه -سلـام داداش کوچیکه آقاوحید:دارم برای یه هفته میرم مشهد زیارت وحید:دخترخاله شوخی نکن -شوخی نمیکنم حواستون ب هئیت باشه خانم ستوده (سارا)این یه هفته کارای منو میکنه وحید:قشنگ هماهنگ مماهنگی هارو کردی زنگ زدیا التماس دعا خانم و فنقل مارو هم خیلی دعا کن -محتاجم به دعا خداحافظ ولی خدا وکیلی خودمونیم چه یهویی دارم میرم مشهد رفتم تو اتاقم انگشتر طلام دستم کردم هروقت میخواستم جای غریبه برم انگشتر می اندازم بالاخره تایم حرکت رسید تو راه آهن مامان سفارش میکرد منم مسخره بازی درمیاردم -الان لاستیکای قطار پنچر میشه ووووووییییی😱😱 وای بنزینش تموم بشه پمپ بنزین هست سرراه 😁😁😱😱 وووووویییییی أه چقدردر 😱😱😱 مامان:پریا کم مسخره بازی دربیار😡 دودقیقه آدم باش👊😡 -سعی میکنم تایم حرکتمون ۸ شب بود بالا خره به سمت مشهد راه افتادیم یه کوپه دربست مال ما بود شروع کردیم ب تخمه خوردن -وووووویییی بهار بهار با ترس :خاک تو سرم چی شده ‌-برام برو خواستگاری تخمه من عاشقش شدم 😍 -خاک تو سرت آدمی نمیشی ساعت نزدیکای ۹ صبح بالاخره رسیدیم مشهد من به هوای تو محتاجم امام رضا😍❤️ رفتیم هتل صبحونه خوردیم حاضر شدیم برای زیارت چفیه عربی برداشتم گذاشتم تو کیفم بعد از ۵-۶ دقیقه رسیدیم حرم -بهار از هم جدا بشیم همه میدونستن اون پریای شر و شیطون وقتی میاد مشهد فقط ساکن دیار عشقه رفتم یه قسمتی که تقریبا خلوت بود چفیه انداختم سرم اذن دخول خوندم بعد زیارت نامه اشکام باهم مسابقه داده بودن هق هقم بلند شد یا امام رضا لایق کن تا آخر عمر کنیز این دستگاه باشم به سمت حرم حرکت کردم ضریح طلایی غلغله بود از دور سلام دادم به جعمیت نزدم گاهی دیده بودم تو همهمه ی جعمیت حجاب خواهران ناقص میشه زیارت مستحبه اما حجاب واجبه به سمت زیرزمین راه افتادم با آرامش زیارت کردم وروبه ضریح نشستم با آقا حرف زدم بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 #قسمت_نهم 🎬 دوباره من و بیژن تنها شدیم, پاشد در رابست ونشست کنارم وگف
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 🎬 بیژن می‌گفت اگر ارتباط برقرارکنی, میتونی فرادرمانی هم بکنی ,من سرم یه کم شوره میزد , گفتم با کارهایی که بیژن گفته یک ارتباط میگیرم هم آروم میشم وهم شوره ی سرم رادرمان میکنم بیژن گفت: تو شروع کن و منم از اینور برای موفقیتت یک سری اعمال خاص انجام میدم. قرآن و مفاتیح و نهج البلاغه و هرچی که حدس میزدم آیات قرآن در اون باشه ,جمع کردم و گذاشتم تو هال مامان داشت شام آماده می‌کرد یک نگاه کرد به من و گفت: هماجان بیا آشپزخونه پیش من بشین. گفتم: الآن یه کم کاردارم ,انجام دادم میام. رفتم اتاقم و مشغول شدم, پشت به قبله نشستم و وردا را گفتم و گفتم ,کم کم احساس سنگینی کسی را در کنارم میکردم, احساس میکردم دونفر دوطرفم نشستند ,یکباره یه رعشه تمام وجودم راگرفت, رو زمین افتادم, حس میکردم یکی روسینه ام نشسته و هی گلوم را فشارمیده ,احساس خفگی داشتم ,هرکارمیکردم ,نفسم بازنمیشد ,تو همین عالم بودم, مادرم در را باز کرد, تا منو در حالی مثل تشنج دید جیغ کشید و بابام را صدا زد. گلوم فشرده میشد, تنگی نفسم بیشتر میشد, رنگم کبود کرده بود ,بابا اومد بلند فریاد میزد یاصاحب الزمان, یاصاحب الزمان.. هر یاصاحب الزمانی که میگفت ,نفس من بازتر میشد, تا اینکه حس کردم اون فرد از رو سینه‌ام بلند شد.... به حالت عادی برگشتم, بابا زنگ زده بود اورژانس, آمبولانس رسید, معاینه کردند ,گفتند چیزیش نیست, احتمالاً یک حمله‌ی عصبی بهش دست داده, بهتره به یک دکتر مغزواعصاب مراجعه کنید. ...‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ خاطرات ژنرال هایزر #قسمت_نهم آخرین اقدامات آمریکا در دی و بهمن سال ۱۳۵۷ برای جلوگیری
10.mp3
زمان: حجم: 3.63M
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ خاطرات ژنرال هایزر آخرین اقدامات آمریکا در دی و بهمن سال ۱۳۵۷ برای جلوگیری از سقوط محمدرضا پهلوی و رژیم طاغوت. روایت دو ماه حضور ژنرال هایزر افسر آمریکایی در ایران برای نجات شاه از سقوط را در کتاب صوتی خاطرات ژنرال هایزر در ۵۰ قسمت ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_نهم 🎬 پدرم خیلی زود برگشت و رو به مادرم کرد وگفت:
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 شب از نیمه گذشته و خبری از طارق نشده، پدرم چندبار با احتیاط کامل بیرون رفته بود و تا اونجایی که عقلش می‌رسید دنبال طارق گشته ولی هیچ اثری نه از علی بود و نه از طارق، نخلستان هم نمی‌شد که برود اخه داعشی‌ها راه‌های ورود و خروج شهر را بسته بودند و نخلستان خارج از شهر بود، همه‌مان مثل مرغ سرکنده از این اتاق به اون اتاق میرفتیم، بی هدف .... یک ساعت بعد از نیمه شب بود که دوست پدرم که قرار بود آخر شب از شهر ببرتمان بیرون زنگ زد و گفت امشب اصلأ امکان رفتن نیست چون داعشیا همه جا را گرفتند تو هر خیابان کلی سرباز گذاشتند و هر کس را که ببینند بدون سوال و پرسش به رگبار میبندن، توصیه کرد که به هیچ وجه از خانه خارج نشیم، حتی به پدرم هم گفت که مردها هم در امان نیستند دیگه زنان که جای خود دارد... چه شب نحسی بود، به جز عماد هیچ کس چشم روی هم نگذاشت و هیچ خبری هم از طارق و علی نشد که نشد. نزدیک اذان صبح بود، می‌خواستم به بهانه‌ی هوا خوری به زیر زمین برم و نماز صبحم را بخونم و دعا کنم مشکلاتمان حل بشود که ناگاه صدای اذان مسجدی که خیلی دورتر از ما بود در هوا پیچید، انگار مرض داشتند تا جایی راه داشت صدا را زیاد کرده بودند و یک نفر با صدای نکره‌اش اذان به سبک سنی‌ها می‌گفت و بعد از اذان اعلام نمود وقت نماز است و چون به مدد خداوند حکومت سراسر نور اسلامی داعش برپاشده، تمام مردها موظفند به محض شنیدن اذان به مسجد بیایند و نماز جماعت بخوانند و اگر شخصی هنگام نماز بیرون از مسجد در مغازه، خیابان، کوچه و... دیده شود بدون سوال تیرباران خواهد شد.. پیش خودم گفتم: عجب آدم‌های بی منطق و وحشی هستند، با این کارا که ملت را از دین اسلام گریزان می‌کنند و باعث میشن مردم از دین زده بشوند... خورشید طلوع کرده بود با اینکه مادرم بساط صبحانه راه انداخته بود اما هیچ کدام‌مان میلی به خوردن نداشتیم، هرکدام از ما گوشه‌ای کز کرده بودیم. عماد هنوز خواب بود و درهمین حین در خانه را به شدت زدند و از پشت در سر و صداهای زیادی میامد انگار به خانه‌ی ما حمله شده بود پدر: بچه.ها سریع چادر و روبنده بپوشین و خودش با ترس و هراس رفت طرف در تا بازش کند... ...💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
استاد محمد شجاعی1_1989530014.mp3
زمان: حجم: 4.63M
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ یادت باشـه؛ 💢اگه حواست، به سلامتِ روحت و دفع آلودگی وبیماریهاش نیست؛ توی مقدس ترین لباسها، و یا اهلِ سنگین ترین عبادات هم باشی؛ ❌دیگه فرقی نمیکنه؛ اهل دوزخی ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 ‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من #قسمت_نهم بعد ناهار همگی دور هم نشستیم تا میوه و چای بخ
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 ‍ کم کم عمو ایناهم اومدن. عموشایان دوتا دختر داشت آناهید و آناهیتا .آناهید تقریبا هم سن من بود اما آناهیتا ۸سالش بود.وقتی اومدن آناهید رو کشیدم کنار و همه قضایای امروز رو گفتم براش.هرلحظه چشماش گرد تر میشد. _اه چه آدم خودخواهی. _ولی باید ببینی چه جیگریه‌ _خیلخب آروم تر دختر عمه الان میشنوه نگاه کردم به دور و برم.عمه مشغول حرف زدن با زن عمو بود اما حواسش انگار پیش مابود. خندیدم و گفتم:وای آنا ما هم که پسر ندیده ایم.طفلی کارن. اونم خندش گرفت و گفت:آره دقیقا.راستی زهراکو؟ صورتمو جمع کردم و گفتم:ایش اونو نمیشناسی از آدم به دوره.دانشگاه داشنن خانوم خانوما نیومدن. آناهید خندید وگفت:فکر کن زهرا میومد عمه اینا فکر میکردن ما املیم. پوزخندی زدم و گفتم:آره بابا خوب شد نیومد.بیخیالش تو چه خبر؟ پا روی پاش انداخت و گفت:هیچی بابا این شرکت وامونده رو تعطیل کردن بیکارم تو خونه. _اوا چرا؟ _مثل اینکه ضرر کردن کلا شرکتو بستن فعلا. _کلاسای رانندگیت چیشد؟ _باباگفت فعلا برات ماشین نمیخرم منم گفتم چرا الکی رانندگی یاد بگیرم خب‌. مشغول حرف زدن بودیم که صدای دورگه کارن اومد:سلام. آناهید با ذوق بلندشد و سلام کرد.چهره گندمی بانمکش با اون لبخند نیم متریش خنده دار شده بود. فکر کنم کارنم خنده اش گرفت.با لبخند کج روی لبش به آناهید دست داد وگفت:آناهید خانم دیگه؟ _بله خودمم. لبخندش به اخم تبدیل شد وگفت:خوشبختم. بعدش یک راست رفت کنار داییاش نشست.. _وای لیدا این چه مرگشه؟عصا قورت داده؟ تااومدم جوابشو بدم،گوشیم زنک خورد. زهرابود.هوف کی حوصله داره بااین حرف بزنه؟ _بله؟ _به زور جواب دادی؟ _دقیقا!چیکار داری؟ _کی میاین؟ _معلوم نیست.میخواستی بیای که تنهانمونی بعد هی غر بزنی. _اه محدثه چقدر چرت میگی گوشیو بده مامان‌. _لیدااااا _برای من محدثه ای.گوشیو بده. _دختره پررو گوشیمو تحویل مامان دادم و رفتم پیش آناهید.کارن همچنان مشغول حرف زدن با مردا بود.چقدر تیپ مردونه و رسمی بهش میومد. _اه نگاش نکن لیدا پررو میشه. دیدم آنا راست میگه دیگه نگاهش نکردم.نمیخواستم فکر کنه عاشق سینه چاکشم. بامــــاهمـــراه باشــید🌹 قبلی بعدی ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 #رمان_ضحی♥️ #قسمت_نهم او هم به جلو خم شد: _پس جدی جدی میخوای جنگ زرگری راه بن
* 💞﷽💞 ♥️   فقط یه سوال... شما میگی علم ثابت میکنه که خدایی وجود نداره یا اینکه ممکن است خدایی نباشد... یعنی در مجموع اعتقادت اینه خدایی وجود ندارد یا میگی نمیدانم هست یا نیست؟ چون اینکه بگی چیزی وجود دارد با ارائه ادله و سند قابل اثباته و اینم که بگی نمیدانم هست یا نه قابل قبوله ولی اینکه بگی میدانم نیست خیلی کار رو سخت میکنه چون ادعات از جنس نفیه و واضحه که نفی رو نمیشه به راحتی اثبات کرد... چطوری میخوای ثابت کنی قطعا نیست این غیرممکنه مخصوصا در امور شهودی و نادیدنی... چون ابزار بررسیش رو نداری... _من که از اول گفتم نمیگم قطعا نیست بلکه نمیدونم هست یا نه ابهام وجود داره و احتمالا نیست و علم هم بدون نیاز به خدا چیستی جهان و پروسه شکل گیری پدیده ها و موجودات رو توجیه میکنه و دیگه نیازی به وجود خدا نداره جهان الزاما... ضمنا باشه یا نباشه برای من فرقی نمیکنه کاری باهاش ندارم... _خب این عاقلانه تره چون قطعا اگر کسی با قطعیت بگه خدا نیست کل اصول استدلالی و علمی رو زیر سوال برده و حرفش هم از درجه اعتبار ساقطه... اما اینکه از یک طرف میگی ابهام وجود داره و از طرف دیگه میگی کاری ندارم هست یا نه برام مهم نیست، زیاد سازگاری منطقی نداره... چیزی که درموردش ابهام وجود داره رو که رها نمیکنن عقل این رو نمیپذیره مخصوصا در مواقعی که ضریب خطر بالا باشه... چیزی به اندازه این مطلب مورد بحث نبوده توی تاریخ یعنی علم احتمال هیچ درصدی برای این رویداد قائل نیست؟ قطعا هست پس در مورد چیزی که احتمال صحت داره دفع خطر احتمالی شرط عقله این درصد هرچقدر هم که کم باشه واقعا تو رو به فکر فرو نمیبره؟ بیمه کردن ماشینت هم دقیقا سر احتیاط برای همین احتمال کوچیکه... الان احتمالا سالهاست که تصادف نکردی و تخفیف بیمه هم داری... این یعنی چندین ساله پول مفت به بیمه دادی بدون اینکه ازش خدماتی بگیری ولی جالب اینه که هیچ کس اینو حماقت نمیدونه حتی تخفیف بیمه افتخار هم محسوب میشه... ولی اگر کسی یک روز بدون بیمه ماشین رو بیرون ببره بهش میگن دیوونه... چون احتیاط نکرده احتمال تصادف رو در نظر نگرفته... تو که خودتو آدم عاقلی میبینی حاضری یه روز با ماشینی که بیمه نداره بری سر کار؟ که میگی من راحتم دارم زندگیمو میکنم؟ چقدر این رفتارت عاقلانه است؟ یه بار برای همیشه این مسئله رو با خودت حل کن خب...با شک که نمیشه زندگی کرد...مگه اینکه خودتو به فراموشی بزنی که قطعا عاقلانه نیست... بگذریم از این بحث بریم سر همون بحث توجیه علمی جهان بدون خدا... چون این تیتر رو تو معرفی کردی خودت هم شروع کن... _خب اول تو بگو کتاب طرح بزرگ داوکینز رو خوندی؟ تا دهن باز کردم صدای گوشی تلفنش بلند شد... با دست اشاره کرد که صبر کنم و جواب داد... چند قدمی دور شد و آهسته شروع به حرف زدن کرد... تماسش که تموم شد برگشت سمت ما:متاسفم من باید برم یه مشکلی توی خونه مون پیش اومده باید حلش کنم... ژانت پرسید:مگه پدرت خونه نیست؟ همونطوری که پالتوش رو تن و کلاهش رو سر میکرد گفت: معلومه که نه اون که هیچ وقت نیست چه برسه الان که تعطیلات درست و حسابی تموم نشده... سوئیسه... رفته اسکی! این مشکل رو که حل کنم خونه رو میسپرم به دیمن آخر هفته میام پیشت میمونم که این بازی هم زودتر تموم بشه چون هر روز رفت و آمد از اون سر شهر به این سر شهر واقعا خسته کننده ست... بعد رو کرد به من و با لحن بامزه ای گفت: یه وقت خیال نکنی بخاطر افاضات شماست ها ما واسه تخلیه اینجا عجله داریم... کاش ژانت سوزنش روی این خونه گیر نکرده بود تا بهترین نقطه شهر براش آپارتمان اجاره میکردم و تو میموندی و این سوئیت درب داغون... جمله ی آخرش رو فارسی گفت و من هم از علت سری بودنش سر در نیاوردم... فقط لبخندی زدم و گفتم: قبلا هم بهت گفته بودم که در حال انجام وظیفه هستی و نباید سر من منت بزاری نه؟ ژانت کلافه گفت: واسه چی فارسی صحبت میکنید کتی مگه نمیدونی من متوجه نمیشم... _چیز خاصی نبود... مواظب خودت باش فردا صبح میبینمت... تا دم در همراهش رفتم و تازه یادم افتاد که چه بلایی سرم اومده... آهی کشیدم و قبل از اینکه بیرون بره گفتم:آخه شام... به کنایه تمام گفت_ممنون صرف شده نوش جونت... _خیلی ممنون به سلامت... بدرقه ش کردم و در رو بستم و نیاز به توضیح نیست که ژانت هم بدون هیچ حرفی برگشت اتاقش... و من کم مونده بود گریه م بگیره که با این همه قرمه سبزی باید چکار کنم... یک آن یه فکری به سرم زد که یکم عجیب و خطرناک بود ولی بدجور وسوسه م میکرد... نگاهی به ساعت انداختم و کاشف به عمل اومد یک ساعتی تا بسته شدن در ساختمون وقت دارم... این شد که در یک حرکت بسیار سریع تمام قابلمه برنج و ایضا قرمه سبزی رو توی چهار تا ظرف پلاستیکی دردار کشیدم و حاضر شدم... قبلی بعدی ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ ایتا: 👇 @raheroshan_khamenei